آمار پارادایم | دستان خیلی سبز

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

 جدا شدن ازت مثل پریدن از یه ساختمون هشت طبقه ست، شاید زمین بخورم و نمیرم، اما هنوز به زمین نرسیده، از ترس مردن می میرم...

گتسبی بزرگ ۲۰۱۳
#باز_لورمن

#اسکات_فیتز_جرالد

نقطه جوش ....

خانم و آقای اسمیت آنروز در واقع آن شب با هم حرفشان شده بود و حالا هر دو بلاتکیف روز تعطیلی شان را که قطره قطره داشت جلوی چشمانشان آب می شد، با یک بی تفاوتی کاملا تابلو و ساختگی نگاه می کردند. عقربه های ساعت داشت به ساعت سه بعد از ظهر نزدیک می شد، از نهار خبری نبود، یک روز بی قاعده و بی شکل که هر دو کلافه وار در اندیشه شان دوست داشت آن را مرتب کند. تلفن هم آن روز ساکت بود، طوری که خانم اسمیت یواشکی آن را چک کرد که مبادا قطع شده باشد و این طوری بود که آنها در آن لحظات رخوتناک کش آمده، زندگی شان را توی ذهن شان ساعت ها و ساعت ها بالا و پایین کردند.

 

صدای قارو وقور شکمشان می آمد. آقای اسمیت زیر مبل را برای یافتن لنگه جورابش کاوید. خانم اسمیت که متوجه شد اوضاع ممکن است از کنترلش خارج شود، با حفظ موضعش در حالی که ترس هم گیجش کرده بود به سمت یخچال رفت و سیبی برداشت و با اینکه می دانست دیگر کوچکترین مشروعیتی پیش همسرش ندارد، سعی کرد، سر صحبت را باز کند. از همان ابتدای آشنایی شان، همسر خانم اسمیت، آدم روشن و رکی بود و چون با خودش بسیار روشن بود، به قول خودش بازی ها و رفتار خانم اسمیت را نمی توانست درک کند.

هرچقدر شهر وجود آقای اسمیت مثل کف دست روشن و شفاف بود، زنش آدم پیچیده ای بود. وقتی می گویم پیچیده، یه وقت به ذهن تان یک سازه مهندسی عالی خطور نکند، نه اتفاقا یک شهر ساده بود که انگار یک گوشه اش کی آهن پاره و نخاله خالی کرده باشند و راه را بند آورده باشند. خانم اسمیت هر وقت به این بخش خودش می رسید، نه میشد با او حرف زد و نه اینکه او را فهمید. انگار که اصلا آدم دیگری می شد. جای شکرش باقی بود که آقای اسمیت بعد از مصیبت کشیدن های بسیار این نکته را متوجه شده بود و حتی بسته به حوصله و توانش بخشی از این تل بزرگ را مرتب کرده بود. مخصوصا وقتی تازه آشنا شده بودند، آقای اسمیت ساعت ها می نشست و به حرفهای خانم اسمیت گوش می داد، کمی از این آشفتگی ها را کم می کرد، ولی کم کم حوصله اش سر رفته بود و حتی بخشی از آن چه را هم که مرتب کرده بود از عصبانیت دوباره جای اولش پرت کرده بود.

 

واقعیت این بود که خانم اسمیت از خانواده شلوغی می آمد، آن قدر شلوغ که او با آن قد کوچکش برای حرف زدن مجبور باشد داد بکشد، آنقدر شلوغ که ممکن است همان داد او هم شنیده نشود و او ناگزیر شود با یک خرابکاری مثل قطع برق یا شکستن چیزی با ارزش نگاه ها را متوجه خود کند. تنها موقع بحران او را می دیدند می شنیدند و  تازه در انتها آنچه در انتظارش بود، به ندرت شنیده شدنش بود، بلکه یا حسابی لوسش می کردند و یا حسابی دعوا می شود. همین عادت را او در زندگی زناشویی در پیش گرفته بود، وقتی از یکنواختی زندگی خسته می شود، وقتی با مشکلات معمول زندگی احاطه می شد به جای اینکه عقلش به کار بیفتد در همان منطقه پرزباله گیر می افتاد و هرچه بیشتر با قضیه هیجانی برخورد می کرد. این سیکل آشنا را شانش آوردند آقای اسمیت که حال و روز بهتری داشت، توانست کشف کند والا حتما کارشان به جدایی می کشید، سیکل اول با نارضایتی و غرزدن شروع می شد بعد با کم طاقتی های آقای اسمیت اوج می گرفت، بعد دعوایشان می شد و در نهایت احساس گناه و پشیمان شدن خانم اسمیت آبی بود بر آتش این پیکنیک مسخره و مریض گونه ...

 

رود مواج زندگی همین طور آنها را با خود کج دار و مریز به مقطع فعلی زندگی شان رسانده بود گاه به سنگ خورده بودند و گاه در جاهای پرفشار رود گیر افتاده بودند، اما سر سلامت به در برده بودند و انگار همان بحران ها باعث شده بود فکر کنند که زندگی را زیاد سخت نگیرند و با هم بسازند. گفته یا نگفته به نتیجه رسیده بودند جز هم کسی را ندارند و اندکی هم انگار بالارفتن سن شان کمی آنها را با گذشت تر کرده بود. کتاب خواندن و شکل تکراری بحث ها و دعواها به آنها کمک کرده بود، تا نقطه جوش هم را تا حدودی حدس بزنند.

 

ولی اتفاق دیروز این طور شد از دستشان در رفت که هر دو به طور همزمان جوش آورده بودند...

 

خانم اسمیت سیب را تند تند پوست گرفت و مثل گربه خزید کنار آقای اسمیت. آقای اسمیت از این بچه بازی ها چندان خوشش نمی آمد از طرفی توی دلش فکر می کرد، اگر کوتاه بیاید غیرمستقیم ممکن است این پیام را به زنش داده باشد که در قبال بی مسئولیتی او در مورد رفتارش، اهل کوتاه آمدن است. با این همه از روی منطقش هم که شده، سعی کرد به زور لبخندی بزند. ساعتی بعد خانم اسمیت سرش را روی پای آقای اسمیت گذاشته بود و آقای اسمیت در حالی که موهای زنش را نوازش می کرد، داشتند در مورد اینکه نهار چی بخورند، تصمیم می گرفتند.

 


برچسب‌ها: دستان خیلی سبز
+ تاريخ چهارشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۷ساعت 21:25 نويسنده فاطمه. الف |