|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
من همیشه به بخشی از خودم در آدمها بر می خورم. بخش هایی از شخصیت من در گذشته یا در آینده، خود را در وجود آنها به من نشان می دهد. حتی وقتی در کسی هم هیچ اثری از خودم نیابم، باز تصورم این است که او لابد حامل بخشی انکار شده از شخصیت من است.
این نگاه در واقع بهانه من برای متصل بودن به دیگران است. چون من از وقتی به یاد دارم، من و دیگران به هم معرفی شدیم و با هم دست دادیم و از آن موقع تا کنون من هرگز تنها زندگی نکرده ام. دیگران همیشه در زندگی من حضور داشته اند. شبها هم که به خانه شان رفته اند، ذهنم باز آنها را برایم حی و حاضر نگه داشته است. خوب می توانید حدس بزنید که چقدر این وضعیت می تواند آزاردهنده باشد. اما من در گذر زمان در همین نگاه، چیزهای جالبی پیدا کرده ام و توانستم از آن استفاده مفیدی بکنم. آنقدر که با وجود توانایی فعلی ام برای رهایی از آن، باز ترجیح می دهم آن را حفظ کنم.
مثلا فکر می کنم، آدمها با وجود منحصر به فرد بودنشان در خیلی از ویژگی ها شبیه به هم هستند. بنابراین در ارزیابی ما از خودمان خیلی می توانند به ما کمک کنند. من وقتی به آدمها نگاه می کنم، نتیجه تلاش کردن ها و نکردن هایم را به وضوح می توانم ببینم. دیدن بعضی ها به من احساس غرور می دهد و با دیدن بعضی ها هم تشویق می شوم، برخی از عادتهای آنها را من نیز در خودم ایجاد کنم:
مثلا وقتی خانم ع را می بینم که با پنجاه سال سن، آنطور نرم و آرام حرف می زند، یاد بالا و پایین شدن های صدای خودم می افتم که از شدت هیجان گاهی می لرزد. هیجان زیاد برای من که دوز آن در وجودم خیلی بالاست، اصلا خوب نیست. زیباست که آهنگ کلامم را قدری کُند کنم تا فکرم هم به آن برسد و بتواند پابه پای آن قدم بردارد.
وقتی الف را می بینم که موفقیت کاریش باعث شد، آنقدر تند برود که آدمهای مهم زندگی اش را جا بگذارد، گوشه کاغذی که می دانم خیلی راحت گمش خواهم کرد، می نویسم یادم باشد وقتی پولدار شدم، وقتی موفق شدم، وقتی اعتماد به نفس پیدا کردم، مواظب قدرت ویرانگری آن باشم و آنقدر تند نروم که تصادف سنگینی با ارزشهای مهم زندگی ام، بخواهد مرا متوقف کند.
وقتی نق زدن ها و غرزدن های میم را می بینم، یاد خودم می افتم زمانی که از شدت خشم و طلبکاری از زندگی، حاضر نبودم دست از لوس بودن بردارم و به جای چشم داشت از این و آن و خود زندگی، خودم، خوب یا بد آستین هایم را بالا بزنم.
وقتی سکوت ب را می بینم، وقتی می بینم آن چشمان درشت پر حلقه را چه طوری به نقطه نامعلومی می دوزد، شکوه خویشتن داری و سکونش به قدری دل مرا می برد که سریع روزه سکوت را در برنامه ام می گنجانم.
اما من از شین یاد گرفتم دردم را هیچ جای تنم نگه ندارم و درد وقتی تحویل گرفته شود، وقتی وسیله ای برای بیان حرفهای نگفته ما شود، به این راحتی از وجودمان بیرون نمی رود و در جایی گرم و نرم در معده یا در قلب، در روده در سر یا گلو جاگیر می شود و آنجا تا مدتها اتراق می کند.
خدای من چقدر آدمها به ذهنم هجوم آورده اند و می خواهند از آنها بنویسم. شاید در مجال دیگری این کار را کردم. اما حیفم می آید از آن خانم جوان مصمم و سرحال ننویسم که سال ها پیش در قطار با او آشنا شدم، خانم جیم کارمند شرکت نفت بود و وقتی من وارد کوپه شدم او در حال مکالمه با گوشی اش بود و با یک گل فروشی هماهنگ می کرد تا دسته گلی را به آدرس خانه عمه اش به مناسبت تولد او تحویل دهند. آن روز فکر کردم که من نه تنها تاریخ تولد خیلی از نزدیکانم را خوب به خاطر ندارم، بلکه از آخرین باری هم که برای کسی هدیه گرفته ام مدتها می گذرد...
خلاصه اینکه من آدمها را دوست دارم یکی از هزار دلیل آن، همین دلیل بزرگ است که آنها مثل آینه مرا سخاوتمندانه به خودم نشان میدهند، درست مثل دماسنج، تب سنج، نه انگار همان تعبیر آینه قشنگ تر است، آن ها آینه ای هستند تا روحم را آراسته نگه دارم ...
