آمار پارادایم | مرداد ۱۳۹۶

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

"جیغ کشید، یک جیغ خاموش، یک جیغی که گریه هم همراه آن بود، شاید بشود گفت، معنی کلمه  stormy در انگلیسی  به نوعی مصداق این گریه بود، که در تعریف آن آمده: باد شدیدی که معمولا همراه با باران یا تگرگ و رعد و برق است. جیغ او هم بلند بود و گوش خراش؛ به سیالیت یک باد مغرور، جیغی که گریه اش نیز به دنبال آن روان شده بوده و خشمش از آن درست مثل درخشش رعد و برق هویدا بود، این جیغ برعکس رعد و برق، از زمین بود که به آسمان می رفت و دل آن را بی رحمانه می شکافت. این جیغ، یک جیغ سردرگم بود، یک جیغ خسته، یا جیغ بنفش برای هشدار، شاید هم جیغی از سر شادی بود، شادی گنگی که در مورد ماهیت آن هنوز نتیجه گیری روشن نشده بود، آره بهتر است بگویم یک جیغ سردرگم بود". 

این پاراگراف رو تحت تاثیر کتاب «آخرین نسل برتر» از عباس معروفی نوشتم. این کتاب شامل مجموعه داستان است یا به قول خودش برش های کوچک. کتاب با پنجه های شکننده اش مرا سطر به سطر شخم زد. این همه توجه نویسنده بی ادعای این کتاب به جزئیات زندگی روزمره برایم جالب و عجیب بود و البته آمورنده؛ جزئیات کاملا عادی و کلافه کننده معمول که او توانسته بود با جانبخشی و گنجاندن آنها در دل روایتی از زندگی انسان های کاملا معمولی، هویت جدیدی به آنها ببخشد.

چقدر در مورد مربی ورزش ساکن در یکی از هتل های مجلل مصر و زن خدمتکاری که خودش را از پنجره آن پرت کرد، فکر کردم. چه جاذبه های توریستی که تنها برای گردشگران معنا داشت و برای آدمهای بومی و در واقع آدمهای بدبخت و ندار این جاذبه ها، مرده بودند.

با عباس در «فروشگاه عدل پدر و پسر» چقدر از بعضی لحاظ همذات پنداری کردم و خلاصه این که فکر می کنم، علاوه بر نثر زیبای این کتاب، چیزی که در این کتاب اینگونه مرا به خود جلب کرد، واقعی بودن سوژه های داستانی آن بود، بسیار آشنا و نزدیک با تجربه های واقعی زندگی.....

شخصا از این کتاب بیش از کتاب معروف آقای عباس معروفی، یعنی «سمفونی مردگان» لذت بردم.

پی نوشت: عنوان پست از سهراب سپهری


برچسب‌ها: عباس معروفی, سمفونی مردگان, سهراب سپهری
+ تاريخ شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 1:58 نويسنده فاطمه. الف |

کتاب «مرشد و مارگاریتا» اثر «میخائیل بولگاکف»  با ترجمه بسیار روان و زیبای «عباس میلانی» را ظرف سه هفته، بالاخره بعد از به تعویق افتادن های بسیار موفق شدم بخوانم: روزی شده حتی دو صفحه، کتاب را دستم می گرفتم و کم کم آنقدر درگیر ماجراهای آن شدم که هر جور شده مثل قراری عاشقانه با تمام تکلفات کارهای اضطراری حداقل بیست صفحه ای از آن را می خواندم، اصلا یک جورهایی خواندن همین چند صفحه را به عنوان پاداشم تعریف کرده بودم، با چایی تازه دم و حس خوب وقت گذاشتن برای دل خود.

 هنوز فرصت نکرده ام  نقدها و مباحث بیشماری که در مورد این کتاب نوشته شده را بخوانم. وقتی نقدی را در مورد یک اثر هنری می خوانم خیلی بیشتر از وقتی که صرفا خود کتاب را خوانده ام، یاد می گیرم و این نکته در مورد فیلم هم صدق می کند. انگار لذتم به توان می رسد. متوجه نکاتی می شوم که به هر دلیلی حین خواندن آن کتاب از چشمم دور مانده اند یا اساسا آنها را نفهمیده ام. رفتن سراغ نقد آثار، دیگر مثل ترشی و مخلفات دیگر کنار غذا انگار به مناسکی ثابت برای من تبدیل شده است، گویی که کتاب بدون خواندن نقدهای آن از گلویم پایین نمی رود.

