|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
💧💧💧📚📚
اگر كه ندانيد به كجا مي رويد، هر راهي شما را با خود خواهد برد.........
«توماس كارلايل، فیلسوف اسکاتلندی (1881-1795)»
✂️و هم چنان که می رفتند، او (عیسی مسیح) وارد دهکده ای شد و زنی به نام مرتاه او را به خانه اش مهمان کرد. مرتاه خواهری به نام مریم داشت که پیش عیسی نشسته بود و به سخن او گوش می سپرد. اما مرتاه که گرفتار خدمت به او بود، برآشفت. پس به کنار عیسی آمد و گفت: "مولای من! آیا اهمیت نمی دهی که خواهرم مرا در خدمتگزاری به تو تنها گذارد؟ به خواهرم بفرما که بیاید و من را کمک کند!
عیسی پاسخ داد:
"مرتاه! مرتاه! تو خود را مضطرب و نگران چیزهای زیادی می کنی. اما مریم بخش بهتر را برگزیده است، و این از او گرفته نخواهد شد." ✂️
(از مقدمه کتاب کیمیاگر)
🌈🌧
📚 خانم مارینا آبرامویچ، هنرمند 71 ساله صربستانی است که پرفومنس های عجیب و متفاوت او، وی را به یکی از چهره های شاخص جهانی در عرصه «هنر اجرا» تبدیل کرده است، به طوری که از وی به عنوان «مادر هنر پرفومنس» یاد می شود. اجراهای آبرامویج با درون مایه های نسبتاً مخاطره آمیزه، تعاملات زندگی روزمره را به چالش می کشد.
📚 یکی از اجراهای جالب توجه خانم آبرامویچ «ریتم صفر» نام دارد، وی در این اجرا به مدت شش ساعت به عنوان آبژه خود را در اختیار شرکت کنندگان قرار می دهد و شرکت کنندگان اجازه دارند هر کاری می خواهند با او بکنند. روی میز هم ادوات لذت مانند پر، دستمالهای ابریشمی، گل، آب و ... بود و هم ابزار شکنجه: چاقو، تیغ، زنجیر، سیم... و حتی یک اسلحه ی پُر!
📚 در یادداشتی که خانم آبرامویچ در مورد این اجرا به شرکت کنندگان توضیح داده، آمده است:
📚 «۷۲ وسیله روی میز است که هر طور دوست داشتید می توانید آنها را روی من بکار ببرید. تعهد: - من برای مدت ۶ ساعت صرفاً یک ابژه خواهم بود و مسوولیت هر نوع عواقبی را بر عهده می گیرم. -۶ ساعت از ۸ شب تا ۲ صبح می باشد»
📚در ادامه آنچه پیش می آید، بالا گرفتن روحیه تهور شرکت کنندگان در اعمال حرکات خشونت آمیز و غیرانسانی است:
✂️«یک نفر نزدیک شد و او را با گلها آراست. یک نفر دیگر او را با سیم به یک شیئ دیگر بست، دیگری قلقلکش داد... کمی بعد او را بلند کردند و جایش را تغییر دادند! کم کم زنجیرها را بکار گرفتند، به او آب پاشیدند و وقتی دیدند واکنشی نشان نمیدهد رفتارها حالت تهاجمیتر گرفت.
منتقد هنری، توماس مک اویلی، که در این پرفورمنس شرکت کرده بود به خاطر میآورد که چگونه رفتار مردم رفته رفته، خشن و خشنتر شد: «اولش ملایم بود، یک نفر او را چرخاند، یکی دیگر بازوهایش را بالا برد... دیگری به نقاط خصوصی بدنش دست زد...» مردی جلو آمد و با تیغ ریش تراشی که برداشته بود گردن او را مجروح کرد و مردی دیگر خارهای گل را روی شکم آبراموویچ کشید. یک نفر تفنگ را به دستش داد و دستش را تا بالای گیجگاهش برد. یک نفر دیگر آمد تفنگ را گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد.
🔺 با این پرفورمنس آبراموویچ نشان داد که اگر شرایط برای افرادی که به خشونت گرایش دارند مهیا باشد، به چه راحتی و با چه سرعتی آن را اعمال میکنند.
بعد از پایان ۶ ساعت پرفورمنس، آبراموویچ در سالن استودیو به راه افتاد و از مقابل دستیاران و بازدیدکنندگان گذشت. همه از نگاه کردن به صورت او اجتناب میکردند. بازدید کنندگان هم آنقدر عادی رفتار می کردند که انگار اصلاً از خشونتی که دمی پیش به خرج داده بودند و اینکه چگونه از آزار و حمله به او لذت برده بودند چیزی در خاطرشان نمانده است.
