آمار پارادایم | نگاه من

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

اسم فیلم شاه ریچارد را اولین بار در یک گروه انگیزشی در تلگرام شنیدم. تصورم این بود که با یک فیلم درام تاریخی روبرو خواهم بود. اما در واقع امر آن یک فیلم ورزشی زندگی نامه ای بود که داستان زندگی یک خانواده سیاه پوست را به تصویر می کشید. خانواده ای که قهرمانان آتی جهانی تنیس را در خود جای داده است. پدر خانواده، ریچارد ویلیامز با بازی درخشان ویل اسمیت، مرد مصممی است که دختران نوجوانش -سرینا و وینس- را طبق برنامه ای که به قول خودش قبل از تولد آنها تدارک دیده است، برای شرکت در مسابقات تنیس آماده می کند.

ذهنیت ریچارد برای بیننده بسیار می تواند منبع الهام باشد: اول ایمان قوی که به کارش دارد و دوم استمراری که علی رغم موانع سرراهش به خرج ی دهد. تعاملش با خانواده و دخترهایش.

یکی از ویژگی های ریچارد که تلاش می کنم یادم باشد و آن را در مواقعی که آسیب پذیر می شوم، جلوی چشمانم نگه دارم، وضوح هدفی است که دارد، ایمان به آن، و یادآوری مکرر مقصد نهایی است که قصد دارد به آن برسد.

او مدام دخترانش را با القابی که دوست دارد روزی کسب کنند، خطاب می کند. زمانی که از جلوی خانه های زیبا و اعیانی فلوریدا عبور می کنند، با اطمینان و قاطعانه به آنها گوشزد می کند که به زودی صاحب این خانه ها خواهند شد.

این اطمینان خاطر ریچارد که بخش اعظم آن از دل تعهدی می آید که در عمل به تمرین و سخت کوشی دارد، بسیار الهام بخش است. نکته جالب دیگر در مورد تفکر او، این است که سعی می کند برای رسیدن به این خواسته جوانب مختلف را هم در نظر بگیرد، تاکید مداوم او به بچه ها و در واقع به مربی آنها این است که بچه ها باید حین تمرین و بازی حتما لذت ببرند و تحت فشار قرار نگیرند.

درست در اوج تمرین و مقارن با نزدیکی یک مسابقه سرنوشت ساز، علی رغم اعتراض مربی، آنها را به پارک والت دیزنی می برد. بچه ها از نظر درسی هم هم پای تمرینات ورزشی شان چیزی کم ندارند.

در نهایت پس از تماشای فیلم، دیدن صفحات ویکی پدیای دخترها که سالهاست رتبه اول تنس جهان را در اختیار دارند بسیار برایم تحسین برانگیز بود. دیدن این فیلم را پیشنهاد می کنم.


برچسب‌ها: فیلم, شاه ریچارد, قدرت انگیزه
+ تاريخ یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳ساعت 17:21 نويسنده فاطمه. الف |

همان طور که در پست قبلی قول داده بودم قصد دارم در مورد رمان مدارا بنویسم.

وقتی کلمه مدارا به ذهن من می آید اولین واکنشم، پایان خوش برای آن است. در ذهنم شنیده ها و دیده هایی هم که عکس این قضیه را تایید کنند، کم نیستند ولی تعداد اتفاقات و روایت هایی که در آنها شخص با مدارا کردن، سرانجام خوبی را تجربه کرده است، به آنها می چربد.

بهار، دختری که ازدواج ناموفقی را در سن کم تجربه کرده است، به همراه مادرش در خانه ای قدیمی زندگی می کنند پدر بهار سالها پیش طی تصادف از دنیا رفته و بار اقتصادی خانه را مادر به تنهایی طی سالها به دوش کشیده است. تا اینکه بهار تصمیم می گیرد جویای کار باشد به ویژه به خاطر پیدا شدن سرو کله خاستگارانی که او آنها را در شان خود نمی داند.

تا اینکه یکی از مشتری های قدیمی مادرش که برای سفارش کار به او مراجعه کرده -(چون مادر بهار در خانه ماشین بافندگی دارد - بهار را برای پسرش خاستگاری می کند. این وصلت سر می گیرد اما چالشهایی پیش می آید که در ادامه داستان، نویسنده این گره ها را برایمان باز می کند و در نهایت خواننده می تواند خودش قضاوت کند آیا مدارایی که بهار برای حفظ زندگی اش انجام می دهد، پایان خوشی را برای او رقم می زند یا نه.

برای من نقطه قوت داستان، مقایسه غیرمستقیمی است که بین خانواده طبقه متوسط یعنی بهار و یک خانواده پولدار (یعنی خواستگارش خانوم کوثری) اتفاق می افتد. پول همچون ترمزی، نقش بسیار مثبت و بازدارنده ای در اداره بحرانهای پیش آمده دارد. علاوه بر این، در بخش های مختلف کتاب، آشپزخانه بیش از اینکه تنها به عنوان مکانی برای پخت و پز تعریف شود، فضایی است که در آن گفتگوها و احساسات افراد خانواده رد و بدل می شود. ضمن اینکه اهمیت وجود کسی یا کسانی به عنوان نیروی کمکی یا خدمتکار که به تسهیل کارها کمک می کنند -برای من که اغلب اصرار دارم تمام کارها را خودم انجام دهم- در کتاب خیلی پررنگ بود.

موضوع بعدی، نشان دادن بُرد مشخصی است که پول می تواند در زندگی ایفا کند و بیشتر از آن قادر نیست جاهای خالی دیگر را پوشش دهد، فضاهایی که پر شدن آنها مستلزم مهارت و آگاهی است.

و آخرین اشاره ام، به شخصیت های منفی داستان است که حضورشان ناخواسته اتفاقا به پررنگ شدن نقاط مثبت شخصیت بهار کمک می کنند و به مصداق «عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد» او هرچه بیشتر پیش شوهرش عزیز می شود.

باید از رمان ها و در واقع نویسندگان آن متشکر باشیم که با به تصویر کشیدن و ملموس کردن شخصیت ها به غنای تجربیات ما می افزایند. مثل ویترین مغازه ها که تنوعشان در انتخابها کمکمان می کند، دیدن رفتارهای مختلف و مشاهده نتایج شان در بستر یک رمان این فرصت را به ما هدیه می کند که انتخاب کنیم در واقعیت زندگی مان شبیه کدامیک از شخصیت ها ظاهر شویم؟

پی نوشت: عنوان پست، جمله ای از همین کتاب است.

پی نوشت دوم: یک تعبیر زیبا هم از این کتاب هدیه گرفتم و آن را برای خودم تکرار می کنم و از تکرارش حس خوب می گیرم و آن این بود که بهار از قول مادرش می گفت: به وقت مشکلات یا وقتی خدا رو دوست داری کنارت احساس کنی دستت رو بزار روی شونه راستت، این دلگرمت می کنه.

من امتحان کردم، به شما هم پیشنهاد می کنم.


برچسب‌ها: کتاب, رمان, شخصیت, بهار
+ تاريخ جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳ساعت 22:50 نويسنده فاطمه. الف |

کاسه بستنی را در حالی به دست گرفته بود که انگار یکی از مهمترین دارایی های زندگی اش را در دست دارد، چهار اسکوپ از طعم های مختلف را جلوی خود داشت آنها را با لذت و رضایت تماشا کرد و بعد روی صندلی نشست به خوردن بستنی، کوچکترین قاشق کابینت اش را برداشته بود، با مراقبه  بستنی را تکه تکه روی زبانش می گذاشت و اجازه می دادد طعم پسته، شیر، شکلات، توت فرنگی، نسکافه و خامه را با تمام وجود درک کند. در جایی خوانده بود، طبق تحقیقات، آدمها حین خوردن بستنی احساس خوشبختی می کنند. دنیای فانتزی دراندردشتی توی خیالش بود. به طول موج و فرکانس همان قدر باور داشت که به افسردگی اش.

و او وقتی بستنی می خورد، احساس می کرد روی ابرها راه می رود. شیرینی تجربه این اشتیاق کشف شده را مثل یک داشته مقدس و عزیز که لای ترمه ای گرانبها نگهداری شود، با تمام جزئیات از حفظ بود.

او اخبار را خیلی جدی می گرفت،  به خصوص یافته های مقاله های علمی را؛ به ویژه اگر با اعداد و ارقام همراه بودند، با دهان باز و چشمهای گشاد در حالی که با ریشه های ناخن شصت پایش ور می رفت، گوش می داد و مثل یک آدم مسئول، خود را موظف می دید در هر جمعی که رسید این نکته را بازگو کند.

حالا که در روزنامه خوانده بود، بستنی خوردن به افراد حس خوشبختی می دهد، احساس رضایت خاطر بالایی داشت. او به دلایلی پیچیده، دریافت های ذهنی خودش را در صورتی به رسمیت می شناخت که کسی آنها را تایید کند. حتی وقتی یکی از استدلال هایش را از دهان یک راننده تاکسی بازنشسته از خودراضی می شنوید.

بستنی در حال آب شدن بود، و ترکیب رنگ های آن او را سر ذوق می آورد. روی زانوانش اما دعای نادعلی هم به چشم می خورد. فکر می کنید با دعا چکار می کرد؟  با هر قاشق چایخوری که تکه ای از بستنی را روی زبانش می گذاشت؛ این دعای عجیب را می خواند، یک بار عربی یک بار فارسی ...

باید می گشت می دید کسی در باب دعا کردن با طعم بستنی هم چیزی گفته است یا نه. اگر چنین بود حتما در مراسم دعاها بستنی خیرات می کرد. بستنی که لزوما بایستی با قاشق خورده می شد؛ کوچکترین قاشق دنیا  و ساحت جان را اینگونه خنک می ساخت. 

 


برچسب‌ها: ایستاده در برابر باد
+ تاريخ شنبه یکم تیر ۱۳۹۸ساعت 1:10 نويسنده فاطمه. الف |

باشد که خود را متعهد ببینم در سال جدید، قدم هایی عینی، ملموس و واقعی برای خواسته هایم که همانا نوشتن یکی از آنهاست بردارم. «آمین»

خوب من اگر بخواهم با خودم روراست باشم، اسفند و روزهای تعطیل فروردین کاملا یکنواخت و تکراری را از سر گذراندم. حاشیه دوزی های هر دوی تک تک روزهای اسفند 97 من با اسفند مثلا 92 و بلکه هم 89 و ... هیچ فرقی نداشت. 

مثل پیرزنی بودم با دلی پر حسرت و امیدهایی گنگ. این موضوعی بود که کاملا به آن واقف بودم اما تظاهر می کردم که نباید سخت بگیرم و شاید زندگی همین است. آن روزها وقتی از موج بلند اضطرابی که وجودم را پر کرده بود و به من لحظاتی احساس خفگی می داد، سرم را بالا می آوردم و نفس عمیقی می کشیدم و با تمام متانت و شاید هم التماس از خدا طلب معجزه می کردم. خدای من در واقع آخرین نسخه ای بود که از منِ خوب خود می توانستم متصور باشم: بسیار عاقل و نکته سنج، مهربان و بخشنده و بی اندازه قدرت مند ....

در یکی از روزهای تعطیل همین فروردین سال جدید، سررسیدهای سال های قبلم را کنار هم گذاشتم محتوای تکراری و شبیه آنها مثل ماری گلویم را فشرد. با وحشت بخشی از غول افسردگی را که به زحمت در پستوی وجودم حبس کرده بودم به یک باره به چشم دیدم و سعی کردم خودم را از چنبره آن احساس رها کنم و بعد خودم را سپردم به اتفاقات متفاوت تعطیلات، حجم افکار مثبتی که مثل صدای بلند موسیقی اجازه حرف زدن به ذهنم را از من بگیرند... اما در انتهای تعطیلات، در روز سیزدهم فرودین که لبه های آن و حتی عطرش انگار باز نسخه تکراری سالهای دور بود، با افسردگی ام زانو به زانو نشسته بودیم و به روزهای نیامده که هیاتی ترسناک به خود گرفته بودند می نگریستیم. 

پس تمام آنچه خوانده، یادگرفته، دیده یا نوشته بودم طی این سالها چرا هیچ یک نمی توانست روح سنگین مرا حتی شده تا مسافتی کوتاه با خود به بالا بکشد. چرا هیچ یک از آن آموزه ها در این لحظه های بد درماندگی و ناراحتی کنارم نبودند؟به خاطر خشمی که از احساس درجا زدن و رکود سراغم آمده بود اجازه دادم  پیوندهایم با هر امیدی پاره شود.

متوجه شده بودم، آدمی تهی هستم که آموزه ها به هر میزان ارزشمند و مهم در وجودم ریشه نزده اند. یک آدم خالی هستم؛ خالی از تجربه و باور داشتم که این تجربه ها هستند که آموزه ها را شاخ و برگ می دهند و آنها را به بالندگی و ماندگاری می رسانند...

دانستن این واقعیت حس غریبی به من می داد از حیث متفاوت بودنش، احساس امیدی هرچند گذارا داشتم ولی در عین حال تلخ بود تلخ. 

اجازه دادم ذهنم با تمام قوا به تخریب من ادامه دهد. دوست داشتم کاملا ویران شوم تا تمام آثار رخوت و رکود سالیان را با خاک یکسان کند...

بعد از شوری که ظاهرا مال اندیشیدن بود و البته با یک هفته تاخیر سراغم آمد، جان دوباره گرفتم از خودم سوال کردم، چطور از خدای جهانی که این طور منظم است و کارهایش طبق برنامه در خواست دارم که اجازه دهد من در کمال بی برنامه گی به نتیجه های دلخواهم برسم. متوجه شدم این سالها به دلیلی نامشخص ترجیح داده بودم خدایی را در ذهنم بسازم که کاملا با معیارهای کاملا غلط من جور در بیاید. 

سوژه بعدی ام: خدایم یک آدم قد بلند بود که لحاف را رویش می کشیدم و پاهایش بیرون می ماند. 

یا به خانم هر وقت می گفتند تخم بگذار می گفت شترم و هر وقت می گفتند بدو می گفت مرغم ...


برچسب‌ها: مکاشفه نود و هشتم
+ تاريخ چهارشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۸ساعت 9:43 نويسنده فاطمه. الف |

آفتاب بهمن ماه را با سلام و صلوات نگاه می کردم. درست مثل یک عاشق تازه نفس. چقدر غنیمت بود حضورش، پهن شده بود روی میز و گرد و خاک آن را نشانم می داد، روی قالی و گل های صبورش، با تمام کم جانی اش اما آنقدر با شدت می تابید که انگار اتاق را روشنایی روی سرش گذاشته باشد.

بدون اینکه از ذهن پر از وسواس و سوال من اجازه بگیرد، آمده بود، روی پاهایم نشسته بود و گرمم می کرد.

آن روز اگر آفتاب تمام وقت هم می تابید، مثل سابق دیگر از او خسته نمی شدم. اصلا از ذهنم هم عبور نمی کرد که کاش این طور و آن طور می بود. اگر احیانا زیادی گرمم می شد، خیلی ساده بی سر و صدا می کشیدم کنار مثلا پشت تنها ستون خانه یا گوشه های سایه دار آن. ولی هرگز به آفتاب نمی گفتم دیگر بس است کافی است من از تو خسته شده ام، هر گونه میلی برای تغییر دادن آفتاب در من جای خودش را به پذیرشی داده بود که آن را نتیجه روزهای بی آفتابم میدانستم.  

یک زمانی در کودکی که با تابش آفتاب از خواب بیدار می شدم، پیش آمده بود از دستش عصبانی شوم. از دل آن پنجره های بزرگ خودش را مثل یک آدم بی ملاحظه به تمامی در اتاق می ریخت، به تمام خلوتت سر می کشید. هم از آفتاب هم از پنجره ها گاهی خشمم می گرفت. پنجره های بزرگ قدی که اساسا یادم می رفت پنجره اند و باید قداستشان را فهمید بیشتر به آنها به عنوان زحمت نگاه می کردم؛ پاک کردنشان اینکه چقدر سخت و وقت گیر است، مخصوصا در خانه تکانی های عید که تمام هوش و حواسم هر جایی غیر از کنارم بود.

انجام این کارها به من حس معمولی بودن می داد و من از معمولی بودن به شکل مریض گونه ای بیزار بودم...

اما حالا بعد از سالیان آنقدر به معمولی بودن نزدیک شدم و از آن فرار نکردم که معمولی بودن هم در پاسخ رازهایی نامعمول به من هدیه داد: حالا  یک دوساعتی است که خورشید روی زانویم نشسته، بی آنکه پاهایم خواب روند،موهایش را مثل حریری حساس با تمامی آنچه از عشق ورزیدن بلد هستم نوازش می کنم، و از او می پرسم راستی این همه روشنایی را از کجا با خود دارد؟  آه پنجره ها، از پنجره ها هم غافل نیستم آنها مثل پیامبرانی الهام بخش برایم می مانند. با عشق و تبرک و تحسین نگاه شان می کنم و آنها هم با تواضعی که گاهی خرد کننده است، پاسخم می دهند.

قبل از آمدن بهار، در دیدارهایمان با خورشید هروقت که نیت کرده ام یکسری توضیحات به او بدهم هر دفعه به بهانه ای دستانش را روی لبانم گذاشته و گفته راحت باش و از لحظه لذت ببر.

اما این بار فکر کردم نیاز دارم تا اعترافاتم را بشنود تا سبک شوم تا ذهنم بیشتر از چمپره گذشته آزاد شود و تمام آن را حضور او پر کند. برای آدم بیرون ریزی چون من، حرف نزدن کاری بس دشوار است. سکوت که اصلا نمی توانم و  شروع کردم به شرح خودخواهی هایم که چطور این سالها خیلی چیزها از جمله او را ندید گرفته بودم. البته نمی دانم چطور شد به دلخوری هایم هم پرداختم. اینکه چطور او هم این مدت سراغی از من نگرفته بود ... اما سریع عبور کردم، نمی خواستم این رابطه را هیچ چیز مهم یا غیرمهمی خراب کند. دوست داشتم بداند دیگر در پی عوض کردن او نیستم و این آدمی که حالا روبرویش نشسته، خیلی فرق با گذشته دارد و توی کیفش همه چیز هرچند مختصر برای زندگی کردن با خود همراه دارد. آنقدر که حتی بتواند روزهای بدون خورشید را هم با نجابت پشت سر بگذارد. مثل یک بچه خوب.

ولی او در لابه لای شتاب کلماتم با آرامشی عجیب به چشمانم نگاه می کرد. آنقدر نگاه کردن بلد بود که من اگر هم حرفی نمی زد، فکر می کردم روح هایمان در حال مکالمه با هم هستند. آن لبهای زیبا که سکوت کردن را هم بلد بودند، چقدر حسادت و احترام مرا تواما بر می انگیخت مثل کسی که با فرزندش گفتگو کند به من گفت:

«ببین جانم، خودت را این طور ملامت نکن. سراسیمه گی هایت را من می فهمم عزیزم؛ من آن موقع هم نگویم چند سال بعد کاملا تو را درک می کردم. منتظر بودم از چرخاندن و تاب دادن های خودت و روزگار، جایی آرام بگیری و بعد شک نداشتم که نم نم شروع به کشف دنیای پیرامونت خواهی کرد... یک جایی کنار بی شمار زیبایی نشسته بودم و می دانستم سراغم خواهی آمد.»

از اینکه فهمیدم یه روزی در اندیشه اش، نفس می کشیدم، رضایت خاطری غریب سراغم آمد. آنقدر وسیع و گرمابخش که کل آسمان شب های سرد زمستان را می شد با آن خود را گرم کرد ...

+ تاريخ پنجشنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۷ساعت 16:25 نويسنده فاطمه. الف |

صفحه سپید عزیز سلام. بعد از مدتها خوشحالم که سراغ هم آمده ایم. دوست دارم ساعت ها، تو را ببینم که مشتاقانه به حرفایم گوش می کنی.

خوب نگاهم کن، به من از تغییراتی بگو که این مدت داشته ام. لطفا بیشتر دقیق بشو، حرفهای کلیشه ای که راحت می توانم آنها را حدس بزنم لطفا تحویلم نده. اصلا نظرت چیست که خودم از تغییراتم بگویم:

 به سرم نگاه کن، مطالب مختلف به خصوص داستان های صوتی زیادی که این مدت گوش داده ام مثل رشته های ماکارونی از سرم زده اند بیرون، می توانی دسته ای از آن ها را پشت گوش هایم جمع کنی و بگویی چقدر زیبا شده ام.

آه بگذار اول کار از ترس هایم بهت بگویم: تا یک وقت حرفهایم را  با انکار  دلمشغولی هایم به ابتذال  نکشانده باشم. نگاهم کن ببین که  چگونه اینجا جلوی تو شجاعانه از ترس هایم  حرف می زنم و اثری از آن عجز و درماندگی که در من در مصاف ترسهایم سراغ داشتی دیگر نمی بینی؛ البته یک چیز را روشن کنم و آن اینکه من نمی گویم ترس های من از بین رفته اند نه؛ راستش بخش اعظم ترس های من سر جایش هستند با این تفاوت که  اینبار دیگر قرار نیست هر جای وجودم پایم به آنها گیر کند، آنها را با کارتون و چسب پهن اضافه کاملا بسته بندی کرده ام و  هل شان داده ام زیر تخت، طوری که در آوردنش از آنجا حتی اگر بهشان نیاز داشته باشم کار حضرت فیل است. 

آهان از ترس هایم مهم بگذار برایت تعریف کنم که چطوری این روزهادارم سعی می کنم از عادت سمج حرف زدنها و خطابه هایی که ایراد می کنم، عبور کنم :

متاسفم بگویم من کماکان زیاد حرف می زنم. بخشی از منطق من همچنان در اسارت این باور کودکانه است که حرف می تواند تغییر ایجاد کند: این منطق خام و سطحی، اصلا  به ظرافت ها کار ندارد بسیار ناشی و نخراشیده می پرد وسط. مثلا کار ندارد که مخاطبم آیا به موضوع و دریافت های جدید من علاقه دارد یا ندارد، اساسا آیا در ذهن او، زمینه ای برای آنچه می گویم وجود دارد یا ندارد یا مثلا به دغدغه های او مربوط می شود یا نه؟

باور نمی کنی گاهی فکر می کنم انگار اصرار ناخودآگاهم به انتقال دانسته هایم بیشتر از یک وسواس- که پشت آن اضطراب بالایی پهلو گرفته -سرچشمه می گیرد، به خاطر اینکه حسی که در پایان کار دارم ماهیت آن را قشنگ لو می دهد، چون شبیه و از جنس حس بدی است که حین انجام تکالیف درسی ام در عصرهای باشکوه بلند و پر آفتابی سراغم می آمد.

احساس می کنم داری بد نگاهم می کنی. ولی نه من به هر ترتیب دوست دارم با تو راحت باشم. از تو بعید است که خودت را وارد موضوعات سخیف بکنی. تو باید وسعت قلب و بزرگی خودت را حفظ کنی. تو مثل پشتوانه ای هستی در خدمت انرژی های مثبت جهان. پس نمی توانی اهل قضاوت کردن باشید درسته؟

حالا که این موضوع را تصدیق  می کن من هم دوست دارم خوشحالت کنم و بگویم که قضیه به این اغراق آمیزی هم که گفتم؛ نیست، می توانم اسم حداقل ده نفر از نزدیکان و آشنایان و حتی غریبه ها را بیاورم که زندگی شان در شرایطی بود که اگر سابق بر اینم بود، حتما مثل برق می رفتم تلفنی و حضوری سروقتشان. از معرفی کتاب بگیر تا حرف زدن های چندین ساعته انگار که من موظف شده ام  مثل یک پائلو کوئیلو سیار آنها را به زور به قسمت های خوب ذهن شان وصل کنم ولی این کار را نکردم. جلوی میل شدیدم به ناجی بودن ایستادم.

و راستی که قبل تر ها در چنین مواقعی همگی در پایان خیلی از من بابت انرژی مثبتی که به اطراف آنها آورده بودم تشکر می کردند و من در کمال شکسته نفسی حتی نقل و نبات هایی که برایم کنار گذاشته می شد را جا می گذاشتم. ولی الان دیگر به این حس نیاز ندارم. 

 این تغییر بزرگ واقعا بزرگ و زیبا نیست؟ببین همان آدم قبلی الان چطوری استدلال می کند. چطوری مثل یک آدم خوب فهمیده پذیرفته که او در حال حاضر  هنر دیدن ریشه ها را ندارد. مثلا سناریوی پنهان رفتار زوجی که دایم از طلاق حرف می زنند برای او کاملا گنگ  است و به همین خاطر اگر هم  کاری بکند یا حرفی بزن، بی مایه و بی پشتوانه است و اثر بخشی آن  مقطعی و خیلی سطحی  و گذرا خواهد بود.

حالا در مقابل این واقعیت عمیق تسلیم شده ام که کمک کردن هم اصولی دارد و بایسته هایی می طلبد. اصلا مثل جراحی باید در این خصوص تخصص داشته باشی. تازه از این ها هم که بگذریم یکی از مصادیق حفظ حریم آدمها این است که آنها خودشان درخواست کنند. یعنی باید به آزادی شان احترام گذاشت. می توانم از این بابت خوشحال باشم که تعداد آدمهایی که اصرار داشته باشم دانسته هایم را سریع به آنها انتقال دهم به مرور زمان کم شده است رسیده حتی به تعداد انگشت های دست ولی خوب، از طرفی درست روی کسانی متوقف شده که اتفاقا شرایط خاص تر و بحرانی تر و البته وسوسه انگیزتری دارند و باید اتفاقا بیشتر مواظب بود. خوب که فکر می کنم سخنرانی هایم برای آنها بیشتر از احساس کنترل و همه دانی ام سرچشمه می گیرد: از این باور پنهان که آنها خودشان کافی نیستند و خوب به خاطر دارم که یک بار   روانشناسی به من گفته بود این کار یعنی این شکل کمک  عین تحقیر می ماند یک جور نگاه حقارت بار است و عطری از رعایت عزت نفس در آن به گوش نمی رسد.

 

خوب جدیدا می خواهم البته روی سکوت تمرکز کنم. می دانم شنیدنش خوشحال ات می کند چون این یعنی من بزرگ شده ام. بیشتر بخواهم توضیح دهم یعنی یک پازل نامرئی در مورد چرایی سکوت در ذهنم با بالارفتن سن و تجربه در من دارد تکمیل می شود. هنوز خیلی از قطعات آن سر جایش نیست ولی آن قدری است که بشود حدس زد شکل گمشده در پازل چیست. اگر به آن مرحله برسم، این رفتار بی زحمتی و رنجی از من خواهد جوشید.

آمدم باهم حرف بزنیم چون در عبورم از چالش سکوت ممکن است اتفاقا برعکس عمل کنم، طوری که دوباره در  دام گفتگوهای مکرر با افراد بیفتم. درست مثل اصرارم به افراد برای خوردن غذاهایی که دوستشان ندارند، بخواهم به زور آنها را هم در این سفر با خود همراه کنم. بی آنکه توجه کنم، این افراد راهی که طی کرده اند با من فرق دارد.

ولی خوب الان که سراغ تو آمدم یکم خیالم راحت شد، چون وقتی با تو حرف می زنم انگار دستی اندیشه های به هم ریخته ام  را مرتب می کند.

می دانی چرا این دفعه خیلی به خودم امیدوارم چون فهمیده ام چطور می شود روند عملی کردن رفتاری را تسریع کرد؛ دوست داری در موردش صحبت کنیم؟ سکوت نشانه رضاست. پس می گویم:

با خودم قرار گذاشته ام دو تا کار انجام دهم یکی اینکه بروم از نظر نظری یعنی در باب اهمیت و نتایج سکوت مطالب بخوانم آنقدر که مغزم اشباع شود دوم اینکه خیلی جاها شنیده و خوانده ام که فقط با انجام یک عمل می توانید فلسفه آن را در دراز مدت کشف کنید. بله قصد دارم سفت و سخت روزه سکوت بگیرم. تازه از همسرم هم خواسته ام اگر من هم حواسم نبود، یک جورهایی این عهد و پیمانم را به خاطرم آورد.

آه خنده ات برای چیست؟  متوجه شدم. خنده تو شبیه خنده کسانی است که با سعه صدر به حرفهای یک آدم عهد شکن گوش می دهند و روزهای نیامده را تصور می کنند که شک ندارند در آن برای بار چندم شاهد بهانه تراشی های فرد بدقول خواهند بود. ولی اشکال ندارد بخند، بد نیست بگویم، تاثیر نگرفتن از قضاوت و نگاه دیگران هم یکی دیگر از چالش های بزرگ شدن من است.

و دست آخر اینکه از یک بابت هم خیال تو را راحت کنم و آن اینکه: درسته که من به تو گفتم قصد تغییر دارم ولی نگفتم که سرجنگ با خودم را هم دارم من هم یک آدمم. به نظر من صرف اینکه من این طور با دقت و احساس مسئولیت دنبال ارادی و خودآگاه کردن، عادت هایی به این غول آسایی می روم، واقعا کافیست و همت عالی می طلبد. 

چون حتی اگر این موضوع در حد یک اندیشه کوچک هم باشد که از ذهنم عبور می کند، بازهم به خودی خود ارزشمند است.

لطفا این خودکار در دستان پرمهرت باشد تا گم نشود چون من دوباره بر خواهم گشت.


برچسب‌ها: حرفهای اضافی
+ تاريخ دوشنبه یکم بهمن ۱۳۹۷ساعت 20:53 نويسنده فاطمه. الف |

آدم نامطمئن در مورد نصف بیشتر موضوعات و مسائل، احساسات و حتی داشته هایش در زندگی خاطرجمع نیست؛ شاید نامطمئنی نزدیک ترین تعبیر به وسواس باشد. در همچو وضعیتی با مشاهده چنین آدم پرتردیدی، بیشتر افراد به سرشان می زند و وسوسه می شوند تا دارایی های او را تصاحب کنند. 

اما «او» با من چنین نکرد، مثل دست مهربانی از خیابان های هراس انگیز ذهنم مرا عبور داد. آن ور خیابان، توی پیاده رو زندگی، موفق شدم زیر درختی بنشینم و قیافه آدمهای مطمئن را به خودم بگیرم، به احساساتم اعتماد کنم. آن ها را به رسمیت بشناسم و کسی خیال نکند این خانه، خانه وجود  من، خالی از سکنه است... برای احساساتم سند تهیه کردم، حتی یک گاو صندوق زیبا هم گرفتم. 

قبلا چون به خودم چندان اطمینان نداشتم، بیان احساساتم برایم دشوار می شد، چون آنها را چندان قابل بیان و ارائه نمی دیدم. اما حالا از ره آورد تاییدات او، احساساتم را با راحتی بیشتری بیان می کنم. باور دارم احساسات آدمها مثل خودشان که منحصر به فردند، کاملا متفاوت و زیبا و مقدس هستند چون غالب احساسات، یک سرشان به قلب و در واقع عالم قدسی متصل است، حتی اگر این اتصال ندرتا صورت بگیرد، با این همه ارتباطی بالاخره وجود دارد. 

یکی از این احساسات، حس خوبم در مورد پرنده هاست... گنجشک ها علی الخصوص. گنجشک ها به شدت معمولی هستند. مثل آدمهای معمولی، رنگشان هم کاملا خاکی است، از لبه دوزی های مخمل طوطی یا تورهای رنگارنگ طاووس در آنها خبری نیست. آنها سبکبال با خوش حالی غبطه برانگیزی هر روز صبح سر و کله شان پیدا می شود. برای کسی که می خواهد اطمینان به زندگی را یاد بگیرد من بدون تامل الگو قرار دادن گنجشک ها را پیشنهاد میکنم. اما داستان من با گنجشک ها از کجا آغاز شد؟

سین متخصص بی ادعای ردیابی احساسات خوب است. او می تواند حسی خفته و طلایی را که از آن بی خبرید در وجود شما به سطح بیاورد و بعد شما را با نوازش های آن حس خوب تنها بگذارد. در یکی از همین روزهای سرد پرخمیازه پاییز بود که پیشنهاد کرد به گنجشک ها دانه بریزم. 

