جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
اسم فیلم شاه ریچارد را اولین بار در یک گروه انگیزشی در تلگرام شنیدم. تصورم این بود که با یک فیلم درام تاریخی روبرو خواهم بود. اما در واقع امر آن یک فیلم ورزشی زندگی نامه ای بود که داستان زندگی یک خانواده سیاه پوست را به تصویر می کشید. خانواده ای که قهرمانان آتی جهانی تنیس را در خود جای داده است. پدر خانواده، ریچارد ویلیامز با بازی درخشان ویل اسمیت، مرد مصممی است که دختران نوجوانش -سرینا و وینس- را طبق برنامه ای که به قول خودش قبل از تولد آنها تدارک دیده است، برای شرکت در مسابقات تنیس آماده می کند.
ذهنیت ریچارد برای بیننده بسیار می تواند منبع الهام باشد: اول ایمان قوی که به کارش دارد و دوم استمراری که علی رغم موانع سرراهش به خرج ی دهد. تعاملش با خانواده و دخترهایش.
یکی از ویژگی های ریچارد که تلاش می کنم یادم باشد و آن را در مواقعی که آسیب پذیر می شوم، جلوی چشمانم نگه دارم، وضوح هدفی است که دارد، ایمان به آن، و یادآوری مکرر مقصد نهایی است که قصد دارد به آن برسد.
او مدام دخترانش را با القابی که دوست دارد روزی کسب کنند، خطاب می کند. زمانی که از جلوی خانه های زیبا و اعیانی فلوریدا عبور می کنند، با اطمینان و قاطعانه به آنها گوشزد می کند که به زودی صاحب این خانه ها خواهند شد.
این اطمینان خاطر ریچارد که بخش اعظم آن از دل تعهدی می آید که در عمل به تمرین و سخت کوشی دارد، بسیار الهام بخش است. نکته جالب دیگر در مورد تفکر او، این است که سعی می کند برای رسیدن به این خواسته جوانب مختلف را هم در نظر بگیرد، تاکید مداوم او به بچه ها و در واقع به مربی آنها این است که بچه ها باید حین تمرین و بازی حتما لذت ببرند و تحت فشار قرار نگیرند.
درست در اوج تمرین و مقارن با نزدیکی یک مسابقه سرنوشت ساز، علی رغم اعتراض مربی، آنها را به پارک والت دیزنی می برد. بچه ها از نظر درسی هم هم پای تمرینات ورزشی شان چیزی کم ندارند.
در نهایت پس از تماشای فیلم، دیدن صفحات ویکی پدیای دخترها که سالهاست رتبه اول تنس جهان را در اختیار دارند بسیار برایم تحسین برانگیز بود. دیدن این فیلم را پیشنهاد می کنم.
همان طور که در پست قبلی قول داده بودم قصد دارم در مورد رمان مدارا بنویسم.
وقتی کلمه مدارا به ذهن من می آید اولین واکنشم، پایان خوش برای آن است. در ذهنم شنیده ها و دیده هایی هم که عکس این قضیه را تایید کنند، کم نیستند ولی تعداد اتفاقات و روایت هایی که در آنها شخص با مدارا کردن، سرانجام خوبی را تجربه کرده است، به آنها می چربد.
بهار، دختری که ازدواج ناموفقی را در سن کم تجربه کرده است، به همراه مادرش در خانه ای قدیمی زندگی می کنند پدر بهار سالها پیش طی تصادف از دنیا رفته و بار اقتصادی خانه را مادر به تنهایی طی سالها به دوش کشیده است. تا اینکه بهار تصمیم می گیرد جویای کار باشد به ویژه به خاطر پیدا شدن سرو کله خاستگارانی که او آنها را در شان خود نمی داند.
تا اینکه یکی از مشتری های قدیمی مادرش که برای سفارش کار به او مراجعه کرده -(چون مادر بهار در خانه ماشین بافندگی دارد - بهار را برای پسرش خاستگاری می کند. این وصلت سر می گیرد اما چالشهایی پیش می آید که در ادامه داستان، نویسنده این گره ها را برایمان باز می کند و در نهایت خواننده می تواند خودش قضاوت کند آیا مدارایی که بهار برای حفظ زندگی اش انجام می دهد، پایان خوشی را برای او رقم می زند یا نه.
برای من نقطه قوت داستان، مقایسه غیرمستقیمی است که بین خانواده طبقه متوسط یعنی بهار و یک خانواده پولدار (یعنی خواستگارش خانوم کوثری) اتفاق می افتد. پول همچون ترمزی، نقش بسیار مثبت و بازدارنده ای در اداره بحرانهای پیش آمده دارد. علاوه بر این، در بخش های مختلف کتاب، آشپزخانه بیش از اینکه تنها به عنوان مکانی برای پخت و پز تعریف شود، فضایی است که در آن گفتگوها و احساسات افراد خانواده رد و بدل می شود. ضمن اینکه اهمیت وجود کسی یا کسانی به عنوان نیروی کمکی یا خدمتکار که به تسهیل کارها کمک می کنند -برای من که اغلب اصرار دارم تمام کارها را خودم انجام دهم- در کتاب خیلی پررنگ بود.
