آمار زنبورهای آفتاب دوست

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

🌈🌧

📚 حس می‌کنم تمام جانم بوی ماهی گرفته، بوی ساحل و ماسه‌های خشکیده لب دریا از روی بازوانم روی صفحه می‌ریزد و روی موهایم هزاران قورباغه با چشمانی مشتاق به نوبت آواز می‌خوانند. این همه حس زنده را مدیون کتاب «راسته کنسروسازی» نوشته «جان اشتاین بک» و البته ‌با ترجمه عالی آقای «مهرداد وثوقی» هستم که جدیدا از خواندن آن فارغ شده‌ام. این کتاب را می‌شود گفت مثل پیتون از شدت جالب بودن با وجود کارهای زیادی که سرم ریخته بود، خیلی سریع طی سه روز بلعیدم و فکر می‌کنم تا ماهها، این اندوخته بی‌نظیر را همراه خود داشته باشم و حتی شده تقلیدی نگاه غریب و روح نواز نویسنده را تمرین کنم: آن استعداد عجیب در دیدن دل خوشی‌های کوچک زندگی و مهارتی غبطه برانگیز در بزرگ‌نمایی آنها....
📚 برای خواندن این کتاب، قدری به فضاسازی ذهنی نیاز دارید، چون قرار است در اماکن مختلف یک شهر ساحلی در تردد باشید با شخصیت‌های جالبی که نویسنده با ذوقی جادویی و در عین حال بسیار ملموس و واقعی، لایه‌های عمیق شخصیت آنها را جلوی شما می‌گسترد و درست مثل جانورهایی عجیبی که به گاه جزر و مد دریا در ساحل پدیدار می‌شوند، ممکن است بین خودتان و این شخصیت‌ها مشابهت‌های غریبی پیدا کنید که شاید قبلا روحتان هم از وجود آن بی‌خبر بود: از شخصیت «داک» روشنفکر که همه به خاطر بزرگی روحش مثل شمع، به گاه گرفتاری دورش جمع می شوند تا ‌»مک» و رفقای آس و پاس دوست‌داشتنی‌اش که انگار روح‌شان میان بزرگ منشی و حماقت و نادانی در نوسان است...
📚 و حالا برش‌های کوچکی از این کتاب:
... راسته کنسرو‌سازی در شهر مونتری کالیفرنیا مکانی است شاعرانه، متعفن، گوش‌خراش، پرنور، آهنگین، اعتیادآور، احساس برانگیز، رویایی..

....مک مدیر، مهتر، و تا حد کمی استثمارگر گروه کوچکی بود که اعضایش در بی پولی و بی کسی شبیه هم بودند و از دنیا چیزی نمی‌خواستند، جز آب و غذا و خشنودی...
... داک به هر [آهنگ] مزخرفی گوش می‌داد و آن را نوعی حکمت معرفی می‌کرد. ذهنش هیچ محدوده‌ای نمی‌شناخت – ضمنا بی‌هیچ اساسی به دیگران مشورت می‌داد. با کودکان هم صحبت می‌شد و حرفهایش آنقدر پرمغز بود که آنها هم می‌فهمیدند. او در دنیایی از شگفتی‌ها زندگی می‌کرد. مثل خرگوش بی‌قرار بود و در عین حال آرامشی درونی داشت. هرکس که او را می‌شناخت، به نوعی مدیونش بود. بنابراین هرکه از او یاد می‌کرد بعد به این فکر می‌کرد که «باید کاری برایش بکنم».
...در آن زمان هنوز، کودکان با ادب بودند...
... خروس را که در گرمابخشی به محفل رفقا با خورشید بامدادی آن روزِ پرماجرا رقابت کرده بود، تکه تکه کردند و با آب دبه ی بیست لیتری شستند، پیازهای پوست کنده را در کنارش چیدند، با شاخه بید در بین سنگ‌ها آتش کوچکی افروختند، آتشی کوچک و محشر، فقط احمق‌ها آتش بزرگ مهیا می‌کنند.
... آدم خوبی بود. البته بعد از اینکه بشه خیالش رو راحت کرد.
البته چون حقیقت را می‌گفت، مردم دوستش نداشتند...
پی‌نوشت: عنوان پست، از همین کتاب
🔖🖌 فاطمه اسماعیلی

https://t.me/ongoingevents

+ تاريخ پنجشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۶ساعت 17:37 نويسنده فاطمه. الف |