گنجشک در ذهن من بود، دانه در ذهنم همین طور، از سرمای پاییز هم خبر داشتم، حتی قبلا جایی خوانده بودم که فرشته های نگهبان گاهی خود را به شکل پرنده در می آورند، اما با تمام این مواد، هیچ خیالی برای ساختن و پروراندن نداشتم، آنها در انباری ذهنم نفس می کشیدند، وقتی او به من از گنجشک ها صحبت کرد، در واقع تمام این داشته هایم به صحنه آمدند:

عادتم شد هر روز صبح مشت کوچکم را با دانه های گندم خرد شده پر کنم و روی دیوار باغچه آنها را بپاشم، این کار مثل نامه نگاری عاشقانه، خیلی زود جواب می دهد. چون پرنده ها، از سپیدی دل هایشان، خیلی زود به آدمها اعتماد می کنند. آنها حس خوب مرا باور کردند و نترسیدند، روی دیوار نشستند و  روی درخت حیاط به گفتگو نشستند. بنابراین حالا من در حیاط یک درخت دارم با کلی پرنده،  

 امروز ظهر همین طور که به رسم عادت، انگشتانم لابه لای موهای سرم را می کاوید یک هو متوجه شدم، چنددانه ای از خرده های گندم روی موهایم ریخته. لبخند روی لبانم نشست. دقیقا این دانه ها حکم لنگه کفش سیندرلا را برای من داشتند. چون من هم به پرنده ها دزدکی دانه می دهم. صبح که همه و صاحبخانه خواب است و خورشید هنوز به بزک دوزکش می رسد و هوا هنوز کاملا روشن نشده، من چادر روی سرم می اندازم، بی جوراب و بی ژاکت، در حالی که چانه ام از سرما می لرزد، از حاشیه باغچه که قد مرا به دیوار می رساند سریع یک مشت گندم روی آن می پاشم و با کفش هایم که گِل های باغچه به آن چسبیده سریع به خانه بر می گردم و ... حالا متوجه شدم صبحی چند دانه ای به خاطر عجله از بالای دیوار  روی سرم  ریخته بودند و من اتفاقی متوجه آن شدم، با لذت با آن ها بازی کردم، برداشتم و نگاهشان کردم، حس کردم روی سرم گندم زاری سبز روییده و من در خیال توی آن همه رنگ سبز، با بی شمار گنجشک قدم می زنم.

باورم کنید از تصور این همه زیبایی نفس کم می آورم. ... 


برچسب‌ها: به حضرت داوود, ع, فکر می کنم که گوشهایش پر از زمزمه پرنده ها بود
+ تاريخ دوشنبه سوم دی ۱۳۹۷ساعت 9:28 نويسنده فاطمه. الف |

«او» فکر می کرد زندگی ای پیش رویش لنگه دیگر دری است که تا پیش از این، لنگه قبلی آن را زیسته است. در خوابهای زیادی که می دید، به طور مبهم کسی به او گفته بود، وقتی این دو لنگه کنار هم قرارگرفتند، دنیای جادویی تو جلویت سبز خواهد شد.

«او» به این خواب که معلوم نبود چند درصد آن را از خودش ساخته و به آن شاخ و برگ داده بود، بسیار ایمان داشت. آنقدر که انگار از ذهن او قبلا قالبی تهیه کرده باشند و بعد این رویا را به قامت آن ساخته باشند. 

«او» خیلی از جاهای زندگی اش می لنگید. نه کار درست و حسابی داشت، نه سرمایه ای پسنداز کرده بود و نه اینکه دوستی برای خودش نگه داشته بود، روابط او مثل یک سی تار هندی بود که انگار زیر تمام تارهای آن قیچی گرفته باشند، یک سر تارها همه روی هوا بودند. خودش دوست داشت فکر کند، این ساز کوک دوباره فقط نیاز دارد و به شدت مراقب بود هرگز از لفظ پوسیده اصلا و از لفظ قیچی شده هرگز، استفاده نکند.

با این همه، «او» در مواجهه با وضعیتش به خاطر سر و کله زدن زیاد با حجم بزرگ دردهای زندگی اش -که بخشی از آنها واقعی و قابل رویت بودند و بخش اعظم آن به صورت نگرانی و اضطراب در فکر و روانش ابعاد هیولایی پیدا کرده بودند- مهارت خاصی پیدا کرده بود. یک جور بی تفاوتی.

دیگر مثل سابق این طور نبود که روزها بلکه هفته ها روی تخت بیفتد و اشک بریزد و هی دماغش را با گوشه لحاف و بالش کوچکش بگیرد و روزهایی هم که گریه نمی کرد، چشم دردها و سردردهایش را تحمل کند.

بله «او» دیگر در ناامیدی هایش که دوست نداشت اسم افسردگی روی آنها بگذارد، کاملا استاد شده بود.

شاید به همین خاطر بود که از هر چیز پوست سخت خوشش می آمد. از حلزون از لاک پشت. «او» آنها را تحسین می کرد. چون آنها را می دید که چه طوری هر وقت دلشان خواست به آهستگی توی لاکشان فرو می روند و با خودشان خلوت میکنند.

تنها دوست خسته «او» به او گفته بود: تو عادت داری از واقعیت های زندگی ات فرار کنی ولی این فرار کمکی به تو نمی کند.

«او» نفهمید کی در میان شلوغی های ذهن پر آشوبش بزرگ شد. فقط متوجه شد هر روز کارت دعوت عروسی بچه هایی به دستش می رسد که حالا در شرف ازدواج هستند. بله تنها این موضوع «او» را متوجه گذر سال و ماه کرد. چون به طرز غریبی گذر زمان انگار در ذهن او منجمد شده بود.

البته این موضوع کاملا طبیعی بود، زمان را چه  چیزی می سازد، رویاهای شما. 

«او» اما به مرور یاد گرفت، همین خود واقعی اش را دوست بدارد و در یکی از روزهای پاییزی غرق دنیای رنگی این آدم شود ...

پی نوشت: این مطلب در سیزدهم آذر 97  به رشته تحریر در آمده است...


برچسب‌ها: پاییز, فصل نامزدی بهار است
+ تاريخ دوشنبه سوم دی ۱۳۹۷ساعت 8:21 نويسنده فاطمه. الف |

حالا دیگر مشکلات برای بزرگتر نشان دادن قدشان به من روی هم سوار می شوند. سر و صدا راه می اندازند، هر کلکی را که بلد هستند سوار می کنند تا با من ارتباط برقرار کنند. همان آدم همیشگی را ببینند که ملتمسانه نگاهشان می کند و مثل چشمه بی امان اشک چشمانش از دلتنگی و درماندگی هی تازه می شود. 

دنبال آن دود سیاه غم و خشم می گردند که این جور وقت ها از ته ته قلبم سر بر می آورد و مثل نفیر باد بی رحمی تا گلوگاهم خراش می کشید و بالا می آمد. دلشان برای شانه هایم که این جور وقت ها توقف لرزششان برایم دشوار بود، تنگ شده، لابد ... 

اما واقعیت این است که من هم با مشکلات، غصه ها و قصه هایم بزرگ شده ام، آنها تکثیر می شدند غافل از اینکه همان موقع من هم در به در دنبال یافتن راهی برای فهم زبان زندگی بودم. هنوز مطمئن نیستم این حالتم نتیجه یک تغییر اساسی باشد، چون کمی تردید قاطی آن است. خودم فکر می کنم، یک بی تفاوتی زیبا سراغم آمده؛ مثل بی تفاوتی بچه ای که از کلفت شدن رگ های گردن پدرش دیگر نمی ترسد. یا خودش در مدرسه داوطلبانه کف دستش را باز می کند برای چوب خوردن. دیگر این بچه را با کتک نمی شود ترساند... این جا معلوم است چیزی از شور گذشته است... با این همه البته فعلا دوست ندارم چندان در مورد آن کنجکاوی کنم، چون می ترسم در واکاوی این بی تفاوتی به چیز خوبی نرسم ولی هرچه هست خوب است. 

بله مشکلاتم دیگر نمی توانند به گردنم بیاویزند و بعد مرا با یک سردرد حسابی تا چند روز زمین گیرم کنند. آنها دیگر در بهترین حالت، مثل یک مشت لباس کهنه ته کمد برایم می مانند، بیشتر از اینکه هی به کهنگی یا ماهیت وجودی شان فکر کنم، مثل یک آدم نابلد کم ذوق اما ساعی جلوشان می ایستم و سبک سنگین می کنم که چه چیزی می توانم از آنها در آورم: دستگیره، یک پادری خوب، کهنه برای شیشه ها، یا شاید هم از حاشیه آنها گلی برای موهایم تهیه کردم.  

سن و سال چیزی است که از اول پرداختن به آن را یادم نمی آید جدی گرفته باشم. من با تمام  استعدادم در خیال بافی و نگرانی و شاید هم منفی بافی سن، محل بهانه ام نبوده. سن هر کس از نظر من مثل اثر انگشت او منحصر به فرد است. شباهت زیادی به شخصیت او دارد. خوب برخی ها اصرار دارند زود علائم بزرگسالی را در خود نشان دهند. چندتار مویشان سفید شده، اهمیتی ندارد، می گذارند بقیه هم سفیدتر بشود یا آن را خیلی سختگیرانه رنگ می زنند. هر دوی این حرکت های ارتجایی کافیست که از سوی سن آدم فهمیده شود، بعد سن آدم شروع به بازی در آوردن می کند. 

من به سنم گفتم، شما به کار خودت برس و من هم به کار خودم. وقتی من دیگر به این مجلس (مقطع زندگی ام) رسیده ام، حتی شده، دقایق پایانی آن را هرگز نمی خواهم از دست بدهم، اتفاقا گاهی نه از سر خودفریبی فکر میکنم در بهترین زمان ممکن رسیده ام. عروس و داماد وقت رقصیدنشان است، وقت گرفتن کادوهاست، زمانی که نقل ها و شیرینی ها بر سرت باریدن می گیرد... بله زیاد سخت گیر نیستم. 

فقط یه مشکل هست که در واقع گنده لات این مشکلات من است و باید حلش کنم و آن موضوعات مالی است. مشکل مالی نه قد دارد نه اندازه، فقط روی مولکول های اکسیژن می نشیند و هوا را برایت سنگین می کند. باید هر جور هست استقلال مالی پیدا کنی، در این صورت این مشکل که پدر خوانده همه مشکلات ریز و درشت است، خودش مجیز گوی شما می شود. 

این مدت که با بی تفاوتی کنار مشکلات دیگرم سوت زنان به کارهای دیگرم می رسیدم، هرکاری که کردم دیدم نه این مشکل، مشکلی نیست که بشود آن را ندید گرفت. هر جا می روی جای خالیش دیده می شود. پول، پول دیگر بخشی از خون مردم شده است. همه با پول همدیگر را می سنجند، با پول عمق رفاقت هایشان را اندازه می گیرند و کلا جایگاهی اگر دارند، آن را مدیون پول می دانند. پول بده، نوازش بگیر. پول بده، باورت کنند ... پول خرج کن، محبوب و دوست داشتنی شوی ...

خوب اوایل با این استدلال که مادیات چیست و چرک کف دست است و ... تحقیرش می کردم، اما حالا می بینم که آنچه باعث به رسمیت شناخته شدن پول و پولدار می شود در واقع بیش از جنبه مادی آن، توجه به این واقعیت است که فرد چقدر تواناست، چقدر بلد است، پول در بیاورد و به قول خارجی ها آن را بسازد. دیگر پول درآوردن معیاری برای شایستگی و زرنگی و کلا کفایت شخصی افراد تعریف شده است. 

حالا دیگر وقتی می گویی پول ال و بل، سریع همه بی فوت وقت این جمله را تحویلت می دهند: «گربه دستش به گوشت نمی رسه، می گه پیف پیف». من خودم کسی بودم که خیلی سعی کردم، مشروعیت پول را زیر سوال ببرم ولی این استدلال آخر و چسباندن آن به توانمندی فردی مرا کاملا ناک اوت کرد. 

 

+ تاريخ چهارشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۷ساعت 23:14 نويسنده فاطمه. الف |

قاطع بودن، این چیزی است که من به آن نیاز دارم. حالا می فهمم چرا خیلی ها آدمهای قاطع را بیشتر ترجیح می دهند. چون می دانند با صحبت با یک آدم مردد انگار وارد کشتی شده اند به مقصدی نامعلوم و اگر حواسشان نباشد مثل یک بیماری واگیر دار ای بسا آنها هم تبدیل شوند به یک آدم مردد.

به نظرم یک اتفاقی یا شاید هم یک سری از اتفاقاتی معلوم نیست چه طوری تخم تردید را از بچگی در دل آدم های مردد می کارد، دانه ای که به مرور مثل لوبیای جادویی ابعاد غول آسا پیدا می کند.

شاید با مشاهده همین تیپ از آدمهاست که برخی ها تبدیل به آدمهای یک طرفه و بسیار قاطعی در زندگی می شوند و با جدیت هر اثر و نشانه ای را که ممکن است کوچکترین تردیدی در دلشان ایجاد کند، از سر راه بر می دارند: همیشه کتابها و اندیشه های مشخصی را دنبال می کنند، از تجربه چیزهای جدید به شدت ابا دارند طوریکه فکر می کنی انگار  آنها تعریفی مثل یک اساسنامه از دنیا، آدمها و زندگی شان تهیه کرده اند و آن را در گاو صندوق وجودشان  مثل یک سند با ارزش قرار داده اند و کلیدش را هم برای همیشه در دریاهای دور پرت کرده اند.با دیدن بی پروایی عجیب آنها در اتخاذ تصمیمات سرونوشت ساز آدم خیال می کند، وجدان آنها انگار به خواب ابدی رفته باشد.

 

من البته این آدمها را نمی خواهم قضاوت کنم، من می توانم حال برخی از آنها را بفهمم، بیشتر آنها به نظرم آدمهایی هستند که از دو دلی ها به تنگ آمده اند یا اینکه آدمهای دو دل و مردد دور و برشان زیاد بوده، مثلا مادرشان، بنابراین این طور نتیجه گیری کرده اند اگر راهی را انتخاب کنند و آن  را بی آوردن چرا در زندگی پیش بگیرند، لابد زندگی آرامتری خواهند داشت ولی خوب البته می توانم تصور کنم اینها آدمها ترسناکی هم می شوند، چون لازمه زندگی انعطاف است و تردید وشک به اندازه مناسب، قبل از دست به عمل زدن با ویژگی های انسانی هماهنگ است. در صورتی که این آدمها انگار روی دگمه شک در وجودشان از کار افتاده باشد، معمولا شک نمی کنند تازه اگر هم شک کنند با یک استخاره مثلا، خود را از وضعیت سردرگمی نجات می دهند.

 

برعکس این گروه، برخی ها هم مثل من دایم در مرحله چه کنم گیر می افتند. انگار در گردونه ای اسیر شده باشند می چرخند، می چرخند خسته می شوند و حتی در حالت خستگی هم که خوابشان می رود، چرخ به خاطر شتابی که از دویدن های معمول آنها گرفته همچنان به چرخش خود ادامه می دهد.

 

ذهنم جدیدا به قدری درگیر این موضوع شده که علاقمند شده ام وقت بگذارم و داستان خدایان و الهه های یونان باستان را مطالعه کنم. حتم دارم در بین آنها با اندکی تفاوت می توانم این تیپ های شخصیتی را پیدا کنم: مثلا خدایان تردید، خدایان سنگدل و در نهایت خدایان خرد ...

در این صورت شاید داستان از اینجا آغاز می شود که خدای خدایان، خدای پدر  اول خدایان تردید را خلق کرد و آنها را روانه زمین ساخت:

 آنها مرتبا خلق می کردند و بعد آنچه را که خلق می کردند هی تغییر می دادند. برخی از آنها ساعت ها جلوی گِلی که باید انسان و موجودات دیگر را از آن می ساختند، سپری می کردند، نیروی آنها آنقدر در جزئیات تلف می شد که آنها فرصت نمی کردند کاری در نهایت از پیش ببرند، مثلا خورشید در پایان روز که طول آن به چندصد سال می رسید، در حال غروب بود و این خدایان حتی هنوز با وجود اجماعشان نمی توانستند تصمیم بگیرند که آیا چال در گونه همه انسان ها باشد یا نباشد؟

 

تا اینکه خدای پدر که وضعیت را چنین دید، ایندفعه نسلی از خدایان پدید آمدند که اصلا مدار تجدید نظر و تامل انگار در آنها وجود نداشت، بنابراین دست به آفرینش زدند، سرتاسر کائنات خدا را که می دیدی مثل کوره پز خانه های احاطه شده با خشت های گلی، پر از خلقت های مختلف بود: اما با بی سلیقه گی تمام. سوسک ها اندازه آدمها درست شده بود و مورچه ها قدر فیل بودند و درخت ها مثل سوزن ته گرد ... دریغ از کوچکترین ظرافت و زیبایی ...

 

 وقتی خدای پدر آخر هفته با همسرش از هنرهای دستی خدایان قاطع دیدن کرد، از این همه بی نظمی و آشفتگی قلبش به درد آمد، بنابراین اراده کرد و خدایان خرد پدیدار شدند...

 

این دفعه، خدای پدر که دیگر خاطر جمع نبود، بالای سر کار خدایان خرد باقی ماند و همان نصف روز کافی بود تا با خاطر جمعی به قصر خود برگردد. او مشاهده کرد چه طوری خدایان خرد در میانه گام بر می دارند و اثری از اعوجاج روانی خدایان تردید در آنها به چشم نمی خورد، البته چرا آنها دقایق و ساعاتی را پای ابزار و مصالحشان می پرداختند ولی این زمان بسیار مفید سپری می شد آنها در واقع طی این فاصله در حال اندیشیدن بودند.

و وقتی دست به خلقت می زدند می توانستی ببینی که آن قاطعیت خدایان سنگدل را چگونه کنترل شده در کمال ظرافت و زیبایی به کار می گیرند.

خدای پدر وقتی این ترکیب زیبا را دید به همسر مهربانش گفت، دیگر اگر بمیرم با خاطر جمعی خواهم مرد ...

 

دوست دارم در پایان نتیجه گیری کنم، دنیای ما هرچه زیبایی از گذشته به ارث برده آنرا مرهون خدایان خرد است. همه انسانها ترکیبی از این سه خدا را در وجود خود دارند، و شاید آنها که مایه خرد در آنها بیشتر است، سهم بیشتری در تکثیر زیبایی های جهان دارند.

 

 


برچسب‌ها: الهه های یونان باستان
+ تاريخ چهارشنبه هفتم آذر ۱۳۹۷ساعت 9:48 نويسنده فاطمه. الف |

اگر به نگاه مستقیم ام به چشمانش ادامه دهم، این توهم را دارم که در سیاهی عجیب و عمیق آنها گم خواهم شد، به همین خاطر محتاطانه به بهانه های مختلف، طوری که فکر نکند حواسم به حرفهایش نیست، چشمانم را - وقت هایی که دنبال یاداشت هایش می گردد یا برای برداشتن مداد محبوبش از روی میز خیز بر می دارد - از صحنه خارج می کنم.  به حرفهایش همیشه با دقتی خاص گوش می کنم، نمی دانم چرا فکر می کنم او همه چیز را می داند، حتی امروز که به قول خودش لازم دیده بود، حقایقی را در مورد خودش برای من روشن کند، باز خللی در نحوه نگاهم به او ایجاد نشد:

امروز داشتم با خود فکر می کردم که وقتی من نتوانسته ام از دردهایم عبور کنم، چه حرفی برای گفتن دارم؟ من مثل مهاجری هستم که کلی از مقدمه چینی ها و فلسفه هایش برای مهاجرت گفته، کلی از اندیشه های بزرگش که بعد از مهاجرت قرار است آنها را پیاده کند اما همچنان در کمپ مهاجران در جزیره ای  دورافتاده و تبعیدی گیر  افتاده است. واقعا چنین آدمی در حال اجرای مثلا چه پرژوه بزرگی می تواند باشد؟ هر روز همان اتفاقات همیشگی، همان تلاش های کوچک نحیف که فقط برای گذاشتن در طاقچه خوب هستند. 

 من از بی شمار لایه های ذهنی می توانم حرف بزنم که به خاطر گیر افتادن در چنین وضعیتی بارها و بارها به عمق آن رفته و سالم برگشته ام. اما چیزی که روشن است این است که این تجربه ها به دردی نمی خورند، نهایتا مثل تابلویی می مانند که شاید بشود آن را به کسی هدیه داد، یا گوشه ای گذاشت تا وقتی خانه ای داشتی، به دیوار آن بیاویزی.... آره این امیدواری هست که لااقل  به این  به درد بخورند که ترک دیواری را بپوشانند.

- این بی انصافی است این طور به راهی که آمده ای نگاه کنی. با اشاره دستش حرفم را ادامه ندارم و او حرفش را پی گرفت:

 برخی مقاطع زندگی آدم خیلی سریع می گذرد. اما برخی مقاطع انگار که موظف باشند تو را برای فصل جدید زندگی ات آماده کنند، آهنگشان کند تر است. امروز فکر می کردم من همیشه در این دو مقطع برعکس عمل کرده ام. جایی که باید شکیبایی کنم، دست به تصمیمات سرنوشت ساز زده ام و آنجا که باید دست می جنباندم به سمت فلسفه و خیال پردازی رفته ام.

دیروز در لابه لای گفتگوهای آشنایی در مورد «س» عزیز شنیدم که هر هفته با هواپیما تهران می آید و در یکی از دانشگاه های عالی آن تدریس می کند. می دانید این پسر که حالا برای خودش آقایی شده، حداقل 15 یا 20 سال از من کوچک تر است، لازم نبود سرچ بزنم، قبلا هم در موردش شنیده بودم که چطوری در المپیاد شیمی مدال طلا برده و اینکه حالا دکترا گرفته و بر تارک قله های موفقیت معصومانه و بی ادعا ایستاده است. معصومانه می گویم چون پدر و مادر نازنین این پسر نازنین را از نزدیک می شناختم. آنها تمام بلد بودن هایشان را روی این تک پسرشان پیاده کرده بودند از کلاس زبان بردن هایش در سنین پایین تا خیلی چیزهای خوب دیگر که در پکیج بچه ای با آدرس و آینده ای مشخص یافت می شود.  

از موفقیت های او اصلا جا نخوردم. همان قدر که طبیعی می دانم از دل تخم مرغ، جوجه بیرون بیاید. نوش جان خودش و پدر و مادرش.

اما در عین حال به این موضوع فکر می کردم که در مورد برخی ها از جمله خودم به دلایل مختلف انگار که زردی و سفیدی داخل تخم مرغ در هم قاطی شده باشد، مدت طولانی لازم است که به تخم مرغ وقت داده شود تا قسمت های سفید و زرد آن هر کدام سرجای خود برگردند. حتی ممکن است گاهی شرایط آنقدر بیخود باشد که اساسا تخم مرغ بگندد ولی اگر در جای خنک باشد و کمی بخت و اقبال با او باشد، امید است که یک جوجه هم اینجا ما تحویل بگیریم.

جوجه ای که ذهنش پر است از اتفاقات عجیب و غریبی تلخ و شیرینی که در دوران سکونش برایش داخل تخم مرغ رخ می داده:  اینکه با کوچکترین صدایی، چگونه ترس درون کوچکش را مواج می کرده، یا اینکه تاریکی گاهی چطوری روی سینه اش سنگینی می کرده، یا از دلخوشی های کوچکش وقتی روشنایی به درونش می تابیده ... یا حس گرمای دستی که از سر کنجکاوی برای لحظاتی او را از روی زمین برداشته و بعد از گفتن « آخی » سر جایش گذاشته... از کابوسهایش که مبادا بشکند یا پخته شود ...

این تجربه ها تقریبا دوزار نمی ارزند. مگر مثل جنس دست دوم یا جنس دزدی که در میدان های پایین شهر یا در  محله های ناامن خریدار دارد؛ اما تجربه های  «س» عزیز تماما کاربردی است:

«از کلاس زبان بر می گردم، تازه دوازده سالگی ام را پشت سرگذاشته ام، همکلاسهایم همگی بزرگتر از خودم هستند.

امروز قرار شد با مادرم کمی پیاده روی کنیم، بعدش باهم خانه برگشتیم و دوتایی پاستا درست کردیم.

یا

خدای من چقدر دنیای تو بزرگ است. هر روز بخشی از آن را یاد می گیرم و تازه متوجه می شوم چقدر کم بلد هستند. شیمی در تمام زندگی ام جاری شده است، این نظم این همه قانون مندی. من عضو انجمن نجوم هم شده ام»

- یعنی اگر درست متوجه شده باشم تو داری خودت را با کسی که به قول خودت دو دهه با تو تفاوت نسلی دارد، مقایسه می کنی؟

این حرف را آگاه و ناآگاه هم از سر ترس و هم از سر خشم زدم. 

در حالی که مثل همیشه دنبال وسایل کارش می گشت و خاطرش نبود آنها را کجا گذاشته، با آرامشی مثال زدنی گفت:

نه جانم، من صحبتم تفاوت چالش های پیش روی آدمهاست. من امروز، روزی بود که با این مسئله کنار آمدم اینکه واقعیت خودم را بپذیرم همین خوشحالم می کند، همین شجاعت می خواهد و دوست داشتم این را با تو هم در میان بگذارم. 

+ تاريخ چهارشنبه سی ام آبان ۱۳۹۷ساعت 19:52 نويسنده فاطمه. الف |

 جدا شدن ازت مثل پریدن از یه ساختمون هشت طبقه ست، شاید زمین بخورم و نمیرم، اما هنوز به زمین نرسیده، از ترس مردن می میرم...

گتسبی بزرگ ۲۰۱۳
#باز_لورمن

#اسکات_فیتز_جرالد

نقطه جوش ....

خانم و آقای اسمیت آنروز در واقع آن شب با هم حرفشان شده بود و حالا هر دو بلاتکیف روز تعطیلی شان را که قطره قطره داشت جلوی چشمانشان آب می شد، با یک بی تفاوتی کاملا تابلو و ساختگی نگاه می کردند. عقربه های ساعت داشت به ساعت سه بعد از ظهر نزدیک می شد، از نهار خبری نبود، یک روز بی قاعده و بی شکل که هر دو کلافه وار در اندیشه شان دوست داشت آن را مرتب کند. تلفن هم آن روز ساکت بود، طوری که خانم اسمیت یواشکی آن را چک کرد که مبادا قطع شده باشد و این طوری بود که آنها در آن لحظات رخوتناک کش آمده، زندگی شان را توی ذهن شان ساعت ها و ساعت ها بالا و پایین کردند.

 

صدای قارو وقور شکمشان می آمد. آقای اسمیت زیر مبل را برای یافتن لنگه جورابش کاوید. خانم اسمیت که متوجه شد اوضاع ممکن است از کنترلش خارج شود، با حفظ موضعش در حالی که ترس هم گیجش کرده بود به سمت یخچال رفت و سیبی برداشت و با اینکه می دانست دیگر کوچکترین مشروعیتی پیش همسرش ندارد، سعی کرد، سر صحبت را باز کند. از همان ابتدای آشنایی شان، همسر خانم اسمیت، آدم روشن و رکی بود و چون با خودش بسیار روشن بود، به قول خودش بازی ها و رفتار خانم اسمیت را نمی توانست درک کند.

هرچقدر شهر وجود آقای اسمیت مثل کف دست روشن و شفاف بود، زنش آدم پیچیده ای بود. وقتی می گویم پیچیده، یه وقت به ذهن تان یک سازه مهندسی عالی خطور نکند، نه اتفاقا یک شهر ساده بود که انگار یک گوشه اش کی آهن پاره و نخاله خالی کرده باشند و راه را بند آورده باشند. خانم اسمیت هر وقت به این بخش خودش می رسید، نه میشد با او حرف زد و نه اینکه او را فهمید. انگار که اصلا آدم دیگری می شد. جای شکرش باقی بود که آقای اسمیت بعد از مصیبت کشیدن های بسیار این نکته را متوجه شده بود و حتی بسته به حوصله و توانش بخشی از این تل بزرگ را مرتب کرده بود. مخصوصا وقتی تازه آشنا شده بودند، آقای اسمیت ساعت ها می نشست و به حرفهای خانم اسمیت گوش می داد، کمی از این آشفتگی ها را کم می کرد، ولی کم کم حوصله اش سر رفته بود و حتی بخشی از آن چه را هم که مرتب کرده بود از عصبانیت دوباره جای اولش پرت کرده بود.

 

واقعیت این بود که خانم اسمیت از خانواده شلوغی می آمد، آن قدر شلوغ که او با آن قد کوچکش برای حرف زدن مجبور باشد داد بکشد، آنقدر شلوغ که ممکن است همان داد او هم شنیده نشود و او ناگزیر شود با یک خرابکاری مثل قطع برق یا شکستن چیزی با ارزش نگاه ها را متوجه خود کند. تنها موقع بحران او را می دیدند می شنیدند و  تازه در انتها آنچه در انتظارش بود، به ندرت شنیده شدنش بود، بلکه یا حسابی لوسش می کردند و یا حسابی دعوا می شود. همین عادت را او در زندگی زناشویی در پیش گرفته بود، وقتی از یکنواختی زندگی خسته می شود، وقتی با مشکلات معمول زندگی احاطه می شد به جای اینکه عقلش به کار بیفتد در همان منطقه پرزباله گیر می افتاد و هرچه بیشتر با قضیه هیجانی برخورد می کرد. این سیکل آشنا را شانش آوردند آقای اسمیت که حال و روز بهتری داشت، توانست کشف کند والا حتما کارشان به جدایی می کشید، سیکل اول با نارضایتی و غرزدن شروع می شد بعد با کم طاقتی های آقای اسمیت اوج می گرفت، بعد دعوایشان می شد و در نهایت احساس گناه و پشیمان شدن خانم اسمیت آبی بود بر آتش این پیکنیک مسخره و مریض گونه ...

 

رود مواج زندگی همین طور آنها را با خود کج دار و مریز به مقطع فعلی زندگی شان رسانده بود گاه به سنگ خورده بودند و گاه در جاهای پرفشار رود گیر افتاده بودند، اما سر سلامت به در برده بودند و انگار همان بحران ها باعث شده بود فکر کنند که زندگی را زیاد سخت نگیرند و با هم بسازند. گفته یا نگفته به نتیجه رسیده بودند جز هم کسی را ندارند و اندکی هم انگار بالارفتن سن شان کمی آنها را با گذشت تر کرده بود. کتاب خواندن و شکل تکراری بحث ها و دعواها به آنها کمک کرده بود، تا نقطه جوش هم را تا حدودی حدس بزنند.

 

ولی اتفاق دیروز این طور شد از دستشان در رفت که هر دو به طور همزمان جوش آورده بودند...

 

خانم اسمیت سیب را تند تند پوست گرفت و مثل گربه خزید کنار آقای اسمیت. آقای اسمیت از این بچه بازی ها چندان خوشش نمی آمد از طرفی توی دلش فکر می کرد، اگر کوتاه بیاید غیرمستقیم ممکن است این پیام را به زنش داده باشد که در قبال بی مسئولیتی او در مورد رفتارش، اهل کوتاه آمدن است. با این همه از روی منطقش هم که شده، سعی کرد به زور لبخندی بزند. ساعتی بعد خانم اسمیت سرش را روی پای آقای اسمیت گذاشته بود و آقای اسمیت در حالی که موهای زنش را نوازش می کرد، داشتند در مورد اینکه نهار چی بخورند، تصمیم می گرفتند.

 


برچسب‌ها: دستان خیلی سبز
+ تاريخ چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۷ساعت 21:25 نويسنده فاطمه. الف |

 حواستان باشد

باران پاییزی بسیار تنهاست. آن را قیاس با باران های بهاری نکنید که بی هوا و بازیگوش هر لحظه پیدایش می شود ...  باران پاییزی پر از احساس است، پر از غرور جوانی است

حتماً دوست دارد با حسی قدم بزند، کسی او را بشنود و نگاه و نوازشش کند...