موضوع بعدی، نشان دادن بُرد مشخصی است که پول می تواند در زندگی ایفا کند و بیشتر از آن قادر نیست جاهای خالی دیگر را پوشش دهد، فضاهایی که پر شدن آنها مستلزم مهارت و آگاهی است.
و آخرین اشاره ام، به شخصیت های منفی داستان است که حضورشان ناخواسته اتفاقا به پررنگ شدن نقاط مثبت شخصیت بهار کمک می کنند و به مصداق «عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد» او هرچه بیشتر پیش شوهرش عزیز می شود.
باید از رمان ها و در واقع نویسندگان آن متشکر باشیم که با به تصویر کشیدن و ملموس کردن شخصیت ها به غنای تجربیات ما می افزایند. مثل ویترین مغازه ها که تنوعشان در انتخابها کمکمان می کند، دیدن رفتارهای مختلف و مشاهده نتایج شان در بستر یک رمان این فرصت را به ما هدیه می کند که انتخاب کنیم در واقعیت زندگی مان شبیه کدامیک از شخصیت ها ظاهر شویم؟
پی نوشت: عنوان پست، جمله ای از همین کتاب است.
پی نوشت دوم: یک تعبیر زیبا هم از این کتاب هدیه گرفتم و آن را برای خودم تکرار می کنم و از تکرارش حس خوب می گیرم و آن این بود که بهار از قول مادرش می گفت: به وقت مشکلات یا وقتی خدا رو دوست داری کنارت احساس کنی دستت رو بزار روی شونه راستت، این دلگرمت می کنه.
من امتحان کردم، به شما هم پیشنهاد می کنم.
کاسه بستنی را در حالی به دست گرفته بود که انگار یکی از مهمترین دارایی های زندگی اش را در دست دارد، چهار اسکوپ از طعم های مختلف را جلوی خود داشت آنها را با لذت و رضایت تماشا کرد و بعد روی صندلی نشست به خوردن بستنی، کوچکترین قاشق کابینت اش را برداشته بود، با مراقبه بستنی را تکه تکه روی زبانش می گذاشت و اجازه می دادد طعم پسته، شیر، شکلات، توت فرنگی، نسکافه و خامه را با تمام وجود درک کند. در جایی خوانده بود، طبق تحقیقات، آدمها حین خوردن بستنی احساس خوشبختی می کنند. دنیای فانتزی دراندردشتی توی خیالش بود. به طول موج و فرکانس همان قدر باور داشت که به افسردگی اش.
و او وقتی بستنی می خورد، احساس می کرد روی ابرها راه می رود. شیرینی تجربه این اشتیاق کشف شده را مثل یک داشته مقدس و عزیز که لای ترمه ای گرانبها نگهداری شود، با تمام جزئیات از حفظ بود.
او اخبار را خیلی جدی می گرفت، به خصوص یافته های مقاله های علمی را؛ به ویژه اگر با اعداد و ارقام همراه بودند، با دهان باز و چشمهای گشاد در حالی که با ریشه های ناخن شصت پایش ور می رفت، گوش می داد و مثل یک آدم مسئول، خود را موظف می دید در هر جمعی که رسید این نکته را بازگو کند.
حالا که در روزنامه خوانده بود، بستنی خوردن به افراد حس خوشبختی می دهد، احساس رضایت خاطر بالایی داشت. او به دلایلی پیچیده، دریافت های ذهنی خودش را در صورتی به رسمیت می شناخت که کسی آنها را تایید کند. حتی وقتی یکی از استدلال هایش را از دهان یک راننده تاکسی بازنشسته از خودراضی می شنوید.
بستنی در حال آب شدن بود، و ترکیب رنگ های آن او را سر ذوق می آورد. روی زانوانش اما دعای نادعلی هم به چشم می خورد. فکر می کنید با دعا چکار می کرد؟ با هر قاشق چایخوری که تکه ای از بستنی را روی زبانش می گذاشت؛ این دعای عجیب را می خواند، یک بار عربی یک بار فارسی ...
باید می گشت می دید کسی در باب دعا کردن با طعم بستنی هم چیزی گفته است یا نه. اگر چنین بود حتما در مراسم دعاها بستنی خیرات می کرد. بستنی که لزوما بایستی با قاشق خورده می شد؛ کوچکترین قاشق دنیا و ساحت جان را اینگونه خنک می ساخت.
