آمار پارادایم | داستان

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

دوستان عزیز، در حال مطالعه کتابی با نام راز سایه از خانم دبی فورد هستم. این کتاب سابقا توسط من با هیجان خریده شده، بعد سرسری از روی مقدمه آن نتیجه گیری شده و کنار انداخته شده و همین طور گوشه ای داشته خاک می خورده، تا اینکه من درست مثل کسی که در حال درست کردن سالاد است و مثلا تازه می فهمد، گوجه تمام کرده و نبود آن را به شدت درک می کند، در موقعیتی قرار گرفتم که جان و روح و شرایطم آن را طلبید و  بنابراین وقتی مجدد آن را دست گرفتم، هم به خاطر نیاز ایجاد شده و هم به خاطر ارتقاء سطح فکری ام، مثل اسفنج با جان و دل نکات آن را به خود جذب می کردم و بسیار راهنمایی های آن برایم مفید شد. بر آن شدم بخش هایی ازاین کتاب را اینجا بیاورم، هم تکراری باشد برای خودم و هم کسانی که به این موضوعات علاقه دارند:

چشمان خود را ببندید و زمانی را در کودکی، پیش از پنج- شش سالگی به یاد بیاورند که احساس تنهایی، گم گشتگی یا ترس کردید، زمانی که پیشامدی دنیای شما را به هم ریخته بود.....

مطمئنا منظره ای پیش چشمان شما ظاهر می شود، دقت کنید آن موقع بعد از این اتفاق، پیش خودتان چه نتیجه گیری کردید؟

نتیجه گیری شما هر چه هست، بعدا می شود کل داستان زندگی شما و اساس تمام تجربه های بعدی شما را حتی در بزرگسالی شکل می دهد،نوع نگاهتان به افراد، قضایا و اتفاقات پیرامونتان، بر اساس این الگوی ذهنی غالب شده همین جور پیش می روید، مگر این که این روند را جایی با آگاهانه کردن آن، کات کنید.........

من خودم که این تمرین را اجرا کردم، برایم جالب بود، دقیقا اتفاقی در 4-5 سالگی ام یادم آمد که در آن من در موقعیتی قرار گرفته بودم که هم حس ترس داشتم و هم احساس گناه و البته حس اینکه برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از دست من ساخته نیست. در ادامه این نتیجه گیری غلط را کرده بودم که حتی من مسئول کوتاهی های بقیه هم هستم....

این باور از دل این رویداد، که برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از من ساخته نیست، بارها شاهد بودم که چطوری در زندگی ام، تاثیر گذاشته، به ویژه اینکه تازه فهمیده ام در مباحث روانشناسی، بحثی هست با عنوان، من نمی دونم، پس نمی تونم......من خیلی موقع ها، از سر تواضع یا از سر نمی دانم چی واقعا، ادای ابله ها را در میاورم، خودم را به ندیدن می زنم، حتی اگر جایی کسی حرفی کنایه دار پراند، گوشهای من به طرز عجیبی آن را نمی شنوند یا سریع ذهنم آن را سانسور میکند... 

....تا آن روز من در درون داستانم خوابیده و بی آنکه بدانم اختیار زندگی ام را به دست داستانم داده بودم، هر کاری می کردم، طبق این داستان و محدود به آن بود. به نوعی در داستان خود گرفتار شده بودم.....

در ادامه نویسنده توضیح می دهد که چگونه ما وقت و انرژی و گاهی کل زندگی مان را صرف بهتر کردن داستانمان می کنیم: دردها و محرومیت هایی که در گذشته داشته ایم... در صورتی که باید یاد بگیریم ورای این داستان حرکت کنیم و از آن کلا خارج شویم.