پس مراقب باشید چه حسی به او می دهید؛

 اگر با دلتنگی هایتان قدم بزند، آخر کار شما را سنگین تر و تب دارتر از قبل تنها می گذارد ...

اما اگرشما را ببیند که با کلی خاطرات و حس های خوب به استقبالش رفته اید

درست مثل برگ های رنگ و وارنگش

شما را از گرما و رنگ و احساس خوب لبریز می سازد ...

و وقتی رفت خواهید دید، تاجی از شور و اشتیاق بر تارک زندگی تان به یادگاری گذاشته است ...

 چون باران پاییزی آمده است که روح شما را برویاند ...

 

+ تاريخ چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۷ساعت 14:47 نويسنده فاطمه. الف |

دوست دارم قلم از دستم نیفتد؛ مثل نجارهای قدیمی و حرفه ای  به جزو لاینفک وجودم تبدیل شود. وقتی مداد دستتان است، همزمان هم باران ببارد، دیگر نوشتن برایتان مثل جاری شدن همان باران گریز ناپذیر می شود، دیگر نمی توانید آن را به عصر یا فردا یا داشتن حس و حال موکول کنید. حس و حال تان اتفاقا آنجاست، خودش را سریع به شما رسانده و مثل کودکی زبان نفهم هی دامن تان را می کشد. 

امروز هم که من بیرون زدم، تقریبا چنین اتفاقی افتاد؛ چون بعد از چند روز تحمل هوای اخمو، داشت باران می بارید. داشت انگار می رقصید و تمام گره های پیشانی اش را باز کرده بود. آنقدر غرق در حس خودم بودم که وقتی از پله های باشگاه پایین می رفت، تازه متوجه شدم که آشغال ها را هم با خودم دارم داخل می برم. این باران، این باران عزیز و مقدس، حسابی حواس نه چندان جمع مرا حسابی پرت کرده بود و خلاصه آشغال ها را همان طور داخل کمدم گذاشتم و برگشتنی به سطل آشغال انداختم. هنوز هم داشت باران می آمد و من چون اورکتم تنم بود، بدون احساس سرما و با لذت و لاکپشت وار مسیر خانه را طی می کردم. 

با خودم فکر کردم، به راحتی ابتکار زدن در غذا پختن می توانم در مورد خیلی چیزهای دیگر هم نوآوری کنم؛ مثلا یک برش از پاییز وقتی که باران می بارد و سردمم نیست را می توانم در خیالم بردارم و بهار را تجربه کنم. به همین راحتی ... درست مثل برگ های سبز دلمه داخل فریزر. یا آلبالو، چه تجربه زیبایی، واقعا لازم است بابت آن از خدا حسابی تشکر کنم. سفر در ماشین زمان. می توانی حس های خوبت را دایم با خودت از آینده به گذشته، از گذشته به حال از بهار به پاییز از پاییز به تابستان بکشانی و لذت ببری، درست مثل کودکی که خرسش، عروسکش را با خودش همه جا می برد و از خود دور نمی کند، حتی وقتی چیزی می خورد با باور تمام به دهان پارچه ای او هم تعارف می کند. ... 

پی نوشت: خواستم از دوست عزیزی که در مورد نام شاعر یکی از شعرهای مطالب آرشیوم - که اتفاقا شعری در مورد باران بود- راهنمایی کرده بود، تشکر کنم: سراینده شعر «می زند باران به شیشه» آقای «لایق شیرعلی»، شاعر تاجیکی هستند، در این پست که آن را سوم خرداد 91 نوشته بودم:

می زند باران به شیشه....مثل انگشت فرشته قطره قطره 


برچسب‌ها: نوشتن زیر باران
+ تاريخ سه شنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۷ساعت 14:38 نويسنده فاطمه. الف |

من همیشه به بخشی از خودم در آدمها بر می خورم. بخش هایی از شخصیت من در گذشته یا در آینده، خود را در وجود آنها به من نشان می دهد. حتی وقتی در کسی هم هیچ اثری از خودم نیابم، باز تصورم این است که او لابد حامل بخشی انکار شده از شخصیت من است.  

این نگاه در واقع بهانه من برای متصل بودن به دیگران است. چون من از وقتی به یاد دارم، من و دیگران به هم معرفی شدیم و با هم دست دادیم و از آن موقع تا کنون من هرگز تنها زندگی نکرده ام. دیگران همیشه در زندگی من حضور داشته اند. شبها هم که به خانه شان رفته اند، ذهنم باز آنها را  برایم حی و حاضر نگه داشته است. خوب می توانید حدس بزنید که چقدر این وضعیت می تواند آزاردهنده باشد. اما من در گذر زمان در همین نگاه، چیزهای جالبی پیدا کرده ام و توانستم از آن استفاده مفیدی بکنم. آنقدر که با وجود توانایی فعلی ام برای رهایی از آن، باز ترجیح می دهم آن را حفظ کنم. 

مثلا فکر می کنم، آدمها با وجود منحصر به فرد بودنشان در خیلی از ویژگی ها شبیه به هم هستند. بنابراین در ارزیابی ما از خودمان خیلی می توانند به ما کمک کنند. من وقتی به آدمها نگاه می کنم، نتیجه تلاش کردن ها  و نکردن هایم را به وضوح می توانم ببینم. دیدن بعضی ها به من احساس غرور می دهد و با دیدن بعضی ها هم تشویق می شوم، برخی از عادتهای آنها را من نیز در خودم ایجاد کنم:

مثلا وقتی خانم ع را می بینم که با پنجاه سال سن، آنطور نرم و آرام حرف می زند، یاد بالا و پایین شدن های صدای خودم می افتم که از شدت هیجان گاهی می لرزد. هیجان زیاد برای من که دوز آن در وجودم خیلی بالاست، اصلا خوب نیست. زیباست که آهنگ کلامم را قدری کُند کنم تا فکرم هم به آن برسد و بتواند پابه پای آن  قدم بردارد.

وقتی الف را می بینم که موفقیت کاریش باعث شد، آنقدر تند برود که آدمهای مهم زندگی اش را جا بگذارد، گوشه کاغذی که می دانم خیلی راحت گمش خواهم کرد، می نویسم یادم باشد وقتی پولدار شدم، وقتی موفق شدم، وقتی اعتماد به نفس پیدا کردم، مواظب قدرت ویرانگری آن باشم و آنقدر تند نروم که تصادف سنگینی با ارزشهای مهم زندگی ام، بخواهد مرا متوقف کند.

وقتی نق زدن ها و غرزدن های میم را می بینم، یاد خودم می افتم زمانی که از شدت خشم و طلبکاری از زندگی، حاضر نبودم دست از لوس بودن بردارم و به جای چشم داشت از این و آن و خود زندگی، خودم، خوب یا بد آستین هایم را بالا بزنم.

 

وقتی سکوت ب را می بینم، وقتی می بینم آن چشمان درشت پر حلقه را چه طوری به نقطه نامعلومی می دوزد، شکوه خویشتن داری و سکونش به قدری دل مرا می برد که سریع روزه سکوت را در برنامه ام می گنجانم.

 

اما من از شین یاد گرفتم دردم را هیچ جای تنم نگه ندارم و درد وقتی تحویل گرفته شود، وقتی وسیله ای برای بیان حرفهای نگفته ما شود، به این راحتی از وجودمان بیرون نمی رود و در جایی گرم و نرم در معده یا در قلب، در روده در سر یا گلو جاگیر می شود و آنجا تا مدتها اتراق می کند.

خدای من چقدر آدمها به ذهنم هجوم آورده اند و می خواهند از آنها بنویسم. شاید در مجال دیگری این کار را کردم. اما حیفم می آید از آن خانم جوان مصمم و سرحال ننویسم که سال ها پیش در قطار با او آشنا شدم، خانم جیم کارمند شرکت نفت بود و وقتی من وارد کوپه شدم او در حال مکالمه با گوشی اش بود و با یک گل فروشی هماهنگ می کرد تا دسته گلی را به آدرس خانه عمه اش به مناسبت تولد او تحویل دهند. آن روز فکر کردم که من نه تنها تاریخ تولد خیلی از نزدیکانم را خوب به خاطر ندارم، بلکه از آخرین باری هم که برای کسی هدیه گرفته ام  مدتها می گذرد...

خلاصه اینکه من آدمها را دوست دارم یکی از هزار دلیل آن، همین دلیل بزرگ است که آنها مثل آینه مرا سخاوتمندانه به خودم نشان میدهند، درست مثل دماسنج، تب سنج، نه انگار همان تعبیر آینه قشنگ تر است، آن ها آینه ای هستند تا روحم را آراسته نگه دارم ... 


برچسب‌ها: تغییر کاربری یک نگاه
+ تاريخ دوشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۷ساعت 18:16 نويسنده فاطمه. الف |

همیشه آن دو را با هم می دیدم و یاد دوره ای از زندگی ام در من زنده می شد: یک آدم کاملا خودباخته و یک آدم زیادی به خود مطمئن. من این پکیج را کاملا می شناسم. صبح ها که برای دویدن در پارک می رفتم، دست یکی شان وسایل ورزشی بود و آن یکی می دوید. عصرها در فروشگاه محله باز پیدایشان می شد، نمی دانم چرا مدام جلوی راهم سبز می شدند؟ ولی می توانم حدس بزنم خریدهایشان چه بود و چه کسی خریدها را انتخاب می کرد... مثل ترازو بودند انگار یکی باید زیادی خودش را کم می کرد و آن یکی زیادی خودش را باد می کرد تا می شد کنار هم به تعادل برسند.

یک بار که بی خوابی به سرم زده بود، به پارک نزدیک خانه رفتم. باورتان نمی شود، باز آنها را آنجا دیدم. انگار بگو مگویشان بود. آنها آنقدر استاد مسلم لبخند تصنعی به لب بودند که اگر کسی مکرر آنها را نمی دید، قطعا پی به ساختگی بودن لبخندشان نمی برد. شمشادهایی که کنارشان درخت کوچکی قد کشیده بود یک جوری نیمکت مرا در پناه گرفته بودند که تقریبا در تیررس نگاه آنها نباشم. کنجکاوی عجیبی با وجودی که همیشه تظاهر به نداشتن آن می کردم نمی دانم چطور مرا بر آن داشت که بیشتر خودم را به شاخه ها بچسبانم و به مکالمه یا شاید هم جر و بحث آنها گوش کنم. شب هم با سکوت مثال زدنی اش به خدمتم آمده بود.

-         من از این وضعیت خسته شدم.

-         چه جالب من هم همین طور. احیانا فکر می کنی زندگی با کسی که دایم باید بترسی و بلرزی که خرابکاری و گندی بالا نیاورد، هی مثل بچه مراقبش باشی، کار آسانی است؟

-         بترسی و بلرزی؟ تو؟ تو خودت می ترسانی و می لرزانی، من دایم باید مراقب باشم، آسه برم آسه بیام، دایم نگران باشم مبادا چیزی ناراحتت کند. باورم نمی شه... دست پیش رو می گیری که ...

-         پس دست پیش رو می گیرم؟!! به به، چه زبان درازی داری. تقصیر من بود که توی خوابگاه دلم برات سوخت. حقش بود اونجا می موندی و به سرویس دهی هات ادامه می دادی... اصرارت کردم؟ یادت رفت خودت گفتی، از وضعیتت خسته شدی و خواهش کردی با من همخونه بشی؟ از روز اول هم من خودم برای لااقل خودم روشن بودم ولی تو معلوم نیست که چی توی اون ذهن صد لایه ای ات میگذره... گفتم می خوای خرج ها را بنویسیم، گفتی، آقا ما قبولت داریم، .... اصلا ولش کن، حالم از این جور بحث ها به هم می خوره. من کار و زندگی دارم، بیکار نیستم که هرچند وقت یه بار با نوسانات روحی جنابعالی بالا و پایین برم. من الان می روم وسایلم رو جمع می کنم و هرکی سی خودش.

سوپوری سطلهای آشغال پارک را خالی می کرد. گوشی ام را در آوردم  و با قیافه ای جدی تظاهر کردم که دارم کار مهمی با گوشی ام انجام می دهم.

مثل اینکه آنها هم ترجیح دادن که سوپوره کارش را انجام بدهد و بعد ادامه گفتگویشان را دنبال کنند. آنچه می شنیدم صدای بالا کشیدن دماغ و گریه ای تلخ از سر سرخوردگی بود.

-فقط بگم، اگه مثل دفعات دیگه سریش بشی به پاهام بیفتی، گریه کنی چه می دونم غش کنی، واقعا دیگه طاقت ندارم  و کاری خواهم کرد که برای همیشه پشیمون بشی...

خم شدم طوری که دیده نشوم، عکس العمل اون یکی را ببینم. اشک تمام پهنه صورتش را پر کرده بود. دستش را برد و خواست دست همخانه اش را بگیرد. معلوم بود حسابی ترسیده است. شریکش دستش را با عصبانیت پس زد: تو رو خدا دست از این بازی ها بر دار. من دیگه خسته شدم. من به گور پدرم خندیدم که دلم به حالت سوخت. اصلا دلم نسوخت از زرنگی گفتم بیای با من همخونه بشی. چون می دونستم ماشین داری. ولم کن. دیگه دست از سر کچل ما وردار. اصلا من اگه حالم خوب بود که دور و بر آدمهایی مثل تو نمی گشتم. اصلا تو خوب. تو خیلی فهمیده و با گذشت و با کمالات. من دیگه این آدم این قدر گل رو نمی خوام باید کی رو ببینم. بزار بریم پی بدبختی های خودمون. این جمله را که می گفت، صدای او هم می لرزید. 

ایندفعه ماشین شهرداری داشت درخت های حاشیه بلوار را آب می داد، صدایشان را نمی توانستم بشنوم. اگر هم از جایم بلند می شدم، صد درصد آنها مرا می دیدند. کمی عصبانی در حالی که حالم گرفته شده بود منتظر ماندم. چه خروس بی محلی. فکر کنم یک ربع بیست دقیقه ای طول کشید. بله آنها را دیدم که بلند شدند و دارند می روند ... حیف شد، نمی دانستم گفتگوهایشان به کجا کشید ولی من در ذهنم می توانستم این گفتگو را تکمیل کنم. می دانید چرا چون من دقیقا شکل یکی از آنها بودم من هم در رابطه ای مشابه همین رابطه قبلا قرار داشتم، شاید هم همین علت علاقه مندی من به آنها بود.

من فقط بعد از چند ماه خسته از چنین بگو مگوهایی، با قاطعیت و خشم زیاد راهم را جدا کرده بودم و پرت شده بودم به آغوش کسالت بار زندگی خودم. به خیالم تمام مشکلات زندگی ام خلاصه می شد در همسرم. شاید بگویید همسر با هم خانه فرق می کند ولی در باور من، هیچ فرقی نمی کند، وقتی رابطه بین دو انسان عمیق شده باشد، فرقی نمی کند با سند باشد یا بی سند، بین دوتا زن و مرد باشد یا بین دو زن یا دو مرد. انسانها به هم وابسته می شوند. موافقم که برخی ها وضع روحی بهتر و زندگی بسامان تری دارند. ولی آدمهای نابسامان هم بدون اینکه ما بدانیم گاهی یک جورهایی چون جای منِ نابسامان ما را می گیرند، خواه ناخواه از ما آدم بهتری می سازند.

حالا که یکجورهایی پشیمان شده ام، می توانم بفهمم چقدر از وقتی او وارد زندگی ام شده بود، بیشتر موفق شده بودم خودم را بهتر از قبل اداره کنم. گفتم او دقیقا رل آن قسمتی از من را بازی می کرد که یک زمانی در درون خودم درگیرش بودم حالا انگار نمود و تجسم بیرونی یافته بود... اما از یک جایی به بعد، این فکر تماما در ذهنم می چرخید که این آدم را دیگر نمی توانم تحمل کنم. دیدن دست پا چلفتی هایش. آن دهان نیمه باز، آن چشمان بی حالت و ساده لوح بدجوری روی مخم بود. وقتی توی خانه راه می رفت، عین احمقها یا دستش به چیزی می گرفت، یا شانه اش به جایی می خورد و یا خلاصه کلا خرابکاری های رنگ و بارنگ می کرد. چقدر سخت بهم گذشت تا برسیم به جایی که دیگر جای وسیله ای در خانه گم نشود از بس که سربه هوا بود...  خدای من الان با گفتنش هم عصبی می شوم. ولی خوب یک بار که عین همین مکالمه بین ما اتفاق افتاد من دیگر تصمیم بزرگم را گرفتم و به هر ضرب و زوری بود ازش جدا شدم...

می دانید حالا احساس می کنم، در الاکلنگ زندگی ام فقط در فرودم و تجربه زیبای اوج انگار برای همیشه از من گرفته شده. گاهی دلم برایش تنگ می شود و باورم این است که اگر کمی صبور بودم ما می توانستیم از هم چیزهای خوب بیشتری کشف کنیم.  به خانه برگشتم و باز تا چراغ واحد آنها در مجتمع روبرو خاموش شود به آنها فکر کردم...


برچسب‌ها: من خود به چشم خویشتن, دیدم که جانم می رود
+ تاريخ چهارشنبه دوم آبان ۱۳۹۷ساعت 15:46 نويسنده فاطمه. الف |

فکر می کنم یک گناه یاب دارم، یک گناه یاب پیشرفته. خودم نخریدمش ولی همیشه با من است. انگار با آن به دنیا آمده ام. وقتی می بینم بعضی ها از فلزیاب و در واقع طلا یاب حرف می زنند، یاد گناه یاب خودم می افتم. گناه یاب من، حساسیت بسیار بالا دارد و هیچ چیز از تیرس میدان مغناطیسی پرقدرت آن دور نمی ماند. 

از بس از آن استفاده کرده ام، تازه سنسورهای آن قوی تر هم شده است. دیگر حتی چیزهایی را هم که متعلق به من نیستند می گردد، پیدا می کند و به سمتم می اندازد. این است که انباری خانه ام پر است از گناهان ریز و درشتی که با همین فلزیاب ببخشید گناه یاب یا بهتر است بگویم خطایاب کشفشان کرده ام. 

شاید اگر کسی چهره مرا رسانه ای می کرد، من به عنوان سلطان احساس گناه به جهان معرفی می شدم. شما، بله شما خواننده عزیز، اگر فرصت گپی با من داشته باشید و به انباری من سربزنید -که حالا به خاطر جا کم آوردن بخشی از حیاط را هم به وسایل آن اختصاص داده ام، ملاحظه خواهید کرد که من پر بیراه هم نمی گویم. 

چندی پیش که مجبور شدم به خاطر غرغرهای زنم جایی در زیرزمین برای ترشی هایش باز کنم، به احساس گناه هایی برخوردم که واقعا دیگر عتیقه شده بودند. شش سال از سن واقعی ام کوچکتر، من تازه شهریور که بیاید پنجاه و دو سالم می شوم. نیم قرن، زمان کمی نیست: به این احساس گناه نکاه کنید مال زمانی است که به خاطر خرید دوچرخه، پدر را تحت فشار گذاشتم. گریه می کردم مدام، خاطرم هست یا این یکی را ببینید: برادر کوچکم را که مثل نوچه ام شده بود، گاهی با بی رحمی تمام اذیت می کردم، آن خاطره چقدر زنده جلویم می چرخد: روزی که  بی اجازه مادر، شیرینی ها را خوردم و باز او را پیش انداختم و او به خاطر ترسش و امتیاز دادن به من، جیک نزد.

خوب برای اینکه حوصله تان سر نرود، بریم سراغ بسته گناهان نوجوانی، بیشتر دوست دارم سراغ احساس گناه اصلی ام در این سن بروم. زمانی که قصد کرده بودم از خانه فرار کنم. خدای من، اگر ناراحت نمی شوید، از این موضوع بگذریم چون خیلی اذیتم می کند وقتی یاد نگرانی هایی می افتم که بابت آن روزها به خانواده ام علی الخصوص مادرم دادم. عاشق دختری شده بودم که همه رقمه زیر سوال بود. از سنش بگیر تا کارهایش ... ولابد خودتان می توانید حدس بزنید در ذهن یک نوجوان تهی مغزی چون من آن موقع چه می تواند بگذرد و تا چه اندازه احتمال اینکه دست به کارهای احمقانه بزند، زیاد است، از جمله فرار کردن از خانه. این قضیه هرچند عملی نشد ولی من در ذهنم با عنوان عملی شده، ثبت کرده ام ... 

وای نگاه کنید، احساس گناه های من انگار تکثیر می شوند. چون ببینید جلوی پای ما وقتی به زیرزمین پا گذاشتیم مگر نه اینکه خالی بود، حالا پر شده، شاید چون تکانشان دادیم، شاید چون از آنها حرف زدیم؟!!!

به گمانم من حتی اگر دستگاه گناه یابم را هم دفن کنم، اینها مثل آینه دق، مرا، و در واقع بد بودنم را به من یادآوری می کنند... نظر شما چیست، کسی خریدار سراغ دارید؟ یا اینکه به نظرتان بهتر است یه روزی وقتی زنم خانه نیست،  دست روی دلم بگذارم و این یادگارهای نحس را آتش بزنم؟ مطمئنم اگر این قاطعیت را نداشته باشم، دوباره باز هر وقت می روم ترشی بیاورم، آنها را مرور خواهم کرد، اخه متاسفانه من علی رغم فشار خونم ترشی هم زیاد می خورم. 

فکر نکنید غلو می کنم، من قسمت اعظم اشتباهاتم را هنوز به شما نشان نداده ام. ریزترین آن ها، خودکاری که با آن نوشته ای صمیمانه برای دوستی نوشته ام اما بعد بدقولی کرده ام را هم حتی نگه داشته ام. حوصله دارید، شک ندارم که تا همین الانش از من بدتان آمده، درست نمی گم؟ لابد اگر موضوع ازدواجم را به شما تعریف کنم که چه طوری با خودخواهی تمام و با وعده و وعیدهای رنگ و وارنگ زندگی مشترکم را شروع کردم و بعد در کمال بزدلی - پستی، کلمه درست تری است شاید - با بی تعهدی زدم زیرشان... یا از درس خواندنم که باز آن را هم با وعده های دروغین به پدرم با هزینه سرسام آوری در دانشگاه غیردولتی خواندم و بعد هیچ استفاده ای از آن نکردم را اگر تعریف کنم، اصلا دیگر بی خداحافظی می روید و پشت سرتان را هم نگاه نمی کنید.

حق دارید، من جز کالای گناه و احساس تقصیراتم چیزی برای ارائه به شما و نه هیچ کس دیگر ندارم. شما هم بروید ولی در جریان باشیدکه احساس گناهم به شما هم به گوشه خرت و پرت های حیاط اضافه خواهد شد، از اینکه وقتتان را گرفتم از اینکه ذهن تان را درگیر کردم. لابد هر وقت مرا در حال بازی تخته نرد در پارک با همکارانم ببینید، هی این خاطره ناامید شدن تان از من جلوی چشمتان رژه خواهد رفت؛ ولی همان موقع که قلب شما فشرده می شود، خاطرجمع باشید که احساس گناه یاب من، آن حس را به من منتقل می کند و آن احساس گناه یه جایی گوشه حیاط باز تکثیر می شود.

دستی نامرئی انگار سیم های روح مرا به همه چیز متصل کرده است، کاش می شد از این اتصال طور دیگری استفاده کرد ... 

 


برچسب‌ها: طلایاب تصویری
+ تاريخ دوشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۷ساعت 9:13 نويسنده فاطمه. الف |

 

مَردم، مَردم، مَردم، اگر مردم نبودند، چقدر خوشبخت بودم، اول یک دل سیر با هر پوششی که دوست داشتم جاهای مختلف را زیر پا می گذاشتم، در سرمای بی رمق صبح ها، ساعت ها روی نیمکتها یا شاید هم سنگ های بزرگ می نشستم و آفتاب گرمم می کرد. بلند بلند تمام ترانه هایی را که هیچ کدام را به طور کامل بلد نبودم می خواندم و بعد از این وقت کشی ها که گاهی انجام آن تنها دلخوشی ذهن قانع من است، می نشستم و جمع و تفریق می کردم: واقعا اگر مردم از معادله ذهنی من خارج می شد، باید چکار می کردم؟ زندگی ام چه شکل و شمایلی پیدا می کرد؟

مادر بزرگ معتقد بود ناف بچه را هر کجا چال کنی، بچه به آن سمت و سو گرایش می یابد. ناف « د » را من طی عملیاتی پیچیده در حیاط مدرسه مان دفن کردم، لابد دلم می خواست دکتر شود، اما خوب که فکر میکنم این دکتر شدن را برای خودم می خواستم، چون من آدم نگرانی بودم و فکرم این بود این طوری آینده آن طفل یتیم را تضمین کرده ام. ولی خوب « د »  بچه چندان درس خوانی از آب درنیامد و به زحمت یک فوق دیپلم سفارشی گرفت.

ولی این فرضیه در مورد ناف خودم مطمئنم به شدت مصداق دارد، به گمانم ناف مرا چال نکرده اند، آن را میان مردم پرت کرده اند. مثلا در اجتماع عاشورایی آنها یا هر مناسبت دیگری که ضرب آهنگ یکنواخت و کسالت بار زندگی شان را تندتر می کرد. چون مردم همیشه با من هستند، در خانه، در محل کار، در حمام، در سفر، در بی خوابی های شبانه، آنها حتی خوابهای مرا هم در تسخیر خود دارند.

هرسال که به سنم اضافه شده، یک ردیف از آنها و گاهی دو ردیفشان را قلع و قمع کرده ام، مثل مورچه های درشت حیاط پشتی. من ودوستم در آن بعد از ظهرهای شیرین کودکی که انگار تا ابدیت دنباله داشت، ساعت ها به عنوان یک رسالت انسانی دنبال مورچه های درشت بودیم تا شرشان را از سر مورچه های کوچک کم کنیم. « ل » به من گفته بود، مورچه های درشت، یزید هستند. همان یزیدی که سر امام حسین را برید. نگاه کن واقعا، بزرگترها چقدر احمقانه به دنیای فکری آدم شکل می دهند. تو را می کشانند به سمت یک پنجره محقر و می نشانند پای یک نمای محدود... چقدر نگاه بزرگم با این قبیل خزعبلات قیچی شده...

با هر سکوی افتخاری که برای رسیدن به آن خودم را هزینه کرده ام، این مورچه ها نه ببخشید مردم از روی لباسهایم تکانده شده اند. اما برخی از آنها سمج اند و همچنان به من چسبیده اند. به جبران این فشارها، مدتی خودم را به بی تفاوتی کامل زدم، محل سگ هم بهشان نگذاشتم، هرجور دوست داشتم درس خواندم، ازدواج کردم و ... با پوزخند از جلوی دهان های باز آنها گذشتم اما، متاسفم بگویم آنها باز برنده میدان شدند ... صبحی با خودم فکر می کردم، چطوری زندگی ام را از آنها پس بگیرم، آنها دقیقا اطراق کرده اند روی بخش هایی از زندگی ام که باید در مورد شان تصمیم بگیرم. روی شاهرگ های اصلی زندگی ام ...

از خستگی و کوفتگی معمولی که داشتم، خوابم برد: توی خواب در شهری خالی قدم می زدم، شهر از مردمان آن خالی شده بود. نه صدای کودکی می آمد نه بوق ماشینی و نه .... اما اصلا از بابت این موضوع ناراحت نشدم، مثل آدم جنگ زده ای بودم که پس ساعت ها تعقیب و گریز و پشت سر گذاشتن لحظه هایی پر از بیم و تشویش  از دست دشمنانش گوشه نسبتا دنجی پیدا کرده است.

ضربان قلبم که آرامتر شد به راهی که آمده ام فکر کردم، چقدر زندگی به من سخت گذشته بود، با تردید دست به صورتم کشیدم به دستانم، دنبال پاهایم گشتم، این حس را داشتم که شاید این سالها از شدت ترس و نگرانی انگار از آدم بودنم در آمده ام. فکر کردم چقدر مرا از خودم دزدیده اند. تا خود غروب در شهر خالی از سکنه قدم زدم، بستنی خوردم، نشستم، روی زمین در وسط چهارراه همیشه شلوغ شهر  دراز کشیدم، از گرمای زمین، گرم شدم. راه رفتم، بلند بلند حرف زدم، آب در جوی خیابان جاری بود و هیچ کلاغی از فریاد من آشیانه اش را ترک نکرد. یواش یواش انگار ترس از من دور می شد، نشاطی را در خودم احساس می کردم که از خردسالی ام به بعد گمش کرده بودم و سالهای بعد زندگی ام به کسالت باری زندگی یک کارمند با حقوق غیرمکفی گذشته بود. هرچه در زندگی ساخته بودمش یا داشتم، تماما مصنوعی بود، اصالت نداشت. بوی نای سلیقه دیگران را می داد.

آفتاب داشت کم کم غروب می کرد. از با خود بودنم هنوز خسته نشده بودم. به خانه رفتم، با حذف آن نگرانی ها حالا دیگر امکانات و لذت های عجیبی در ذهنم کشف می شد و من از فکر اینکه آنها را خواهم زیست غرق لذت می شدم. از انرژی و توانی که سراغم آمده بود، باورم نمی شد که این ها واقعیت دارد.

 فردای من بی نظیر بود و درست مثل لحظات خوشی کودکی، به اندازه ابدیت طولانی. به حومه شهر رفتم به سمت گندم زارها، جایی نسبتاً خالی بین گندم ها یافتم و دراز کشیدم و به آسمان آبی چشم دوختم. وقتی که خوب از آسمان سیر شدم پیاده سمت جوی آب را گرفتم و پیش رفتم. ناخودآگاه از قبرستان شهر سر در آوردم.

 

اعتراف می کنم هنوز از تنها بودنم سیر نشده بودم. کمی سردم شده بود، جوراب هایم را کندم و یک یک که پایم را روی سنگ قبرها می گذاشتم گرما به جانم می رفت:

دکتر مازیار توکلی، بانو خورشید صالحی ، جوان ناکام مجید  عابدی، بزرگ خاندان یحیی علوی ....

شعرهای روی سنگ ها را خواندم. سن بعضی ها را جمع و تفریق می کردم که ببینم دقیقا وقت مرگ چند سالشان بوده ... فکر کردم که تنها مرگ است که از مردم نمی ترسد. با بی قیدی و قدرت سراغ هرکسی که خواست می رود. باید بگویم که کمی ترس سراغم آمد، اشعه های رنگین خورشید، کمی سرمای گزنده عصرگاهی ... ولی خیلی زود از بین رفت، ظرفیتی برای ترسیدن دیگر نداشتم، تا ته ترس و شاید خشم رفته بودم و دیگر چیزی برایم مهم نبود، شاید به همین خاطر بود که او را در آن مکان ملاقات کردم. اصلا حتی فکر کردم همو بود که مرا به آن مکان عجیب کشانیده است: فرشته مرگ را دیدم و با گستاخی نگاهش کردم. اما او با آن چشمان نافذ و پر مهرش آنچنان با صلابت و بی تفاوت اما مهربان نگاهم می کرد که هرآنچه از خشم و جنگجویی سراغم آمده بود از بین رفت. انگار روحم مشت های گره کرده اش را باز کرد و با او دست داد. نمی دانم چقدر کنارش راه رفتیم. به پیشنهاد من در مسیری راه رفتیم که انتهای آن به افق بود، جایی که خورشید در پشت کوهها ناپدید می شد، آن مکان رازآلود که در کودکی هایم دوست داشتم روزی بروم و کشفش کنم. فرشته مرگ چندان پرچانگی نکرد فقط به چند مورد از حسرت های ساده و پیش پا افتاده مرده ها اشاره کرد. هیچ حالت تحمیلی در کلامش نبود، طوری که من حس کردم انگار در حال مکالمه با خودم هستم. بیشتر ساکت بود. پیام بزرگی که او در آن فرصت کوتاه به من داد، چیزی بود که شاید خودم هم قبلا می دانستم، اما این بار با تایید او به دانسته هایم ایمان آورده بودم.