خوب من اگر بخواهم با خودم روراست باشم، اسفند و روزهای تعطیل فروردین کاملا یکنواخت و تکراری را از سر گذراندم. حاشیه دوزی های هر دوی تک تک روزهای اسفند 97 من با اسفند مثلا 92 و بلکه هم 89 و ... هیچ فرقی نداشت.
مثل پیرزنی بودم با دلی پر حسرت و امیدهایی گنگ. این موضوعی بود که کاملا به آن واقف بودم اما تظاهر می کردم که نباید سخت بگیرم و شاید زندگی همین است. آن روزها وقتی از موج بلند اضطرابی که وجودم را پر کرده بود و به من لحظاتی احساس خفگی می داد، سرم را بالا می آوردم و نفس عمیقی می کشیدم و با تمام متانت و شاید هم التماس از خدا طلب معجزه می کردم. خدای من در واقع آخرین نسخه ای بود که از منِ خوب خود می توانستم متصور باشم: بسیار عاقل و نکته سنج، مهربان و بخشنده و بی اندازه قدرت مند ....
در یکی از روزهای تعطیل همین فروردین سال جدید، سررسیدهای سال های قبلم را کنار هم گذاشتم محتوای تکراری و شبیه آنها مثل ماری گلویم را فشرد. با وحشت بخشی از غول افسردگی را که به زحمت در پستوی وجودم حبس کرده بودم به یک باره به چشم دیدم و سعی کردم خودم را از چنبره آن احساس رها کنم و بعد خودم را سپردم به اتفاقات متفاوت تعطیلات، حجم افکار مثبتی که مثل صدای بلند موسیقی اجازه حرف زدن به ذهنم را از من بگیرند... اما در انتهای تعطیلات، در روز سیزدهم فرودین که لبه های آن و حتی عطرش انگار باز نسخه تکراری سالهای دور بود، با افسردگی ام زانو به زانو نشسته بودیم و به روزهای نیامده که هیاتی ترسناک به خود گرفته بودند می نگریستیم.
پس تمام آنچه خوانده، یادگرفته، دیده یا نوشته بودم طی این سالها چرا هیچ یک نمی توانست روح سنگین مرا حتی شده تا مسافتی کوتاه با خود به بالا بکشد. چرا هیچ یک از آن آموزه ها در این لحظه های بد درماندگی و ناراحتی کنارم نبودند؟به خاطر خشمی که از احساس درجا زدن و رکود سراغم آمده بود اجازه دادم پیوندهایم با هر امیدی پاره شود.
متوجه شده بودم، آدمی تهی هستم که آموزه ها به هر میزان ارزشمند و مهم در وجودم ریشه نزده اند. یک آدم خالی هستم؛ خالی از تجربه و باور داشتم که این تجربه ها هستند که آموزه ها را شاخ و برگ می دهند و آنها را به بالندگی و ماندگاری می رسانند...
دانستن این واقعیت حس غریبی به من می داد از حیث متفاوت بودنش، احساس امیدی هرچند گذارا داشتم ولی در عین حال تلخ بود تلخ.
اجازه دادم ذهنم با تمام قوا به تخریب من ادامه دهد. دوست داشتم کاملا ویران شوم تا تمام آثار رخوت و رکود سالیان را با خاک یکسان کند...
بعد از شوری که ظاهرا مال اندیشیدن بود و البته با یک هفته تاخیر سراغم آمد، جان دوباره گرفتم از خودم سوال کردم، چطور از خدای جهانی که این طور منظم است و کارهایش طبق برنامه در خواست دارم که اجازه دهد من در کمال بی برنامه گی به نتیجه های دلخواهم برسم. متوجه شدم این سالها به دلیلی نامشخص ترجیح داده بودم خدایی را در ذهنم بسازم که کاملا با معیارهای کاملا غلط من جور در بیاید.
سوژه بعدی ام: خدایم یک آدم قد بلند بود که لحاف را رویش می کشیدم و پاهایش بیرون می ماند.
یا به خانم هر وقت می گفتند تخم بگذار می گفت شترم و هر وقت می گفتند بدو می گفت مرغم ...
آفتاب بهمن ماه را با سلام و صلوات نگاه می کردم. درست مثل یک عاشق تازه نفس. چقدر غنیمت بود حضورش، پهن شده بود روی میز و گرد و خاک آن را نشانم می داد، روی قالی و گل های صبورش، با تمام کم جانی اش اما آنقدر با شدت می تابید که انگار اتاق را روشنایی روی سرش گذاشته باشد.
بدون اینکه از ذهن پر از وسواس و سوال من اجازه بگیرد، آمده بود، روی پاهایم نشسته بود و گرمم می کرد.