و فکر نکنید که با این موضوع به صورت تکنیکی آشنا شدم، نه اصلاً، شاید اگر تکلیف بود، اساسا سراغ آن نمی رفتم، قضیه این طور شروع شد که خیلی اتفاقی کتابی در نقد و توضیح شعر های سهراب سپهری با عنوان «نیلوفر خاموش» از «صالح حسینی» به دستم رسید، بعد از خواندن آن کتاب حتی با وجود سرسری خواندم، خیلی از ابهامات برایم برطرف شد و شعر «صدای پای آب» سهراب را که آقای خسرو شکیبای دکلمه کرده بود، با حس متفاوت و لذتی وافر گوش می کردم.... و این شد که من یاد گرفتم برای ارتباط بیشتر با آثار هنری، نقد و توضیح و تحلیل آنها را حتی شده اندک از دست ندهم. تازه درگوشی به شما بگویم، گاه میانه کار هم یعنی قبل از اتمام کتاب و حتی اتفاق افتاده بلافاصله بعد از خواندن مقدمه کتاب بلافاصله سراغ نقد آن بروم، چون در غالب موارد این کار باعث می شود، وقتی کتاب می خوانم شاخک هایم حساسیت بیشتری پیدا کنند و کتاب را با دقت بیشتری مطالعه کنم. 

در مورد کتاب مرشد و مارگاریتا، این لذت بزرگ را همچنان به تعویق انداخته ام، دلیل عمده این قضیه فرصت کمی بود که برای مطالعه داشتم و اینکه دیگر نمی شد آن را در کتابخانه تمدید کنم. فقط می دانستم جزو آثار مطرح ادبیات است و اینکه نوشتن آن 12 سال طول کشیده....

خوشحال که این کتاب رو بالاخره خواندم ولی اینکه آن را به کسی توصیه کنم یا نه، اندکی تردید دارم. چون خودم به مدت چند روز، بسیار تحت تاثیر کتاب بودم و اتفاقاتی برایم رخ داد که فکر می کنم به خاطر غرق شدن زیادم در این کتاب بود.  به هر تقدیر کتاب خیلی مرا به سمت خاکستری نگاه کردن سوق داد....

حالا اگر به ماه شب چهارده نگاه می کنم، نگاهم یک نگاه ساده نیست..

و دیگر اینکه به عنوان کسی که همیشه سعی در انکار وجود شیطان داشت حالا دیگر حضور او را می پذیرم و اصراری به انکار او ندارم ولی به عنوان حضوری که با وجود در اختیار داشتن قدرت های ماورایی بسیار، در نهایت امر در چمپره خداوند و در راستای اراده او عمل می کند.

مرشد و مارگاریتا در ویکی پدیا


برچسب‌ها: مرشد و مارگاریتا, میخائیل بولگاکف, عباس میلانی
+ تاريخ شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 6:5 نويسنده فاطمه. الف |

ضلع جنوبی پارک مصطفی خمینی، همه شب میزبان سگهای قیمتی ریز و درشتی است که صاحبانشان از هر تلاشی برای خوشحال کردن آنها فروگذار نمی کنند. این میعادگاه عاشقانه خیلی از سگ دوستان را نیز به این محفل می کشاند. گٌله به گٌله سگ هایی را می بینی که با هم معاشقه می کنند یا دعوا دارند و مردم با چشمان لبریز از هیجان به آنها چشم دوخته اند، کوچک و بزرگ. حتی جای نشستن برخی از سگ ها هم دیگر شناسنامه دار شده است:

مثلا اولین نیمکتی که در گذر عابرین قرار داد هر شب اختصاص دارد به خانم میانسالی که معمولا سگش را از خودش جدا نمی کند. آن سو تر، هر شب پیرمردی را می شود در حوالی پله های پارک دید که جلیقه خبرنگاری به تن دارد، و در حال  غذا دادن به سگش است. از در و دیوار انگار سگ می بارد. مردمی هم  که سگ ندارند، به تماشا می ایستند و البته به سگ های گران قیمت با احترام بیشتری نزدیک می شوند و از صاحبان آنها اجازه می گیرند تا این سگ ها را نوازش کنند.

این صحنه برای من که سگ ها را فقط از دور دوست دارم، آنقدر ها جالب نیست؛ یادآور معرکه گیری خروسهاست، شاید هم یک جور کفتر بازی باشد. به هر تقدیر، فکر می کنم، یک اراده واحد بین آدمهایی که توی پارک می بینمشان روزی اتفاق افتاده و آن این که آنها نتیجه گیری کرده اند، حیوان ها، همدم بهتری می توانند برایشان باشند. شاید یک جور از هم نوعان خود دست شسته اند، نمی دانم، ولی ظهور این همه سگ، حتما بی علت نمی تواند باشد؛ مثل دقیقا تولد قلیان که خوشحالم در وجودم حسی برای پیوند با آن وجود نداشته......ولی خوب بعضی ها از دود، آرامش می گیرند، دلایل آن می تواند مختلف باشد شاید یکی از آنها به قول نویسنده ای این باشد که دوست ندارند زندگی شان را روشن ببینند و ترجیح می دهند واقعیت های زندگی که ظاهرا آن را دوست ندارند، زیر خاکستر و دود پنهان باشد. 

امیدوارم همین طور قارچ وار اتفاق های خوب دیگری در پارک ها متولد شود، مثل همین بدمینتون بازی کردن (لبخند).

+ تاريخ پنجشنبه پنجم مرداد ۱۳۹۶ساعت 22:33 نويسنده فاطمه. الف |