 

درخت ها را نشان داد، تک و توک پرنده های آسمان، سنگ های کنار جاده، پشته های خارهای دم مزرعه ها و ... و از من سوال کرد، آیا اینها مایه رنج تو می شوند، گفتم البته که نه. گفت اگر قادر به تکلم و ... باشند هم باز همین حرف را می گویی؟ کمی فکر کردم و جواب دادن برایم دشوار بود. پاسخ دادم شاید ... گفت، کودکی را نمی گویم که چون دستانمان کوچک است زندگی از آنها بیرون می ریزد، اما معنای دیگر بزرگسالی، یافتن آن ظرفیتی است که به تو کمک می کند، زندگی را در ظرف وجودت حفظ کنی و از آن هر طور که مایلی استفاده کنی؛ بزرگسالی یعنی همین. اشکال کار تو این است که هنوز در بزرگسالی کودکانه رفتار می کنی، بزرگ شدنت را نمی خواهی بپذیری و همیشه کسانی هستند که وسوسه شوند چیزهای پربها را از دستان ظریف و بی دفاع بچه ها بربایند ...

از شنیدن این حرفها که خیلی برایم تازه گی داشت، چشمانم از سر شوق و شاید غم ناشناخته ای تر شده بود. چه راه درازی را پیموده بودیم. دوست داشتم ادامه حرفهایش را بشنوم و با این نگاه تازه دوباره سر زندگی ام برگردم.  گفت مگر دیگران که هستند، آنها هم نسخه دیگری از تو با یک سری تفاوت های جزئی اما شباهت های زیاد، غیر از عده بسیار معدودی که زندگی شان را در چنگ خود دارند، بقیه هم مثل تو شبانه روز از اینکه زندگی شان دست این و آن است، رنج می کشند و نهایتا با این حس و حال، این خشم های فروخورده و تلخ که غالب آنها را مریض می کند، به مرگ خوشامد می گویند ... و این راز را از من داشته باش که تولدها، در واقع به اصرار آنها از خدا اتفاق می افتد بازگشت دوباره به زمین یافتن ظرفیت زندگی و سرکشیدن آن جام لذت تا ته...

صدای زنگی را از دور میشنیدم، صدای گوشی ام بود، از خواب پریدم، حس کسی را داشتم که از روی دیواری به زمین پریده باشد، سریع دنبال سررسیدم رفتم، دستم گرفت به شکردان و تمام شکر آن روی میز و بقیه اش هم روی زمین ریخت... آیا این همان شیرینی بود که روی زندگی ام ریخته بود و من باید باورش می کردم؟


برچسب‌ها: ملاقات با فرشته
+ تاريخ سه شنبه هفدهم مهر ۱۳۹۷ساعت 14:42 نويسنده فاطمه. الف |

آموزه های یک شمن

آرام و شمرده سخنانش را شروع کرد. فضای بازی را برای سخنرانی او ترتیب داده بودند. چیزی که مرا به آنجا کشانیده بود، فقط کنجکاوی ام نبود، حتی به خاطر این دلیل معمول هم آنجا نرفته بودم که بعد از نت برداری از گفته های او، مقاله ای برای کوباندنش به نشریات بفرستم، بلکه  این بار از سر یک جور تسلیم– که اعتراف به آن برایم واقعا سخت بود- به آن مکان رفته بودم؛ از چندی پیش سیر وقایع در زندگی ام به ترتیبی پیش رفته بود که گنجاندن موضوعات معنوی و به قول خودم انتزاعی و اثبات ناپذیر را در معادلات ذهنی ام، گریزناپذیر ساخته بود.

با این وجود هرگز مایل نبودم دوست یا آشنایی مرا در این مکان ببیند بنابراین در  سایه درختی در حالی که گوشه های کلاهم را بیشتر پایین کشیده بودم، پناه گرفتم و با دقت شروع به گوش کردن و ضبط سخنرانی کردم:

دوستان و سروران عزیز، آنچه مایلم در این مجال با شما در موردش صحبت کنم، داستانش مفصل است، اما پیش از هر چیز ترجیح می دهم  یک راز مگویی را به شما بگویم تا شما را نیز در شادی و برکات آن سهیم گردانم و آن اینکه اگر تظاهر کنید به شخصیتی که دوست دارید آن را داشته باشید، کم کم روحتان در آن شخصیت حلول پیدا خواهد کرد و همین موضوع باعث خواهد شد که در عالم بیرون، هر چیز مرتبط با آن شخصیت جدید نیز در زندگی تان ظاهر شود. آنچه مهم است این است که این کار را با اشتیاق و شوق هنرپیشه ای سخت کوش انجام دهید که بزرگترین جایزه های هنری را مجبور شوند در تقدیر از بازی او، تقدیمش کنند. خیلی از شما برای رهایی از بیماری اینجا آمده اید. به خاطر باوری که به شفا بخشی من دارید، اما شما هر یک خود، الگوی شفا بخشی را در درونتان دارید، تنها باید آن را کشف کنید. شاید در این خصوص شنیدن داستان زندگی ام برای شما عزیزان راه گشا باشد:

شما همگی مرا می شناسید،  من آدم پیچیده ای نیستم من فقط به الهام بخشی زندگی به شدت ایمان دارم، همین باد خنک و آرامی که همین الان به گونه ها و گردن هایتان می خورد، را احساس می کنید، من همیشه وقتی در خانه کوچک خود در محاصره ناامیدی های موجود بودم، با احساس همین باد خنک خودم را از محاصره آنها نجات می دادم،  نگاهم به پله های حیاط و گوشه های سبز پیدای گلدان های دهاتی ام بود. همیشه به ضرس قاطع ایمان داشتم که این باد، نفس خداست که لحظه به لحظه به پاها و صورتم می خورد.

با این تفکر که جوهره آن در کتابهایم جاری است زندگی خیلی از افراد به گفته خودشان تغییر کرده است. عموما در نوشته هایم از انسان و پیچیده گی هایش می نویسم و در آنها از رازهایی صحبت می کنم که شاید برای خیلی از مردم عادی که عادت به اندیشیدن قالبی دارند، قابل درک نباشد مثلا جهان های موازی. اینکه چگونه ممکن است در این جهان ها یک دفعه شیرجه بزنید و یک راز بزرگ در مورد یک ایده به شما فاش شود و شما با مطرح کردن آن در جهان علاوه بر این که پول دار شوید، خدمت شایانی به دیگر انسان ها انجام دهید، مثلا دارویی کشف کنید، کتابی بنویسید یا ....

این اتفاق بسیار راحت و عملی است، اما از بس راحت است باورش برای آدمها سخت می شود. من خودم چون نمونه چنین انسانی هستم، فکر می کنم بهتر بتوانم این موضوع را منتقل کنم. من علاوه بر نوشتن، یک جورهایی می شود گفت، لایف کوچ نیز هستم رواندرمانگر هیلر، من دستانم قدرت شفابخشی دارند. البته این موضوع را مدتها از افراد پنهان می کردم.

معمولا وقتی با کسی برخورد می کنم، به ویژه این که اگر احساس کنم در حال رنج بردن است، به بهانه ای با او تماس دستی پیدا می کنم و بعد او شاید حتی بدون اینکه متوجه باشد، یک جور جاری شدن انرژی را در خود احساس می کند و تمایل گنگی در او برای حرکت به سمت باورهای زندگی بخش ایجاد می شود.

 

 من خیلی خوشحالم که این موهبت را دارم، بسیار مایلم چگونگی ظهور این موهبت را برایتان تعریف کنم، در واقع من سال ها پیش مثلا بیست سال پیش کتابی خواندم با عنوان «کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم» از  نویسنده برزیلی پائلو کوئیلو. در آن کتاب اگر درست خاطرم مانده باشد، صحبت از قدرت شفا بخشی زنی شده بود که زندگی کارمندی و بسیار معمولی داشت. بنابراین کتاب جرقه ای در ذهن من زد: اینکه دستانم چقدر افسانه ای خواهند بود اگر شفابخش شوند.

از خودم پرسیدم اگر قرار است این دست ها به کاری بیایند چه کاری بهتر از شفابخشی و هدیه زندگی به دیگر انسان ها.... این خواسته و آرزو آن موقع به خاطر بزرگ بودن آن برایم غیر قابل باور بود بنابراین خواه نا خواه در ذهن من به صورت یک دانه مخفی ماند.

به گذشته که فکر میکنم می بینم حسی مرموز همیشه مرا به دستانم پیوند داده است، به دلایل گوناگون، مثلا در مقطعی ظاهر دستانم خیلی برایم مهم شده بود، آن موقع ها، به عنوان کسی که از سر مشغله - یا خود نادوستی بهتر است بگویم -به دستانش چندان نرسیده بود، اندکی در ته وجودم نگران این موضوع  بودم که دستانم پوستشان زودتر از موعد چروک شود. بیرون که می رفتم خیلی وقت ها به دستهای آدمها توجه می کردم و این حس را داشتم که آنها هم به دست های من نگاه می کنند، دستهای نرم، دستهای زبر ... ، دستهای کار کرده، دستهای دائما خورده و خوابیده ... دستهای من خیلی به کارگرفته شده بودند و تازه خودم هم با آنها چندان مهربان نبودم و  اما وقتی به آنها کرم می کشیدم، حسم این بود که آنها را  بعد از مدتها ندید گرفتن در آغوش گرفته ام، تلاشم این بود که یک وقت احساسات مرتبط با دستانم به جاهای شوره زار ذهنم هدایت نشوند در عوض به خواست قلبی مدفون شده ام فکر کردم که یک زمانی آرزویش را داشتم دستان شفا بخش!

اما چندی بعد رسیدگی به دستانم باز فراموشم شد، آنها در اثر استفاده زیاد از مواد شوینده، بسیار خشک شدند و پوست برخی از قسمت های آن سرخ شد و در مواردی ملتهب شد؛ دردناک هم بود البته نه چندان. تا اینکه من به خاطر این که ناگزیر بودم در طول روز به طرق مختلف با مواد شوینده سرو کار داشته باشم، مجبور شدم حتما از دستکش استفاده کنم حتی برای شستن یک چنگال کوچولو. بنابراین همین پوشیدن ها و در آوردن های زیاد دستکش و کلا کرم مالیدن های شبانه و طول روز به دستانم مرا دوباره به آنها بسیار نزدیک کرد. 

این قضیه همزمان شد با پیگیری یک سری از موضوعات در رابطه با ضمیر ناخوداگاه و قدرت های درونی انسانی. همه این مطالب رنگ و وا رنگ در یک چیز اتفاق نظر داشتند و آن این بود که «احساس و توجه آگاهانه داشتن به آن بسیار اهمیت دارد. باید احساستان گویای چیزی باشد که دوست دارید. یعنی احساسی منشعب از اندیشیدن به آرزوها و خواسته هایتان، خواسته هایی که دوست دارید در زندگی تان محقق شوند. موضوع بعدی این بود که باید سعی کنید با منش ی زندگی کنید که انگار به خواسته مورد نظرتان رسیده اید. یعنی رفتار و سکنات شما طوری باشد که الان مثلا انگار یک شفا دهنده هستید.»

 

 من شاید باور نکنید فقط یک روز این برنامه را اجرا کردم و بعد اتفاقات عجیبی در زندگی ام رخ داد، از جمله آنها کوچ آنی حس غرور و فاصله ای بود که با انسان ها داشتم، تازه از این بابت هم که این قدرت را دارم، یک جور شکوه انسانی را در خود احساس می کردم که یعنی از چیزهای پیش پا افتاده اصلا لذت نمی برد، اصلا این طور برایتان بگویم حالت آدم چشم و دل سیری را پیدا کردم که فقط هست، وجود دارد، درست مثل چنارهای ساکت خیابانها که از بس در بودن خود پابرجا هستند، گاهی حتی دیده نمی شوند. گاهی حین عبور از کنار این بزرگان خاموش شاید شما تشویق شوید، دستی به پوست زبر آنها بکشید، عطر زندگی به دستانتان بچسبد و بعد از درنگی کوتاه از کنارشان عبور کنید. آنها حتی اگر کیسه های آشغالهایتان را هم بهشان تکیه دهید، ناراحت نمی شوند فقط با محبت به گربه هایی نگاه می کنند که در آنها دنبال غذا می گردند و یا سوپورهایی که نصف شب، باقی مانده آن آشغالها را با زحمت جمع می کنند...

 از تک تک شما می خواهم که دستانتان را ببوسید و باورشان کنید، آنها دوستان شما و یاریگران نامرئی شما هستند اگر سازندگی آنها را در رابطه با زندگی خودتان باور کنید، شک نداشته باشید که این دست ها مثل نیلوفر های رونده زندگی دیگران را هم زیبا خواهند کرد ...

***

حس غریبی سراغم آمده بود. دوست داشتم آن معنای بزرگ را جایی خلوت فریاد بزنم،  صحبت های ساده و صمیمی او انگار با طنین نرمی دوباره در گوشهایم بازنواخته می شد، دیگر صداهای بیرون حتی صدای خود او را هم نمی شنیدم، میل شدیدی  برای درک شهود مبهومی که سراغم  آمده بود، انگار جایی مرا فرا می خواند، بلند شدم، کیفم را روی دوشم انداختم؛  لباسم را که می تکاندم  تازه متوجه شدم که به چنار تنومندی تکیه داده بودم و اندیشیدم وقتی او از چنار حرف زده لابد داشته با من صحبت می کرده است. خودکارم را که در جیبم می گذشتم، تمام حواسم به دستانم بود، انگار چیزی رودخانه درون آنها را پرآب و مواج ساخته بود، دستانم را نزدیک دهانم بردم و بوسیدم و از این حس زلال و قشنگ که در جانم جاری بود، غرق لذت شدم و با سبکی عجیبی آنجا را ترک گفتم.  


برچسب‌ها: دستان سبز
+ تاريخ سه شنبه دهم مهر ۱۳۹۷ساعت 14:38 نويسنده فاطمه. الف |

خاطر همایونی تان است که یک زمانی در سالهای دور، مثلا ده سال پیش باشگاه می رفتم؟ طی آن سه ماه آنقدر حس خوب داشتم که آمدم اینجا و با صدای بلند اعلام کردم: اگر کسی مرا دوست داشته باشد، همواره مرا به این حس خوب متصل خواهد کرد و اگر روزی خودم هم نخواستم و یا به دلیلی نتوانستم به باشگاه بروم، مرا تشویق به باشگاه رفتن خواهد کرد؟

بله دوستان این اتفاق بالاخره اوایل شهریور به همت و لطف همسر عزیزم رخ افتاد. هر روز که باشگاه می روم، احساس سرزندگی بیشتری می کنم. روی تردمیل، جلوی آینه در آغوش موسیقی که بلند فریاد می زند، حس می کنم در جاده زندگی با شوق تمام پیش می روم. به روزی می اندیشم که لحظه ای را در زندگیم شاهد باشم که در آن تولد خودم را ببینم. من خیلی آدم بدقلقی هستم، گاهی فکر می کنم، یک بچه دایناسور هستم که پوسته سفت و سنگینی دورش کشیده شده و همسرم صبورانه باید منتظر باشد تا من این پوسته چند لایه را بشکنم و پا به دنیای واقعیت ها بگذارم. 

در مورد خودم اصلا همچو تصوری نداشتم اما از چند وقت پیش حس کردم، شعاع نفع رسانی من به دنیای بیرون خیلی کوچک شده است. حس پروانه ای را پیدا کردم که انگار در پیله اش گیر افتاده، نه می پرد و نه ... اما برعکس سابق، این موضوع باعث نشد که ماتم بگیرم یا افسرده شوم. من به یک دایناسور قدرتمند فکر می کنم که دیر یا زود به دنیا خواهد آمد و با چشم های درشتش خیلی کارها خواهد کرد. البته خوب دایناسور شاید در ذهن خرابکاری را تداعی کند، ولی من عمدا این تعبیر را به کار بردم چون، به دنیا آمدنم را مثل حضور دایناسور ها اتفاقی نادر می بینم. تصورش را بکنید، یک زن خود ساخته، بسیار پیچیده اما مهربان، با اعتماد به نفسی اندازه بلندترین برج های تجاری دنیا... کسی که دنیا را مثل انگشتر می تواند در انگشتش بچرخاند. با تحکم گام بردارد و هر ترسی را به زانو در آورده باشد. خدای من شک ندارم در همچو روزی، چقدر چهره با طراوت، چشمان پر برق و چانه ای مصمم پیدا خواهم کرد. فکرش را که می کنم خودم عاشق خودم می شوم. در حال حاضر یک گربه خانگی ترسو هستم که فقط کنار یک باغچه کوچک خانگی زیر سایه می نشینم و از دل آن دنیای به غایت ساده سعی می کنم، کیلو کیلو مفاهیم فلسفی بزرگ بسازم که بیشتر به قلعه های شنی لب ساحل می مانند ....

اما من می دانم باید تبدیل به یک ببر شوم والا رسالتم کامل نخواهد شد و مثل یک تبعیدی دائم در حاشیه دست هایم ریشه ها و روندگی شان را از دست خواهند داد... بله من خودم را محقق خواهم کرد، تحقق خواهم بخشید، خودم را به دنیا خواهم آورد.


چقدر من از س عزیز سپاسگذارم که همچنان به حمایت هایش از من ادامه می دهد. امیدوارم روزی بزرگ ترین شکارم را به رسم هدیه به او پیشکش کنم. 

 


برچسب‌ها: دندان ببر
+ تاريخ یکشنبه یکم مهر ۱۳۹۷ساعت 14:5 نويسنده فاطمه. الف |

📚✍️ شنیده بودم آنها می توانند روح رفته را به بدن برگردانند: با روح فرد افسرده، وارد مذاکره می شوند با آن قرار داد می بندند و آنگاه روح فرد با شروطی خاص خودش به خانه بر می گردد ...

آن شب های تکیه داده به روزهای پرشور بهار و بعد تابستان را خوب به خاطر دارم که از تاریک روشن هوا، کلی پرنده بر دامن آن می نشستند، و یک صدا بلند بلند می خواندند، انگار که صبح، کل شب پشت در ایستاده باشد، زود از گرد راه می رسید و خود را آغاز می کرد... در شب های کوتاه آن روزها بود که از سر هیجان، خوابیدن برایم سخت می شد، چون نمی توانستم به آن قطار پر همهمه و جنجالی نپیوندم؛ و در بستر بمانم.

شور عجیبی که بعدا فهمیدم در روانشناسی به آن حالت شیدایی می گویند، آن سالها در من وجودداشت که در پی حذف خواب از زندگی ام بود. خاطرم هست که در برنامه دیدنی های تلویزیون با مردی گفتگو شد که به خاطر آسیب مغزی اش، دیگر هرگز نمی توانست بخوابد، و آن لحظه من آرزو کردم که کاش جای او بودم.

گزارش گر با او مصاحبه می کرد و از او سوال می کرد، چه طوری این همه وقتش را می گذراند و اوکه ظاهرا نقاشی بلد بود، گفت غالبا نقاشی می کشد ولی خوب به یاد دارم که از این وضعیت راضی نبود، ولی من این بخش از گفته هایش را چیزی در ذهنم سانسور کرد و در عوض توی خیالم به فرد خوش بختی فکر کردم که بیست و چهار ساعت تمام می تواند بخواند، کشف کند، کار کند، تجربه کند و کلا به تمام خیابان های زندگی سرک بکشد ....و با اشتیاق دعا کردم، خوابم کم شود...

خوب البته بعدا، وقتی افسردگی سراغم آمد، کلی نامه انصراف پشت این دعا روانه کردم. چون تازه بعدها و خیلی دیر که رابطه من و خوابم به جای باریکی رسید، متوجه شدم که خوابیدن چقدر اهمیت دارد و به ویژه اینکه کشف کردم دنیای خواب و رویا کم پر رمز و رازتر از بیداری نیست.

متاسفم بگویم حتی آن روزها در واکنش به تلاطم های روح پریشان و بی قرارم، بی آنکه متوجه باشم علاوه بر حذف خواب، حتی به آلزایمر گرفتن هم به عنوان یک امکان فکر می کردم. مثلا کسی را تصور می کردم که همه چیز را فراموش کرده و می تواند با ذهنی کاملا خالی مثل یک سی دی خام دوباره زندگی را در خود ضبط کند، اصلا هم توجه نداشتم و در واقع شعاع عقلم به آن عمق ها نمی رسید که حواسم باشد، اساساٌ آلزایمر یک جور بیماری است: مثل اینکه در خانه ای برق رفته باشد، مثل اینکه شامه کسی دیگر نتواند بوی گل رز را تشخیص دهد، یا وقتی لواشک می خورد، دست بالایش فکر کند، رب بی مزه صنعتی را مزمزه می کند، تبدیل شدن به آدمی که دیگر هیچ احساس تعلقی او را به گذشته پیوند نمی زند و هرگز وسوسه نمی شود در باغ خاطرات درنگ کند... چه خالی بودن ترسناکی!

حالا زمان اندکی است که از عزاداری و سوگواری برای روحم، دست برداشته ام. خوشحالم بگویم هیچ وقت با هر میزان بزرگ نمایی که قصه ها و غصه هایم را به آلبوم زندگی ام سنجاق کردم، نتوانستم در برابر منطق عجیبی که همیشه در ته قلبم نفس می کشید، مقاومت کنم. آن منطق دوست داشت ثابت کند، مجلس عروسی جایی برگزار است، من فقط آدرس گم کرده و از آن دور افتاده ام.

برای این دکمه کوچک، بالاخره توانستم کتی تهیه کنم و در نهایت آنقدر دلیل جمع کردم که بتواند در ذهنم به نفع شادی و تبرئه آن جلوی منطق غم بایستد و آن را از صحنه به حاشیه براند.

در میان آن ادله، این یکی را از هم بیشتر دوست داشتم و وقتی متوجه اش شدم، با هیجان معمولم که گاهی حتی برایم آزارنده است دوست داشتم آن را با صدای بلند برای همه جار بزنم و آن ادله متفاوت از این قرار بود که جایی از قول شمنی خواندم که آدمها همان طور که در تصادف ها به یک باره روحشان از بدن خارج می شود و گاه باز به آن بر می گردد، در هر دراما و ترامایی (آسیبی) در مراحل مختلف زندگی شان، تکه ای از روحشان از بدن خارج می شود، یعنی کودک درونشان از خانه می رود و گم می شود... اگر این جریان ادامه داشته باشد، کم کم شما از روح و در واقع حس تهی می شوید، به ترتیبی که زندگی برایتان تکلیفی شاق می شود که هر روز مثل یک ربات آنرا با تلخی به دوش می کشید، اما وقتی صاحب این توانایی می شوید که از رنج هایتان عبور کنید، آن تکه از روح تان به خانه بر می گردد....

برخی شمن ها ادعا می کنند که می توانند روح رفته را به بدن برگردانند، آنها با روح فرد افسرده، وارد مذاکره می شوند با آن قرار داد می بندند و آنگاه روح فرد با شروطی خاص خودش به خانه بر می گردد ...
و خاصیت روح سبکباری آن است، روح نمی تواند ته نشین شود و دوست دارد همواره در اوج باشد.....

تا باد چنین بادا...

 

پی نوشت:
واژهٔ شمن از زبان تونغوزی سیبری گرفته شده و در اصل به معنی «دانا» است. برخی این واژهٔ تونغوزی را به نوبه خود وام‌واژه‌ای می‌دانند که از واژه سرمن سانسکریت به معنی «پارسا» گرفته شده‌است ولی ارتباط این دو واژه کاملاً اثبات نشده‌است. (منبع: ویکی پدیا)

 


برچسب‌ها: شمن باوری
+ تاريخ سه شنبه دوم مرداد ۱۳۹۷ساعت 23:35 نويسنده فاطمه. الف |

امروز با «ل» در حاشیه روزهای گذشته قدم زدیم و صحبت کردیم و من در انتهای گفتگوهایمان فکر نمی کردم، روزی با کسی سر این موضوع چانه زنی کنم که چقدر در زندگی آزادی و قدرت انتخاب دارد و او با هزاران ادله بخواهد عکس این موضوع را اثبات کند. البته این نتیجه گیری من بیش از آنکه مال قضاوتم باشد از تاثرم نشات می گرفت.

باید اعتراف کنم هرچند خودم حتی الان در یک سری از باتلاق های ذهنی ام گیر می افتم، با این همه باور عجیب و سرسختانه ای همیشه به تعیین کنندگی خودم و خواست های قلبی ام داشته ام. برای من دیدن زندگی از سمت جبر آن همواره دیوانه کننده بوده، بنابراین آن را خوب در خیالم چرخانده ام و مثل سوختگی فرش یک جایی قایم کرده ام که زیاد در معرض دید نباشد. جبر حضور دارد: هر دو صدای نفس های هم را می شنویم ولی در کار هم کارشکنی نمی کنیم. من هرگز آنجا سنگری درست نکرده ام که گاهی پناهم باشد، حتی به گاه تحمل تلخی های ناشی از اتفاقاتی که هرگز کوچکترین سهمی در رخ دادن آنها نداشته ام و از آنها رنج برده ام. هیچ وقت دوست نداشتم و نخواستم به این باور جبرگرای، خوراک برسانم و اصلا آن را به رسمیت بشناسم...

بعد غم سنگین مرگ «م» عزیز با اقتدار صحبت را به سمت خودش کشاند. از او حرف زدیم و دفتر خوبی هایش را ورق زدیم؛ هرکس خاطره ای تعریف کرد و در مواردی حتی با ارفاق زیاد آن را با بخشندگی تمام بزرگ نمایی کردیم. به بی وفایی دنیا تف فرستادیم و از کم لطفی آدمها به همدیگر در زمان حیات صحبت کردیم.

البته این صحنه خیلی برای من آشنا است، این طور صحبت کردن پشت سر مرده و تا هفته ها خوابهای مختلفی که افراد در موردش ساعت ها صحبت می کنند؛ شاید اینهم باز از تاثیرات سنگینی غم ناشی از مرگ باشد، اما چیزی که در غریبه و آشنا شاهد آن بودم، این است که حس ماندگاری نیست. یک دریغ و تاثر احساسی است که با گذر زمان و درگیر شدن به زندگی معمول و در واقع عادت های همیشگی به مرور کم رنگ می شود.

چطور ممکن است وقتی قلبی از درون تکان نخورد، چیزی از بیرون بتواند در آن به راحتی نفوذ کند؟!!!

و دم آمدن، نگاههای مشتاق و متعجب بچه ها از پنجره بسته آپارتمان به بیرون، بلبلهایی که با وجود سر و صدای ماشین ها، صدای خوانش و خوشحالی شان همچنان از لابه لای درختان دود گرفته به گوش می رسید، زنی که در صندلی حاشیه بلوار جورابش را مرتب می کرد و مرد حلیم به دست همگی دستی نامرئی بودند برای نشان دادن اقتدار روز و زنده گی...

پی نوشت: این نوشته را هفتم خرداد در سوگ میم عزیز نوشتم که ناباورانه به آغوش مرگ شتافت...

 

+ تاريخ سه شنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۷ساعت 16:49 نويسنده فاطمه. الف |

یکی از تخصص های مورد افتخار من، شناخت گوشت قسمت های مختلف گوسفند است. اینکه هر قسمت برای پختن چه غذایی بهتر است، اما اتفاقی که در یکی از روزهای بهمن ماه افتاد، بار دیگر مرا متوجه این حقیقت تلخ کرد که حتی بعد از مدتها خرید از شرکت ثابتی، کماکان نمیشود به آن اطمینان کرد. برای برخی ها، سود کوتاه مدت، حرف اول را می زند. 

خلاصه آن روز من با اطمینان یک عابد نظر کرده وارد فروشگاه رفاه شدم و طبق معمول سراغ یخچال گوشت رفتم. گوشت ها با زیبایی کنار هم چیده شده بودند،موسیقی ملایم و گوش نوازی نیز بالای سرم در حال پخش بود، خبری از قیافه قصاب یا هر کس دیگری که احساس کنی، می خواهد جنسش را به تو قالب کند، نبود، بنابراین با طیب خاطر خرید کردم. 

گوشت مزبور را در چرخ دستی ام که گاهی دوست دارم با تمام بزرگسالی ام، مثل بچه سوارش شوم، گذاشتم و بستنی به دست به خانه آمدم. بعد از خرد کردن گوشت، بوی آشنایی به مشامم خورد. این بو را فقط حرفه ای ها تشخیص می دهند، این بو، بوی آشنای گوشت بز است و ای کاش بز که می گویم یک بز کوهی وحشی و آزاده به ذهنم می آمد؛ بزی بی احترام در کنار خیل گوسفندانی در آغل یک دامدار خرده پا در ذهنم مجسم شد که علوفه درست و کافی هم گیرش نمی آمد.

دیگر برای پس دادن گوشت به فروشگاه دیر شده بود. چون من پک آن را باز کرده بود. 

بعد گوگل نکات بیشتری هم به تجربیات گوشتی من افزود و آن اینکه، گوشتی که بو می دهد، بویی که البته مال مانده گی نیست به بزهایی تعلق دارد که در فصل جفت گیری به سر می برند اما به جای تجربه عشق، برای فروش، قربانی می شوند. 

این گونه بود که بار دیگر این تجربه به من یادآور شد که حتی وقتی سی صد بار نکته ای را آزمودی، باز خاطرجمع سراغ چیزی نرو. چون خاطر جمعی فقط سزاوار خدا و البته ممالک پیش رفته است. 


برچسب‌ها: زرنگی به چه قیمت
+ تاريخ دوشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۹۶ساعت 15:18 نويسنده فاطمه. الف |

🌈🌧

📚 حس می‌کنم تمام جانم بوی ماهی گرفته، بوی ساحل و ماسه‌های خشکیده لب دریا از روی بازوانم روی صفحه می‌ریزد و روی موهایم هزاران قورباغه با چشمانی مشتاق به نوبت آواز می‌خوانند. این همه حس زنده را مدیون کتاب «راسته کنسروسازی» نوشته «جان اشتاین بک» و البته ‌با ترجمه عالی آقای «مهرداد وثوقی» هستم که جدیدا از خواندن آن فارغ شده‌ام. این کتاب را می‌شود گفت مثل پیتون از شدت جالب بودن با وجود کارهای زیادی که سرم ریخته بود، خیلی سریع طی سه روز بلعیدم و فکر می‌کنم تا ماهها، این اندوخته بی‌نظیر را همراه خود داشته باشم و حتی شده تقلیدی نگاه غریب و روح نواز نویسنده را تمرین کنم: آن استعداد عجیب در دیدن دل خوشی‌های کوچک زندگی و مهارتی غبطه برانگیز در بزرگ‌نمایی آنها....
📚 برای خواندن این کتاب، قدری به فضاسازی ذهنی نیاز دارید، چون قرار است در اماکن مختلف یک شهر ساحلی در تردد باشید با شخصیت‌های جالبی که نویسنده با ذوقی جادویی و در عین حال بسیار ملموس و واقعی، لایه‌های عمیق شخصیت آنها را جلوی شما می‌گسترد و درست مثل جانورهایی عجیبی که به گاه جزر و مد دریا در ساحل پدیدار می‌شوند، ممکن است بین خودتان و این شخصیت‌ها مشابهت‌های غریبی پیدا کنید که شاید قبلا روحتان هم از وجود آن بی‌خبر بود: از شخصیت «داک» روشنفکر که همه به خاطر بزرگی روحش مثل شمع، به گاه گرفتاری دورش جمع می شوند تا ‌»مک» و رفقای آس و پاس دوست‌داشتنی‌اش که انگار روح‌شان میان بزرگ منشی و حماقت و نادانی در نوسان است...
📚 و حالا برش‌های کوچکی از این کتاب:
... راسته کنسرو‌سازی در شهر مونتری کالیفرنیا مکانی است شاعرانه، متعفن، گوش‌خراش، پرنور، آهنگین، اعتیادآور، احساس برانگیز، رویایی..