🔺این اثر نکته ای دهشتناک را در باب وجود بشر آشکار میکند. به ما نشان میدهد که اگر شرایط مناسب باشد، یک انسان با چه سرعت و به چه آسانی میتواند به همنوع خود آسیب برساند، به چه سادگی میشود از شخصی که از خود دفاع نمیکند یا نمیجنگد بهرهکشی کرد و این که اگر بسترش فراهم باشد اکثریت افراد به ظاهر «نرمال» جامعه می توانند در چشم برهم زدنی به موجودی حقیقتاً وحشی و خشن تبدیل شوند.
مارینا بعدها اعلام کرد که وقتی که شب به هتل خود برگشته بود، دید که یک دسته از موهایش در عرض چند ساعت سفید شده بود. خودداری و عدم واکنش او چنین هزینهای به او تحمیل کرده بود. "✂️ (ویکی پدیا)
🔖🖌 فاطمه اسماعیلی
@Dawnchorus
https://t.me/ongoingevents
دوران دانشجویی من، به خاطر اضطراب ها، سخت گیری ها و کلاً روحیه ای که داشتم، چندان خوش نگذشت. ولی من در آن دوران، با همان ذهن گرفتار، به تمام وقایع دور و برم با این دید نگاه می کردم که روزی آنها را بنویسم.
مثلا دوست دارم از خانمی بنویسم در کوپه قطار، که تعریف می کرد برای تعدیل کردن رفتارهای دو فرزندش، با آنکه گستاختر و شیطان تر است با سخت گیری و قانونمندی و با آنکه خجالتی و قانع است، بسیار لارج و بی قاعده برخورد می کند و از نتیجه بسیار راضی است و او این طریقه برخورد را بیش از اینکه مدیون اطلاعات روانشناسی اش باشد با غریزه مادری اش دریافته بود.
یا از پوست صورت دختر شهرستانی هم دانشگاهی ام بنویسم که ترم اول به لطافت هلو بود و در نهایت که بعدها با او برخورد کردم، همان طراوت به خاطر استفاده از لوازم آرایشی ارزان قیمت جای خود را به یک تکه اسفنج قهوه ای داده بود با یک جفت چشم لبریز از اضطراب و بدون نگاه...
یا از پسر لاغر استخوانی همکلاسم بنویسم که همیشه با مهربانی غیرمعمولی به همه شکلات تعارف می کرد و به خاطر خودکشی نابهنگام برادرش، موهایش پیش از موعد سفید شده بود. او را می شد به خاطر کاپشن استوکی که نیمه دوم سال به تن می کرد، از جمعیت شلوغ پیاده روهای روبروی امام زاده صالح به راحتی تشخیص داد. نمونه آن کاپشن را من جلوی مغازه تمامی لباس دست دوم فروشی های سر راهم تقریبا آخر هفته ها که با اتوبوس به خانه برمی گشتم می دیدم و این برایم عجیب بود که چرا او دست به چنین انتخاب آشکاری زده است؟ آنهم در جمع دانشجویانی که به تیپ و کلاس ظاهرشان بیش از هر چیز اهمیت می دادند.
یا داستان یکی از اساتید خانم مان را بنویسم که خیلی حواسش به تناسب اندامش بود ولی بعد از فوت مادرش، آنچنان قافیه را باخت که انگار زندگی اش به قبل و بعد از مرگ مادرش تقسیم می شد، و قس علی هذا.
خوب که فکر می کنم می بینم شاید بخشی از انفعالم در برخی مقاطع زندگی ام با این تفکر قابل توضیح باشد که آن زمان ها، من دوست داشتم برای نوشته هایم سوژه جمع کنم و این علاقه من به همزاد پنداری با آدمها (آنهم غالبا از دسته دردمندها)، مرا به سمت آن انفعال سوق می داد، چون می اندیشیدم برای اینکه شخصیتی زنده تر و باورپذیرتر از آب در بیاید، باید حس او را کاملا تجربه کرد؛ (و عملاً متوجه نبودم که گاهی این تجربه ممکن است تا مرز خودتخریبی پیش برود). حالا که اندکی دیدگاههایم عوض شده اند، متوجه شده ام که اگر روح آدم در مسیر خاصی پرورش پیدا کند، خیلی از چیزها را می فهمد و احساس می کند، بی آنکه لزوما به تجربه آنها نیاز داشته باشد.
به هر تقدیر، حالا از دل سالیان و به ویژه فصل های پرچالشی چون پاییز، به دیوار ذهن من، کلی آدم، مثل چترهای معلق آویخته است که امیدوارم بتوانم، روزی تک تک آنها را با نوشتن آزاد کنم و البته درست وقتی آنها را آزاد کنم که توانسته باشم علاوه بر توصیفات ظاهری صِرف و مصنوعی از آنها - که گاه ممکن است به خاطر قطع ارتباط با واقعیت با رنگ و لعابی فریبنده عرضه شوند- به روح آنها نیز نفوذ کرده باشم.