.....داستان های ما هدفی دارند. زندگی کردن درون آنها مانند زندگی کردن درون یک کپسول شفاف است. در حالی که در فضای آشنای این کپسول احساس امنیت می کنیم، عمیقا محدود به این درک هستیم که با هیچ رفتار، گفتار یا افکاری امکان ندارد بتوانیم از آن کپسول خارج شویم. این داستان ها، توانایی های ما را محدود و امکاناتمان را مسدود می کنند. این داستانها انرژی حیاتی ما را تحلیل می برند و ما را خسته و تهی و ناامید می کنند. قابل پیش بینی بودن داستانمان موجب تسلیم ما می شود و تقدیرمان را قطعی می کند. وقتی درون داستان خود زندگی می کنیم، به عادت های تکراری، رفتارهای مخرب و گفت و گوهای ذهنی خشونت بار مشغول می شویم. 

پی نوشت: این موضوع حتما ادامه دارد. قسمت های های لایت شده، مشخصا از کتاب تایپ شده......

پی نوشت بعدی: امروز یک مورچه دیدم بعد از مدتها، کنار پادری خانه، آمده بود سبد کالا بگیرد.


برچسب‌ها: راز سایه, دبی فورد, مورچه, داستان
+ تاريخ دوشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 0:23 نويسنده فاطمه. الف |

آنسوی قلمرو تنبیه و تشویق، جزا و پاداش، سرزمینی هست که من آن را بیشتر ترجیح می دهم، در آنجا  انگار افراد آنقدر با خودشان روراست هستند که فراتر از خوب یا بد انگاشتن قضایا، اغلب منافع خود را معیار قرار می دهند، در مورد بعضی ها این معیار، بسته به شعاع وجودشان، منافع افراد کمتر یا بیشتری را شامل می شود و به قولی انسانی یا خودخواهانه می شود.
مثلا همین راننده های تاکسی را نگاه کنید که چگونه با حوصله ای مثال زدنی پشت چراغ قرمز توقف می کنند. حتی بی منطق ترینشان، دو سه بار که در کلاف قانون شکنی بقیه همکاران ساعت ها گیر افتاده اند، مثل مومنی که برای نماز اول وقت قیام می کند به قانون اقتدا می کنند، آنها با تمام وجود ایمان دارند و به نتیجه رسیده اند که این کار به نفعشان است.
همین نکته را می شود، تعمیم داد به خیلی قضایا:
فکر می کنم، چقدر باهوشند افرادی که با احترام به بقیه به نوعی نشان می دهند که دوست دارند، احترام متقابل ببینند. البته گاهی این حرکت جواب نمی دهد، به ویژه در مورد کسانی که مرگ را فقط برای همسایه می خواهند، توقعات زیادی از بقیه دارند و آنها را در صورت کوتاهی تخطئه می کنند، در حالی که وقتی به خودشان می رسد، کلی توجیه و بهانه می آورند.
تلاشی مذبوحانه برای به وجود آوردن احساس گناه در طرف مقابل. البته خدا را شکر این بازی از بس برای من تکراری شده که لازم دیدم علی رغم مقاومت درونی ام، مسئولانه به عنوان یکی از طرفین بازی از آن خارج شوم.
حالا مواد لازم برای این بازی: یک سری افراد سودجو که به وقت ضرورت خودشان را پیش شما بسیار مردد و بچه و مظلوم و آسیب پذیر نشان می دهند و بعد قربانی که در ابتدا مثل یک زورو  وارد صحنه شده و اوضاع را سر و سامان می دهد. بعد در فصل بعدی داستان، بازیگر اول تغییر ماهیت می دهد و به آدم بسیار مصمم و جدی و خودرای تبدیل می شود که با قاطعیت بلد است، بی رحمانه ترین تصمیمات را بگیرد.
بعد از کلی تجربه های تلخ ترجیحم این است و دوست دارم حواسم باشد که مبادا درونم دیگران را نفهم و خر در نظر بگیرم؛ این مسلما شکستن یک قانون نامرئی انسانی است که دودش دیر یا زود به چشمان خودم  خواهد رفت، مثل آن راننده ای که حرمت چراغ قرمز را رعایت نمی کند و دور نیست که در چهارراهی خود ناغافل طعمه ضربه تصادفی قانون شکن دیگری باشد......