....مک مدیر، مهتر، و تا حد کمی استثمارگر گروه کوچکی بود که اعضایش در بی پولی و بی کسی شبیه هم بودند و از دنیا چیزی نمی‌خواستند، جز آب و غذا و خشنودی...
... داک به هر [آهنگ] مزخرفی گوش می‌داد و آن را نوعی حکمت معرفی می‌کرد. ذهنش هیچ محدوده‌ای نمی‌شناخت – ضمنا بی‌هیچ اساسی به دیگران مشورت می‌داد. با کودکان هم صحبت می‌شد و حرفهایش آنقدر پرمغز بود که آنها هم می‌فهمیدند. او در دنیایی از شگفتی‌ها زندگی می‌کرد. مثل خرگوش بی‌قرار بود و در عین حال آرامشی درونی داشت. هرکس که او را می‌شناخت، به نوعی مدیونش بود. بنابراین هرکه از او یاد می‌کرد بعد به این فکر می‌کرد که «باید کاری برایش بکنم».
...در آن زمان هنوز، کودکان با ادب بودند...
... خروس را که در گرمابخشی به محفل رفقا با خورشید بامدادی آن روزِ پرماجرا رقابت کرده بود، تکه تکه کردند و با آب دبه ی بیست لیتری شستند، پیازهای پوست کنده را در کنارش چیدند، با شاخه بید در بین سنگ‌ها آتش کوچکی افروختند، آتشی کوچک و محشر، فقط احمق‌ها آتش بزرگ مهیا می‌کنند.
... آدم خوبی بود. البته بعد از اینکه بشه خیالش رو راحت کرد.
البته چون حقیقت را می‌گفت، مردم دوستش نداشتند...
پی‌نوشت: عنوان پست، از همین کتاب
🔖🖌 فاطمه اسماعیلی

https://t.me/ongoingevents

+ تاريخ پنجشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۶ساعت 17:37 نويسنده فاطمه. الف |

و خوبی، همچون درخت نارون سترگی است که هر بار بعد از هر عصیان

در سایه اش پناه می گیرم

و دست های آلوده ام را پای آن می شویم،

و در آرامشی که احاطه ام کرده،

و سکوت مقدسی که معذبم می سازد

خودم را پیدا می کنم

 و فردا روزی است که من با جرات بیشتری

خود را به ایستگاهش خواهم رساند.

فاطمه اسماعیلی

https://t.me/ongoingevents


برچسب‌ها: درخت نارون
+ تاريخ یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶ساعت 6:54 نويسنده فاطمه. الف |

"جیغ کشید، یک جیغ خاموش، یک جیغی که گریه هم همراه آن بود، شاید بشود گفت، معنی کلمه  stormy در انگلیسی  به نوعی مصداق این گریه بود، که در تعریف آن آمده: باد شدیدی که معمولا همراه با باران یا تگرگ و رعد و برق است. جیغ او هم بلند بود و گوش خراش؛ به سیالیت یک باد مغرور، جیغی که گریه اش نیز به دنبال آن روان شده بوده و خشمش از آن درست مثل درخشش رعد و برق هویدا بود، این جیغ برعکس رعد و برق، از زمین بود که به آسمان می رفت و دل آن را بی رحمانه می شکافت. این جیغ، یک جیغ سردرگم بود، یک جیغ خسته، یا جیغ بنفش برای هشدار، شاید هم جیغی از سر شادی بود، شادی گنگی که در مورد ماهیت آن هنوز نتیجه گیری روشن نشده بود، آره بهتر است بگویم یک جیغ سردرگم بود". 

این پاراگراف رو تحت تاثیر کتاب «آخرین نسل برتر» از عباس معروفی نوشتم. این کتاب شامل مجموعه داستان است یا به قول خودش برش های کوچک. کتاب با پنجه های شکننده اش مرا سطر به سطر شخم زد. این همه توجه نویسنده بی ادعای این کتاب به جزئیات زندگی روزمره برایم جالب و عجیب بود و البته آمورنده؛ جزئیات کاملا عادی و کلافه کننده معمول که او توانسته بود با جانبخشی و گنجاندن آنها در دل روایتی از زندگی انسان های کاملا معمولی، هویت جدیدی به آنها ببخشد.

چقدر در مورد مربی ورزش ساکن در یکی از هتل های مجلل مصر و زن خدمتکاری که خودش را از پنجره آن پرت کرد، فکر کردم. چه جاذبه های توریستی که تنها برای گردشگران معنا داشت و برای آدمهای بومی و در واقع آدمهای بدبخت و ندار این جاذبه ها، مرده بودند.

با عباس در «فروشگاه عدل پدر و پسر» چقدر از بعضی لحاظ همذات پنداری کردم و خلاصه این که فکر می کنم، علاوه بر نثر زیبای این کتاب، چیزی که در این کتاب اینگونه مرا به خود جلب کرد، واقعی بودن سوژه های داستانی آن بود، بسیار آشنا و نزدیک با تجربه های واقعی زندگی.....

شخصا از این کتاب بیش از کتاب معروف آقای عباس معروفی، یعنی «سمفونی مردگان» لذت بردم.

پی نوشت: عنوان پست از سهراب سپهری


برچسب‌ها: عباس معروفی, سمفونی مردگان, سهراب سپهری
+ تاريخ شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 1:58 نويسنده فاطمه. الف |

ضلع جنوبی پارک مصطفی خمینی، همه شب میزبان سگهای قیمتی ریز و درشتی است که صاحبانشان از هر تلاشی برای خوشحال کردن آنها فروگذار نمی کنند. این میعادگاه عاشقانه خیلی از سگ دوستان را نیز به این محفل می کشاند. گٌله به گٌله سگ هایی را می بینی که با هم معاشقه می کنند یا دعوا دارند و مردم با چشمان لبریز از هیجان به آنها چشم دوخته اند، کوچک و بزرگ. حتی جای نشستن برخی از سگ ها هم دیگر شناسنامه دار شده است:

مثلا اولین نیمکتی که در گذر عابرین قرار داد هر شب اختصاص دارد به خانم میانسالی که معمولا سگش را از خودش جدا نمی کند. آن سو تر، هر شب پیرمردی را می شود در حوالی پله های پارک دید که جلیقه خبرنگاری به تن دارد، و در حال  غذا دادن به سگش است. از در و دیوار انگار سگ می بارد. مردمی هم  که سگ ندارند، به تماشا می ایستند و البته به سگ های گران قیمت با احترام بیشتری نزدیک می شوند و از صاحبان آنها اجازه می گیرند تا این سگ ها را نوازش کنند.

این صحنه برای من که سگ ها را فقط از دور دوست دارم، آنقدر ها جالب نیست؛ یادآور معرکه گیری خروسهاست، شاید هم یک جور کفتر بازی باشد. به هر تقدیر، فکر می کنم، یک اراده واحد بین آدمهایی که توی پارک می بینمشان روزی اتفاق افتاده و آن این که آنها نتیجه گیری کرده اند، حیوان ها، همدم بهتری می توانند برایشان باشند. شاید یک جور از هم نوعان خود دست شسته اند، نمی دانم، ولی ظهور این همه سگ، حتما بی علت نمی تواند باشد؛ مثل دقیقا تولد قلیان که خوشحالم در وجودم حسی برای پیوند با آن وجود نداشته......ولی خوب بعضی ها از دود، آرامش می گیرند، دلایل آن می تواند مختلف باشد شاید یکی از آنها به قول نویسنده ای این باشد که دوست ندارند زندگی شان را روشن ببینند و ترجیح می دهند واقعیت های زندگی که ظاهرا آن را دوست ندارند، زیر خاکستر و دود پنهان باشد. 

امیدوارم همین طور قارچ وار اتفاق های خوب دیگری در پارک ها متولد شود، مثل همین بدمینتون بازی کردن (لبخند).

+ تاريخ پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۶ساعت 22:33 نويسنده فاطمه. الف |

اگر هر  یک از ساکنین کره زمین به اندازه من از کیسه نایلون فریزر استفاده می کرد، حتم دارم که کلا کره زمین سلفون پیچ می شد: امروزه روز، کیسه فریزر دیگر برای من تنها یک کیسه فریزر ساده نیست که آن را  مثل چای خشک از قفسه فروشگاه با بی تفاوتی بر می دارم، بلکه این کیسه ها  به عنوان یکی از ابزارهای اصلی کارهای من در آمده و تبدیل شده به بخشی از ضروریات زندگی من. به همین سادگی می دانید چرا؟ چون تمیز است، سبک است، تقریبا مفت است و از همه مهمتر وقتی بعد از استفاده آن را دور می اندازم، به آن دلبستگی ندارم.

 تکه نانی از سفره بر می گردد، جایش کجاست یک کیسه فریزر جدید تا با قبلی ها قاطی نشود. کمی از میوه های شسته خورده نشده، برای انتقال به یخچال، چی بدرقه اش می کنه؟ درست حدس زدن کیسه فریزر تا پژمرده نشوند. کمی غذا مانده و ظرف دردار در دسترس نیست، در اینجا کیسه فریزر به عنوان در ظرف مزبور عمل می کند.

و یخچال فریزر هم که اساسا امپراطوری کیسه فریزرهای من است، از یک تکه کرفس بگیر که برای روز مبادا کیسه پیچ شده تا مثلا فلان تکه لواشکی که تازه آیا روزی خورده خواهد شد یا نه؟ سبزی ها و حتی کمی خاکشیری که دارم و..... هر کدام با خودخواهی یک کیسه به تن کرده اند. تازه حتی باطری های موس هم توی کیسه فریزر، شب ها می خوابند. 

ته کیف قرار است کمی نخودچی با کشمش خودم ببرم، مناسب ترین جا، باز تکه نایلون فریزر است تا ته کیفم پخش و پلا نشوند. چند مداد آرایش احیانا قرار است توی کیفم باشند، باز جایشان کجاست، توی نایلون فریزر، چرا باز چون سبک تر از یک کیف آرایشی است. حتی برای خودکارهایم هم گاهی من کیسه فریزر را به جامدادی ترجیح می دهم به همین سادگی. 

در تدارک یک پیکنیک تابستانی هستم، خدای من اینجا دیگر نایلون فریزر مثل یک ناجی به کمک من می آید تا کلی ظرف دردار مثلا خوشگل و سنگین رو الکی دنبال خودم نکشم. 

و در اینجا نوشته را به پایان می برم، در حالی که  درمورد جایگاه نایلون فریزر در کمد لباسهایم حرفی به میان نیاورده ام و به این می اندیشم که آیا من شهروند مسوولی هستم یا نه.


برچسب‌ها: طبیعت من
+ تاريخ پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:1 نويسنده فاطمه. الف |

کتاب «فراتر از بودن» اثر کریستین بوبن را پریشب خواندم. این کتاب بیش از یک شب، میهمان خانه ما نبود، آن را سریع خواندم و صبح به کتابخانه برگرداندم. می دانم هنوز دستانم بوی عطر این کتاب را دارند؛

کتاب، کتاب زیبایی بود؛ برای کسانی که دوست دارند، ظرفیت چشم ها و گوشهایشان را برای دیدن زیبایی های زندگی بالا ببرند، چیزی بیشتر از آنچه غبار روزمرگی ها اجازه می دهد.

***

کتاب «اتاق شماره شش» از آنتوان چخوف، همدم من در ترافیک های عصرگاهی بود که بلااستثنا احساس گناه و دلشوره ناشی از دیر کردنم هم به آن اضافه می شد؛ این کتاب را از شدت جالب بودن آن، گاهی نجویده می بلعیدم و بعد شب ها حین برگشت که دیگر نوری در تاکسی برای خواندن کتاب نبود، با اشتیاق خاطره ای زیبا، تکه هایی از آن را نشخوار می کردم و تمام شب به انسانی فکر می کردم که می تواند این گونه در لایه های شخصیتی آدمها فرو رود و به این زیبایی آنها را توصیف کند. در این کتاب واقعا تحت تاثیر قلم نویسنده در تحلیل شخصیت آدمها قرار گرفتم، بی نظیر بود. اگر بخواهم به دوستی کتابی هدیه دهم، بی شک این کتاب جزو انتخابهای نخستم خواهد بود.

***

کتاب «جود گمنام» از توماس هاردی دیگر رمانی بود که در لابه لای کارهای معمول روز با استراتژی که از همسرم یاد گرفته بودم، حتی شده یک صفحه از آن را خواندم و نهایتا تمامش کردم و طی آن روزها، لحظه های من  آغشته به این دلشوره بود که بالاخره فلسفه جود در ارتباط با زندگی به سرانجام خواهد رسید یا نه. بویژه اینکه شباهت های زیادی بین او و منطق  و آرمان های خودم می دیدم و «سو» دیگر قهرمان این داستان و معشوقه «جود» ابعاد جالبی در مورد زن بودنم را به من نشان داد. 

تنها تاثرم این است که به خاطر ضیق وقت موفق نشدم  بخشهایی از این کتابها  را که مد نظرم بود و انتخاب کرده بودم، یادداشت کنم. 

***

و سال نو، آرزو می کنم آدمهای بزرگ و کتابهای عالی مرزهای سرزمین فکرتان را هرچه بیشتر جابجا کنند...


برچسب‌ها: فراتر از بودن
+ تاريخ جمعه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۵ساعت 6:8 نويسنده فاطمه. الف |

کتاب «من گنجشک نیستم»  آقای مصطفی مستور را که شروع به خواندن کردم، اصلا فکر نمی کردم، اینقدر از این کتاب خوشم بیاید. غالب کتابهای فارسی، دیگر درست مثل پسردایی، پسرعمه و ... بودند که احساس می کردم هرچه را که می دانند، من هم می دانم. یا بهتر است بگویم، این کتابها دیگر مثل دست پخت خودم شده بودند و دیگر برایم تازگی نداشتند. اما این کتاب این طوری نبود؛

 این کتاب ساده ی کم حجم، جان می داد که گوشه کیفت بی آنکه سنگینی کند، یا فضایی اشغال کند، آرام نفس بکشد و تو درست مثل گنجشک بتوانی در یک چهار راه قفل شده، آن را مثل یک درخت، روی دستانت بگذاری و احساس سبز بودن کنی و حواست از گذر زمان و دیر شدنت، گفتگوهای درونی ات و کلا آدمهای کلافه پشت ترافیک به کلی  پرت شود.

کتاب، برشی از زندگی آدمهایی بود، که دفعتا، اتفاقی در زندگی چون آوار روی سرشان خراب شده بود و آنها بعد از آن، دیگر نتوانسته بودند، کمر بودن شان را صاف کنند و به اصطلاح از نظر روانی خودشان را جمع کنند و زده بودند، جاده خاکی یا به قول دوستی، زده بودند، گاراژ... انگار که وجودشان از بار سنگین آن غم، چون تخم مرغ، یا شاید گوجه پخش شده بود به متن زندگی شان،  البته آنها چقدر خوشبخت بودند که کسی در زندگی شان بود و از همه مهم تر آن کس توان مالی داشت، که این تکه ها را جمع کند و به یک مرکز درمانی شبانه روزی تحویل دهد. 

بیشتر از این، کتاب را لو نمی دهم. فقط  همین قدر بگویم که کلا پرداختن به موضوعات روانشناختی، خیلی روی من تاثیر دارد. این موضوعات همیشه  به دلایلی، جذابیت خود را برایم حفظ کرده اند. می توانید تصور کنید، وقتی به این قضیه در دامن عطرآگین ادبیات پرداخته می شود، دیگر نور علی نور می شود. به تصویر کشیدن آشفتگی روحی آدمها....، فرقی نمی کند، آدمهایی که با یک حادثه، ضربه روحی شده اند، درست مثل آدمهایی که در اثر تصادفات رانندگی ضربه مغزی می شوند و به کما می روند، یا آدمهایی که بیماری در لابه لای ژن های آنها، خانه کرده و کم کم به ویژه وقتی محیط برایش مساعد می شود، خود را نشان می دهد و بعد کشور وجود آن فرد را  به کلی غصب می کند....

و حالا بخش های کوتاهی از این کتاب که به چاپ چهاردهم رسیده:

« ..... گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می دهیم و فشار می آوریم. گفته هرچه رفاه را بیشتر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد می کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی ها را که به هم خورده است، دوباره برقرار می کنیم.»

«.... دانیال رو سوال هاش به کشتن داد. صدبار، هزار بار بهش گفتم داری زیاده روی می کنی. گفتم هر سوال عینهو یک ماده سگ می مونه که با خودش ده تا سوال دیگه متولد می کنه. خوب تا کی؟ که چی؟ آدم که با سوال نمی تونه زندگی کنه. اتفاقا سوال باعث می شه مدام از لبه های زندگی بیفتید بیرون. باعث میشه روح های شما مست بشن، وحشی بشن. روشن شد؟»

«... برای من زندگی فقط می گذشت، اما برای افسانه، زندگی جریان داشت.»

«وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن»


برچسب‌ها: زندگی مثل یک کتابخانه است, ناشناس
+ تاريخ یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵ساعت 1:6 نويسنده فاطمه. الف |

امشب وقتی داشتم از صندوق خانه نوشته هایم عبور می کردم

چتری نبردم 

و کلی کلمه سر من ریخت

موهایم

جیب هایم

جوراب هایم، 

و کمر کشی پیراهنم ... پر کلمه با بوی نفتالین شدند...

کلماتی که بی صبرانه دوست دارند، گفته، نوشته یا شنیده شوند

اما من به آنها نگفته ام که 

باید آنها را در آفتاب پهن کنم

و آنها نمی دانند

تازه حالا که آفتاب به مرخصی رفته است

شاید باران خیلی از آنها را از پشت بام بشوید و با خود ببرد.....

اما کم کم آنها از اجداد خود یاد می گیرند که

یک کلمه باید صبور باشد....

و برای تولد به قدر کافی  قدرتمند.

***

شیطان خانم است یا آقا 

تا به حال برای من اهمیتی نداشته

درست مثل همسایه هایمان که هیچ کنجکاوی نسبت به آنها ندارم.

 روزها، من شاید از کنار شیطان رد می شم،درست مثل بنگاهی سر کوچه

اما نگاهش نمی کنم... انگار که دری ست، انگار که چناری است، انگار که ماشین اسقاطی پارک شده ای لب خیابانی ست.

 برایم اهمیت ندارد که  روی صندلی نشسته است

یا یک گوشه ایستاده

یا ....

من اساسا او را نمی بینم

برایم خنده دار است که در وجودم جایی برای او باز کنم

من دوست دارم خودم باشم و اگر بد باشم 

مال نادانی ام باشد

تا بتوانم آن نادانی را جراحی کنم

نه اینکه کسی را از جایش بلند کنم تا زیرش را جارو کرده باشم.

من کاری با شیطان ندارم

و هیچ وقت تقصیری را با تمام سنگینی اش به گُرده او حواله نکرده ام 

و او هم کاری با من ندارد....

من هرگز یادم نمی آید جان بخشی به او داشته باشم.

و اما فرشته ها

حضورشان در من درست مثل احساس گناه، اتفاق می افتد...

وقتی احساس گناه فشار روح مرا پایین می آورد، 

احساس روحانیتی می کنم که در آن

فرشته ها به من آب قند تعارف می کنند.

پی نوشت: امشب یک سری از نوشته های قدیمی ام را می خواندم و این شعرواره ها به بهانه همان کلمات اینجا روانه شدند. 

+ تاريخ دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵ساعت 1:47 نويسنده فاطمه. الف |


یک توپ احساسات و حرفهای نگفته را این چند وقت با خودم هی به آشپزخانه، بعد خیابان، بعد تاکسی بعد میوه فروشی و بعد نهایتاً به رختخواب می برم و هم چنان فرصت بازگویی یا نوشتن آنها به خاطر مشغله هایم پیش نمی آید. حالا دیگر توپ های احساساتم آنقدر زیاد شده اند که آنها را یک گوشه، کنار گلدان نازک و لرزان بامبوهایمان گذاشته ام تا سر وقت سراغشان بروم. اما امروز، تصمیم گرفتم، حتی شده یک متر از این احساسات را به قامت این صفحه بدوزم:

Tablecloth


قضیه ای که می خواهم برایتان تعریف کنم، پری روز اتفاق افتاد، یعنی پنج شنبه، پنج شنبه ای که شنبه اش هم تعطیل بود، یک پنج شنبه عزیز. به عزم خرید مایحتاج معمول از خانه بیرون زدم، دم دم های نهار بود،  کوچه تقریبا خلوت بود و  گرفتگی هوا آن را پر از سایه کرده بود. به نظر می رسید، باران قصد کرده که بیاید.
از پارک عبور کردم، کفش هایم گلی شد ولی احساس رضایت خاصی در معیت من بود. سرما گونه ها و دماغم را سرخ کرده بود- آرایشی که آن را دوست داشتم- چون خودم هم قبلا لبهایم را کمی سرخ کرده بودم و به خیالم فکر میکردم، حالا زیباتر شده ام.
هوا شروع به بارش کرد: تگرگ های ریزی روی سرم می ریخت و در حاشیه پالتوی قدیمی ام، آب می شد. با غرور حس عروسی را داشتم که آسمان در حال ریختن نقل بر سرش است.
در همین خیالات زیبا و خوشمزه غرق بودم که یک دفعه، در آن کوچه سایه دار و خیس، پیرمردی با یک توپ سفره جلویم سبز شد. با لحنی آمرانه که سعی می کرد، ملتمسانه نیز باشد، اصرار کرد یک متر سفره بخرم، آنقدر هم با عجله و سماجت خواهش می کرد که فرصتی برای سخنرانی لفظ قلم من پیش نیامد. دستی به ریش جوگندمی اش کشید و آستر جیب شلوار مندرسش را نشانم داد و گفت، از صبح تاحالا هیچ نفروخته ام و این دشت اولم است و سفره تا شده ای را به سمت من گرفت. خیلی ساده گفتم، سفره لازم ندارم و واقعا لازم نداشتم، تازه مثل غالب اوقات فکر می کردم نکند دارد کلاه سرم می رود؟ اصلا از کجا معلوم که راست می گوید؟ یا نکند این از آن گداهایی باشد که مثل گربه، باز دوباره سراغت می آیند شاید بهتر باشد در مورد مستحق بودنش بیشتر فکر کنم.
پروانه های فکرم یا شاید هم کلاغ های فکرم، با صدای او متفرق شدند، درست مثل بچه ها که بلدند کجا ادای گریه در بیاورند، با لحنی تهدید آمیز، انگار که فکرم را خوانده باشد، گفت: من یک پیرمردم و الان هم گشنه هستم، اگر هم نمی خوای کمک کنی نکن! ولی خدا رو خوش نمی آید.
لحظه ای بعد، لحنش کمی تلطیف شده بود، گفت: اصلا هرچی کرم خودت هست به من کمک کن. امروز هم که پنج شنبه است، به خاطر خیر امواتت. یک متر سفره را گرفتم و آمدم خانه و برایش پول بردم. با پول من می توانست حداقل یک فلافل مخصوص بخرد یا مثلا یک سیخ کباب با گوجه یا دوغ. از این بابت خوشحال بودم.  وقتی پول را بهش دادم، سعی ام این بود تماس چشمی چندانی با چشمان شیطنت آمیزش نداشته باشم، دوست داشتم اگر عزت نفسی در او باقی مانده، به آن آسیب نزنم. با لحنی فاتحانه و دلجویانه گفت: دخترم می خواهی یک متر دیگر هم ببری، پولش را هم نمی خواهم. جواب دادم، ممنونم. همون کافی بود. باد سبکی شروع به وزیدن کرده بود، بقیه جمله اش را با خود برد: «انشاالله به خیر و خوشی ازش استفاده کنی.»
به خانه که برگشتم، سفره را کنار کتابخانه گذاشتم. با خودم فکر کردم، چقدر فعلا دستم برای موثر بودن در زندگی بقیه کوتاه است، آرزو کردم بتوانم کارهای اساسی تری برای آدمهای نیازمند انجام دهم. کار اساسی می گویم، چون قبلا خیلی تفکراتم در این خصوص سطحی بود. وقتی نهال بودم، به جای قوی شدن ساقه هایم، دنبال این بودم برای کی، چکار کنم، کمک من به دیگران، بیش از آنکه آگاهانه باشد، بیشتر یک وضعیت شرطی شده بود، شاید هم برای جلب توجه و تسکین احساس گناهی که مثل سایه دایم دنبالم می کرد. اصلا حتی فکر می کنم، یک جور دخالت بود، یک جور کنترل وسواس گونه، از جنسی که حس می کنی بقیه کفایت لازم را برای اداره زندگی شان ندارند. 
الان به این باور رسیده ام، کسی وجودش برای دیگران موثر است که در گام اول توانسته باشد به خودش کمک کند. در این صورت در او عشقی متولد و متوجه انسان ها می شود که خیلی با کمک هایی که در لایه های پنهان خود انباشته از توقع و طلبکاری هستند، فرق دارد و مثمر ثمر است.
فکر پیرمرد تا پایان آن روز در اندیشه من بود. به پیرمردها و آدم های زیادی فکر می کردم که سرمای گشنگی و بی سر و سامانی - که بخشی از آن اصلا تقصیر آنها نیست- دست و پای ابتکار عمل آنها را سِر کرده...  و اینکه چگونه اگر به بعضی از این آدمها، فضای گرم و خوب مثلا کار مناسب- داده شود، زندگی شان به جریان می افتد؛ درست مثل قطاری که روی ریل افتاده باشد، قطاری که  ایستگاه های بعدی را بدون هل دادن، پشت سر خواهند گذاشت و سوت شادی اش در آسمان ها و در گوش خدا خواهد پیچید.


سُفره در ویکی پدیا 


برچسب‌ها: سفره عروس
+ تاريخ شنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۵ساعت 15:50 نويسنده فاطمه. الف |

خواندن کتاب «ثریا در اغماء» را اخیراً تمام کردم، قبلا همیشه فکر می کردم این کتاب حتما یک جورهایی به ثریا زن شاه ربط پیدا می کند؛ ولی حدسم کاملا اشتباه بود. ثریا صرفا فقط نام یکی از شخصیت های اصلی این رمان بود.

بخش هایی از این رمان به روزهای جنگ در شهرهای جنوبی ایران و بخش اعظم آن به زندگی افراد شبه روشنفکری اشاره داشت که با اغاز جنگ به اروپا به ویژه فرانسه مهاجرت کرده بودند.  اگرچه برخی قسمت های این کتاب مرا تحت تاثیر قرار داد- به ویژه اوایل کتاب که با توصیف ترمینال غرب و ...  شروع شده بود- ولی حین خواندنش -با احترام به نویسنده آن مرحوم اسماعیل فصیح - چندان توقعات من برآورده نشد.

حسم این بود که نویسنده و در واقع قهرمان اصلی داستان، شخصیت های کتاب را با نگاهی از بالا به پایین تحلیل کرده است؛ از طرفی، کتاب مملو از توصیفاتی بود که یا در جای مناسب بیان نشده بودند یا اینکه بیان آنها لااقل از نظر من، ضروری به نظر نمی رسید.

خلاصه هرچند حین خواندن کتاب حس کسی را داشتم که انگار از یک سربالایی بالا می رود،  اما در نهایت فکر کردم این کتاب به یک بار خواندن می ارزد.

به هر صورت هر کس ذائقه ای دارد و همین موضوع شامل کتاب هم می شود. نکته ای که دوست دارم به آن تاکید کنم این است که به نظر من کسانی که برای نوشتن یا ترجمه وقت می گذارند، ولو نه با کیفیت عالی، آدمهای جالب و قابل احترامی هستند. چون باور دارم، کارهای فکری و به ویژه نوشتن، مستلزم انضباطی دقیق است که هر کس حوصله آن را ندارد و به قول معروف مرد میدان نیست.

 پی نوشت: چنانکه آثار دیگر این نویسنده را خوانده باشید، خواندن بیوگرافی وی خالی از لطف نخواهد بود. شاید برایتان جالب باشد که بدانید کتاب های روانشناسی ارزشمندی چون «وضعیت آخر»، «ماندن در وضعیت آخر» و «بازی ها» با همت این نویسنده ترجمه شده است.

اسماعیل فصیح


برچسب‌ها: ثریا در اغماء, رمان های ایرانی
+ تاريخ چهارشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۵ساعت 22:21 نويسنده فاطمه. الف |

یک اتفاق غیرمنتظره اعم از خوب یا بد، مثل تعطیلی نابهنگام مدرسه به خاطر بارش برف، باعث یک جور تعطیلی شیرین و گوارا در روزمره گی های من می شود، آن موقع هاست که متوجه می شوم، چقدر آدم سخت گیری هستم. این موقع ها، مثل یک مادر عبوس  اما مهربان به کودک درونم اجازه می دهم اندکی بی اصول و بی چارچوب با روز سر کند.

امروز از همین روزها بود؛ به همین خاطر وقتی وارد آن میوه فروشی پر و پیمان شدم، اجازه دادم  زمان به احترام من بایستد، انگار در بهشت بودم، در محاصره رنگ ها:

پرتقال های شمال و جنوب یکصدا به من سلام گفتند و انارها هزاران چشمک عاشقانه به من پیشکش کردند، گلابی ها در اغما بودند، اما بااینهمه با مهربانی نگاهم می کردند. نارنگی ها با شوق سرک می کشیدند تا  مرا بهتر ببینند و سیب زمینی ها خیلی خاکی به احترام به پایم بلند شدند.

گل کلم پدر خانواده ترشی، در حالی که مراقب رفتار بچه هایش، سیر و خیار و به و ... بود، برایم کلاه از سر برداشت.

و در نهایت من با بدرقه پسته های چادر بر سر بعد از اتمام خریدم، به خانه برگشتم در حالی که قلبم سرشار از عشق تک تک آنها بود؛ آنها که می دانستند، هیچوقت پول را با تمام کیا بیایش به آنها ترجیح نداده ام.


برچسب‌ها: سوا کن, جدا کن
+ تاريخ جمعه هفتم آبان ۱۳۹۵ساعت 2:31 نويسنده فاطمه. الف |

پل اول را که رد کردیم، انگار به ته قیف رسیده باشیم، با انبوه ماشین هایی  روبرو شدیم که با کلافگی پشت هم ردیف بودند، کله دخترکی از ماشین کنار دستیمان، بیرون بود و بی انکه پلک بزند، دستهای راننده ماشین ما را همراهی می کرد که در آن راه بندان یک کیلویی نارنگی را بلعید و با آسودگی خاطر تمام آشغالهایش را از شیشه ماشین بیرون ریخت. اگر سابقم بود، به نام احساس مسئولیت، در آن فضای راکد که سرما بوی نارنگی به خود گرفته بود، شروع به صحبت می کردم که: آقا لااقل به خاطر این بچه آشغالهایتان را قدری دورتر توی خیابان پرت کنید.

در این صورت راننده ای که من دیدم، آنقدر خودباوری بالا داشت که شک نداشتم، کم نمی آورد و در نهایت تمام تقصیرات را به گردن وضعیت اقتصادی و سیاسی می انداخت و تازه طلبکار هم می شد. با همین استدلال و چون  در نهایت به صحت کارم اطمینان و اشراف نداشتم، تصمیم گرفتم سکوت کنم.

سوار تاکسی بعدی شدم، غیر از من دو مسافر دیگر توی تاکسی بودند، راننده با اطمینان خاطر از ترانه ای که در فضای ماشین پخش می شد، فرمان را یه دستی گرفته بود. یک حسی به من گفت به راننده بگویم: آقا یه لطفی بکن این ترانه رو عوض کن، آدم حالش از صدای این خواننده به هم می خوره، به قول ن صداش مثل گوسفند پیر می مونه و بعد پشت بندش در باب تنزل سلیقه هنری جامعه صحبت کنم و ..... اما هیچ نگفتم.