آن روز اگر آفتاب تمام وقت هم می تابید، مثل سابق دیگر از او خسته نمی شدم. اصلا از ذهنم هم عبور نمی کرد که کاش این طور و آن طور می بود. اگر احیانا زیادی گرمم می شد، خیلی ساده بی سر و صدا می کشیدم کنار مثلا پشت تنها ستون خانه یا گوشه های سایه دار آن. ولی هرگز به آفتاب نمی گفتم دیگر بس است کافی است من از تو خسته شده ام، هر گونه میلی برای تغییر دادن آفتاب در من جای خودش را به پذیرشی داده بود که آن را نتیجه روزهای بی آفتابم میدانستم.
یک زمانی در کودکی که با تابش آفتاب از خواب بیدار می شدم، پیش آمده بود از دستش عصبانی شوم. از دل آن پنجره های بزرگ خودش را مثل یک آدم بی ملاحظه به تمامی در اتاق می ریخت، به تمام خلوتت سر می کشید. هم از آفتاب هم از پنجره ها گاهی خشمم می گرفت. پنجره های بزرگ قدی که اساسا یادم می رفت پنجره اند و باید قداستشان را فهمید بیشتر به آنها به عنوان زحمت نگاه می کردم؛ پاک کردنشان اینکه چقدر سخت و وقت گیر است، مخصوصا در خانه تکانی های عید که تمام هوش و حواسم هر جایی غیر از کنارم بود.
انجام این کارها به من حس معمولی بودن می داد و من از معمولی بودن به شکل مریض گونه ای بیزار بودم...
اما حالا بعد از سالیان آنقدر به معمولی بودن نزدیک شدم و از آن فرار نکردم که معمولی بودن هم در پاسخ رازهایی نامعمول به من هدیه داد: حالا یک دوساعتی است که خورشید روی زانویم نشسته، بی آنکه پاهایم خواب روند،موهایش را مثل حریری حساس با تمامی آنچه از عشق ورزیدن بلد هستم نوازش می کنم، و از او می پرسم راستی این همه روشنایی را از کجا با خود دارد؟ آه پنجره ها، از پنجره ها هم غافل نیستم آنها مثل پیامبرانی الهام بخش برایم می مانند. با عشق و تبرک و تحسین نگاه شان می کنم و آنها هم با تواضعی که گاهی خرد کننده است، پاسخم می دهند.
قبل از آمدن بهار، در دیدارهایمان با خورشید هروقت که نیت کرده ام یکسری توضیحات به او بدهم هر دفعه به بهانه ای دستانش را روی لبانم گذاشته و گفته راحت باش و از لحظه لذت ببر.
اما این بار فکر کردم نیاز دارم تا اعترافاتم را بشنود تا سبک شوم تا ذهنم بیشتر از چمپره گذشته آزاد شود و تمام آن را حضور او پر کند. برای آدم بیرون ریزی چون من، حرف نزدن کاری بس دشوار است. سکوت که اصلا نمی توانم و شروع کردم به شرح خودخواهی هایم که چطور این سالها خیلی چیزها از جمله او را ندید گرفته بودم. البته نمی دانم چطور شد به دلخوری هایم هم پرداختم. اینکه چطور او هم این مدت سراغی از من نگرفته بود ... اما سریع عبور کردم، نمی خواستم این رابطه را هیچ چیز مهم یا غیرمهمی خراب کند. دوست داشتم بداند دیگر در پی عوض کردن او نیستم و این آدمی که حالا روبرویش نشسته، خیلی فرق با گذشته دارد و توی کیفش همه چیز هرچند مختصر برای زندگی کردن با خود همراه دارد. آنقدر که حتی بتواند روزهای بدون خورشید را هم با نجابت پشت سر بگذارد. مثل یک بچه خوب.
ولی او در لابه لای شتاب کلماتم با آرامشی عجیب به چشمانم نگاه می کرد. آنقدر نگاه کردن بلد بود که من اگر هم حرفی نمی زد، فکر می کردم روح هایمان در حال مکالمه با هم هستند. آن لبهای زیبا که سکوت کردن را هم بلد بودند، چقدر حسادت و احترام مرا تواما بر می انگیخت مثل کسی که با فرزندش گفتگو کند به من گفت:
«ببین جانم، خودت را این طور ملامت نکن. سراسیمه گی هایت را من می فهمم عزیزم؛ من آن موقع هم نگویم چند سال بعد کاملا تو را درک می کردم. منتظر بودم از چرخاندن و تاب دادن های خودت و روزگار، جایی آرام بگیری و بعد شک نداشتم که نم نم شروع به کشف دنیای پیرامونت خواهی کرد... یک جایی کنار بی شمار زیبایی نشسته بودم و می دانستم سراغم خواهی آمد.»
