جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
چاره ای جز رسیدن به روشنیدگی ندارم، این را وقتی فهمیدم که باران می بارید و حجم عظیمی از خارق العادگی را روی کاشی های کدر حیاط صاحبخانه می ریخت. این طراوت را به شدت من هم دوست داشتم احساس کنم، برعکس حیاط خانه ما که یک زمانی جایی برای نشستن، تماشای آسمان، قایم شدن و رقصیدن زیر باران بود، می توانستم حدس بزنم باران برای این حیاط کوچک که فقط برای رفت و آمد از آن استفاده می شود و ساختمان های بزرگ دائم در آن زل زده اند، چه اتفاق نادری است؛ درست مثل اینکه احساس کنی، کسی دوستت دارد و بخواهی بیشتر به خودت برسی.
پارسال به سینه کوچک این حیاط من و همسرم دو تا ریشه گل سنجاق کردیم، دو ماهی از تولد گل های پاییزی آن می گذرد، حالا هر وقت که از کنارشان رد می شویم، از ما تشکر می کنند و هر روز وقتی در را پشت سرم میبندم از اشتیاقی که در چشمان تر حیاط برای باران پیدا شده، لبریز از شوق و دعا میشوم.
پی نوشت: به گمانم زندگی در یک مسیر دایره ای به ترتیبی تکرار می شود که آدم را به نقطه شروع در مورد وقایع، چیزها و انسان ها برساند، اما این دفعه با نگاهی متفاوت، با نگاهی که قلب دارد و می طپد.
تلوزیون روشن بود، کوههایی دیدم در محاصره ابرهایی که می شد به آنها دست زد و مردی که در دریاچه یخ زده ای بالای آن برای تطهیر خودش، تنش را با آن می شست. صدای شکستن هیزم به وقت چهار و نیم صبح.
مثل این باتری های کی برد که می گذارم شارژ شوند، نیاز به طبیعت بکر دارم، تا شارژ شوم، ذهنم انگار مثل ورودی متروی بازار شده که مردم با دلیل و بی دلیل با سرعت از آن خارج می شوند. بر این باورم که طبیعت به رام شدن ذهن کمک می کند، آن جمعیت افکار را راضی می کند که همگی به یک مقصد بروند...
آخرین باری که رفتیم کوه، یک سال و نیم پیش بود، درکه؛ یک جای نیمه مصنوعی، نیمه طبیعی، مثل قورباغه هایی که به وقت باران سر و کله شان پیدا می شود. سرم پر از الهام ها و آواهای قورباغه های معنا بود. یک گوشه خلوت، جوراب هایمان را کندیم با مک آرتور و پاهایمان را سپردیم به آن آب خنک. وقت تنگ بود و ما بی وسیله بودیم، زیاد بالاتر نرفتیم.
دو تا از تجربه های دیگر کوه رفتنم که به سال ها پیش بر میگردد، مال زمانی بود که بیست و یک سالم بود. وجودم از امید و یاس به یک میزان پر بود. یک زیارت گاهی نزدیک خانه مان بود در بغل کوه که بالارفتن از کوه را به ویژه برای عشاق، تبدیل به یک رسم قدیمی کرده بود. من و خواهرهایم با یکی از دوستانمان رفتیم بالا. هی رفتیم. من آن موقع بود که وقتی به نوک کوه رسیدم، تازه متوجه شدم، نوک کوه مخروطی شکل نیست. آنجا کلا مسطح بود. این موضوع از آن لحاظ که می توانستم در آن ارتفاع بدوم، مرا خوشحال کرد، ولی به خاطر شباهتی که به زمین پیدا کرده بود، تازگی اش را از من می گرفت و یکنواختی به من القاء میکرد، به ذهن بهانه گیرم......
ولی در مجموع فکر می کنم، متفاوت ترین احساساتم مال زمانی است که در طبیعت بوده ام و البته تاکید می کنم، درست زمان هایی که با باور و احساس قبلی به آن وارد می شدم، نه اینکه لزوما حس آنجا مرا بگیرد و این برای من ارزش داشت.
در حال حاضر تمام این مظاهر را سعی میکنم، در ذهنم بسازم، به امید روزی که در فضای واقعی متعلق به خودشان، آنها را به دنیا بیاورم.. ایمان دارم، ذهنیت آدم، خودش را دیر یا زود به واقعیت زندگی اش تحمیل می کند.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.....
شعر: سهراب سپهری.
پی نوشت: بهانه این نوشته، برنامه ای بود که در مورد آموزه های قوم اینکا دیدم، دوست داشتید، به این جا هم سر بزنید. اینکا: یعنی خدا در زمین!
سروران عزیزی که در فشار نامرئی .....، استخوانهای محتاج کلسیم تان در حال خاکشیر شدن است. به خودتان دلداری بدهید. به هزار و یک دلیل منطقی و حتی در صورت لزوم دلایل من در آوردی تا کم نیاورید. در این صورت کم کم فشار نامرئی مزبور خسته شده و دنبال سوژه دیگری می رود. در این حالت، به قول آن فیلسوف بزرگ، رنجی که شما را نتوانسته بکشد، به گنج شما تبدیل خواهد شد... این ها شعارهای من است که در ذهنم برای فرزندان و نوادگان و ... آتی آماده کرده ام. تا هر وقت احیاناً در شکایت از اوضاع شان که صد درصد با اوضاع فعلی ما فرق خواهد داشت، خواستند دم بزنند، چماق کنم، روی سرشان،....
مستحضر هستم که آن فشار نامرئی عمدتاً از نادانی خود فرد ناشی می شود و در ادامه از سیستمی که خودش را در آن قرار داده... دوست ندارم مثل آدمهای ناامید پرمدعا غر بزنم ولی متاسفانه مردم دارند مثل یک جعبه سیب توی بالکن از خرابی های هم، خراب می شوند..... اما باید همچنان مثل کاسب ها، قسمت خوب قضایا را برجسته تر کرد.....
بگذریم، گفتم کاش به لیست فیلم های بی مزه پایین، فیلم آتش بس تهمینه میلانی را هم اضافه کرده بودم.
پی نوشت: یکی از سرگرمی های من، ایستادن جلوی تلویزیون و آمار دادن به مک آرتور است در باب اینکه: اینو می بینی، مژه هاش مصنوعیه، یا مثلا دماغش رو عمل کرده، یا این چهره بی آرایش فلانی است.... می دانم کار زشتی است که اصلا به گروه خونی من نمی خورد، اما خوب یک تفریح بی خطر است....