آمار شهود پنهان در برگ های چنار

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

آموزه های یک شمن

آرام و شمرده سخنانش را شروع کرد. فضای بازی را برای سخنرانی او ترتیب داده بودند. چیزی که مرا به آنجا کشانیده بود، فقط کنجکاوی ام نبود، حتی به خاطر این دلیل معمول هم آنجا نرفته بودم که بعد از نت برداری از گفته های او، مقاله ای برای کوباندنش به نشریات بفرستم، بلکه  این بار از سر یک جور تسلیم– که اعتراف به آن برایم واقعا سخت بود- به آن مکان رفته بودم؛ از چندی پیش سیر وقایع در زندگی ام به ترتیبی پیش رفته بود که گنجاندن موضوعات معنوی و به قول خودم انتزاعی و اثبات ناپذیر را در معادلات ذهنی ام، گریزناپذیر ساخته بود.

با این وجود هرگز مایل نبودم دوست یا آشنایی مرا در این مکان ببیند بنابراین در  سایه درختی در حالی که گوشه های کلاهم را بیشتر پایین کشیده بودم، پناه گرفتم و با دقت شروع به گوش کردن و ضبط سخنرانی کردم:

دوستان و سروران عزیز، آنچه مایلم در این مجال با شما در موردش صحبت کنم، داستانش مفصل است، اما پیش از هر چیز ترجیح می دهم  یک راز مگویی را به شما بگویم تا شما را نیز در شادی و برکات آن سهیم گردانم و آن اینکه اگر تظاهر کنید به شخصیتی که دوست دارید آن را داشته باشید، کم کم روحتان در آن شخصیت حلول پیدا خواهد کرد و همین موضوع باعث خواهد شد که در عالم بیرون، هر چیز مرتبط با آن شخصیت جدید نیز در زندگی تان ظاهر شود. آنچه مهم است این است که این کار را با اشتیاق و شوق هنرپیشه ای سخت کوش انجام دهید که بزرگترین جایزه های هنری را مجبور شوند در تقدیر از بازی او، تقدیمش کنند. خیلی از شما برای رهایی از بیماری اینجا آمده اید. به خاطر باوری که به شفا بخشی من دارید، اما شما هر یک خود، الگوی شفا بخشی را در درونتان دارید، تنها باید آن را کشف کنید. شاید در این خصوص شنیدن داستان زندگی ام برای شما عزیزان راه گشا باشد:

شما همگی مرا می شناسید،  من آدم پیچیده ای نیستم من فقط به الهام بخشی زندگی به شدت ایمان دارم، همین باد خنک و آرامی که همین الان به گونه ها و گردن هایتان می خورد، را احساس می کنید، من همیشه وقتی در خانه کوچک خود در محاصره ناامیدی های موجود بودم، با احساس همین باد خنک خودم را از محاصره آنها نجات می دادم،  نگاهم به پله های حیاط و گوشه های سبز پیدای گلدان های دهاتی ام بود. همیشه به ضرس قاطع ایمان داشتم که این باد، نفس خداست که لحظه به لحظه به پاها و صورتم می خورد.

با این تفکر که جوهره آن در کتابهایم جاری است زندگی خیلی از افراد به گفته خودشان تغییر کرده است. عموما در نوشته هایم از انسان و پیچیده گی هایش می نویسم و در آنها از رازهایی صحبت می کنم که شاید برای خیلی از مردم عادی که عادت به اندیشیدن قالبی دارند، قابل درک نباشد مثلا جهان های موازی. اینکه چگونه ممکن است در این جهان ها یک دفعه شیرجه بزنید و یک راز بزرگ در مورد یک ایده به شما فاش شود و شما با مطرح کردن آن در جهان علاوه بر این که پول دار شوید، خدمت شایانی به دیگر انسان ها انجام دهید، مثلا دارویی کشف کنید، کتابی بنویسید یا ....

این اتفاق بسیار راحت و عملی است، اما از بس راحت است باورش برای آدمها سخت می شود. من خودم چون نمونه چنین انسانی هستم، فکر می کنم بهتر بتوانم این موضوع را منتقل کنم. من علاوه بر نوشتن، یک جورهایی می شود گفت، لایف کوچ نیز هستم رواندرمانگر هیلر، من دستانم قدرت شفابخشی دارند. البته این موضوع را مدتها از افراد پنهان می کردم.

معمولا وقتی با کسی برخورد می کنم، به ویژه این که اگر احساس کنم در حال رنج بردن است، به بهانه ای با او تماس دستی پیدا می کنم و بعد او شاید حتی بدون اینکه متوجه باشد، یک جور جاری شدن انرژی را در خود احساس می کند و تمایل گنگی در او برای حرکت به سمت باورهای زندگی بخش ایجاد می شود.

 

 من خیلی خوشحالم که این موهبت را دارم، بسیار مایلم چگونگی ظهور این موهبت را برایتان تعریف کنم، در واقع من سال ها پیش مثلا بیست سال پیش کتابی خواندم با عنوان «کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم» از  نویسنده برزیلی پائلو کوئیلو. در آن کتاب اگر درست خاطرم مانده باشد، صحبت از قدرت شفا بخشی زنی شده بود که زندگی کارمندی و بسیار معمولی داشت. بنابراین کتاب جرقه ای در ذهن من زد: اینکه دستانم چقدر افسانه ای خواهند بود اگر شفابخش شوند.

از خودم پرسیدم اگر قرار است این دست ها به کاری بیایند چه کاری بهتر از شفابخشی و هدیه زندگی به دیگر انسان ها.... این خواسته و آرزو آن موقع به خاطر بزرگ بودن آن برایم غیر قابل باور بود بنابراین خواه نا خواه در ذهن من به صورت یک دانه مخفی ماند.