از اینکه فهمیدم یه روزی در اندیشه اش، نفس می کشیدم، رضایت خاطری غریب سراغم آمد. آنقدر وسیع و گرمابخش که کل آسمان شب های سرد زمستان را می شد با آن خود را گرم کرد ...
صفحه سپید عزیز سلام. بعد از مدتها خوشحالم که سراغ هم آمده ایم. دوست دارم ساعت ها، تو را ببینم که مشتاقانه به حرفایم گوش می کنی.
خوب نگاهم کن، به من از تغییراتی بگو که این مدت داشته ام. لطفا بیشتر دقیق بشو، حرفهای کلیشه ای که راحت می توانم آنها را حدس بزنم لطفا تحویلم نده. اصلا نظرت چیست که خودم از تغییراتم بگویم:
به سرم نگاه کن، مطالب مختلف به خصوص داستان های صوتی زیادی که این مدت گوش داده ام مثل رشته های ماکارونی از سرم زده اند بیرون، می توانی دسته ای از آن ها را پشت گوش هایم جمع کنی و بگویی چقدر زیبا شده ام.
آه بگذار اول کار از ترس هایم بهت بگویم: تا یک وقت حرفهایم را با انکار دلمشغولی هایم به ابتذال نکشانده باشم. نگاهم کن ببین که چگونه اینجا جلوی تو شجاعانه از ترس هایم حرف می زنم و اثری از آن عجز و درماندگی که در من در مصاف ترسهایم سراغ داشتی دیگر نمی بینی؛ البته یک چیز را روشن کنم و آن اینکه من نمی گویم ترس های من از بین رفته اند نه؛ راستش بخش اعظم ترس های من سر جایش هستند با این تفاوت که اینبار دیگر قرار نیست هر جای وجودم پایم به آنها گیر کند، آنها را با کارتون و چسب پهن اضافه کاملا بسته بندی کرده ام و هل شان داده ام زیر تخت، طوری که در آوردنش از آنجا حتی اگر بهشان نیاز داشته باشم کار حضرت فیل است.
آهان از ترس هایم مهم بگذار برایت تعریف کنم که چطوری این روزهادارم سعی می کنم از عادت سمج حرف زدنها و خطابه هایی که ایراد می کنم، عبور کنم :
متاسفم بگویم من کماکان زیاد حرف می زنم. بخشی از منطق من همچنان در اسارت این باور کودکانه است که حرف می تواند تغییر ایجاد کند: این منطق خام و سطحی، اصلا به ظرافت ها کار ندارد بسیار ناشی و نخراشیده می پرد وسط. مثلا کار ندارد که مخاطبم آیا به موضوع و دریافت های جدید من علاقه دارد یا ندارد، اساسا آیا در ذهن او، زمینه ای برای آنچه می گویم وجود دارد یا ندارد یا مثلا به دغدغه های او مربوط می شود یا نه؟
باور نمی کنی گاهی فکر می کنم انگار اصرار ناخودآگاهم به انتقال دانسته هایم بیشتر از یک وسواس- که پشت آن اضطراب بالایی پهلو گرفته -سرچشمه می گیرد، به خاطر اینکه حسی که در پایان کار دارم ماهیت آن را قشنگ لو می دهد، چون شبیه و از جنس حس بدی است که حین انجام تکالیف درسی ام در عصرهای باشکوه بلند و پر آفتابی سراغم می آمد.
احساس می کنم داری بد نگاهم می کنی. ولی نه من به هر ترتیب دوست دارم با تو راحت باشم. از تو بعید است که خودت را وارد موضوعات سخیف بکنی. تو باید وسعت قلب و بزرگی خودت را حفظ کنی. تو مثل پشتوانه ای هستی در خدمت انرژی های مثبت جهان. پس نمی توانی اهل قضاوت کردن باشید درسته؟
حالا که این موضوع را تصدیق می کن من هم دوست دارم خوشحالت کنم و بگویم که قضیه به این اغراق آمیزی هم که گفتم؛ نیست، می توانم اسم حداقل ده نفر از نزدیکان و آشنایان و حتی غریبه ها را بیاورم که زندگی شان در شرایطی بود که اگر سابق بر اینم بود، حتما مثل برق می رفتم تلفنی و حضوری سروقتشان. از معرفی کتاب بگیر تا حرف زدن های چندین ساعته انگار که من موظف شده ام مثل یک پائلو کوئیلو سیار آنها را به زور به قسمت های خوب ذهن شان وصل کنم ولی این کار را نکردم. جلوی میل شدیدم به ناجی بودن ایستادم.
و راستی که قبل تر ها در چنین مواقعی همگی در پایان خیلی از من بابت انرژی مثبتی که به اطراف آنها آورده بودم تشکر می کردند و من در کمال شکسته نفسی حتی نقل و نبات هایی که برایم کنار گذاشته می شد را جا می گذاشتم. ولی الان دیگر به این حس نیاز ندارم.
