آمار پیچ های تندی که تو را  جا می گذارند.....

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

کتاب «من گنجشک نیستم»  آقای مصطفی مستور را که شروع به خواندن کردم، اصلا فکر نمی کردم، اینقدر از این کتاب خوشم بیاید. غالب کتابهای فارسی، دیگر درست مثل پسردایی، پسرعمه و ... بودند که احساس می کردم هرچه را که می دانند، من هم می دانم. یا بهتر است بگویم، این کتابها دیگر مثل دست پخت خودم شده بودند و دیگر برایم تازگی نداشتند. اما این کتاب این طوری نبود؛

 این کتاب ساده ی کم حجم، جان می داد که گوشه کیفت بی آنکه سنگینی کند، یا فضایی اشغال کند، آرام نفس بکشد و تو درست مثل گنجشک بتوانی در یک چهار راه قفل شده، آن را مثل یک درخت، روی دستانت بگذاری و احساس سبز بودن کنی و حواست از گذر زمان و دیر شدنت، گفتگوهای درونی ات و کلا آدمهای کلافه پشت ترافیک به کلی  پرت شود.

کتاب، برشی از زندگی آدمهایی بود، که دفعتا، اتفاقی در زندگی چون آوار روی سرشان خراب شده بود و آنها بعد از آن، دیگر نتوانسته بودند، کمر بودن شان را صاف کنند و به اصطلاح از نظر روانی خودشان را جمع کنند و زده بودند، جاده خاکی یا به قول دوستی، زده بودند، گاراژ... انگار که وجودشان از بار سنگین آن غم، چون تخم مرغ، یا شاید گوجه پخش شده بود به متن زندگی شان،  البته آنها چقدر خوشبخت بودند که کسی در زندگی شان بود و از همه مهم تر آن کس توان مالی داشت، که این تکه ها را جمع کند و به یک مرکز درمانی شبانه روزی تحویل دهد. 

بیشتر از این، کتاب را لو نمی دهم. فقط  همین قدر بگویم که کلا پرداختن به موضوعات روانشناختی، خیلی روی من تاثیر دارد. این موضوعات همیشه  به دلایلی، جذابیت خود را برایم حفظ کرده اند. می توانید تصور کنید، وقتی به این قضیه در دامن عطرآگین ادبیات پرداخته می شود، دیگر نور علی نور می شود. به تصویر کشیدن آشفتگی روحی آدمها....، فرقی نمی کند، آدمهایی که با یک حادثه، ضربه روحی شده اند، درست مثل آدمهایی که در اثر تصادفات رانندگی ضربه مغزی می شوند و به کما می روند، یا آدمهایی که بیماری در لابه لای ژن های آنها، خانه کرده و کم کم به ویژه وقتی محیط برایش مساعد می شود، خود را نشان می دهد و بعد کشور وجود آن فرد را  به کلی غصب می کند....

و حالا بخش های کوتاهی از این کتاب که به چاپ چهاردهم رسیده:

« ..... گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می دهیم و فشار می آوریم. گفته هرچه رفاه را بیشتر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد می کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی ها را که به هم خورده است، دوباره برقرار می کنیم.»

«.... دانیال رو سوال هاش به کشتن داد. صدبار، هزار بار بهش گفتم داری زیاده روی می کنی. گفتم هر سوال عینهو یک ماده سگ می مونه که با خودش ده تا سوال دیگه متولد می کنه. خوب تا کی؟ که چی؟ آدم که با سوال نمی تونه زندگی کنه. اتفاقا سوال باعث می شه مدام از لبه های زندگی بیفتید بیرون. باعث میشه روح های شما مست بشن، وحشی بشن. روشن شد؟»

«... برای من زندگی فقط می گذشت، اما برای افسانه، زندگی جریان داشت.»

«وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن»


برچسب‌ها: زندگی مثل یک کتابخانه است, ناشناس
+ تاريخ یکشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۵ساعت 1:6 نويسنده فاطمه. الف |