فکر کردم وقتی با سین دوست شدم اگر او به همین خواننده گوش می داد، قطعا من هم دیوانه وار سی دی های این خواننده را تهیه می کردم و همه وجودم زمزمه شعرهای همین خواننده بود....

خیلی وقت ها، خواننده کمترین سهم را در محبوبیتش دارد، آنچه او را محبوب می کند، ترانه عاشقانه ای است که از بخت بلندش سراغش  رفته و دستی شیدا که آن را روزی به قلب پرحرارتی هدیه داده است......


برچسب‌ها: محسن چاوشی
+ تاريخ پنجشنبه ششم آبان ۱۳۹۵ساعت 5:44 نويسنده فاطمه. الف |

مسیح روشن من....

هر روز که بلند می شوم در سطور کتابهایی غرق می شوم که هیاهوی امواج آنها می تواند آنقدر گوش های مرا پر کند که جایی برای شنیدن آهنگ ترس ها و تردید هایم نباشد.

یک خط منطقی در زندگی تان ایجاد کنید و بعد در مجاورت آن به کارهایی بپردازید که با انجام آنها احساس می کنید دارید خودتان را شخم می زنید. این خط منطقی می تواند کارهای روزمره ای باشد که انجام ندادنشان زندگی تان را از روال معمول خارج می کند بعد خواه نا خواه شما را در معرض فشاری شبیه جدا شدن یک بره از گله قرار می دهد. برای دوری از این فشار، خیلی ساده می توانید بخشی از روز به مکاشفه هایتان بپردازید و در انتهای روز دوباره به سوی گله برگردید. اصلا شاید توی همین گله، چیزهای جالب تری برای پرداختن باشد.

خواندن کتاب های خوب، دقیقا می تواند ساعاتی از روز شما را به خلوتی به یادماندنی بکشاند که باقی روز را از انرژی حاصله از آن لحظه ها با تمامی وجود زندگی کنید.

من در حال خواندن کتاب دیگری از نیکوس کانتزاکیس هستم: کتاب مسیح باز مصلوب. این کتاب روزهای بهاری مرا با هویت خاصی در ذهنم بایگانی می کند، دنبال گیراندن آن نور ایمانی هستم در درونم که خواندن این کتاب، درخشندگی خاصی به آن بخشیده. همان قدر که این مرد با باورهایش، می تواند این طور زیبا دنیا را با تمام سیاهی ها و سپیدی هایش به تصویر کشد، لابد من هم می توانم.

این خط منطقی که مثل یک خط راه آهن کنار قلب من کشیده شده، مرا به دنیای بیرونی وصل می کند و حکم نخ تسبیحی را دارد که دانه های ذهن و فکرم را با هر رنگ و اندازه ای می تواند کنار هم گرد آورد و از پاشیدگی و گم شدن شان جلوگیری کند. به برکت زیر و رو شدن های خاک وجودم، توی کلاس هایم، آرامشی را حس می کنم و منتقل می کنم که به من حس یک کیمیاگر را می دهد...

آه، هم اینک حرفهایی که می خواهم بگویم درست مثل شن از لابه لای غربال ذهنم می ریزد و همین، نوشتن را برایم سخت می کند. نوشتن هم یک قدرتی نیاز دارد که هیجان نگارنده را تعدیل کند، شاید هزینه های معمول، مثلا قبض ها، همین کار را با آدم بکنند.

کسی چه می داند اگر همین حرص و ولع مبارکی که برای کشف زندگی در من می جوشد در مورد پول سراغم آمده بود، الان کجا بودم و چکار می کردم ولی شاید با آن قلب، تردید دارم که می توانستم از خانقاه های ذهنم تا این پایه لذت ببرم.

پی نوشت: مسیح روشن من از همین کتاب برگرفته شده با ترجمه بی نظیر زنده یاد: محمد قاضی.


برچسب‌ها: مسیح باز مصلوب
+ تاريخ دوشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۵ساعت 2:37 نويسنده فاطمه. الف |

یک سری کارها را که بدون سوال هر روز انجام بدهی، جزو طبیعت ثانویه ات می شود. در نتیجه انجام آنها زیاد برایت سخت نخواهد بود. دیروز سه تا از درهای کابینت آشپزخانه را شستم. دکمه های کیبرد را که فشار می دهم، به خاطر وایتکسی که به آنها خورده کمی مور مور می شوند ولی تمیزی شان که یادم می افتد، کلی خوشحال می شوم.

سعی دارم، با برخی کارها همین گونه برخورد کنم.

کارهای روتین انگار یک جورهایی برای نگه داشتن آدم روی ریل واقعیت ها طراحی شده اند. آدمیزاد را که رها کنی، دوست دارد، اساسا هیچ کاری نکند، آن وقت  آدم با یک ناخوداگاه گردن کلفتی روبرو است که دیگر نه تنها در کنترل اش نیست، بلکه او را هرجا که دوست داشت با خود می کشد و کیست که نداند تمام راحتی های فعلی ما، مدیون تفکر آدمهایی است که ذهن و فکرشان را در کنترل خودشان داشته اند.

مردمانی را من می شناسم، که کارهایی که از نظر من شاق است را به راحتی یک آب خوردن در کسری از ثانیه انجام می دهند، چون اساسا، پیش از نام گذاری آن کارها، خود را درگیر انجامشان کرده اند....


برچسب‌ها: مناسک حج
+ تاريخ شنبه دهم مرداد ۱۳۹۴ساعت 21:7 نويسنده فاطمه. الف |

وقتی به خاطر ایرادات فکری ام با بقیه جمع بسته می شوم، به مراتب خوشحال تر از آن زمانی هستم که به خاطر محاسنم و نقاط قوت فکری ام با بقیه در یک مجموعه قرار می گیرم. مثلا وقتی می گویند، ما ایرانی ها اصولا آدمهای تنبل و بی مسئولیتی هستیم یا آن موقع که می گویند، ایرانی ها روحیه کار گروهی ندارند یا فلان و بهمان، در صورتی که خودم هم، چنین ویژگی هایی را داشته باشم، با آغوش باز این انتقادات را می پذیرم. این قضیه در مورد ویژگی های معمول زنان هم برایم پیش می آید، آن موقع که می گویند، زنان غرغرو هستند یا مثلا راحت آدم فروشی می کنند یا ... کنار آمدنم با این قضیه و نگاه راحت است و اعتراضی هم نمی کنم...
 خودم فکر می کنم شاید دلیل این موضوع این است که وجود این همه مثلا  تنبل یک جا، فشار را از روی من بر می دارد و من با بی تفاوتی شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم، خوب من که تنها فقط این طوری نیستم همه زنها یا مثلا همه ایرانی ها این طوری اند.

اما در مورد صفات مثبت، انحصار را دوست دارم، دوست دارم، به طور فردی به قضیه پرداخته شود و با کسی جمع بسته نشوم، انگار فقط مثلا من بلدم خوب آشپزی کنم، یا فقط من دنبال بهبود افکار و زندگی ام هستم و از این قبیل.....

این مقدمه را آوردم با فرض این که شاید غالب افراد مثل من فکر می کنند، راحت  تر به دوره ای از دوران فکری ام بپردازم که در آن، آدم مطلق اندیشی بودم، مثلا در مورد بعضی شخصیت های تاثیرگذار جهان- فارغ از نوع خط فکری شان- به جای این که زحمت بکشم و قبل از اظهار نظر در مورد شان اندکی به فکر دستاوردهای فکری ام باشم و دنیای ذهنی ام را وسعت ببخشم، خیلی راحت در رد یا قبول آنها با دوستانم صحبت می کردیم. حالا متوجه شده ام اظهار نظر در مورد اشخاص و موضوعات با دستمایه علمی کم، چقدر خود آدم را زیر سوال می برد.

دریا هرچه عمیق تر، آرام تر و با شکوه تر.........

همین طور این مقدمه را آوردم تا خوشحالی ام را از این بابت اعلام کنم که جدیدا من فهمیدم تعارضی که گاه سراغ من می آید در مسائل، در وجود غالب افراد حضور دارد.



برچسب‌ها: دریا, آرامش, زنان, فکر
+ تاريخ پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ساعت 23:32 نويسنده فاطمه. الف |

چند شبی است که فکری ذهن مرا شخم می زند و من مثل سال ها پیش به قول همسرم به گربه آوازه خوان تبدیل شده ام. غالب این خواب ها، گیر افتادن در یک موقعیتی است که ضرورت دارد از آن خارج شوم یا کمک بخواهم در حالی که نه زبانم و نه جسمم مرا همراهی نمی کنند... مثل اپراهایی است که شنیده ام. اما خوب از آنجایی که دیگر رفتن در نقش قربانی برایم نون و آب ندارد، اصلا این طور نیست که مثل سابق به خاطر این خوابها دلم به حال خودم بسوزد، بلکه خیلی زود با مشغله های روزانه ام، اصلا فراموششان می کنم. از محل نگذاشتن، مثل سبزی پلاسیده می شوند آنها...
در یکی از این خوابها یادم هست، از حضرت فاطمه کمک خواستم، صبح که بلند شدم، به این صندوق صدقات که راه به راه مثل قارچ سبز شده اند، یک پولی صدقه انداختم. من صدقاتم را از یک سر جمع می کنم و از یک سر خرج می کنم. یک مدت تصمیم گرفتم، آنها را جمع کنم و مثلا کتاب بخرم  و به کتابخانه یا بچه های بهزیستی اعطا کنم. اما هی خودم مثل شمع دزد صومعه، آنها را وقتی در تنگنا بودم، خرج می کردم و خودم به خودم فتوا می دادم که الاعمال به النیات و خدا لابد می داند من اگر روزی متمول شدم چه ها که نخواهم کرد، بعدا که دیدم این بار برایم سنگین تر می شود، بهتر دیدم، صدقاتم را که مبلغ آن نهایتا از پانصد تومان تجاوز نمی کند، بندازم صندوق صدقات که وجوهات آن می دانم مثل یخی که تا آن ور شهر برسد، چیزی از آن باقی نمانده، خیلی ناچیزش دست مستحقان می رسد؛ البته اگر چیزی از سیخ معتادان که حتی در روز روشن هم ابایی از درآوردن پول آنها ندارند، در امان بماند....
گفتم حضرت فاطمه یادم آمده بود که حدودا دوازده-سیزده ساله بودم و مادرم نذری سمنو داشت، آن موقع مطمئنا این وسایل پیشرفته که جوانه ها را بریزند و سریع له کنند، نبود، تازه مطمئنم اگر هم بود، از نظر مادرم تمام لطفش به این بود که زن ها جمع شوند و با هم آن را در هاون بکوبند. یادم می آید در مرحله نهایی  پخت سمنو قرار بود همه از آن مطبخ بیرون بیایند و سمنو را با آینه و گلاب و شانه تنها بگذارند؛ و عقیده بر این بود که حضرت فاطمه می آیند و شیرینی سمنو را داخلش می ریزند. من با آن ذهنیتِ انگشت دانه ای خود، در حالی که به خاطر اعتقادات و تلاشهایم خیلی هم خودم را لایق می دیدم، یک نامه به این مضمون به حضرت فاطمه نوشتم:

بانوی بزرگ وار:

من تصمیم دارم زندگی ام را وقف اسلام کنم. ولی خب، همچنان ایمانم ضعیف است. لطفا وقتی داخل این اتاق شدی، نشانه ای برای من بگذار تا من همیشه با یادآوری آن، ایمانم را حفظ کنم......

بعد برای تسهیل کار ایشان دایره ای کشیدم که در ادامه نامه ام به ایشان گفته بودم، حتی چنانچه نقطه ای هم داخل این دایره بگذارند، برای من کافی است...

بگذریم که من در این نوشته با سادگی کودکانه و در عین حال با زرنگی یک آدمِ نمی دانم بگویم چی، خواسته بودم از ایشان تضمین بگیرم، ولی بعدا که سراغ نوشته رفتم، هیچ نقطه ای آنجا ندیدم. ولی سعی کردم خودم را قانع کنم که لابد یک حکمتی بوده....

بعدا خواهرهایم به شوخی می گفتند، ما اگر می دانستیم، دزدکی می رفتیم و یک نقطه می گذاشتیم....

چند سال بعد من فهمیدم شیرینی سمنو به خاطر نشاسته خود گندم است. اما این قضیه را تعریف کردم برای یک منظور دیگر و آن اینکه باورم این است که من طول این سالها همچنان همان ایمانم را دارم، اما سعی ام این است که دیگر اساس باورهایم احمقانه و منبعث از یک سری فکر های منجمد نباشد. بارها در زندگی شخصی افرادی که می شناختم، دیده ام باورهای مذهبی مثل تیغ دو لبه ای عمل کرده که متاسفانه در غالب اوقات، جنبه هایی از آن مغفول مانده است. به نظرم خدا هم، باور و اعتقادی را دوست دارد که رنگ عقل و منطق داشته باشد...

حالا حضرت فاطمه را دوست دارم، به عنوان کسی که در ذهنم نماد یک انسان مقدس است، سمنو را دوست دارم، چون برکت خداست و به خاطر گره خوردن با نام این بانوی بزرگ، قابلیت این را دارد که خیلی از حس های زیبای انسان های حاجتمند را به سطح بیاورد. 

پی نوشت، این مطلب را هم اینجا با نام بانو فاطیما خواندم، جالب بود. ....خدا قسمت کند برویم پرتقال!


برچسب‌ها: سمنوپزان, جلال آل احمد, گندم, پرتقال
+ تاريخ سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:52 نويسنده فاطمه. الف |

توی مترو، حواسم رفته بود به ناخن های تازه از سلمانی برگشته اش، خیلی خوشرنگ بود، اما پیچ و تابی که به چهره اش می داد، او را بیش از آنکه لوند و جذاب کند، غم انگیزش می کرد. دقیقا مثل یک ساختمان کلنگی بود که یکی به طمع گرفتن پولش راضی اش کرده بود که دستی به سر و رویش بکشد. ابروهایش هنوز خیسی تتو را نشان می دادند و انگار آن تیپ اسپرت به او با آن سن و سال تحمیل شده بود.
توی مترو، مثل مدادرنگی 72 رنگی فابر کسل همه طیفی از زنان و دختران را می توان دید. همه گل ها زیبا هستند، اما اخیرا مطلبی خواندم - که البته درستی آن قبلا به خودم هم مسجل شده بود- در این خصوص که زیبایی چیزی نیست، جز انعکاس احساستان نسبت به خودتان، هرچه نسبت به خود حس خوبی داشته باشید، زیبا به نظر می رسید.
چقدر خوب است که آدمها با هر شکل و قیافه ای کسی پیدا می شود که دوستش داشته باشد. چیزی که من در همه آن جمعیت و خودم احساس کردم، این بود که: من از همه متفاوت تر و زیباترم......

برچسب‌ها: مترو, دختران, لاک, زیبایی
+ تاريخ سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 1:33 نويسنده فاطمه. الف |

دوستان عزیز، در حال مطالعه کتابی با نام راز سایه از خانم دبی فورد هستم. این کتاب سابقا توسط من با هیجان خریده شده، بعد سرسری از روی مقدمه آن نتیجه گیری شده و کنار انداخته شده و همین طور گوشه ای داشته خاک می خورده، تا اینکه من درست مثل کسی که در حال درست کردن سالاد است و مثلا تازه می فهمد، گوجه تمام کرده و نبود آن را به شدت درک می کند، در موقعیتی قرار گرفتم که جان و روح و شرایطم آن را طلبید و  بنابراین وقتی مجدد آن را دست گرفتم، هم به خاطر نیاز ایجاد شده و هم به خاطر ارتقاء سطح فکری ام، مثل اسفنج با جان و دل نکات آن را به خود جذب می کردم و بسیار راهنمایی های آن برایم مفید شد. بر آن شدم بخش هایی ازاین کتاب را اینجا بیاورم، هم تکراری باشد برای خودم و هم کسانی که به این موضوعات علاقه دارند:

چشمان خود را ببندید و زمانی را در کودکی، پیش از پنج- شش سالگی به یاد بیاورند که احساس تنهایی، گم گشتگی یا ترس کردید، زمانی که پیشامدی دنیای شما را به هم ریخته بود.....

مطمئنا منظره ای پیش چشمان شما ظاهر می شود، دقت کنید آن موقع بعد از این اتفاق، پیش خودتان چه نتیجه گیری کردید؟

نتیجه گیری شما هر چه هست، بعدا می شود کل داستان زندگی شما و اساس تمام تجربه های بعدی شما را حتی در بزرگسالی شکل می دهد،نوع نگاهتان به افراد، قضایا و اتفاقات پیرامونتان، بر اساس این الگوی ذهنی غالب شده همین جور پیش می روید، مگر این که این روند را جایی با آگاهانه کردن آن، کات کنید.........

من خودم که این تمرین را اجرا کردم، برایم جالب بود، دقیقا اتفاقی در 4-5 سالگی ام یادم آمد که در آن من در موقعیتی قرار گرفته بودم که هم حس ترس داشتم و هم احساس گناه و البته حس اینکه برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از دست من ساخته نیست. در ادامه این نتیجه گیری غلط را کرده بودم که حتی من مسئول کوتاهی های بقیه هم هستم....

این باور از دل این رویداد، که برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از من ساخته نیست، بارها شاهد بودم که چطوری در زندگی ام، تاثیر گذاشته، به ویژه اینکه تازه فهمیده ام در مباحث روانشناسی، بحثی هست با عنوان، من نمی دونم، پس نمی تونم......من خیلی موقع ها، از سر تواضع یا از سر نمی دانم چی واقعا، ادای ابله ها را در میاورم، خودم را به ندیدن می زنم، حتی اگر جایی کسی حرفی کنایه دار پراند، گوشهای من به طرز عجیبی آن را نمی شنوند یا سریع ذهنم آن را سانسور میکند... 

....تا آن روز من در درون داستانم خوابیده و بی آنکه بدانم اختیار زندگی ام را به دست داستانم داده بودم، هر کاری می کردم، طبق این داستان و محدود به آن بود. به نوعی در داستان خود گرفتار شده بودم.....

در ادامه نویسنده توضیح می دهد که چگونه ما وقت و انرژی و گاهی کل زندگی مان را صرف بهتر کردن داستانمان می کنیم: دردها و محرومیت هایی که در گذشته داشته ایم... در صورتی که باید یاد بگیریم ورای این داستان حرکت کنیم و از آن کلا خارج شویم.

.....داستان های ما هدفی دارند. زندگی کردن درون آنها مانند زندگی کردن درون یک کپسول شفاف است. در حالی که در فضای آشنای این کپسول احساس امنیت می کنیم، عمیقا محدود به این درک هستیم که با هیچ رفتار، گفتار یا افکاری امکان ندارد بتوانیم از آن کپسول خارج شویم. این داستان ها، توانایی های ما را محدود و امکاناتمان را مسدود می کنند. این داستانها انرژی حیاتی ما را تحلیل می برند و ما را خسته و تهی و ناامید می کنند. قابل پیش بینی بودن داستانمان موجب تسلیم ما می شود و تقدیرمان را قطعی می کند. وقتی درون داستان خود زندگی می کنیم، به عادت های تکراری، رفتارهای مخرب و گفت و گوهای ذهنی خشونت بار مشغول می شویم. 

پی نوشت: این موضوع حتما ادامه دارد. قسمت های های لایت شده، مشخصا از کتاب تایپ شده......

پی نوشت بعدی: امروز یک مورچه دیدم بعد از مدتها، کنار پادری خانه، آمده بود سبد کالا بگیرد.


برچسب‌ها: راز سایه, دبی فورد, مورچه, داستان
+ تاريخ دوشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 0:23 نويسنده فاطمه. الف |

آنسوی قلمرو تنبیه و تشویق، جزا و پاداش، سرزمینی هست که من آن را بیشتر ترجیح می دهم، در آنجا  انگار افراد آنقدر با خودشان روراست هستند که فراتر از خوب یا بد انگاشتن قضایا، اغلب منافع خود را معیار قرار می دهند، در مورد بعضی ها این معیار، بسته به شعاع وجودشان، منافع افراد کمتر یا بیشتری را شامل می شود و به قولی انسانی یا خودخواهانه می شود.
مثلا همین راننده های تاکسی را نگاه کنید که چگونه با حوصله ای مثال زدنی پشت چراغ قرمز توقف می کنند. حتی بی منطق ترینشان، دو سه بار که در کلاف قانون شکنی بقیه همکاران ساعت ها گیر افتاده اند، مثل مومنی که برای نماز اول وقت قیام می کند به قانون اقتدا می کنند، آنها با تمام وجود ایمان دارند و به نتیجه رسیده اند که این کار به نفعشان است.
همین نکته را می شود، تعمیم داد به خیلی قضایا:
فکر می کنم، چقدر باهوشند افرادی که با احترام به بقیه به نوعی نشان می دهند که دوست دارند، احترام متقابل ببینند. البته گاهی این حرکت جواب نمی دهد، به ویژه در مورد کسانی که مرگ را فقط برای همسایه می خواهند، توقعات زیادی از بقیه دارند و آنها را در صورت کوتاهی تخطئه می کنند، در حالی که وقتی به خودشان می رسد، کلی توجیه و بهانه می آورند.
تلاشی مذبوحانه برای به وجود آوردن احساس گناه در طرف مقابل. البته خدا را شکر این بازی از بس برای من تکراری شده که لازم دیدم علی رغم مقاومت درونی ام، مسئولانه به عنوان یکی از طرفین بازی از آن خارج شوم.
حالا مواد لازم برای این بازی: یک سری افراد سودجو که به وقت ضرورت خودشان را پیش شما بسیار مردد و بچه و مظلوم و آسیب پذیر نشان می دهند و بعد قربانی که در ابتدا مثل یک زورو  وارد صحنه شده و اوضاع را سر و سامان می دهد. بعد در فصل بعدی داستان، بازیگر اول تغییر ماهیت می دهد و به آدم بسیار مصمم و جدی و خودرای تبدیل می شود که با قاطعیت بلد است، بی رحمانه ترین تصمیمات را بگیرد.
بعد از کلی تجربه های تلخ ترجیحم این است و دوست دارم حواسم باشد که مبادا درونم دیگران را نفهم و خر در نظر بگیرم؛ این مسلما شکستن یک قانون نامرئی انسانی است که دودش دیر یا زود به چشمان خودم  خواهد رفت، مثل آن راننده ای که حرمت چراغ قرمز را رعایت نمی کند و دور نیست که در چهارراهی خود ناغافل طعمه ضربه تصادفی قانون شکن دیگری باشد......


برچسب‌ها: چراغانی, زورو, نقش قربانی, راننده تاکسی
+ تاريخ شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۲ساعت 20:52 نويسنده فاطمه. الف |

تلوزیون روشن بود، کوههایی دیدم در محاصره ابرهایی که می شد به آنها دست زد و مردی که در دریاچه یخ زده ای بالای آن برای تطهیر خودش، تنش را با آن می شست. صدای شکستن هیزم به وقت چهار و نیم صبح.

مثل این باتری های کی برد که می گذارم شارژ شوند، نیاز به طبیعت بکر دارم، تا شارژ شوم، ذهنم انگار مثل ورودی متروی بازار شده که مردم با دلیل و بی دلیل با سرعت از آن خارج می شوند. بر این باورم که طبیعت به رام شدن ذهن کمک می کند، آن جمعیت افکار را راضی می کند که همگی به یک مقصد بروند...

آخرین باری که رفتیم کوه، یک سال و نیم پیش بود، درکه؛ یک جای نیمه مصنوعی، نیمه طبیعی، مثل قورباغه هایی که به وقت باران سر و کله شان پیدا می شود. سرم پر از الهام ها و آواهای قورباغه های معنا بود. یک گوشه خلوت، جوراب هایمان را کندیم با مک آرتور و پاهایمان را سپردیم به آن آب خنک. وقت تنگ بود و ما بی وسیله بودیم، زیاد بالاتر نرفتیم.

 دو تا از تجربه های دیگر کوه رفتنم که به سال ها پیش بر میگردد، مال زمانی بود که بیست و یک سالم بود. وجودم از امید و یاس به یک میزان پر بود. یک زیارت گاهی نزدیک خانه مان بود در بغل کوه که بالارفتن از کوه را به ویژه برای عشاق، تبدیل به یک رسم قدیمی کرده بود. من و خواهرهایم با یکی از دوستانمان رفتیم بالا. هی رفتیم. من آن موقع بود که وقتی به نوک کوه رسیدم، تازه متوجه شدم، نوک کوه مخروطی شکل نیست. آنجا کلا مسطح بود. این موضوع  از آن لحاظ که می توانستم در آن ارتفاع بدوم، مرا خوشحال کرد، ولی به خاطر شباهتی که به زمین پیدا کرده بود، تازگی اش را از من می گرفت و یکنواختی به من القاء میکرد، به ذهن بهانه گیرم......

ولی در مجموع فکر می کنم، متفاوت ترین احساساتم مال زمانی است که در طبیعت بوده ام  و البته تاکید می کنم، درست زمان هایی که با باور و احساس قبلی به آن وارد می شدم، نه اینکه لزوما حس آنجا مرا بگیرد و این برای من ارزش داشت.

در حال حاضر تمام این مظاهر را سعی میکنم، در ذهنم بسازم، به امید روزی که در فضای واقعی متعلق به خودشان، آنها را به دنیا بیاورم.. ایمان دارم، ذهنیت آدم، خودش را دیر یا زود به واقعیت زندگی اش تحمیل می کند.


در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بي‌تابم، كه دلم مي‌خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند.....

شعر: سهراب سپهری.

پی نوشت: بهانه این نوشته، برنامه ای بود که در مورد آموزه های قوم اینکا دیدم، دوست داشتید، به این جا هم سر بزنید. اینکا: یعنی خدا در زمین!


برچسب‌ها: کوه, زمین, درکه, قورباغه
+ تاريخ جمعه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۲ساعت 20:11 نويسنده فاطمه. الف |

ساعت موبایل را یک ربع یک ربع، کوک می کنم، یک ربع خواب اضافه هم خود غنیمتی است و دل آدم خواب آلود را خوش نگه می دارد؛ امروز در نهایت با نیم ساعت تاخیر نسبت به ساعتی که باید بیدار می شدم، از خواب  برخاستم. همین دیشب قبل از آمدن به رخت خواب داشتم ادای خودم را حین مدیریت زمان از آب گذشته ام برای همسرم، خودم و دیوارهای خانه در می آوردم: از آشپزخانه به حال، از حال به اتاق از اتاق به دستشویی و ..... و خندیدم....

در قالب برنامه، فقط به ضرب زور و اضطرار می روم. غالب شب ها، مثل یک آدم احساسی هستم که از معشوقش که می داند به او نخواهد رسید، باید خداحافظی کند، دلم نمی آید از شب دل بکنم. اینها از تبعات بچه گانه فکر کردن است. من وقتم را آنجا ها که باید در موردش سخت گیری کنم، بی خیال می شوم، به ویژه در مورد برنامه های دیگران، اما پای خودم که می رسم، فقط ته قابلمه برایم مانده!

 این چند وقت مزه غذای بار گذاشته یا همان آپلود شده، خیلی زیر زبانم رفته بنابراین، سریعا غذا بار گذاشتم، یک ورقه سیب زمینی، یک ورقه پیاز، یک ورقه گوشت، یک ورقه گوجه، یک حبه سیر، و یک تکه دمبه کوچولو که سعی کردم همان ردیف اول، استتارش کنم. همه را که چیدم آمد بالا، نظرم عوض شد و به خاطر ترس از عواقب قسم های دروغی که خورده ام، دنبه را خارج کردم. در نهایت دوست داشتم، لیموعمانی هم بزنم که منصرف شدم. خلاصه تند و تند صبحانه خوردم و خودم را گذاشتم، خیابان و ..... تازه متوجه شدم که ای بابا کلاس کنسل بوده و مسئول محترم، مثل تمام مسئولان محترم و متعهد دیگر به من خبر نداده... حین برگشت، فکر می کردم، خیلی ناراحت نبودم، به ویژه این که می دانستم مک آرتور با شنیدن این قضیه چقدر خواهد خندید و همین وضعیت طنز، حال خوبی به من می داد و همین طور به ویژه اینکه نوع گرمای هوا هم حکایت از حضور بهار بود؛ فکر کردم، من بعد صبح ها بیرون که می روم، دیگر پالتوام را نپوشم، فکر کردم، فکر، فکر کردن  خیلی نتیجه داد: در بایگانی ذهنم به این جمله طلایی برخوردم: برای ارتباط برقرار کردن با خودت وقت بیشتری بگذار، آنچه برای پیمودن مسیر پیش رویت بدان نیاز داری، آنجا در درونت منتظر توست. از نظرم دعایی که از روی عادت نیست، یک جور نماد تمرکز در شرایط خود و یافتن راه حل است و من همچنان دوست دارم، برای هزارمین بار این جمله جبران خلیل جبران را اینجا بیاورم که می گوید:

او به گفتار کس گوش مسپارد، مگر آنکه برلبانش جاری سازد.......

پی نوشت: آیا علاقه به صف ایستادن یک جور جهش ژنتیکی است که در مردم ما رخ داد؟ چون من شنیدم علی رغم اطمینان بخشی دولت به هم وطنان در خصوص اینکه آقا سبد کالا تا خود عید برای مشمولین توزیع خواهد شد و نیاز نیست در صف بایستید، همچنان صفهای سبد کالا شلوغ است و اطلاعیه های دولتی در این خصوص انگار به سنگ می خورد.



برچسب‌ها: سبد کالا, دعا, جبران خلیل جبران, سندرم گیجی
+ تاريخ پنجشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۲ساعت 13:21 نويسنده فاطمه. الف |

در مقطعی از دوران دانشجویی ام به اتفاق خواهرم در خانه بانوی نسبتاً محترمی سکونت داشتیم. خانه ویلایی دوطبقه ای که هرچند قدیمی بود، اما مهندسی ساز بود و بسیار دلباز. از پله های مارپیچ وسط پذیرایی طبقه پایین که به یک انباری نقلی ختم می شد، می شد حدس زد که سابقا طبقه پایین به بالا راه داشته.... اما سالها بود که طبقه بالا با سه اتاق، حمام و آشپزخانه و پذیرایی کوچکش، در اجاره زنان و دختران دانشجو بود. ما به پیشنهاد ایشان که قرار بود تا یک ماه دیگر عازم سفر شود، موقتا در یکی از اتاقهای خالی بالا به اتفاق دوستمان ساکن شدیم و بعد قرار شد کلا طبقه پایین در اختیار ما باشد، منهای یک اتاق قفل شده آن؛ طبقه پایین دو خواب بود،... این خانه مبله بود، ولی تمام وسایل آن تقریبا همسال خود زن بودند. یک سری تابلوی نه چندان با ارزش قدیمی،  وسعت خانه و شاید هم انرژی جا مانده در آن، بدان گرما می بخشید.... صبح ها آفتاب را هیچ رقمه نمی شد از اتاق خوابی که به ما تعلق گرفته بود، بیرون کرد: آنجا ذرات نور می پاشید و گرما...

از تمام این ها که بگذریم، می رسیم به حیاط رویایی آن. هرچند زیاد به آن رسیدگی نمیشد و علف های هرز گام به گامِ گل ها و درختان آن در حال قد کشیدن بودند، ولی جان می داد برای خلوت کردن. گاهی گریستن و گاهی شادی کردن. اولین بار آنجا من با گل یخ آشنا شدم. از این فضا، گاه تنهایی لذت می بردم و گاه با دخترها روی صندلی های نارنجی رنگ عهد دقیانوس آن می نشستیم و چایی می خوردیم. آن موقع ها من هنوز خیلی فضایی نشده بودم؛ افسردگی ام در اندازه ای نبود که حالت غالب من باشد، یک روحانیت خاصی هم تازه در خودم احساس می کردم، "ف" دختر طبقه بالا که کارمند مخابرات بود و در اوان میان سالی، به این جور احساساتم دامن می زد، دوست داشتنش را احساس می کردم.........

