آمار رد پاها روی سپیدی کاغذ ...

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

صفحه سپید عزیز سلام. بعد از مدتها خوشحالم که سراغ هم آمده ایم. دوست دارم ساعت ها، تو را ببینم که مشتاقانه به حرفایم گوش می کنی.

خوب نگاهم کن، به من از تغییراتی بگو که این مدت داشته ام. لطفا بیشتر دقیق بشو، حرفهای کلیشه ای که راحت می توانم آنها را حدس بزنم لطفا تحویلم نده. اصلا نظرت چیست که خودم از تغییراتم بگویم:

 به سرم نگاه کن، مطالب مختلف به خصوص داستان های صوتی زیادی که این مدت گوش داده ام مثل رشته های ماکارونی از سرم زده اند بیرون، می توانی دسته ای از آن ها را پشت گوش هایم جمع کنی و بگویی چقدر زیبا شده ام.

آه بگذار اول کار از ترس هایم بهت بگویم: تا یک وقت حرفهایم را  با انکار  دلمشغولی هایم به ابتذال  نکشانده باشم. نگاهم کن ببین که  چگونه اینجا جلوی تو شجاعانه از ترس هایم  حرف می زنم و اثری از آن عجز و درماندگی که در من در مصاف ترسهایم سراغ داشتی دیگر نمی بینی؛ البته یک چیز را روشن کنم و آن اینکه من نمی گویم ترس های من از بین رفته اند نه؛ راستش بخش اعظم ترس های من سر جایش هستند با این تفاوت که  اینبار دیگر قرار نیست هر جای وجودم پایم به آنها گیر کند، آنها را با کارتون و چسب پهن اضافه کاملا بسته بندی کرده ام و  هل شان داده ام زیر تخت، طوری که در آوردنش از آنجا حتی اگر بهشان نیاز داشته باشم کار حضرت فیل است. 

آهان از ترس هایم مهم بگذار برایت تعریف کنم که چطوری این روزهادارم سعی می کنم از عادت سمج حرف زدنها و خطابه هایی که ایراد می کنم، عبور کنم :

متاسفم بگویم من کماکان زیاد حرف می زنم. بخشی از منطق من همچنان در اسارت این باور کودکانه است که حرف می تواند تغییر ایجاد کند: این منطق خام و سطحی، اصلا  به ظرافت ها کار ندارد بسیار ناشی و نخراشیده می پرد وسط. مثلا کار ندارد که مخاطبم آیا به موضوع و دریافت های جدید من علاقه دارد یا ندارد، اساسا آیا در ذهن او، زمینه ای برای آنچه می گویم وجود دارد یا ندارد یا مثلا به دغدغه های او مربوط می شود یا نه؟

باور نمی کنی گاهی فکر می کنم انگار اصرار ناخودآگاهم به انتقال دانسته هایم بیشتر از یک وسواس- که پشت آن اضطراب بالایی پهلو گرفته -سرچشمه می گیرد، به خاطر اینکه حسی که در پایان کار دارم ماهیت آن را قشنگ لو می دهد، چون شبیه و از جنس حس بدی است که حین انجام تکالیف درسی ام در عصرهای باشکوه بلند و پر آفتابی سراغم می آمد.

احساس می کنم داری بد نگاهم می کنی. ولی نه من به هر ترتیب دوست دارم با تو راحت باشم. از تو بعید است که خودت را وارد موضوعات سخیف بکنی. تو باید وسعت قلب و بزرگی خودت را حفظ کنی. تو مثل پشتوانه ای هستی در خدمت انرژی های مثبت جهان. پس نمی توانی اهل قضاوت کردن باشید درسته؟

حالا که این موضوع را تصدیق  می کن من هم دوست دارم خوشحالت کنم و بگویم که قضیه به این اغراق آمیزی هم که گفتم؛ نیست، می توانم اسم حداقل ده نفر از نزدیکان و آشنایان و حتی غریبه ها را بیاورم که زندگی شان در شرایطی بود که اگر سابق بر اینم بود، حتما مثل برق می رفتم تلفنی و حضوری سروقتشان. از معرفی کتاب بگیر تا حرف زدن های چندین ساعته انگار که من موظف شده ام  مثل یک پائلو کوئیلو سیار آنها را به زور به قسمت های خوب ذهن شان وصل کنم ولی این کار را نکردم. جلوی میل شدیدم به ناجی بودن ایستادم.

و راستی که قبل تر ها در چنین مواقعی همگی در پایان خیلی از من بابت انرژی مثبتی که به اطراف آنها آورده بودم تشکر می کردند و من در کمال شکسته نفسی حتی نقل و نبات هایی که برایم کنار گذاشته می شد را جا می گذاشتم. ولی الان دیگر به این حس نیاز ندارم. 

 این تغییر بزرگ واقعا بزرگ و زیبا نیست؟ببین همان آدم قبلی الان چطوری استدلال می کند. چطوری مثل یک آدم خوب فهمیده پذیرفته که او در حال حاضر  هنر دیدن ریشه ها را ندارد. مثلا سناریوی پنهان رفتار زوجی که دایم از طلاق حرف می زنند برای او کاملا گنگ  است و به همین خاطر اگر هم  کاری بکند یا حرفی بزن، بی مایه و بی پشتوانه است و اثر بخشی آن  مقطعی و خیلی سطحی  و گذرا خواهد بود.

