|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
چشمان خود را ببندید و زمانی را در کودکی، پیش از پنج- شش سالگی به یاد بیاورند که احساس تنهایی، گم گشتگی یا ترس کردید، زمانی که پیشامدی دنیای شما را به هم ریخته بود.....
مطمئنا منظره ای پیش چشمان شما ظاهر می شود، دقت کنید آن موقع بعد از این اتفاق، پیش خودتان چه نتیجه گیری کردید؟
نتیجه گیری شما هر چه هست، بعدا می شود کل داستان زندگی شما و اساس تمام تجربه های بعدی شما را حتی در بزرگسالی شکل می دهد،نوع نگاهتان به افراد، قضایا و اتفاقات پیرامونتان، بر اساس این الگوی ذهنی غالب شده همین جور پیش می روید، مگر این که این روند را جایی با آگاهانه کردن آن، کات کنید.........
من خودم که این تمرین را اجرا کردم، برایم جالب بود، دقیقا اتفاقی در 4-5 سالگی ام یادم آمد که در آن من در موقعیتی قرار گرفته بودم که هم حس ترس داشتم و هم احساس گناه و البته حس اینکه برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از دست من ساخته نیست. در ادامه این نتیجه گیری غلط را کرده بودم که حتی من مسئول کوتاهی های بقیه هم هستم....
این باور از دل این رویداد، که برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از من ساخته نیست، بارها شاهد بودم که چطوری در زندگی ام، تاثیر گذاشته، به ویژه اینکه تازه فهمیده ام در مباحث روانشناسی، بحثی هست با عنوان، من نمی دونم، پس نمی تونم......من خیلی موقع ها، از سر تواضع یا از سر نمی دانم چی واقعا، ادای ابله ها را در میاورم، خودم را به ندیدن می زنم، حتی اگر جایی کسی حرفی کنایه دار پراند، گوشهای من به طرز عجیبی آن را نمی شنوند یا سریع ذهنم آن را سانسور میکند...
....تا آن روز من در درون داستانم خوابیده و بی آنکه بدانم اختیار زندگی ام را به دست داستانم داده بودم، هر کاری می کردم، طبق این داستان و محدود به آن بود. به نوعی در داستان خود گرفتار شده بودم.....
در ادامه نویسنده توضیح می دهد که چگونه ما وقت و انرژی و گاهی کل زندگی مان را صرف بهتر کردن داستانمان می کنیم: دردها و محرومیت هایی که در گذشته داشته ایم... در صورتی که باید یاد بگیریم ورای این داستان حرکت کنیم و از آن کلا خارج شویم.
.....داستان های ما هدفی دارند. زندگی کردن درون آنها مانند زندگی کردن درون یک کپسول شفاف است. در حالی که در فضای آشنای این کپسول احساس امنیت می کنیم، عمیقا محدود به این درک هستیم که با هیچ رفتار، گفتار یا افکاری امکان ندارد بتوانیم از آن کپسول خارج شویم. این داستان ها، توانایی های ما را محدود و امکاناتمان را مسدود می کنند. این داستانها انرژی حیاتی ما را تحلیل می برند و ما را خسته و تهی و ناامید می کنند. قابل پیش بینی بودن داستانمان موجب تسلیم ما می شود و تقدیرمان را قطعی می کند. وقتی درون داستان خود زندگی می کنیم، به عادت های تکراری، رفتارهای مخرب و گفت و گوهای ذهنی خشونت بار مشغول می شویم.
پی نوشت: این موضوع حتما ادامه دارد. قسمت های های لایت شده، مشخصا از کتاب تایپ شده......
پی نوشت بعدی: امروز یک مورچه دیدم بعد از مدتها، کنار پادری خانه، آمده بود سبد کالا بگیرد.
چند وقتی است سعی می کنم، بدون تاثر و اندوهی که یک دفعه مرا از جا بکند و به جای این که آن در کنترل من باشد من به کنترلش دربیایم، خودم را تماشا کنم، حالا که یک سری تجربیات و اطلاعات علمی خوب پیدا کرده ام بهم ثابت شده زندگی آن چیزی نیست که در تصور من بوده، بلکه زندگی به شرط آنکه واقعیت هایش را بپذیری - همان گونه که واقعیت های قانونی مثلا شهری را می پذیری - و نخواهی و اصرار نکنی تا بایدها و واقعیت های غیرواقعی ذهنت را به آن تحمیل کنی، هم زیباست و هم راحت است، مثل آن که طبق جریان آب شنا کنی... آدم گاهی نمی دانم از افسردگی است یا نادانی یا تعصب، واقعیت را به نفع خودش قلب می کند، مثلا یکی از واقعیتهای دنیا، اصل گذر زمان است باید به عوامل دیگر و البته خود فرصت داد تا بتواند برآورد درستی از شرایط داشته باشد و تصمیمات حتی الامکان سنجیده بگیرد، اما من تنها چیزی که توی کارم نبوده همین صبر بوده، همیشه عجولانه و مطمئن اصرار داشتم کارها به روالی که من توی فکر نخودی ام تعیین کرده ام، پیش برود. تصمیماتی گرفته ام که فقط کمی اگر صبر به خرج می دادم، با اطمینان خاطر می گویم، الان خیلی شرایطم از هر لحاظ بهتر بود، سعی می کنم حالا کمی صبور باشم یواش یواش دارم استدلال می کنم و به خودم می گویم، دختر از این بهار تا آن بهار، خداوند سبحان ۱۲ ماه فاصله قرار داده، این ها را ببین و ساز و کار دنیا را بفهم. به همان میزان که گاهی جدیت و شتاب در عمل لازم است، گاهی هم باید اجازه داد یک سری مقاطع سپری شوند... این کتاب که در ادامه آورده ام کتابی است که من ۱۲-۱۰ سالگی ام خوانده ام، با خودم فکر می کردم اگر به پیام آن عمل می کردم و سرسری از آن نمی گذشتم، شاید حالا چالش دیگری پیش پایم بود، چون موضوع این کتاب تا حدودی در ستایش صبر است، فکر کردم کتابها هم انگار مثل گونی گونی بذر می مانند که اگر استفاده نکنی کم کم در انبار ذهنت پوک و خراب می شوند .....

داستان احمد که پدر به او قول داده به کوه ببردش. شب قبل از قرار، احمد انقدر به ساعت نگاه میکند و از کُندی حرکت عقربهها ناراحت میشود که عقربهها را دستکاری میکند تا زودتر ساعت 6 صبح شود. اما وقتی همه خانواده در حال صبحانه خوردن هستند رادیو ساعت را اعلام میکند و احمد رسوا میشود.
در این داستان انتظار احمد به خوبی به تصویر کشیده شده است. مادربزرگی که با خانواده احمد زندگی میکند نقش مثبتی در داستان دارد. پدر و مادر هماهنگ عمل میکنند و پدر حتی بعد از فهمیدن کار اشتباه احمد رفتار معقولی دارد و وقتی برای تنبیه احمد قرار کوه رفتن بههم میخورد، خودش هم به کوه که برنامه هر هفتهاش بوده نمیرود.
پی نوشت: این کتاب خاطره انگیز را به مدد این سایت پیدا کردم:
http://ketab-koodak.blogfa.com/cat-7.aspx
عنوان پست، از رباعیات حافظ
.