آمار آب قند

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

امشب وقتی داشتم از صندوق خانه نوشته هایم عبور می کردم

چتری نبردم 

و کلی کلمه سر من ریخت

موهایم

جیب هایم

جوراب هایم، 

و کمر کشی پیراهنم ... پر کلمه با بوی نفتالین شدند...

کلماتی که بی صبرانه دوست دارند، گفته، نوشته یا شنیده شوند

اما من به آنها نگفته ام که 

باید آنها را در آفتاب پهن کنم

و آنها نمی دانند

تازه حالا که آفتاب به مرخصی رفته است

شاید باران خیلی از آنها را از پشت بام بشوید و با خود ببرد.....

اما کم کم آنها از اجداد خود یاد می گیرند که

یک کلمه باید صبور باشد....

و برای تولد به قدر کافی  قدرتمند.

***

شیطان خانم است یا آقا 

تا به حال برای من اهمیتی نداشته

درست مثل همسایه هایمان که هیچ کنجکاوی نسبت به آنها ندارم.

 روزها، من شاید از کنار شیطان رد می شم،درست مثل بنگاهی سر کوچه

اما نگاهش نمی کنم... انگار که دری ست، انگار که چناری است، انگار که ماشین اسقاطی پارک شده ای لب خیابانی ست.

 برایم اهمیت ندارد که  روی صندلی نشسته است

یا یک گوشه ایستاده

یا ....

من اساسا او را نمی بینم

برایم خنده دار است که در وجودم جایی برای او باز کنم

من دوست دارم خودم باشم و اگر بد باشم 

مال نادانی ام باشد

تا بتوانم آن نادانی را جراحی کنم

نه اینکه کسی را از جایش بلند کنم تا زیرش را جارو کرده باشم.

من کاری با شیطان ندارم

و هیچ وقت تقصیری را با تمام سنگینی اش به گُرده او حواله نکرده ام 

و او هم کاری با من ندارد....

من هرگز یادم نمی آید جان بخشی به او داشته باشم.

و اما فرشته ها

حضورشان در من درست مثل احساس گناه، اتفاق می افتد...

وقتی احساس گناه فشار روح مرا پایین می آورد، 

احساس روحانیتی می کنم که در آن

فرشته ها به من آب قند تعارف می کنند.

پی نوشت: امشب یک سری از نوشته های قدیمی ام را می خواندم و این شعرواره ها به بهانه همان کلمات اینجا روانه شدند. 

+ تاريخ دوشنبه ششم دی ۱۳۹۵ساعت 1:47 نويسنده فاطمه. الف |