برچسب‌ها: چراغانی, زورو, نقش قربانی, راننده تاکسی
+ تاريخ شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۲ساعت 20:52 نويسنده فاطمه. الف |

چند وقتی است سعی می کنم، بدون تاثر و اندوهی که یک دفعه مرا از جا بکند و  به جای این که آن در کنترل من باشد من به کنترلش دربیایم، خودم را تماشا کنم، حالا که یک سری تجربیات و اطلاعات علمی خوب پیدا کرده ام  بهم ثابت شده زندگی آن چیزی نیست که در تصور من بوده، بلکه زندگی به شرط آنکه واقعیت هایش را بپذیری - همان گونه که واقعیت های قانونی مثلا شهری را می پذیری - و نخواهی و اصرار نکنی تا بایدها و واقعیت های غیرواقعی ذهنت را به آن تحمیل کنی، هم زیباست و هم راحت است، مثل آن که طبق جریان آب شنا کنی... آدم گاهی نمی دانم از افسردگی است یا نادانی یا تعصب، واقعیت را به نفع خودش قلب می کند،  مثلا یکی از واقعیتهای دنیا، اصل گذر زمان است باید به عوامل دیگر و البته خود فرصت داد تا بتواند برآورد درستی از شرایط داشته باشد و تصمیمات حتی الامکان سنجیده بگیرد، اما من تنها چیزی که توی کارم نبوده همین صبر بوده، همیشه عجولانه و مطمئن اصرار داشتم کارها به روالی که من توی فکر نخودی ام  تعیین کرده ام، پیش برود. تصمیماتی گرفته ام که فقط کمی اگر صبر به خرج می دادم، با اطمینان خاطر می گویم، الان خیلی شرایطم از هر لحاظ بهتر بود، سعی می کنم حالا کمی صبور باشم یواش یواش دارم استدلال می کنم و به خودم می گویم، دختر از این بهار تا آن بهار، خداوند سبحان ۱۲ ماه فاصله قرار داده، این ها را ببین و ساز و کار دنیا را بفهم. به همان میزان که گاهی جدیت و شتاب در عمل لازم است، گاهی هم باید اجازه داد یک سری مقاطع سپری شوند... این کتاب که در ادامه آورده ام کتابی است که من ۱۲-۱۰ سالگی ام خوانده ام، با خودم فکر می کردم اگر به پیام آن عمل می کردم و سرسری از آن نمی گذشتم، شاید حالا چالش دیگری پیش پایم بود، چون موضوع این کتاب تا حدودی در ستایش صبر است، فکر کردم کتابها هم انگار مثل گونی گونی بذر می مانند  که اگر استفاده نکنی کم کم در انبار ذهنت پوک و خراب می شوند .....

 

ماجرای احمد و ساعت

 داستانی که اولین چاپش مربوط به سال 1365 بوده است، شاید برای پدر و مادرهای امروز خاطره­ای از کودکی­شان باشد.

داستان احمد که پدر به او قول داده به کوه ببردش. شب قبل از قرار، احمد انقدر به ساعت نگاه می­کند و از کُندی حرکت عقربه­ها ناراحت می­شود که عقربه­ها را دست­کاری می­کند تا زودتر ساعت 6 صبح شود. اما وقتی همه خانواده در حال صبحانه خوردن هستند رادیو ساعت را اعلام می­کند و احمد رسوا می­شود.

در این داستان انتظار احمد به خوبی به تصویر کشیده شده است. مادربزرگی که با خانواده احمد زندگی می­کند نقش مثبتی در داستان دارد. پدر و مادر هماهنگ عمل می­کنند و پدر حتی بعد از فهمیدن کار اشتباه احمد رفتار معقولی دارد و وقتی برای تنبیه احمد قرار کوه رفتن به­هم ­می­خورد، خودش هم به کوه که برنامه هر هفته­اش بوده نمی­رود. 

پی نوشت: این کتاب خاطره انگیز را به مدد این سایت پیدا کردم:

http://ketab-koodak.blogfa.com/cat-7.aspx

عنوان پست، از رباعیات حافظ .


برچسب‌ها: حافظ, داستان, زندگی, شنا
+ تاريخ شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ساعت 0:53 نويسنده فاطمه. الف |