در مجموع طول یک سالی که آنجا بودیم، خوب بود. شاید اگر  به گذشته برگردم، سهم بیشتری از آن شادی را برای خود می کشیدم. روزهای پایانی بودن ما در آنجا، مصادف بود با برنامه فروش این عمارت.

این همه را گفتم برسم به برخی از عادت های این بانو که بازنشسته آموزش و پرورش بود، مادر خانواده ای پرجمعیت که هر کدامشان برای خود کسی شده بودند، زن دنیا دیده ای بود و همیشه حتی اغراق نکرده ام بگویم انگار در صبحانه اش هم سیر می ریخت. به شدت عشق به زندگی داشت، صبح ها راه می افتاد و سنگک خشخاشی برای خودش می خرید، پیاده روی می کرد و دور و برش رمان های اسماعیل فصیحی بود. یادم هست کتاب " کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم" پائلو کوئیلو را که بهش دادم، بعد از خواندش گفت، کتاب خوبی بود ولی خیلی مسیحیت را تبلیغ کرده بود- الان هم از این کار خودم و هم از این حرف او واقعاً خنده ام می گیرد.

با اینکه می دانستم یک جور محبت خاص به ما داشت، اصلا آن را نشان نمی داد. عادت دیگر ایشان این بود که زیاد با خانه اش ور نمی رفت، یک جور راحتی خاصی داشت، ضمنا برعکس پیرزن ها، اصلا اهل نصیحت نبود...

من باز هم در مورد این موضوع خواهم نوشت. فقط این را اضافه کنم که این خانه فروخته شد و یک مجتمع بزرگ بی در و پیکر جای آن را گرفت......

پی نوشت: تعجبم از خودم این است که آن موقع سراغ آن اتاق قفل شده نرفتم. نه به خاطر دزدی و این داستان ها، یک جورهایی سر درآوردن از کارها و خطر، آدرنالین زیادی به خونم می ریخت که این خود وسوسه انگیز بود! نمی دانم شاید این دست به عمل نزدنم هم از غصه دار بودنم بود، آن موقع ها.........

بدم نمی آمد شعر گل یخ کورش یغمایی را هم بیاورم که با خواندنش غمباد گرفتم و منصرف شدم.


برچسب‌ها: گل یخ, کورش یغمایی, دوپامین, مسیحیت
+ تاريخ سه شنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۲ساعت 0:45 نويسنده فاطمه. الف |

انگار داشتند، هزاران کله قند در آسمان می سابیدند، خودم هم مثل خانم بزرگ ها، این ور آن ور که صحبت هوا و زمستان و ... بود، می گفتم، امسال بارندگی خیلی کم بود- چه خوب است، آدم همیشه اصرار به حرف زدن نداشته باشد- بعد هوا سرد شد، و هی برف می بارید، برف می بارید، ساعت به ساعت در را باز می کردم و چک می کردم، این عروسی برپا باشد...... حتی اگر خسته بودم، می زدیم بیرون، خوردن لبو برایم در آن هوای سرد به یک رسالت بزرگ تبدیل شده بود...

این لحظه ها را رنگ می کنم، تا سرم مشغول باشد. من خیلی پیش آمده شرایط موجودم را به ضرب زور عوض کرده ام، حتی محل زندگی ام را ولی در نهایت متوجه شدم که خودم خیلی مهم هستم این میان، نگاهم، فکرم، تفاسیرم، احساساتم. هیچ مقطعی در زندگی آدم دوباره تکرار نمی شود. از مرور گذشته به نتیجه رسیده ام که در همان حالی که خیلی شاکی بودم و دنبال شرایط ایده آل خیلی کارها بوده که می توانستم انجام دهم، خیلی امکانات بوده، که نخواستم ببینم. ..بنابراین همش باید هنر دیدن و درک را در خودم کشف کنم. این مهارت در درونم هست مطمئنم.

باید عجله و اضطرار را کشت و لحظه ها را با آرامش تمام سر کشید. به نظر من این که می گویند شکرگذار باشید و نعمت هایی را که دارید بشمرید، مال این است که آدم این جوری کج خلق نمی شود و به خودش ثابت می شود که خیلی بی راه و چاه نیست.....

...از دیروز آفتاب در آمده و دیگ های برف عروسی را می شوید، یک ضرب

پی نوشت: عنوان پست، یک ضرب المثل فرانسوی که دوستش داشتم.
برچسب‌ها: برف, دیگ, عروسی, آفتاب
+ تاريخ شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 1:4 نويسنده فاطمه. الف |

"یک مفهوم انتزاعی و خیالی را می آوری و گره می زنی به یک واقعیت معمول زندگی.

مثل این شعر سهراب که می گوید: به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

این آمیزش اثر را زیبا و وزین می کند، غیر از این، تعابیر شکل کلیشه ای به خود می گیرند. یک نوشته خوب، به ویژه یک شعر خوب آشنایی زدایی می کند، عادت زدایی به دنبال دارد. ذهن دو تکه شده راه به جایی نمی برد: زشت، زیبا، خوب- بد، پاک - ناپاک"

این ها بخشی از سخنان یکی از اساتیدم بود، استاد سعید سعید پور، در دوران تحصیلم که تقریبا از لحاظ روحی خیلی خسته و افسرده و روی هوا بودم. آخرهای ترم بود. با اعتماد به نفس در حد صفر یکی از نوشته هایم را برایش بردم. کنجکاو بودم، ببینم چگونه آن را تفسیر می کند. امشب بعد مدتها لای سررسیدهای قدیمی آن شعرم را دیدم. آدم وقتی افسرده است، گاهی در اوج است گاه در فرود. به قول دکتر هلاکویی عزیز، کمتر در جاده واقعی زندگی است. آن شعر محصول لحظات اوج من است، به اضافه احساساتی که یک جوان پرهیزکار دارد:

در مجال پیوند با حضور نورانیت که کرانه های مرا بی کرانه می کند:
با غرش امواج دریا هم نوایم،
در شرشر بلندترین آبشار زمین خود را می شنوم
همصحبت تک تک ستاره های آسمانم
غرور بلند پروازترین عقاب کوهستان را در خود احساس می کنم
اسب جوان شجاع دشت دورم بنویس: سمند راهوار دشت های عصیان
یک کبوترم بر هرچه ضریح مقدس بنویس: کبوترم بر حریم مناره های نیاز
در ملوسی همتای ملوس ترین گربه های عالمم و در باهوشی بسان سگ شجاع بنویس به جای ملوس، لوسم
من سکوت صحرایم و در خود ابهت کوههای بلند را احساس می کنم
قدر مورچه های کوچک پر از صبر و پشتکارم بنویس مثل مورچه ها پر از وسواسم
مثل آهو زیبا بنویس: عنتری علافم (چون همه به زیبایی آهو واقفند)
مثل کاج سبز
مثل قاصدک رهایم
مثل قطره های باران با خود تولد هزاران هزار دانه را به همراه دارم
پیغام شادی ام بر هرچه دل فراموش شده بنویس پیک شادی ام در دل دبستانی سرد
اتفاق جالبم بر هرچه قلب خاموش
بیدارترین خروسم که با خود نوید صبح را به دنبال دارد بنویس به جای نوید هشدار ( مردی سرباز یا یک اعدامی را تصور کن که قرار است با سرزدن سپیده ....)
پیچک سبزم بر گرد هرچه گل و بته که رو به آسمان دارد.
به زلالی سنگ ریزه های چشمه
به سادگی یک بچه روستایی
گندم زاری که باد می رقصاندش
به جدیت یک رعد و برق مثل صاعقه خواب هرچه خشکی است بر می آشوبم
مثل سیل خروشان بر هر چه ناپاکی بر هرچه بی ریشه
مثل تکرار می مانم
تکرار خاطره ای زیبا که خیال را به بازی می گیرد
به رسائی نغمه ای که در کوهساران می پیچید حقیقت دارم
شیرینم مثل رویا
خواستنی ام مثل آرزو
صادقم، صادقم
مثل برف سفیدم بر هرچه سیاهی دروغ بنویس: سفیدی برفم روی یک صندوق پستی

نابهنگامم مثل تگرگهای شورانگیز پاییزی

مهربانم مثل مادر بنویس: دلشوره بلورین یک مادرم
رنگین کمان باورم
ساکتم مثل یک بیشه
بی تابم مثل یک بید مجنون بنویس: بی تابی بیدم در جنون باد
سیالم مثل نور
با خورشید می تابم
وقار ماه ام من بنویس: پرتو انعکاس مهتابم
عاشقم مثل تو........... بنویس: برپلکهای تو

گفت: کتاب بخوانم، صادق چوبک، رضا براهنی، بهرام صادقی و......گفت استعدادش را داری.

سالها از این موضوع می گذرد. هر وقت اثر ضعیفی می بینم، بیشتر متقاعد می شوم که همچنان باید یاد گرفت. تازه از نظر من یادگیری فقط شامل خواندن نمی شود، باید تجربه کرد. دیده ها و شنیده ها و تجربه ها را با هم آمیخت. عجله کاملا بی مورد است، اصلا عنوان کردن آن ناامید کننده است.

همین صبوری را باز زمانی داشتم که با وجودی که چند پله با محمود دولت آبادی فاصله داشتم، سراغش نرفتم. حس کردم حیف است وقت آدم باوجودی چون او را جوان خامی چون من بگیرد. تازه کتاب کلیدرش را تند تند خوانده بودم و سال اول دانشگاه بودم، توی تاکسی بودم، او را دیدم که وارد ساختمان گفتگوی تمدن ها می شود، سریعا از تاکسی پیدا شدم، سرباز دم در بی هیچ سخت گیری راه داد بروم بالا. یک لحظه آن همه شوقم را منطقم سرکشید. پاهایم سست شد، از خودم پرسیدم، واقعا اگر آقای دولت آبادی از من پرسید که تا به حال چه کارهایی کرده ای، چه چیزی دارم که ارائه دهم، با تمام آشفتگی هایم، می بینم آن موقع چقدر پخته رفتار کردم.......


برچسب‌ها: از شکسپیر تا الیوت, سعید سعیدپور, دولت آبادی, سرباز
+ تاريخ پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 1:17 نويسنده فاطمه. الف |

در دسترس ترین جایی که در آن به من حس خلاقیت دست می دهد، صورتم است. اگر حوصله داشته باشم البته؛ صورتم را تمیز می کنم در همان حین سوالات تکراری همزمان سراغم می آیند. چرا به پوست صورتم خوب نرسیدم؟ چرا مثل میوه های یخچال در پی راهی برای تازه نگه داشتنشان نبودم؟ بعد ذهنم سریعا جواب دندان شکن همیشگی اش را بی امان پیش می کشد: آنچه به یک صورت زیبایی می بخشد، اطمینان خاطری است که در چشم ها است و حسی که مثل یک آب و هوا بر پیکره آدم حاکم است. مطمئنا زیبایی مثل بسیاری دیگر از مفاهیم دنیا امری نسبی است، ولی به نظر من در کنار رسیدگی خوب، مثلا تمیز نگه داشتن و .... چیزی که در زیبایی چهره تاثیر دارد، این است که آدم از نظر روحی روبه راه باشد. یعنی گیج و سردرگم نباشد. بداند کجا ایستاده و کجا می خواهد برود...

در حال حاضر من بسیار دوست دارم در موقعیتی قرار بگیرم که بیشتر در ارتباط با طبیعت باشم. چیزی بیش از سبزه ها و درختان کثیف، دودگرفته و سرما زده خیابان ها....یک کار اشتباه به عادت روزانه من تبدیل شده و آن پیگیری اخبار است. شاید آدمی با ذهنیت من استفاده جالبی از این خبرها نکند. مثلا از خواندن وقایعی که دست پخت جامعه نخبگان و قدرتمندان شهر، کشور و شاید دنیا است، حس یاس به او دست بدهد؛ ممکن است حس کند که گرداب شرایط، زورش از توان بازوهای نحیفش بیشتر است و به قدرت خود در تغییر دنیایش تردید کند. به هر شکل آدمیزاد با امید زنده است. این امید را به هر لطایف الحیلی باید در زندگی کاشت. شاید هنری که می گویند همین باشد. همین الان از نوشتن لذت می برم، از سرمای نوک انگشتانم همین طور... انگار این سرما روح آدم را فریز می کند تا ماندگاری آن بیشتر باشد. لذت می برم از آمدن عید که مثل یک فصل جدید، عبور جبهه هواهای سرد را مژده می دهد: ریز ریز خواندن پرنده ها در صبحگاهان فصلی که دامنش به تابستان وصل می شود.
خوشبختانه یا هرچی، من می دانم که این گذر ماه و سال چیزهایی به روح آدم می دهد که بدون آنها انگار حس بویایی اش برای احساس زیبایی ها شکل نمی گیرد.


برچسب‌ها: خیابان, جنگل, دامن, جبهه
+ تاريخ دوشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 21:3 نويسنده فاطمه. الف |

نیاز به شهود دارم، مثل وقتی که برای تهیه غذایی چک می کنم که چه چیزهایی در خانه هست و چه چیزهایی را باید تهیه کنم... باید شهود تهیه کنم. من یک زمانی شهودم آنقدر بالا زده بود که در نهایت انگار کِرم افتاد. از همان کرم ها که به لپه می افتد. آنقدر از کتاب ها  و باورهایی که در این زمینه نوشته شده بود، خوانده و لبریز بودم که مثل یک موجود حبس شده در یک حباب، از خیلی واقعیتهای معمول دور افتاده بودم: مثلا حواسم نبود، قضایا و افراد را آنگونه که هستند، ببینم، نه اینکه یک نسخه مستقلی از آنها درست کنم که مطابق میل من باشد...

بله بدیهی بود که این دیدگاه یک جایش می لنگید. من مثلا در کتاب "دفترچه معنوی" از پال توئیچل خوانده بودم که برای یک انسان طالب رشد همه چیز حکم یک نشانه را دارد، مثلا گربه ای که آرام از بالای دیوار روی کاپوت یک ماشین پارک شده زیر درختی می پرد، ممکن است، غیر مستقیم به شما در یافتن پاسخ سوالات ذهنی تان و روشن شدن ابهامات پیش رو در مورد مسائل زندگی تان کمک کند. من مثلا در این قبیل چیزهای ظاهری غرق می شدم، به اصطلاح در پوسته می ماندم و پیش تر نمی رفتم و بجای انجام دیگر تمرینات آن، سعی می کردم به این سرشاخه ها خیلی دقیق شوم. هیچ وقت آن تمرین شنیدن را که گفته بود با روزی 10 دقیقه تمرکز، شنیدنمان را آگاهانه کنیم، پیوسته نپرداختم. یا این سوال اساسی را جدی نگرفتم که گفته بود یک رهرو حقیقت قبل از اینکه بپرسد جهان برای او چه خواهد کرد، از خودش سوال می کند، چه خدمتی از من برای جهان بر می آید؟ ....

چند روز پیش حس کردم، حالا هم دارم در جهت عکس زیاده روی می کنم، زیادی به واقعیت ها چسبیده ام. باید یکم از آن یکم از این قاطی کنم: یک پیشنهاد زیبا در کتابی دیگر این بود که یک گوشه خانه تان را محراب کنید، یک شمع دائم در آنجا روشن باشد و هر شی یا عکسی که قداست وجود را به شما یادآوری کند در آنجا قرار دهید...حالا واقعیت موجود در این جا این است که تصمیم بگیرید از آن شمع های بی خود، بدبو بگیرید که ارزان برایتان آب بخورد یا مثلا از شمع های با کیفیت.... روی محرابتان یک روسری کوچک رنگ پریده لا مستعمل* بیندازید یا یک تکه ابریشم و ترمه گران بها...

خوب بگذریم، افکارم را بالا پایین می کنم، تا چیزی از تویش مفید در بیاید، قصد سخت گیری ندارم، در همه موارد،  از یک دام بزرگ سعی دارم رها شوم و آن مشروط کردن آرامشم به اگر های بیرونی است، اگر فلان چیز را داشته باشم، اگر فلان جا باشم، اگر فلان مدرک را داشته باشم، اگر و اگر .....غالب افرادی که به اگرهای حتی سخت خودشان رسیده اند بعدا به خاطر احساس خلاء مجددا مجبور به تجدید نظر شده اند. اگر کسی قول بزرگان را قبول داشته باشد، از نظر آنها آرامشی ماندگار و واقعی است که منشاء آن در درون است نه در بیرون و وابسته به عوامل بیرونی...

باز هم منحرف شدم از آنچه اول کار می خواستم بگویم....

برف بارید، چه برفی، یک قسمت شهر برفها توی چشمانم می رفتند، یک قسمت شهر مثل یک ترازویی که کفه اش پایین باشد از برف خبری نبود، تیزی سردی هوا بود که بخار دهان آدمها را نشان می داد، آغشته به مهربانی هایشان.

پی نوشت: لا مستعمل: ترکیب واژه لامصب با مستعمل بود در ذهنم که ناخوداگاه بر صفحه جاری شد. لامصب گفتم، چون روسری که دوست داشتم، به خاطر کم تجربگی بود، جنس بد بود، حس بد بود، یا چی در ماشین لباس شویی حسابی رنگش پرید.....


برچسب‌ها: بریدا, برف, شب, آدمها
+ تاريخ یکشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 1:0 نويسنده فاطمه. الف |

اگر قرار بود، از گوشت تنم یک کوفته درست کنند، مطمئنم خوشمزه ترین کوفته عالم می شد. از بس که ورز آمده، البته همش نه با کار، بهتر است بگویم با بی برنامه گی.

یکی از برنامه های زندگی را باید جدی گرفت و بعد بقیه را مجبور کرد که آن را قبله قرار دهند، سیاست یک بام و دو هوا لااقل اینجا عقیم می ماند. فکر کردم این قدر چرا خسته شدم، در حالی که کارم خیلی هم سنگین نبوده، نتیجه گیری کردم، غیر از پراکنده کاری ها و سختگیری هایم در انجام مناسک معمول روز بدون اعمال ذره ای ابتکار، این خستگی ناشی از آن است که همش ته وجودم همچنان افراد درجه یک زندگی ام را در حال تماشای خودم می بینم و اصرار دارم آنها بیش از من به فکر من، به فکر خستگی هایم، احیانا آینده ام و الی اخر باشند. در کنار آنها دلایل بسیار مستدل و خانم بزرگی هستند که تکیه زده اند بر دیوار دلم و بی هیچ گفتگویی از نگاهشان پیداست که من هیچ دوست داشتنی نیستم و باید ال کنم و بل کنم و کلا شاخ غول را بشکنم تا احساس رضایت مندی از خودم داشته باشم. مثلا ماهی خدا تومن درآمد داشته باشم و کلا به همه علی الخصوص نزدیکانم، مثل نقل و نبات خرج کنم، دیکشنری آکسفورد را حفظ باشم و اصولا اشتباهی، از من در حال حاضر و در آینده دور نباید سر بزند، چه برسد به اینکه اشتباهات گذشته فراموش شوند، آنها باید دائم مثل دیوار نوشته های معترضان شب کار به من یادآوری شوند....

محصول این تفکر تشدید خستگی ناشی از کار است، قفل کردن و تضعیف قدرت خلاقیت. تصور کنید، چقدر توفیر است، میان این دیدگاه که آدم ته ته وجودش با خودش تعارف نداشته باشد و مثل مدیر کنترل همه اوضاع را در مسئولانه مثل یک آدم بالغ دست بگیرد یا این که مثل زنان غم باد گرفته و دل شکسته دنبال همدرد یا کشف شدن باشد....

البته لازم می دانم حتما دیگر این بحث را فیصله دهم، چون هرچه باشد، این طرز فکر در من تا حدودی تضعیف شده و خیلی کم مجال خودنمایی می یابد. بنابراین لازمه چنین پیشرفتی، تشویق فراون و تخصیص بن و جایزه است. واقعا دوست داشتن خود، کنار آمدن با خود، مثل اتحاد یک زوج که دست از تلاش مذبوحانه برای تغییر هم می کشند، حتی شده یک اپسیلون، تاثیر خود را نشان می دهد. حتی روانشناس ها عقیده دارند، تاثیر تشویق در مقایسه با تنبیه در پروسه تعلیم و تربیت، به مراتب خیلی بالاست و زودتر به ثمر می نشیند.
مثال زنده عرض کنم، دیروز به خاطر یک تکه کیک کوچولو، نزدیک بود، چند بچه را زیر پایم له کنم. چند ساعت بعد که در مورد کارم فکر کردم و از خودم پرسیدم احیاناً بچه ها چه فکری ممکن بوده در موردم بکنند، اندکی شرمنده شدم، ولی نمی دانم، چه اتفاق مبارکی ناغافل در وجود من رخ داده بود، که صدای با شهامتی گفت: اشتباه دیگه، آدم اشتباه می کنه، قبول دارم کارم زشت بوده ولی خودم رو می بخشم و حواسم هست، بیشتر دقت کنم.
خلاصه، این حس نوپا آنقدر مرا به وجد آورد که مثل یک مصرع شعر خواستنی، هی توی قلبم تکرارش می کردم و حظ می بردم. یک جور احساس تازه بود، انگار وارد یک فاز خاصی از حس و اندیشه می شوی، یک چیزی تومایه های دمیدن هوای تازه به تمام جونت پس از خروج از یک مطبخ سنتی گرم و داغ.......


برچسب‌ها: حافظ, کوفته, استیک آبدار, هوای تازه
+ تاريخ جمعه یازدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 0:46 نويسنده فاطمه. الف |

رگ گردنم گرفته، روانشناس در تلوزیون با موهای مش شده و پرداخت شده، گفت: این جور دردها، دردهای روان تنی اند، خشم و اضطراب و گیجی و کلا هر بی تعادلی بالاخره از یک جای آدم می زند بیرون، کاش از کون آدم بیرون می زد، از یک جای بدن می زند بیرون که منتظرش نیستی. مثل خونریزی داخلی که فقط کبودی اش پیداست، آن نارضایتی هم در سردرد و معده درد و سرماخوردگی مزمن و ...... خودش را نشان می دهد. البته من اگر هم خرده حسابی است بیشتر با خودم دارم تا بقیه. البته این هم یک جور حرف مفت است، چون ناخوداگاه آدم پیچیده تر از این حرفهاست. تازه رفتارهای آدم که ریشه های طویل و کلفت دارند که به این راحتی از بین نمی روند.

البته الان فکر می کنم که حالم کمی بهتر از قبل است.  به یاد زمانی هایی می افتم که وقتم عزیزم را در خانه عاطل و باطل هدر می دادم. آدم بی هدف توی خانه، - توجه کنید تاکید می کنم، بی هدف، چون مهم هدف دار بودن است- مثل یک ذغال آتشینی می شود که فقط گند میزند به موکت لحظه ها.

یکم هم که هلاکویی گوش دادم، متوجه شدم باید کار را به عنوان یک فعالیت حیاتی برای سلامت روانی ام بپذیرم. حالا هر روز برای شنیدن صدای دوست داشتنی بچه ها و کلنجار رفتن با آنها لحظه شماری می کنم. من خودم هم می دانم، آدم بی مایه ای نیستم - البته شاید هیچ کسی کم مایه نیست- فقط مثل یک چوپان خوش قلبم که باید، فرهیخته شود. به قول خارجی ها تِرِین شود. اعصابش که ضعیف شده، مثل استخوان شکسته دستی جا انداخته شود. سابقا هم تدریس می کردم. ولی روحیه ام عین زهرمار بود، از حسادت عمیق به وضع مالی شاگردانم. باید آدم مفید باشد....

حتی جارو هم کارویژه خود را دارد. آدم که در برابر دیگران احساس بی مصرف بودن کرد، شرمنده خودش نیز خواهد شد. انگار دارم مثل یک پیرمرد چند تا جوان تازه به بلوغ رسیده را راهنمایی می کنم.... چه احمقانه، خدا را شکر که برای چشمی که می بیند، کلی نشانه و راهنما است.

نوشته را تمام می کنم، با خاطره باران سر شب آمیخته به بوی کباب کوبیده دنبه داری که خیابان را پر کرده بود، و خاطره زعفرانی و سماق دار و سنگگ چرب شده زیرش....

و البته بوی کودهای برخاسته از بلوار که بهار را نوید می داد!

زندگی خالی نیست،

سهراب است،

کباب است و

ریحان است....

آری تا زندگی هست،

زندگی باید کرد......



برچسب‌ها: میترا بابک, سهراب سپهری, ضرب المثل, دکتر هلاکویی
+ تاريخ سه شنبه هشتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 21:22 نويسنده فاطمه. الف |

باران بارید، چه بارانی، کمربندم را بستم و  شروع کردم به گوش کردن به آهنگ های موبایلم. فضای ماشین را بوی نان تافتون مسافری دیگر پر کرده بود. دوست داشتم این باد و باران و عطر و موسیقی به گونه های خسته آدمهایی بخورد که توی فکرم بودند...سالها قبل توی کتابی خوانده بودم که اگر ژست هر موقعیتی که دوست دارید به آن برسید را بخود بگیرید و بر آن مداومت کنید، حالتی در شما ایجاد می شود، که یا شما را به آن موقعیت سوق می دهد، یا اینکه آن موقعیت را برای شما آنقدر قابل درک می کند که بتوانید تصمیم بگیرید آیا برای طولانی مدت دوست دارید در آن موقعیت باشید یا ترجیح می دهید از آن به عنوان یک مشغله ذهنی عبور کنید: رفتم در قالب یک انسان راضی، قانع، امیدوار، صد البته با سواد و هزار البته مصمم و امیدوار و هدف مند.
ببینید به نظر من وجه مشترک آدمها و چیزهای درست و حسابی دنیا، عقل و منطق است. اصلا من جدیداً بدجوری عاشق این نوع دیدگاه شده ام؛ فکر می کنم، انجام کاری به صرف پاداش یا ترس از خطا، آدم را به جایی نمی رساند.از هر کار فکر شده، گُل می چکد. این فکر کردن روی کارها یک جور به آنها ضمانت می بخشد. چون به نظر من، فکر کردن با شفاف سازی قضایا اتفاق می افتد، شفاف سازی قضایا هم با شفاف بودن آدم برای خودش، یک جور انگار اتمام دوره سردرگمی ست، البته خوب بعضی فکرها پشتوانه تجربی بالایی دارند، مثل زمینهای حاصل خیز، بعضی ها  هم گاهی باید خود را حتی نمک زدایی کنند....

یک زمانی من - شاید حتی همین الان- بدم نمی آید از غذاهایم تعریف کنند، خوب که فکر می کنم، می بینم، برای رسیدن به این خواسته ام، از هیچ فرصتی برای بهتر کردن و کیفیت بخشی به آن دریغ نمی کردم، (مثل همین قضیه نمک زدن به گوشت یا حبوبات قبل از پخت آنها، علی رغم باور رایجی که می گوید این کار، باعث دیر پز شدن یا سفتی گوشت می شود، من در موقعیتی یاد گرفتم که اصلا طعم غذا به ویژه غذاهای گوشتی به این است که اول پختشان نمک کافی به آنها بریزی و اصلا گفته های قبلی صحت ندارد) بعد فکر کردم، همین قضیه را تعمیم بدهم به دیگر کارها....

مثل یک آدم خوشه چین، حالا حواسم هست، بی هیچ عجله ای یاد بگیرم، ندانستن آدم را بدجوری گیج می کند.....


پی نوشت: فهمیدم شهرداری به شهروندان نهال رایگان می دهد، با وجود مشغله ای که دارم، یک بخش چیپ وجودم، دوست دارد، برود و چندین اصله نهال بگیرد، حتی اگر حیاط هم نداشته باشد، چون رایگان است....این حاتم بخشی را با وجود حیاط دار نبودن خیلی ها، نمی دانم چه طوری تفسیر کنم.....


برچسب‌ها: باد و باران و غزل, شهرداری, نهال رایگان, آشپزی
+ تاريخ دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 21:35 نويسنده فاطمه. الف |

من به نتیجه رسیده ام، این بهشت و جهنمی که می گویند، تمثیلی از درجات مختلف آگاهی است. شاید این تعبیر به خاطر آی کیوی خاص مردمان آن دوره بوده که مثلا خبر نداشتند جزایر قناری چیست، یا اطلاعی در مورد برخی بخش های قاره آفریقا نداشتند که انسان ها در آنجا از زور گشنگی آدم خواری می کنند...
 به خاطر همین نتیجه گیری، نمی دانم که وضعیت حاضر خود را نتیجه کم دانی ام بدانم یا این که قدری چاشنی عرفان شرقی به آن بیفزایم و آن را مقطعی معنی دار در زندگی ام بدانم که قرار است، درسهای قابل توجهی به من بدهد. این که مثلا صبرم را زیاد کنم، یا از دنیا و تفریحات آن دل بکنم و سر نفسم را با سنگ ایمان بشکنم.

به گمانم برای این که اذیت نشوم، تفسیر دوم را انتخاب کنم، تا اولی را. چون اگر موضوعات فلسفی شوند، تازه یک جور آدم را به خلسه های عجیب و غریب و لذت بخش می برند. آدم کم کم در این توهم زیبا فرو می رود که یک جور انسان خاص با ایمانی است که پیش خدا جایگاه دیگری نسبت به بندگان او دارد. تازه هر روز از اینکه متواضعانه با وجود این تصور، با بندگان خدا در یک خیابان راه می رود یا در یک هوا نفس می کشد، حس غروری بی نظیر به او دست می دهد، بنابراین این انتخاب مرا بیشتر وسوسه می کند.

در حالی که  انتخاب حالت اول بی تردید به زیان من است چون در آن، جا برای سرزنش خود به خاطر بی خبری از وضعیت اجتماعی و سیاسی وجود دارد و هیچ خبری از آن توهم های زیبا نیست، بلکه نادانی و کوته بینی مثل یک زخم روی چهره آدم را آزار می دهد. من بسیاری از کسان شبیه به موقعیت خود را می شناسم که بخاطر آگاهی از این واقعیت که یک کشور نفت خیز جهان سومی دائم روی میز قدرت های بزرگ جهان است، سالیان پیش، حتی قبل تر که من تازه متولد شده بودم، بار و بندیلشان را بستند و به جاهایی رفتند که تلاطم در آنها کم است و ثبات موجود به آن مملکت ها اجازه داده تا به هر چیز خوبی فکر کنند که کیفیت زندگی را بالا ببرد. مثلا به آموزش، بهداشت، تکنولوژی، هر روز در آن فکر جدید ابلهانه ای ظهور نمی کند که یک سری چاه ها را در دوره ای بکند و بعد در دوره ای بعد همان چاهها را پر کند. گواه زنده و از تنور در آمده این موضوع، بحث تغییر چند وقت یه بار نظام آموزشی است، و بحث کنکور و این داستانها.... بهتر است این موضوع را زیاد کش ندهم

پی نوشت: کاش یک فرشته ای چند سال پیش بر من ظاهر می شد و می گفت قرار است همه چیز در آینده نزدیک حداقل سه چهار برابر گران شود و من لابد الان به جای نوشتن این موضوعات، به خاطر این امداد غیبی در انبار شخصی ام در حال لیست برداری از اجناسی بودم که تاریخ مصرف آنها در حال تمام شدن است و بهتر است آنها را خیرات فقرا کنم....

راستی میلاد پیامبر اعظم را هم در خاتمه تبریک می گویم چیزی که از ایشان در تصور من است، بسیار ستودنی است. نماد مهر و محبت و دانایی و کسی که در قران خیلی متواضعانه از قول خدا می گوید، من بشری هستم همچون شما که تنها به من وحی می شود...

البته چیزهایی هم در مورد ایشان شنیده ام که خودم زیاد باور ندارم، چون گویندگان آن عموما افرادی هستند که از کل ویژگی های ایشان قسمت های خاصی را بهره برداری های شخصی کرده اند و وقت لازم دارم تا در مورد صحت و سقم آنها یا مثلا چرایی این قضایا تحقیق کنم.

یکی از آرزوهایم دیدن غار حرا است در حالی که به موسیقی دلخواهم گوش می دهم و می رقصم البته قطعا منظورم رقص از نوع رقص حضرت مولاناست......