این تغییر بزرگ واقعا بزرگ و زیبا نیست؟ببین همان آدم قبلی الان چطوری استدلال می کند. چطوری مثل یک آدم خوب فهمیده پذیرفته که او در حال حاضر هنر دیدن ریشه ها را ندارد. مثلا سناریوی پنهان رفتار زوجی که دایم از طلاق حرف می زنند برای او کاملا گنگ است و به همین خاطر اگر هم کاری بکند یا حرفی بزن، بی مایه و بی پشتوانه است و اثر بخشی آن مقطعی و خیلی سطحی و گذرا خواهد بود.
حالا در مقابل این واقعیت عمیق تسلیم شده ام که کمک کردن هم اصولی دارد و بایسته هایی می طلبد. اصلا مثل جراحی باید در این خصوص تخصص داشته باشی. تازه از این ها هم که بگذریم یکی از مصادیق حفظ حریم آدمها این است که آنها خودشان درخواست کنند. یعنی باید به آزادی شان احترام گذاشت. می توانم از این بابت خوشحال باشم که تعداد آدمهایی که اصرار داشته باشم دانسته هایم را سریع به آنها انتقال دهم به مرور زمان کم شده است رسیده حتی به تعداد انگشت های دست ولی خوب، از طرفی درست روی کسانی متوقف شده که اتفاقا شرایط خاص تر و بحرانی تر و البته وسوسه انگیزتری دارند و باید اتفاقا بیشتر مواظب بود. خوب که فکر می کنم سخنرانی هایم برای آنها بیشتر از احساس کنترل و همه دانی ام سرچشمه می گیرد: از این باور پنهان که آنها خودشان کافی نیستند و خوب به خاطر دارم که یک بار روانشناسی به من گفته بود این کار یعنی این شکل کمک عین تحقیر می ماند یک جور نگاه حقارت بار است و عطری از رعایت عزت نفس در آن به گوش نمی رسد.
خوب جدیدا می خواهم البته روی سکوت تمرکز کنم. می دانم شنیدنش خوشحال ات می کند چون این یعنی من بزرگ شده ام. بیشتر بخواهم توضیح دهم یعنی یک پازل نامرئی در مورد چرایی سکوت در ذهنم با بالارفتن سن و تجربه در من دارد تکمیل می شود. هنوز خیلی از قطعات آن سر جایش نیست ولی آن قدری است که بشود حدس زد شکل گمشده در پازل چیست. اگر به آن مرحله برسم، این رفتار بی زحمتی و رنجی از من خواهد جوشید.
آمدم باهم حرف بزنیم چون در عبورم از چالش سکوت ممکن است اتفاقا برعکس عمل کنم، طوری که دوباره در دام گفتگوهای مکرر با افراد بیفتم. درست مثل اصرارم به افراد برای خوردن غذاهایی که دوستشان ندارند، بخواهم به زور آنها را هم در این سفر با خود همراه کنم. بی آنکه توجه کنم، این افراد راهی که طی کرده اند با من فرق دارد.
ولی خوب الان که سراغ تو آمدم یکم خیالم راحت شد، چون وقتی با تو حرف می زنم انگار دستی اندیشه های به هم ریخته ام را مرتب می کند.
می دانی چرا این دفعه خیلی به خودم امیدوارم چون فهمیده ام چطور می شود روند عملی کردن رفتاری را تسریع کرد؛ دوست داری در موردش صحبت کنیم؟ سکوت نشانه رضاست. پس می گویم:
با خودم قرار گذاشته ام دو تا کار انجام دهم یکی اینکه بروم از نظر نظری یعنی در باب اهمیت و نتایج سکوت مطالب بخوانم آنقدر که مغزم اشباع شود دوم اینکه خیلی جاها شنیده و خوانده ام که فقط با انجام یک عمل می توانید فلسفه آن را در دراز مدت کشف کنید. بله قصد دارم سفت و سخت روزه سکوت بگیرم. تازه از همسرم هم خواسته ام اگر من هم حواسم نبود، یک جورهایی این عهد و پیمانم را به خاطرم آورد.
آه خنده ات برای چیست؟ متوجه شدم. خنده تو شبیه خنده کسانی است که با سعه صدر به حرفهای یک آدم عهد شکن گوش می دهند و روزهای نیامده را تصور می کنند که شک ندارند در آن برای بار چندم شاهد بهانه تراشی های فرد بدقول خواهند بود. ولی اشکال ندارد بخند، بد نیست بگویم، تاثیر نگرفتن از قضاوت و نگاه دیگران هم یکی دیگر از چالش های بزرگ شدن من است.