حالا در مقابل این واقعیت عمیق تسلیم شده ام که کمک کردن هم اصولی دارد و بایسته هایی می طلبد. اصلا مثل جراحی باید در این خصوص تخصص داشته باشی. تازه از این ها هم که بگذریم یکی از مصادیق حفظ حریم آدمها این است که آنها خودشان درخواست کنند. یعنی باید به آزادی شان احترام گذاشت. می توانم از این بابت خوشحال باشم که تعداد آدمهایی که اصرار داشته باشم دانسته هایم را سریع به آنها انتقال دهم به مرور زمان کم شده است رسیده حتی به تعداد انگشت های دست ولی خوب، از طرفی درست روی کسانی متوقف شده که اتفاقا شرایط خاص تر و بحرانی تر و البته وسوسه انگیزتری دارند و باید اتفاقا بیشتر مواظب بود. خوب که فکر می کنم سخنرانی هایم برای آنها بیشتر از احساس کنترل و همه دانی ام سرچشمه می گیرد: از این باور پنهان که آنها خودشان کافی نیستند و خوب به خاطر دارم که یک بار   روانشناسی به من گفته بود این کار یعنی این شکل کمک  عین تحقیر می ماند یک جور نگاه حقارت بار است و عطری از رعایت عزت نفس در آن به گوش نمی رسد.

 

خوب جدیدا می خواهم البته روی سکوت تمرکز کنم. می دانم شنیدنش خوشحال ات می کند چون این یعنی من بزرگ شده ام. بیشتر بخواهم توضیح دهم یعنی یک پازل نامرئی در مورد چرایی سکوت در ذهنم با بالارفتن سن و تجربه در من دارد تکمیل می شود. هنوز خیلی از قطعات آن سر جایش نیست ولی آن قدری است که بشود حدس زد شکل گمشده در پازل چیست. اگر به آن مرحله برسم، این رفتار بی زحمتی و رنجی از من خواهد جوشید.

آمدم باهم حرف بزنیم چون در عبورم از چالش سکوت ممکن است اتفاقا برعکس عمل کنم، طوری که دوباره در  دام گفتگوهای مکرر با افراد بیفتم. درست مثل اصرارم به افراد برای خوردن غذاهایی که دوستشان ندارند، بخواهم به زور آنها را هم در این سفر با خود همراه کنم. بی آنکه توجه کنم، این افراد راهی که طی کرده اند با من فرق دارد.

ولی خوب الان که سراغ تو آمدم یکم خیالم راحت شد، چون وقتی با تو حرف می زنم انگار دستی اندیشه های به هم ریخته ام  را مرتب می کند.

می دانی چرا این دفعه خیلی به خودم امیدوارم چون فهمیده ام چطور می شود روند عملی کردن رفتاری را تسریع کرد؛ دوست داری در موردش صحبت کنیم؟ سکوت نشانه رضاست. پس می گویم:

با خودم قرار گذاشته ام دو تا کار انجام دهم یکی اینکه بروم از نظر نظری یعنی در باب اهمیت و نتایج سکوت مطالب بخوانم آنقدر که مغزم اشباع شود دوم اینکه خیلی جاها شنیده و خوانده ام که فقط با انجام یک عمل می توانید فلسفه آن را در دراز مدت کشف کنید. بله قصد دارم سفت و سخت روزه سکوت بگیرم. تازه از همسرم هم خواسته ام اگر من هم حواسم نبود، یک جورهایی این عهد و پیمانم را به خاطرم آورد.

آه خنده ات برای چیست؟  متوجه شدم. خنده تو شبیه خنده کسانی است که با سعه صدر به حرفهای یک آدم عهد شکن گوش می دهند و روزهای نیامده را تصور می کنند که شک ندارند در آن برای بار چندم شاهد بهانه تراشی های فرد بدقول خواهند بود. ولی اشکال ندارد بخند، بد نیست بگویم، تاثیر نگرفتن از قضاوت و نگاه دیگران هم یکی دیگر از چالش های بزرگ شدن من است.

و دست آخر اینکه از یک بابت هم خیال تو را راحت کنم و آن اینکه: درسته که من به تو گفتم قصد تغییر دارم ولی نگفتم که سرجنگ با خودم را هم دارم من هم یک آدمم. به نظر من صرف اینکه من این طور با دقت و احساس مسئولیت دنبال ارادی و خودآگاه کردن، عادت هایی به این غول آسایی می روم، واقعا کافیست و همت عالی می طلبد. 

چون حتی اگر این موضوع در حد یک اندیشه کوچک هم باشد که از ذهنم عبور می کند، بازهم به خودی خود ارزشمند است.

لطفا این خودکار در دستان پرمهرت باشد تا گم نشود چون من دوباره بر خواهم گشت.


برچسب‌ها: حرفهای اضافی
+ تاريخ دوشنبه یکم بهمن ۱۳۹۷ساعت 20:53 نويسنده فاطمه. الف |