جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
تلوزیون روشن بود، کوههایی دیدم در محاصره ابرهایی که می شد به آنها دست زد و مردی که در دریاچه یخ زده ای بالای آن برای تطهیر خودش، تنش را با آن می شست. صدای شکستن هیزم به وقت چهار و نیم صبح.
مثل این باتری های کی برد که می گذارم شارژ شوند، نیاز به طبیعت بکر دارم، تا شارژ شوم، ذهنم انگار مثل ورودی متروی بازار شده که مردم با دلیل و بی دلیل با سرعت از آن خارج می شوند. بر این باورم که طبیعت به رام شدن ذهن کمک می کند، آن جمعیت افکار را راضی می کند که همگی به یک مقصد بروند...
آخرین باری که رفتیم کوه، یک سال و نیم پیش بود، درکه؛ یک جای نیمه مصنوعی، نیمه طبیعی، مثل قورباغه هایی که به وقت باران سر و کله شان پیدا می شود. سرم پر از الهام ها و آواهای قورباغه های معنا بود. یک گوشه خلوت، جوراب هایمان را کندیم با مک آرتور و پاهایمان را سپردیم به آن آب خنک. وقت تنگ بود و ما بی وسیله بودیم، زیاد بالاتر نرفتیم.
دو تا از تجربه های دیگر کوه رفتنم که به سال ها پیش بر میگردد، مال زمانی بود که بیست و یک سالم بود. وجودم از امید و یاس به یک میزان پر بود. یک زیارت گاهی نزدیک خانه مان بود در بغل کوه که بالارفتن از کوه را به ویژه برای عشاق، تبدیل به یک رسم قدیمی کرده بود. من و خواهرهایم با یکی از دوستانمان رفتیم بالا. هی رفتیم. من آن موقع بود که وقتی به نوک کوه رسیدم، تازه متوجه شدم، نوک کوه مخروطی شکل نیست. آنجا کلا مسطح بود. این موضوع از آن لحاظ که می توانستم در آن ارتفاع بدوم، مرا خوشحال کرد، ولی به خاطر شباهتی که به زمین پیدا کرده بود، تازگی اش را از من می گرفت و یکنواختی به من القاء میکرد، به ذهن بهانه گیرم......
ولی در مجموع فکر می کنم، متفاوت ترین احساساتم مال زمانی است که در طبیعت بوده ام و البته تاکید می کنم، درست زمان هایی که با باور و احساس قبلی به آن وارد می شدم، نه اینکه لزوما حس آنجا مرا بگیرد و این برای من ارزش داشت.
در حال حاضر تمام این مظاهر را سعی میکنم، در ذهنم بسازم، به امید روزی که در فضای واقعی متعلق به خودشان، آنها را به دنیا بیاورم.. ایمان دارم، ذهنیت آدم، خودش را دیر یا زود به واقعیت زندگی اش تحمیل می کند.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.....
شعر: سهراب سپهری.
پی نوشت: بهانه این نوشته، برنامه ای بود که در مورد آموزه های قوم اینکا دیدم، دوست داشتید، به این جا هم سر بزنید. اینکا: یعنی خدا در زمین!
به گمانم برای این که اذیت نشوم، تفسیر دوم را انتخاب کنم، تا اولی را. چون اگر موضوعات فلسفی شوند، تازه یک جور آدم را به خلسه های عجیب و غریب و لذت بخش می برند. آدم کم کم در این توهم زیبا فرو می رود که یک جور انسان خاص با ایمانی است که پیش خدا جایگاه دیگری نسبت به بندگان او دارد. تازه هر روز از اینکه متواضعانه با وجود این تصور، با بندگان خدا در یک خیابان راه می رود یا در یک هوا نفس می کشد، حس غروری بی نظیر به او دست می دهد، بنابراین این انتخاب مرا بیشتر وسوسه می کند.
در حالی که انتخاب حالت اول بی تردید به زیان من است چون در آن، جا برای سرزنش خود به خاطر بی خبری از وضعیت اجتماعی و سیاسی وجود دارد و هیچ خبری از آن توهم های زیبا نیست، بلکه نادانی و کوته بینی مثل یک زخم روی چهره آدم را آزار می دهد. من بسیاری از کسان شبیه به موقعیت خود را می شناسم که بخاطر آگاهی از این واقعیت که یک کشور نفت خیز جهان سومی دائم روی میز قدرت های بزرگ جهان است، سالیان پیش، حتی قبل تر که من تازه متولد شده بودم، بار و بندیلشان را بستند و به جاهایی رفتند که تلاطم در آنها کم است و ثبات موجود به آن مملکت ها اجازه داده تا به هر چیز خوبی فکر کنند که کیفیت زندگی را بالا ببرد. مثلا به آموزش، بهداشت، تکنولوژی، هر روز در آن فکر جدید ابلهانه ای ظهور نمی کند که یک سری چاه ها را در دوره ای بکند و بعد در دوره ای بعد همان چاهها را پر کند. گواه زنده و از تنور در آمده این موضوع، بحث تغییر چند وقت یه بار نظام آموزشی است، و بحث کنکور و این داستانها.... بهتر است این موضوع را زیاد کش ندهم
پی نوشت: کاش یک فرشته ای چند سال پیش بر من ظاهر می شد و می گفت قرار است همه چیز در آینده نزدیک حداقل سه چهار برابر گران شود و من لابد الان به جای نوشتن این موضوعات، به خاطر این امداد غیبی در انبار شخصی ام در حال لیست برداری از اجناسی بودم که تاریخ مصرف آنها در حال تمام شدن است و بهتر است آنها را خیرات فقرا کنم....
راستی میلاد پیامبر اعظم را هم در خاتمه تبریک می گویم چیزی که از ایشان در تصور من است، بسیار ستودنی است. نماد مهر و محبت و دانایی و کسی که در قران خیلی متواضعانه از قول خدا می گوید، من بشری هستم همچون شما که تنها به من وحی می شود...
البته چیزهایی هم در مورد ایشان شنیده ام که خودم زیاد باور ندارم، چون گویندگان آن عموما افرادی هستند که از کل ویژگی های ایشان قسمت های خاصی را بهره برداری های شخصی کرده اند و وقت لازم دارم تا در مورد صحت و سقم آنها یا مثلا چرایی این قضایا تحقیق کنم.
یکی از آرزوهایم دیدن غار حرا است در حالی که به موسیقی دلخواهم گوش می دهم و می رقصم البته قطعا منظورم رقص از نوع رقص حضرت مولاناست......