پی نوشت1 : بهانه این نوشته، گذر خیال همان تجربه « خانمی در کوپه قطار» به ذهنم بود. می اندیشیدم برای آدمی مثل من که قسمت اعظم زندگی اش را تا به این سن در ذهنش به دیگران پرداخته (به صور گوناگون)؛ چه اندازه تجویز می شود که فرصتی را حداقل شده نصف آن زمان را به خود اختصاص دهد. شاید این تعادل در اندیشه، غیر مستقیم خیلی چیزها را هم سر جای خودشان برگرداند.
گاهی فکر می کنم به مصداق«دماغش رو بگیری، جونش به طرف العینی از تنش در میاد»، منهم گاهی بعد از طی کردن، مقاطع حساس، گویا باید نتیجه گیری کنم از آن تیپ آدم ها هستم که اگر از نظر روحی تحت فشار قرار بگیرند، خیلی سریع کُلَپس می شوند و از هم می پاشند.
سابقاً این جور وقتها که از کوره در می رفتم، تازه حالت طلبکار به خودم می گرفتم و از روزگار و نامردمی های مردم دلم خون می شد. ولی چند وقتی است که اجالتاً توجهم بیشتر از دیگران متوجه خودم شده است، از خودم می پرسم، این که نشد که بشود، کتابها و باورهای مذهبی من یا تجربیاتم اگر قرار است اینجا به کارم نیایند، پس اساسا به خاطر چی آنها را در خود انباشته ام: چیزهایی که یاد گرفته ام- و اتفاقاً به آنها خیلی هم می نازم- اطلاعات مختلف روانشناسی، فلسفی، ادبی و حتی تجربه های معنوی ام یک جورهایی باید در من ریشه دوانده باشند که به این راحتی غیب نشوند، یک وزنی داشته باشند، مثلاً، یک ریشه ای...
این مکاشفه بزرگ در واقع با اسباب کشی ما به خانه جدید در من اتفاق افتاد، وقتی که به خاطر تداخل آن با برنامه های کاری ام، حسابی کلافه شده بودم و در واقع روی موج همسرم بود که خودم را سرپا نگه داشته بودم. ولی به خوبی و با تواضع قلبی شرمزده ای حس کم آوردن داشتم، آنموقع، خوب که با خودم روراست شدم، متوجه شدم، عجب آدم حساس و شکستنی هستم. فکر کردم با این اتفاق و در واقع امتحان انگار تکانده شده ام و هر چیز باارزشی که فکر می کردم زمانی آنها را دارم در واقع از جیب های بودنم به پایین افتاده است.....
ولی بعد از بازگشتن شرایط به روال معمول، این نکته را فراموش نکردم و تصمیم گرفتم برای سنجاق شدن ابدی آموزه های خوب به وجودم آنها را درونی کنم، برای ریشه زدنشان، در رفتارهایم آنها را تکرار کنم تا اندک اندک به بخشی از وجود من تبدیل شوند. مثلا من بلدم ساعت ها از خویشتن داری، بزرگواری و... برای بقیه صحبت کنم ولی اینها تا به عمل در نیایند، اصالت پیدا نخواهند کرد، بلکه درست مثل اسباب و اثاث اضافی می مانند که فقط جا را تنگ می کنند.
در نهایت اینکه، من فکر می کنم، بخش اعظم بزرگ شدن یعنی آدم خودش، خودش را از نظر روحی جمع و جور کند. البته خوب یک وقتهایی مثل سرماخوردگی آدم روحش نیز به دلایلی سرما می خورد و یا سرگیجه می گیرد، ولی وقتی کسی تصمیم گرفته خودش مسئولانه تر رفتار کند، این جور مواقع هم با درایت به استراحت می پردازد تا خودش را پیدا کند. شاید بزرگ شدن و از کودکی در آمدن به نظر من، همین مطلب باشد. یعنی اینکه قلبا حتی اگر دوست نداشته باشی، تلاش کنی که باور کنی خودت را بیشتر در زندگی ات تاثیرگذارتر و تعیین کننده تر ببینی.
پی نوشت: عنوان پست را به خاطر انارهای سرخی نوشتم که با اولین ورود برای بازدید خانه جدید، انگار به استقبالم شتافتند، گویی تجسم مهربانی های زندگی بودند. همین که آنها را گوشه حیاط با صلابت و نجابت تمام دیدم خانه را ندیده با وجود نگاه عبوس و شکاک صاحبخانه با اطمینان تمام پسند کردم.
و درست مثل بعضی بزرگ تر که بعضی کوچک ترها جلوشان خجالت می کشند، پایشان را دراز کنند، هر روز در ترددهای روزمره ام که با این انارها چشم در چشم می شویم، خجالت می کشم از بچگی کردن هایم!
و حالا راز مگویی بین من و تمام انارهای دنیا وجود دارد...