به گذشته که فکر میکنم می بینم حسی مرموز همیشه مرا به دستانم پیوند داده است، به دلایل گوناگون، مثلا در مقطعی ظاهر دستانم خیلی برایم مهم شده بود، آن موقع ها، به عنوان کسی که از سر مشغله - یا خود نادوستی بهتر است بگویم -به دستانش چندان نرسیده بود، اندکی در ته وجودم نگران این موضوع  بودم که دستانم پوستشان زودتر از موعد چروک شود. بیرون که می رفتم خیلی وقت ها به دستهای آدمها توجه می کردم و این حس را داشتم که آنها هم به دست های من نگاه می کنند، دستهای نرم، دستهای زبر ... ، دستهای کار کرده، دستهای دائما خورده و خوابیده ... دستهای من خیلی به کارگرفته شده بودند و تازه خودم هم با آنها چندان مهربان نبودم و  اما وقتی به آنها کرم می کشیدم، حسم این بود که آنها را  بعد از مدتها ندید گرفتن در آغوش گرفته ام، تلاشم این بود که یک وقت احساسات مرتبط با دستانم به جاهای شوره زار ذهنم هدایت نشوند در عوض به خواست قلبی مدفون شده ام فکر کردم که یک زمانی آرزویش را داشتم دستان شفا بخش!

اما چندی بعد رسیدگی به دستانم باز فراموشم شد، آنها در اثر استفاده زیاد از مواد شوینده، بسیار خشک شدند و پوست برخی از قسمت های آن سرخ شد و در مواردی ملتهب شد؛ دردناک هم بود البته نه چندان. تا اینکه من به خاطر این که ناگزیر بودم در طول روز به طرق مختلف با مواد شوینده سرو کار داشته باشم، مجبور شدم حتما از دستکش استفاده کنم حتی برای شستن یک چنگال کوچولو. بنابراین همین پوشیدن ها و در آوردن های زیاد دستکش و کلا کرم مالیدن های شبانه و طول روز به دستانم مرا دوباره به آنها بسیار نزدیک کرد. 

این قضیه همزمان شد با پیگیری یک سری از موضوعات در رابطه با ضمیر ناخوداگاه و قدرت های درونی انسانی. همه این مطالب رنگ و وا رنگ در یک چیز اتفاق نظر داشتند و آن این بود که «احساس و توجه آگاهانه داشتن به آن بسیار اهمیت دارد. باید احساستان گویای چیزی باشد که دوست دارید. یعنی احساسی منشعب از اندیشیدن به آرزوها و خواسته هایتان، خواسته هایی که دوست دارید در زندگی تان محقق شوند. موضوع بعدی این بود که باید سعی کنید با منش ی زندگی کنید که انگار به خواسته مورد نظرتان رسیده اید. یعنی رفتار و سکنات شما طوری باشد که الان مثلا انگار یک شفا دهنده هستید.»

 

 من شاید باور نکنید فقط یک روز این برنامه را اجرا کردم و بعد اتفاقات عجیبی در زندگی ام رخ داد، از جمله آنها کوچ آنی حس غرور و فاصله ای بود که با انسان ها داشتم، تازه از این بابت هم که این قدرت را دارم، یک جور شکوه انسانی را در خود احساس می کردم که یعنی از چیزهای پیش پا افتاده اصلا لذت نمی برد، اصلا این طور برایتان بگویم حالت آدم چشم و دل سیری را پیدا کردم که فقط هست، وجود دارد، درست مثل چنارهای ساکت خیابانها که از بس در بودن خود پابرجا هستند، گاهی حتی دیده نمی شوند. گاهی حین عبور از کنار این بزرگان خاموش شاید شما تشویق شوید، دستی به پوست زبر آنها بکشید، عطر زندگی به دستانتان بچسبد و بعد از درنگی کوتاه از کنارشان عبور کنید. آنها حتی اگر کیسه های آشغالهایتان را هم بهشان تکیه دهید، ناراحت نمی شوند فقط با محبت به گربه هایی نگاه می کنند که در آنها دنبال غذا می گردند و یا سوپورهایی که نصف شب، باقی مانده آن آشغالها را با زحمت جمع می کنند...

 از تک تک شما می خواهم که دستانتان را ببوسید و باورشان کنید، آنها دوستان شما و یاریگران نامرئی شما هستند اگر سازندگی آنها را در رابطه با زندگی خودتان باور کنید، شک نداشته باشید که این دست ها مثل نیلوفر های رونده زندگی دیگران را هم زیبا خواهند کرد ...

***

حس غریبی سراغم آمده بود. دوست داشتم آن معنای بزرگ را جایی خلوت فریاد بزنم،  صحبت های ساده و صمیمی او انگار با طنین نرمی دوباره در گوشهایم بازنواخته می شد، دیگر صداهای بیرون حتی صدای خود او را هم نمی شنیدم، میل شدیدی  برای درک شهود مبهومی که سراغم  آمده بود، انگار جایی مرا فرا می خواند، بلند شدم، کیفم را روی دوشم انداختم؛  لباسم را که می تکاندم  تازه متوجه شدم که به چنار تنومندی تکیه داده بودم و اندیشیدم وقتی او از چنار حرف زده لابد داشته با من صحبت می کرده است. خودکارم را که در جیبم می گذشتم، تمام حواسم به دستانم بود، انگار چیزی رودخانه درون آنها را پرآب و مواج ساخته بود، دستانم را نزدیک دهانم بردم و بوسیدم و از این حس زلال و قشنگ که در جانم جاری بود، غرق لذت شدم و با سبکی عجیبی آنجا را ترک گفتم.  


برچسب‌ها: دستان سبز
+ تاريخ سه شنبه دهم مهر ۱۳۹۷ساعت 14:38 نويسنده فاطمه. الف |