|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
"جیغ کشید، یک جیغ خاموش، یک جیغی که گریه هم همراه آن بود، شاید بشود گفت، معنی کلمه stormy در انگلیسی به نوعی مصداق این گریه بود، که در تعریف آن آمده: باد شدیدی که معمولا همراه با باران یا تگرگ و رعد و برق است. جیغ او هم بلند بود و گوش خراش؛ به سیالیت یک باد مغرور، جیغی که گریه اش نیز به دنبال آن روان شده بوده و خشمش از آن درست مثل درخشش رعد و برق هویدا بود، این جیغ برعکس رعد و برق، از زمین بود که به آسمان می رفت و دل آن را بی رحمانه می شکافت. این جیغ، یک جیغ سردرگم بود، یک جیغ خسته، یا جیغ بنفش برای هشدار، شاید هم جیغی از سر شادی بود، شادی گنگی که در مورد ماهیت آن هنوز نتیجه گیری روشن نشده بود، آره بهتر است بگویم یک جیغ سردرگم بود".
این پاراگراف رو تحت تاثیر کتاب «آخرین نسل برتر» از عباس معروفی نوشتم. این کتاب شامل مجموعه داستان است یا به قول خودش برش های کوچک. کتاب با پنجه های شکننده اش مرا سطر به سطر شخم زد. این همه توجه نویسنده بی ادعای این کتاب به جزئیات زندگی روزمره برایم جالب و عجیب بود و البته آمورنده؛ جزئیات کاملا عادی و کلافه کننده معمول که او توانسته بود با جانبخشی و گنجاندن آنها در دل روایتی از زندگی انسان های کاملا معمولی، هویت جدیدی به آنها ببخشد.
چقدر در مورد مربی ورزش ساکن در یکی از هتل های مجلل مصر و زن خدمتکاری که خودش را از پنجره آن پرت کرد، فکر کردم. چه جاذبه های توریستی که تنها برای گردشگران معنا داشت و برای آدمهای بومی و در واقع آدمهای بدبخت و ندار این جاذبه ها، مرده بودند.
با عباس در «فروشگاه عدل پدر و پسر» چقدر از بعضی لحاظ همذات پنداری کردم و خلاصه این که فکر می کنم، علاوه بر نثر زیبای این کتاب، چیزی که در این کتاب اینگونه مرا به خود جلب کرد، واقعی بودن سوژه های داستانی آن بود، بسیار آشنا و نزدیک با تجربه های واقعی زندگی.....
شخصا از این کتاب بیش از کتاب معروف آقای عباس معروفی، یعنی «سمفونی مردگان» لذت بردم.
پی نوشت: عنوان پست از سهراب سپهری