جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
🌾@ongoingevents
مدتهاست که نوشتن انگار از اولویت های من خارج شده،کاری که با انجام آن، حس میکنم برای خودم هم وقت می گذارم. من که کلی ذهنم در آدمها و اشیاء مکث می کند و آخر شب دوست دارد این تکه کاشی های رنگارنگ زیبا را با نوشتن کنار هم بچیند، نمی دانم چرا این لذت جادویی را اینگونه از خود دریغ می کند؟!! اما حالا که آدم امیدواری هستم از این موضوع ناراحت نیستم، شاید فقط قدری شرمنده ام. شرمنده ام از بی برنامه گی هایم، شرمنده تمام قد حس هایی هستم که با قداستی الهام گونه از دلم می جوشند و دوست دارند من آن ها را «ببینم» ولی من همیشه با وعده فردا آنها را به بایگانی فکرم سرازیر می کنم و تمام طراوتشان را ندید می گیرم.
با اینهمه چه خوب است که در این مقطع از بودنم از این فریبکاری بزرگ رها شده ام که فکر کنم کاری از دستم برای تغییر شرایط بر نمی آید، مدتهاست که بودن در نقش قربانی تمام جذابیت هایش را خوشبختانه برایم از دست داده و دیگر راضی ام نمی کند... بنابراین خوب می دانم چیزی که در این مورد بخصوص - زمان- باید انجام دهم مدیریت آن است؛ یک قضیه خیلی ساده: اینکه من به برنامه ریزی نیاز دارم و تعهد بیشتر به انجام کارهایی که دوستشان دارم از جمله نوشتن ...
برای بهتر دیدن این موضوع، تصویر را عقب تر می برم به آسمان دنیایم می آیم درست مثل خدا و به دنیایی که ساخته ام از آن بالا نگاه می کنم: صبحها زن جوانی را می بینم که نه چندان زود با خوابی ناکافی از بستر بلند می شود، تند و تند نهار و صبحانه آماده می کند و بعد در چرخه های عادت هایش از کارهای خانه تا کارهای بیرون به تله می افتد و بعد زمان او را به طور کامل در خود می بلعد و شباهنگام بعد از چرخشی بی وقفه او را در سکویی آرام رها می کند.
و عجیب است که او تازه با تمام این چرخ خوردن ها، شور جاودانه زندگی را با شدت بیشتری در خود احساس می کند؛ شوری که مثل آتشکده ای که شمع آن را با وسواس خاصی روشن نگه داشته باشند، او را با تمام خستگی هایش با لذت و انرژی مضاعفی به آغوش شب می اندازد، با رویاهایی که دامن رنگارنگ آن تا دورترین افق هایی که می شناسد، گسترده است: در این رویاها صدای جیرجیرک ها، سطور ابدی کتابهایی که روزی آن را خوانده و نتوانسته فراموششان کند، خاطره صدای کوبش ظرفها به حاشیه حوض در میهمانی آخر هفته خانه همسایه، صدای بهانه گیری های کودکی در متن شب که به زور می خواهند او را بخوابانند، همه و همه با زنده گی تمام در صحنه خیالش نفس می کشند.
حالا دیگر ساعت دوباره دو و نیم نصف شب را نشان می دهد خودم را می بینم که باز هم طبق معمول دیرم شده است، دل کندنم از بیداری سخت است، خلوت شب و آرامش آن و حس خوبی را که دارم چه کنم؛ روی تخت دراز می کشم و به خودم قول می دهم از فردا کمی زودتر بخوابم. چشمانم نمی خواهند بسته شوند، باز خیالم را صدا می زنم خیره به سقف مات اتاق هستم اما حس کسی را دارم که در فضایی بی سقف دراز کشیده، چشم در چشم ستاره ها، در کنار عکس ماه در قاب حوض در همنشینی اش با ماهی ها و گلدان های لب حوض .... خنکای بهشتی بادی که روی گونه هایم می نشیند را با لذت تمام حس می کنم به آهنگ آن گوش می کنم که پر از عطر سرزمین هایی که پشت سر گذاشته، اکنون
از لابه لای شاخه های درختان حیاط و برگ های مو عبور می کند و عاشقانه گرمایشان را می گیرد و آنها را می رقصاند. صدای جیرجیر کولری چند خانه آن طرف تر هم خودش را به گوشهای من میرساند همراه با صدای وز وز گاه و بیگاه پشه ها که یک زمانی کلافه ام می کردند اما حالا بی هیچ تظاهری واقعا دوستشان دارم ....
و این همه خیال پردازی های در مجال کوتاهی که به خواب منتهی می شود در اندیشه من می گذرد و من تازه ساعت سه خوابم می گیرد و این گونه است که من همیشه از ایستگاه قطار صبح جا می مانم و با کلی تاخیر با چشمانی پف کرده به خورشید که کلی بالا آمده، آهسته در حالی که سرم پایین است سلام می کنم و اسب زمان دوباره مثل برق مرا از روز عبور می دهد در دوری تند تا به جبران دیرآمدنم به کارهایم برسم و این روال عجیب با تمام دریغ ها و قول دادن هایم کماکان ادامه دارد ولی حالا قصد دارم با تشبه خودم به خدا، این چرخه را متوقف کنم و تنظیمات آن را آنقدر تغییر دهم تا در نهایت به دنیای ایده آلم برسم. هر خدایی این قدرت را دارد که هر لحظه که اراده کند، دنیایی را که ساخته به هم بریزد و آن را دوباره از نو بسازد. کاری که من باید به عنوان خدا با دنیای خودم بکنم، آوردن شور آخر شبم به ابتدای روز است، گره زدن آن به طول خورشید و ایستادگی کردن تا آنجا که این پیوند جواب دهد و به جوانه بنشیند.
پی نوشت: نمی دانم چقدر خودآگاه و ناخودآگاه در نوشتن این متن از فیلم کوتاه «#اتاق_شماره_هشت» الهام گرفته ام.
#تابستان
🎹✍️ 4 مرداد 98