و دست آخر اینکه از یک بابت هم خیال تو را راحت کنم و آن اینکه: درسته که من به تو گفتم قصد تغییر دارم ولی نگفتم که سرجنگ با خودم را هم دارم من هم یک آدمم. به نظر من صرف اینکه من این طور با دقت و احساس مسئولیت دنبال ارادی و خودآگاه کردن، عادت هایی به این غول آسایی می روم، واقعا کافیست و همت عالی می طلبد.
چون حتی اگر این موضوع در حد یک اندیشه کوچک هم باشد که از ذهنم عبور می کند، بازهم به خودی خود ارزشمند است.
لطفا این خودکار در دستان پرمهرت باشد تا گم نشود چون من دوباره بر خواهم گشت.
اما «او» با من چنین نکرد، مثل دست مهربانی از خیابان های هراس انگیز ذهنم مرا عبور داد. آن ور خیابان، توی پیاده رو زندگی، موفق شدم زیر درختی بنشینم و قیافه آدمهای مطمئن را به خودم بگیرم، به احساساتم اعتماد کنم. آن ها را به رسمیت بشناسم و کسی خیال نکند این خانه، خانه وجود من، خالی از سکنه است... برای احساساتم سند تهیه کردم، حتی یک گاو صندوق زیبا هم گرفتم.
قبلا چون به خودم چندان اطمینان نداشتم، بیان احساساتم برایم دشوار می شد، چون آنها را چندان قابل بیان و ارائه نمی دیدم. اما حالا از ره آورد تاییدات او، احساساتم را با راحتی بیشتری بیان می کنم. باور دارم احساسات آدمها مثل خودشان که منحصر به فردند، کاملا متفاوت و زیبا و مقدس هستند چون غالب احساسات، یک سرشان به قلب و در واقع عالم قدسی متصل است، حتی اگر این اتصال ندرتا صورت بگیرد، با این همه ارتباطی بالاخره وجود دارد.
یکی از این احساسات، حس خوبم در مورد پرنده هاست... گنجشک ها علی الخصوص. گنجشک ها به شدت معمولی هستند. مثل آدمهای معمولی، رنگشان هم کاملا خاکی است، از لبه دوزی های مخمل طوطی یا تورهای رنگارنگ طاووس در آنها خبری نیست. آنها سبکبال با خوش حالی غبطه برانگیزی هر روز صبح سر و کله شان پیدا می شود. برای کسی که می خواهد اطمینان به زندگی را یاد بگیرد من بدون تامل الگو قرار دادن گنجشک ها را پیشنهاد میکنم. اما داستان من با گنجشک ها از کجا آغاز شد؟
سین متخصص بی ادعای ردیابی احساسات خوب است. او می تواند حسی خفته و طلایی را که از آن بی خبرید در وجود شما به سطح بیاورد و بعد شما را با نوازش های آن حس خوب تنها بگذارد. در یکی از همین روزهای سرد پرخمیازه پاییز بود که پیشنهاد کرد به گنجشک ها دانه بریزم.
گنجشک در ذهن من بود، دانه در ذهنم همین طور، از سرمای پاییز هم خبر داشتم، حتی قبلا جایی خوانده بودم که فرشته های نگهبان گاهی خود را به شکل پرنده در می آورند، اما با تمام این مواد، هیچ خیالی برای ساختن و پروراندن نداشتم، آنها در انباری ذهنم نفس می کشیدند، وقتی او به من از گنجشک ها صحبت کرد، در واقع تمام این داشته هایم به صحنه آمدند:
عادتم شد هر روز صبح مشت کوچکم را با دانه های گندم خرد شده پر کنم و روی دیوار باغچه آنها را بپاشم، این کار مثل نامه نگاری عاشقانه، خیلی زود جواب می دهد. چون پرنده ها، از سپیدی دل هایشان، خیلی زود به آدمها اعتماد می کنند. آنها حس خوب مرا باور کردند و نترسیدند، روی دیوار نشستند و روی درخت حیاط به گفتگو نشستند. بنابراین حالا من در حیاط یک درخت دارم با کلی پرنده،
امروز ظهر همین طور که به رسم عادت، انگشتانم لابه لای موهای سرم را می کاوید یک هو متوجه شدم، چنددانه ای از خرده های گندم روی موهایم ریخته. لبخند روی لبانم نشست. دقیقا این دانه ها حکم لنگه کفش سیندرلا را برای من داشتند. چون من هم به پرنده ها دزدکی دانه می دهم. صبح که همه و صاحبخانه خواب است و خورشید هنوز به بزک دوزکش می رسد و هوا هنوز کاملا روشن نشده، من چادر روی سرم می اندازم، بی جوراب و بی ژاکت، در حالی که چانه ام از سرما می لرزد، از حاشیه باغچه که قد مرا به دیوار می رساند سریع یک مشت گندم روی آن می پاشم و با کفش هایم که گِل های باغچه به آن چسبیده سریع به خانه بر می گردم و ... حالا متوجه شدم صبحی چند دانه ای به خاطر عجله از بالای دیوار روی سرم ریخته بودند و من اتفاقی متوجه آن شدم، با لذت با آن ها بازی کردم، برداشتم و نگاهشان کردم، حس کردم روی سرم گندم زاری سبز روییده و من در خیال توی آن همه رنگ سبز، با بی شمار گنجشک قدم می زنم.