برچسب‌ها: حضرت محمد, ص, کوه, موسیقیِ
+ تاريخ یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۲ساعت 22:17 نويسنده فاطمه. الف |

اعتراف می کنم، اگر یک سری نادانی هایم را به چشم نمی دیدم، شیفته خودم می شدم. اما یک جورهایی در موقعیت هایی قرار گرفتم که این معشوق را حمام نرفته و ابرو برنداشته دیدم.... در موقعیتی دیدم که از شدت گیجی چشمان زیبایش، حالتی ابلهانه به خود گرفته بود و تلاش هایش مرا یاد آدمی بی خبر و خام و ساده لوح می انداخت. ناخوشایندترین بخش خودم را در رابطه با نزدیکان خودم یافتم. زمانی که به خاطر بی خبری آزاردهنده ام، بین آنها و همسرم خیلی بچه گانه و منفعلانه و غیر مسئول ظاهر شدم.

یکی از موضوعاتی که در باب آن چانه من تا ساعت ها می تواند برای یک تازه عروس یا یک مخاطب مشتاق، بدون خستگی پرحرفی کند، دقیقا همین موضوع است. من همچنان به این موضوع بارها و بارها خواهم پرداخت، چون به خاطر روحیه حساسم، حسابی اجازه دادم، تبعات این بی تجربگی و بی خبری حسابی از من انرژی بگیرند، بی خود و بی جهت.

واقعیت این است که در ازدواج های غیر فامیلی و ناآشنا، زن یا مرد، مثل یک پل میان خانواده خود و همسرشان عمل می کنند. عقل ایجاب می کند، که در این میان بسیار محتاطانه عمل شود، چون مطمئنا صمیمیتی که من نوعی با همسرم و متقابلا با خانواده ام دارم، این دو مطمئنا با هم ندارند. بنابراین باید نبض امور را در دست گرفت. این میان ممکن است، سوء تفاهم های زیادی به وجود بیاید. درست که مسئولیت هایی هم متوجه خود این افراد است، ولی به هر صورت آن پل نقش تعیین کننده تری دارد. خلاصه هرچند طول زمان، مثل یک طبیب حاذق پاسخ خیلی سوال ها را در خود دارد و افراد بالاخره در گذر آن اخلاق هم دستشان می آید، ولی باید دیمی فکر نکرد و آگاهانه امور را مدیریت کرد.

یک زمانی از دوستی شنیدم، رفتند شیراز دیدن خواهرش، ولی البته در هتل ساکن بودند. آن موقع توی دلم آن دوست و خواهرش را و در نهایت خانواده شان را به شدت قضاوت کردم. گفتم، یعنی اینها دلشان از بس کوچک است، نمی توانند لااقل چند روزی هم دیگر را مسالمت آمیز تحمل کنند؟ حالا که یکم سرد و گرم چشیده ام و نگاهم از حالت یک بعدی، شاید چند بعدی شده، می بینم، این اقدام آنها بهترین و دلسوزانه ترین حرکتی بوده که انجام داده اند. این پا روی دل و در واقع ناخوداگاه خود گذاشتن و آگاهانه و سنجیده رفتار کردن، نتایج ماندگار و به درد بخورتری دارد، تا اینکه آدم ها همیشه در دل هم باشند.

حالا فکر می کنم، گاه به هر دلیل اگر بین افراد اصطکاک یا تنشی است، بهترین لطف به آنها نگه داشتن رابطه در حد رسمی و کوتاه است. از اصرار عجیب خودم برای این قبیل صمیمیت های نسنجیده به شدت تعجب میکنم، مثل یک دختر بی خبر چهار ده ساله، من در مواقع زیاد افرادی را که رابطشان بودم، پیش هم گذاشته و خودم سراغ بازیگوشی هایم رفته ام و بعد مثل آدمهای هوچی هی دفتر سیاه کرده ام که آی چرا این طور شد و آن طور شد.

می دانم که ناخودآگاه نزدیکانم را - هر چه از لحاظ عاطفی بیشتر به من نزدیک بوده اند، بیشتر- آزرده ام، ولی تصمیم گرفته ام بیش از این کسی را اذیت نکنم و از آن سو خود را در معرض ناخودآگاه خالص آنها قرار ندهم.

در خاتمه دعا می کنم از این تفکر پنهان خطرناکم فاصله بگیرم که غالبا مسیرهای پرسنگلاخ را در موضوعات مختلف برای طی طریق انتخاب می کند.

پی نوشت: این نوشته را با طعم آهنگ نوستالژیک حس شماعی زاده بخوانید، با گام های ساکسیفونی که امضای او انگار در آثارش است. آهنگ هرچه ما می ریم بیشتر بیشتر......


برچسب‌ها: اعتراف, نادانی, شیفتگی, مهربانی
+ تاريخ پنجشنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۲ساعت 19:15 نويسنده فاطمه. الف |

همچنان گیر من سر یک ربع است. ساعت 9 مثلا قرار دارم، چه ساعت 6 بیدار شوم، چه 7 چه 8 دست آخر 9 وربع سر قرارم می رسم. این یک ربع را لوطی واربه خاطر تمرین مهربانی با خودم، معمولا بی خیال می شوم. والا این طور نیست که نتوانم یک فکری به حالش بکنم. یک زمانی در گذشته، یک نیمچه روانکاو به من گفت چرا من دیرم می شود:

 به خاطر برنامه ریزی ناخوداگاهم برای نزدیکی به افراد، چون در چنین مواقعی برای توجیه دیر آمدن، کلی توضیحات شخصی است که ارائه می شود و همین ها، یک جور باب ورود افراد به حریم خصوصی شماست و باقی قضایا...

من حالا هرچند دیرم می شود، ولی خوشحالم بگویم، با دانستن آن دلیل، بدون توضیح قضیه را سپری می کنم و مثل یک ایرانی بی قید وبند و آزاده، غیر مستقیم می گویم، همینه که هست..... این طرز تفکر، چیز تازه ای نیست، من خودم خیلی شاهد آن هستم، مثل شایعه و خرافات انگار پخش شده باشد. همین همینه که هست را مثلا آن راننده تاکسی هم می گوید که کورسی پانصد تومن را مثلا هشتصد تومن حساب می کند، یا بنگاهی هایی که مثل یک مافیا در مسخره ترین بخش شهر، قیمت خانه را در حد شمال شهر بالا نگه می دارند تا پورسانت بیشتری گیرشان بیاید.

اصلا من فکر می کنم، این روزها، کل شهر مثل یک بنگاه شده و همه روحیه بنگاهی و بنگاه داری پیدا کرده اند، مثل یک دومینوی عجیب، من گوش شما را می برم، شما گوش مرا و این گوش بری همین طوربه تمام سطوح جامعه سرایت می کند. اجازه دهید از این بحث های واقعی خارج شویم و به دنیای امن ذهنی مان پناه ببریم. قبل از خروج، یادم آمده بود که یک تشکر جانانه از خودم بکنم، چون امروز توی تاکسی با وجود خزعبلاتی که مجری رادیو داشت تحویل می داد، واقعا خودداری زیادی از خودم نشان دادم تا رادیو را خرد نکنم. می دانید، از این دروغ های اشکار و بی پرده، حس بی شعوری به من دست می دهد....

بسیار دوست دارم، یک دفه یک اتفاقی بیفتد در ذهن ما و ما سوار ماشین زمان بشویم و در گذشته ای و یا آینده ای فرود آییم که ذهن ها وفضا بخردانه تر بود....

توجه کنید، به هیچ وجه این چیزها باعث زنگار قلب من نشده، من حس می کنم، هیچ وقت مثل حالا، راه رفتن روی پاهایم را حس نکرده ام، برای ساختن، گاهی گریزی از خراب کردن نیست.

 برای باد یادداشت می نویسم:

ای باد سراغ سرزمین من نیا فعلا

که بذرهای ناامیدی را

ممکن است،

به سرزمین هایی ببری

که زندگی

مدیون آنهاست.

شاعر: البته خودم..

عنوان پست: اسم شاعرش را نمی دانم، ولی بخشی از ترانه ای بود که آقای ویگن، خوانده اند.



برچسب‌ها: اتوبوس, تاکسی, سرزمین, ترانه
+ تاريخ سه شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۲ساعت 22:22 نويسنده فاطمه. الف |

تازه بدم نارنگی، خوشمزه بدم نارنگی، لیموشیرین تازه دارم، تامسونی ببر پرتقال، پنج تومن تره بارو میدم، هزار...

برس به پرتقال، برس به نارنگی، انار ساوه دارم، سیب دماوندا ببر، برس سوا کن، جدا کن... بدو

گوجه سفت سالاتی، پیاز درشت رنده‌ای، خیار قلمی، فلفل دلمه‌ای، کلم برگ، سیب زمینی تازه .....

پیاز سفید بندرآ، سیب زرد دماوندآ.....

سبزی قرمه، پلوی، کوکویی، آشی...

سبزی آش، پنج کیلو سبزی چهار تومن، سبزی خوردن همه رقم

خرما، خرمای مضافتی بم، دو بسته هزار، خرمای تازه، برسِ به امواتت....

ظروف مسی،ملامین، چینی، قسطی  ....

آهن قراضه، بخاری کهنه، کمد و یخچال، وسایل خونه خریداریم......

شب پنج شنبه است، دعای حضرت عباسه، اگه حاجتی داری بیا، از در سقای کربلا خالی بر نمی‌گردی.....

این اشعار فولکلوریک  ملی را همینکه از غرب بلوار به شرق آن رفتیم، [و حتی زمان قبل از مهاجرتِ موفق به اصل دهات] توفیق داشتیم بشنویم. اشعاری  که هر لحظه صاحبان آن اراده کنند، در محله شروع به خواندنش می کنند. ساعت هشت و نیم صبح جمعه، ساعت دو و چهل و پنج دقیقه اولین روزهای هفته، وسط یک برنامه مهم تلوزیونی.... بله هر لحظه که اراده کنند.... اوایل بسیار سختم بود، اما من هم مثل مردان پر مشغله محله و زنان تنبل، بیکار و پرمدعای آن به عربده‌کشی آنها عادت کردم. حالا وقتی که حسب اتفاق حین ورود آنها به محله خودم هم بیرون هستم و یک هو زنان یک ربع محجبه‌ای را می‌بینم که مثل زنبورهای عسل با شنیدن این صدا سراغشان می‌روند، پیگیری تماسم به شهرداری بیش از پیش عبث به نظرم آمد. این وانتی‌های دوره‌گرد زرنگ انگار به عضوی از اعضای این خانواده‌ها -که روزی متعلق به طبقه متوسط بودند، ولی سیل تورم آنها را به ته دیگ رسانیده- تبدیل شده اند. چیزی که این جا اضافه است، انگار من هستم، شاید هم کم‌کم من شبیه آنها شدم. دیروز که خسته و رفته از گذراندن روزی پر مشغله روی تخت دراز کشیده بودم، همزمان که بخشی از این صداهای آهنگین و زیبا! به گوشم می رسید، دیدم اکثر اشعارشان حفظم شده، انگار دستانی افکار ما و زندگی ما را هرطور دوست دارد، شکل می دهد ....

اما روایت مختصر پارادایم از تاریخچه خدمات پرتابل:

یادم آمد تا همین چند سال پیش، فروشندگان لبو یا باقالا با سرکه و یا تخم مرغ و سیب زمینی آب پز روی گاری کنار خیابان‌ها با تبلیغ شفاهی عابران را به خرید ترغیب می‌ کردند. رانندگانی که سوار وانت های درب و داغون، قراضه جمع می‌کردند. ولی چندان خبری از میوه فروش یا سبزی فروش وانتی نبود. فکر می‌کنم هرچقدر شغل های آبرومند کمتر شد -همراه با افزایش جمعیت و سخت تر شدن شرایط اقتصادی- هوش سرشار حاشیه نشینان، آنها را به سوی حرفه دوره گردی سوق داد. (فکر می‌کنم در این بین بی انصافی میوه فروشان در مغازه‌ها و بازارچه‌ها هم در این روند فزاینده، بی‌تاثیر نبود. اوایل بلندگوهای ژاپنی چندان مد نبود، ولی با از بین رفتن شرم و حیا و ریختن قبح سلب آسایش مردم و پا پس کشیدن نهادهای مسئول در این زمینه و کلاً منسوخ شدن مصنوعی به نام "قانون"، عربده‌کشی بیشتر رواج یافت. چندی بعد، هیاتی از کارشناسان صنایع الکترونیک ژاپن به ایران آمده و نیاز این دوره‌گردان  -با آی کیوی 200- را به سرعت تشخیص داده و سریعاً دست به کار شده و بلندگوهایی با توان تولید صدا در مقیاس 50 هزار دسیبل را –به منظور برطرف کردن نیازهای روزافزون تجاری دوره گردان عزیز و شریف ایرانی - با اقساط بلند مدت در اختیارشان قرار دادند. فقط یادشان رفت این نکته را به این عزیزان گوشزد کنند که این بلندگوها همان طور که از اسمش پیداست، برای صد برابر کردن تناژ صدا تولید شده و دیگر نیازی به عربده‌کشی در میکروفن آن نیست. این شد که با وجود واردات میلیون‌ها دستگاه بلندگو و اکو، سنت حسنه عربده‌کشی همچنان تداوم یافت. به هر روی هرچه فکر می‌کنم می‌بینم به هوش این حاشیه‌نشینان زحمت کش که هم به دنبال احتراز از پرداخت هرگونه مالیات، هزینه آب و برق و .... بوده‌اند و هم خواستار بردن لقمه‌ای حلال بر سر سفره هایشان، باید دگر بار آفرین گفت: آفرین، با همین هوش می‌توانیم قله‌های اورست فنآوری را فتح کنیم.

اما، مردم که قیمت‌های پایین‌تر این دوره گردان را می‌دیدند، و از طرفی احیانا کمی از قبل هم تنبل‌تر شده بودند -و از همه مهم‌تر اقدامات غیرقانونی در بینشان نمرات مثبت زیادی به همراه داشت و به دلیل نشان دادن تهور، تبدیل به مسابقه پر رقابتی شده بود- بیشتر از قبل به این فروشندگان رند روزگار اقبال نشان دادند.

قراردادی نانوشته میان دوره گردان و شهروندان متمدن در جهان سوم به توان سه. در حالی که به خاطر استقبال شهروندان از اقدام ابتکاری دوره‌گران در برطرف ساختن نیازهای اولیه آنها، درآمدِ حلال این عزیزان، روز به روز افزایش یافت؛ فنآوری نیز با سرعتی خیره‌کننده به پیشرفت خود ادامه داد. با آمدن سی دی و .... دیگر این عزیزان قادر بودند فریادهای خود را ضبط کرده و با کیفیت اچ‌دی در بلندگو پخش کنند. آنها به برکت درآمد خود به وانت های هایلوکس دست یافتند. وانت هایی که به کولر در تابستانهای گرم و به بخاری برای زمستان های سرد مجهز بود. ترازوها نیز دیجیتال شد تا میکروگرمی در حق افراد اجحاف نشود.

وقتی بیننده، مغازه میوه فروشی پرتابل را مشاهده می‌کرد که حتی از بازارچه ها هم مجهزتر بود و اجناس بیشتری در آن پیدا می‌شد، در اوج فنآوری غریو شادی سر می‌داد. باز هم آفرین به این هوش و ابتکار و خلاقیت (منظور همانcreativity )....

باز هم تاکید می کنم: شغلی بی درد و سر و راحت با درآمدی حلال تر از شیر مادر برای ایرانیانِ مسلمان بسیار حساس به حلال و حرام و قسم حضرت عباس. اوایل بعضی از شهروندان به عربده‌کشی این قشر زحمت‌کش اعتراض داشتند. سلب آرامششان، علی الخصوص در ساعات استراحت؛ ولی اندک اندک حضور همیشگی این عزیزان، تبدیل به عادتی مالوف شد و پدیده عصب‌کشی اعصاب حسی و شنوایی در شهروندان فوق متمدن اتفاق افتاد. دیگر مانند برنامه‌های رادیو و تلویزیون دیگر نقاط جهان، ساعات حضور این خدمتگزاران مردم و طول موج رادیویی آنها برای همگان مشخص است. خانم‌های خانه‌دار منتظر می مانند تا مایحتاج ضروری خود را در ساعات مشخص – همراه با گپی کوتاه- از این خادمان اعصاب و روان تامین کنند و اگر آنها پنج دقیقه دیر کرده باشند، حتما اهالی محترم محل به آنها تذکرات لازم را ارائه خواهند کرد.

اما در میان فروشندگان دوره‌گرد، محصولات و کالاهای حمل شده و حوزه‌ها به سرعت تخصصی‌تر شد. مانند قانون کپی رایت، حقوق مادی و معنوی یکدیگر را به رسمیت شناخته و هرکدام کالایی خاص را ارائه کرده و به فرکانس رادیویی هم احترام گذاشته و سعی دارند از زمان بندی مشخصی تبعیت کرده و در کل مزاحم حوزه تخصصی هم نشوند. از طرفی، سعی شده با استفاده از ترفندهای دامپینگ، قیمت‌ها از بازار روز هم ارزانتر باشد تا شهروندان به طور کامل فکر خرید از دیگران را از سر بیرون کنند. ولی لازم است از طرف خودم بگویم:

عزیزان نگرانی به دل راه ندهید، ما دیگر به شما عادت کرده‌ایم و نیازی به پایین آوردن قیمت نیست. گران هم بفروشید ما در هر حال از شما خرید خواهیم کرد: ترا به خدا اینهمه فسفر، ارزان خرج نکنید، صنایع هوا- فضا و هسته‌ای ایران سربلند به خلاقیت و تیزهوشی شما نیاز مبرم دارد: به امید نیل به سند چشم انداز میوه فروشی موبایل ایران در سال 1404، ایرانی آباد و آزاد......

 


برچسب‌ها: دامپینگ, هایلوکس, سند چشم انداز, ایران
+ تاريخ شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۲ساعت 18:41 نويسنده McArthur |

دوستان عزیز، من این نوشته را در حالی می نویسم که پای افزارهایم را همچنان به پا دارم و زره ام را همین چند لحظه پیش از رخت آویز روسری ها و مقنعه هایم آویزان کرده ام، حتی نخواستم چیزی بخورم، چون موضوع مهمی در میان بود: من از جنگ با واقعیت می آیم. قبلا شنیده بودم که نهایت این مبارزه، شکستی نابرابر است اما گوشم بدهکار نبود و صاف اینجا که نباید، سعی در ساختار شکنی داشتم. نه تنها نه آوردن های بقیه مرا دلسرد نکرد بلکه قهرمان درون، مرا با هیجانی شدید مصمم به نبرد کرد. از آنجایی که این هیجان ها سرو کله شان درست زمانی پیدا می شود که آدم باید یک سری کارهایی به رغم میل باطنی اش انجام دهد، من هم بی برو برگرد، آنها کارهایی را که دوست نداشتم و انجامشان در نهایت به نفعم بود، را تعطیل کردم و رفتم پی این هیجان و در واقع این جنگ.... وقت گذاشتم، به دفعات، واقعیت مرا عینهو یک مگس کوچک این ور و آنور کوبید تا در نهایت، خوشبختانه در اثر این ضربات مخم به کار افتاد و فهمیدم باید به واقعیت ها احترام گذاشت و آن را به رسمیت شناخت. یک سنگ سر راه می تواند ناخن های شما را بشکند، اما وقتی مشتهایتان از خشم خالی می شود و شروع به فکر می کنید، در این صورت مثل یک بچه سر به زیر برای رفتن به آن سوی جاده یا سنگ را دور می زنید یا از روی آن رد می شوید. ای بسا روی آن سنگ درحالی که نفسی تازه می کنید، یادگاری هم بنویسید. این جوری یعنی مثل یک آدم فرزانه به نتیجه رسیده اید که انکار فایده ای ندارد و فقط وقت شما را می گیرد.

من با مطلق اندیشی ام خیلی اذیت شدم، یکی از این نمونه سیاه و سفید فکر کردن هایم، همین قضیه بود که من اگر نیتم صاف باشد و این داستانها، کلیه متغیرهای بیرونی هم به حکم قانون من درآوردی ذهن من، مطابق میل من تغییر می کند، در حالی که واقعیت این طور کشکی و آبکی نیست. مثال عرض می کنم: من فکر می کردم، وقتیم مودبانه با یک راننده تاکسی برخورد کنم، او هم به خود اجازه نمی دهد که پشت چراغ تازه سبز شده، پول بی گوشه و پاره دستم بدهد یا اگر من اگر در کار آشنایی فضولی و کنجکاوی نشان ندهم، او هم به خیال خوش من متقابلا رفتار می کند و یک هو کلیت شخصیتش تغییر می کند و شبیه من می شود. در صورتی که این خبرها نیست. من پذیرفتم که توی این دنیای بزرگ نباید واقعیت ها را حذف کرد بلکه باید یاد گرفت چگونه با در نظر گرفتن آنها برنامه ریزی کرد..... حالا من یک جور هایی مرید واقعیت شده ام: آن موقع که در تلویزیون می بینم چگونه بوفالویی، بوفالوی دیگری را که همراه او در حال فرار از دست اجتماع گرگ های گشنه در زمستان بی امانی هستند، زمین می زند تا خود جان سالم بدر ببرد....

آن موقع که کودکانه فکر نمی کنم که لزوما مثلا افراد مذهبی آدمهایی با ایمان قوی هستند، فکر می کنید، چقدر بیمه هستم؟ این تفکر خطرناک مثل این می ماند که شما هرجا ببینید زمین تر است، استدلال کنید باران باریده.....

به هر تقدیر، واقعیت با همه داشته ها و نداشته هایش شده، عضوی از اعضای خانواده من...مثل یک پدر بزرگ. آدم کامل وجود ندارد و همین طور شرایط بی عیب و نقص، آدم باید یاد بگیرد حتی در خرابه هم از یک گوشه ای شروع کند، دستی که تکان داده نشود، کم کم خشک می شود، مثل بال یک پرنده.....

خوب، نوشتن آن چه در ذهنم می گذرد، با توجه به سخت گیری هایی که دارم، قدری سخت است، اما من تلاشم را می کنم....

پی نوشت: بعد از گرفتگی ظرف شویی که متوجه شدیم، کارشناس مربوطه در اوج انصاف و دلسوزی نزدیک به نیم متر لوله اضافه را تا شده در مجرای آب گذاشته و آن را درآوردیم و یکی نو جایش گذاشتیم، هر وقت که آب به راحتی در سه سوت از راه آب عبور می کند، احساس می کنم، گلوی خودم است که باز شده است.

پی نوشت بعدی: پناه می برم به خدا از رنده ای که بعد از رنده شدن پیاز در آن به حال خود رها شده و شستنش کار بس دشواری است.

و از ظرف آب میوه گیری که باز به همین سرنوشت دچار شده است....

از قول یک نفر: من تازگی ها متوجه شده ام تو از هر کسی زیاد تعریف کنی من باید برعکسش را تصور کنم! (تازه قدر صورت های خنده بلاگفا را می فهمم)


برچسب‌ها: چای, برف, کارشناس, سرنوشت
+ تاريخ پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۲ساعت 13:9 نويسنده فاطمه. الف |

داشتم رشته های آشی را توی کاسه این ور آن ور می کردم و متوسل شده بودم به مقدسات ذهنم که مبادا مویی، چیزی از این کاسه نذری در آید و ضد حال شود. آخرین بار یادم نیست کی آش درست کردم. چرا آش درست کرده بودم، ولی فقط اسمش آش بود: چند رشته ماکارونی، یک بسته سبزی آش بود با کلی پیاز داغ یا نعناع داغ.........دوست داشتن خود کاری بسیار دشوار است. اینکه اراده کنی فقط و فقط به خاطر خودت یک قابلمه آَش بار بگذاری. توی ذهنم مرور می کردم من خیلی ها را، حتی شده مقطعی بخشیده ا م، اما از سر خودم انگار راحت نمی گذرم. بنابراین سعی ام این است که خودم را دوست داشته باشم. آموزش مسئله خیلی مهمی است، برایم محرز شده در هر زمینه به هر اندازه که نادان هستم، به همان میزان اذیت می شوم.... به افرادی برمی خورم که به خاطر تجربه و مطالعه قادرند یک قضیه را از ابعاد مختلف ببینند، و فقط مثلا در یک موضوعات خاص غرق نشوند و بعد مجبور نباشند، دوباره وقت بگذارند و به آن جنبه های فراموش شده بپردازند، بنابراین برای رهایی از این کلاف سردرگم بودن و روان شدن امیدوارم به خودم یادگیری را از هر نوعش تکلیف کنم.....

پی نوشت: این آرزو در مترو به ذهنم متبادر شد: دوست داشتم یک شهروند آمریکایی بودم که سر سال نو، به هر میزان که در توانم بود به مراکز خیریه موجودِ غیر دزد کمک می کردم تا وجدانم گاه و بیگاه در مترو یا در خیابان های شهر با دیدن بچه ها و آدمهای مشکوک به گدا به درد نیاید.

و همین طور این جملات بسیار نغز در داخل واگن ها در مورد امام حسین (ع) که شک دارم، خود ایشان  اصرار داشته باشد، اینگونه برایش تبلیغ شود.

لئوناردو داوینچی:

من زندگی امام حسین (ع) را خوانده ام، به نتیجه رسیده ام که او به کربلا به خاطر دل خودش رفته و جنگیده است، اگر غیر از این بود، هرگز زن و فرزندانش را با خود نمی برد.

مهاتما گاندی،

امام حسین ع اگر در هند ظهور می کرد، این مملکت آباد می شد.


برناو

اگر امام حسین ع امام ما بود دستور می دادیم در هر شهر و روستایی یک یادبودی برای ایشان بنا کنند و خاطره او همیشه زنده باشد.......


برچسب‌ها: عاشورا, امام حسین ع, لئوناردو داوینچی, مهاتما گاندی
+ تاريخ شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۲ساعت 13:45 نويسنده فاطمه. الف |

هفته پیش  سالگرد زلزله بم بود....آن زمان وقتی من این خبر را شنیدم، خوب، ناراحت شدم ولی واقعیت این است که از بس دستم بند خودم بود، خیلی درگیرش نشدم؛ حالی شبیه همان زلزله در ذهنم برقرار بود. اجازه داده بودم، یک مشت افکار غلط با هیبتی مشروع حسابی وجودم را کرخت کنند. اگر دست به عملی هم می زدم مال یک هیجان گذرا بود، نوری که زود به خاموشی می گرایید. شما وقتی مشکلاتتان را بزرگتر از خودتان می بینید، وقتی دائم نگران و هراسان روزهای نیامده هستید، وقتی هی گذشته تان را جراحی می کنید و دائم در آن وقت می گذرانید و هی صدای کر کننده ای در وجودتان شما را به خاطر بی کفایتی ملامت می کند و شما مثل متهمی خسته آن را می پذیرید، دیگر چطور ممکن است با این ذهنیت احمقانه، بتوانید بزرگ فکر کنید؟ وقتی توقعاتتان از خود و دیگران غیر منطقی است، وقتی خودتان را خوب می تکانید و متوجه می شوید، بیشتر تصمیماتتان مهم زندگی تان را بر مبنای تایید گرفتن از دیگران اتخاذ کرده اید، وقتی ذهنتان به تلخی، آمار نداشته هایتان را بیش از داشته هایتان حفظ است، دیگر چه جای بحث است. چه آثاری از زندگی در چنین ذهنیتی که مثل یک بمب ساعتی برنامه ریزی شده تا به وقت معلوم منفجر شود، به چشم می خورد؟

کاش و هزار کاش، افراد به همان جدیتی که حین سرماخوردگی دکتر می روند یا انواع آنتی بیوتیک ها را مصرف می کنند، به همان جدیت هم فکری به حال ذهن های خسته و افسرده خود می کردند..... الان می توانم بگویم که دوست دارم بخش هایی از من زنده شوند، بیشتر از آن لحاظ می گویم که دوست دارم حس کنم آن منِ لجباز و نادان و حساس که بی هیچ دلیل منطقی به نتیجه رسیده بود، بقیه از دیگران گرفته تا ماورا باید زندگی اش را اداره کنند، دیگر  بزرگ شده و وقت شوهرش است.... آدم بعضی وقت ها که بچه گانه و غیر منطقی می اندیشد و تازه متوجه هم نیست، واقعا بدجوری تحمل ناپذیر است! خودش، خودش را که نمی بیند؛ از بس که غرق خودش است، ولی یک وقت هایی روی سنگی در ساحل وجودش بالاخره یاد می گیرد، جای خودش را محکم کند....

فکر می کنم ، من خودم هرچقدر واقع بینانه تر  بیاندیشم و بیشتر دست به عمل بزنم، شاید بیشتر خون زندگی در رگهایم جاری شود. فرق آن مثل دیدن رانندگی یا نهایتا بازی کردن آن، با نشستن پشت رل واقعی است. پیشنهاد می کنم، همه سناریوهایتان را برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران دور بریزید. تازه متوجه می شوید برای آنهمه انرژی که صرف می کردید - چه برای کمک گرفتن از آنها، چه قبولاندن تفکری به آنها و چه .....چقدر سهم ناچیزی عایدتان می شد. من به نتیجه رسیده ام ، وقتی با صددرصد وجودم در زندگی ام حضور دارم، تازه می توانم کاری برای آن انجام دهم....حتی دو درصد هم مسئولیت قائل شدن برای کسی- همسر، پدر یا...- با هر عنوانی کافیست تا کار را خراب کند و به بهانه ای بزرگ برای کم کاری تبدیل شود....

پی نوشت: از نظر من هیچ چیز مثل سیمای یک انسان مسئول، زیبا نیست.


برچسب‌ها: کریسمس, برف, زیبایی, آرامش
+ تاريخ پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ساعت 23:15 نويسنده فاطمه. الف |

سروران عزیزی که در فشار نامرئی .....، استخوانهای محتاج کلسیم تان در حال خاکشیر شدن است. به خودتان دلداری بدهید. به هزار و یک دلیل منطقی و حتی در صورت لزوم دلایل من در آوردی تا کم نیاورید. در این صورت کم کم فشار نامرئی مزبور خسته شده و دنبال سوژه دیگری می رود. در این  حالت، به قول آن فیلسوف بزرگ، رنجی که شما را نتوانسته بکشد، به گنج شما تبدیل خواهد شد... این ها شعارهای من است که در ذهنم برای فرزندان و نوادگان و ... آتی آماده کرده ام. تا هر وقت احیاناً در شکایت از اوضاع شان که صد درصد با اوضاع فعلی ما فرق خواهد داشت، خواستند دم بزنند، چماق کنم، روی سرشان،....

مستحضر هستم که آن فشار نامرئی عمدتاً از نادانی خود فرد ناشی می شود و در ادامه از سیستمی که خودش را در آن قرار داده... دوست ندارم مثل آدمهای ناامید پرمدعا غر بزنم ولی متاسفانه مردم دارند مثل یک جعبه سیب توی بالکن از خرابی های هم، خراب می شوند..... اما باید همچنان مثل کاسب ها، قسمت خوب قضایا را برجسته تر کرد.....

بگذریم، گفتم کاش به لیست فیلم های بی مزه پایین، فیلم آتش بس تهمینه میلانی را هم اضافه کرده بودم.

پی نوشت: یکی از سرگرمی های من، ایستادن جلوی تلویزیون و آمار دادن به مک آرتور است در باب اینکه: اینو می بینی، مژه هاش مصنوعیه، یا مثلا دماغش رو عمل کرده، یا این چهره بی آرایش فلانی است.... می دانم کار زشتی است که اصلا به گروه خونی من نمی خورد، اما خوب یک تفریح بی خطر است....


برچسب‌ها: آسمان, زمین, سرگرمی, دماغ
+ تاريخ چهارشنبه چهارم دی ۱۳۹۲ساعت 23:1 نويسنده فاطمه. الف |