باورم کنید از تصور این همه زیبایی نفس کم می آورم. ...
«او» فکر می کرد زندگی ای پیش رویش لنگه دیگر دری است که تا پیش از این، لنگه قبلی آن را زیسته است. در خوابهای زیادی که می دید، به طور مبهم کسی به او گفته بود، وقتی این دو لنگه کنار هم قرارگرفتند، دنیای جادویی تو جلویت سبز خواهد شد.
«او» به این خواب که معلوم نبود چند درصد آن را از خودش ساخته و به آن شاخ و برگ داده بود، بسیار ایمان داشت. آنقدر که انگار از ذهن او قبلا قالبی تهیه کرده باشند و بعد این رویا را به قامت آن ساخته باشند.
«او» خیلی از جاهای زندگی اش می لنگید. نه کار درست و حسابی داشت، نه سرمایه ای پسنداز کرده بود و نه اینکه دوستی برای خودش نگه داشته بود، روابط او مثل یک سی تار هندی بود که انگار زیر تمام تارهای آن قیچی گرفته باشند، یک سر تارها همه روی هوا بودند. خودش دوست داشت فکر کند، این ساز کوک دوباره فقط نیاز دارد و به شدت مراقب بود هرگز از لفظ پوسیده اصلا و از لفظ قیچی شده هرگز، استفاده نکند.
با این همه، «او» در مواجهه با وضعیتش به خاطر سر و کله زدن زیاد با حجم بزرگ دردهای زندگی اش -که بخشی از آنها واقعی و قابل رویت بودند و بخش اعظم آن به صورت نگرانی و اضطراب در فکر و روانش ابعاد هیولایی پیدا کرده بودند- مهارت خاصی پیدا کرده بود. یک جور بی تفاوتی.
دیگر مثل سابق این طور نبود که روزها بلکه هفته ها روی تخت بیفتد و اشک بریزد و هی دماغش را با گوشه لحاف و بالش کوچکش بگیرد و روزهایی هم که گریه نمی کرد، چشم دردها و سردردهایش را تحمل کند.
بله «او» دیگر در ناامیدی هایش که دوست نداشت اسم افسردگی روی آنها بگذارد، کاملا استاد شده بود.
شاید به همین خاطر بود که از هر چیز پوست سخت خوشش می آمد. از حلزون از لاک پشت. «او» آنها را تحسین می کرد. چون آنها را می دید که چه طوری هر وقت دلشان خواست به آهستگی توی لاکشان فرو می روند و با خودشان خلوت میکنند.
تنها دوست خسته «او» به او گفته بود: تو عادت داری از واقعیت های زندگی ات فرار کنی ولی این فرار کمکی به تو نمی کند.
«او» نفهمید کی در میان شلوغی های ذهن پر آشوبش بزرگ شد. فقط متوجه شد هر روز کارت دعوت عروسی بچه هایی به دستش می رسد که حالا در شرف ازدواج هستند. بله تنها این موضوع «او» را متوجه گذر سال و ماه کرد. چون به طرز غریبی گذر زمان انگار در ذهن او منجمد شده بود.
البته این موضوع کاملا طبیعی بود، زمان را چه چیزی می سازد، رویاهای شما.
«او» اما به مرور یاد گرفت، همین خود واقعی اش را دوست بدارد و در یکی از روزهای پاییزی غرق دنیای رنگی این آدم شود ...
پی نوشت: این مطلب در سیزدهم آذر 97 به رشته تحریر در آمده است...
من دیگر از آنها نمی ترسیدم، نه اینکه به این کار تظاهر کنم، در آن لحظه از پله چنین اندیشه ای عبور کرده بوده بودم و حتی در جایگاهی بودم که ترسهای آنها را ببینم. معذب بودنشان را حس کنم: می توانستم زنی را بفهمم که خودش را سخت گرفته بود و در آن جمع، با خز دور گردنش احساس اوج میکرد. یا مرد خسته ای که با نگاهی تسلیم و خسته با فیش غذایش با شکمی برآمده بازی می کرد. کفاش و دست فروش مفلوکی هم اتفاقا آنجا که دیوار به دیوار قصابی بسیار بزرگی بود، بساطشان را پهن کرده بودند تا بلکه از خوان کرم دلهای پر مشغله آدمهای پولدار بهره ای ببرند.
پیرزنی که آرایش مناسبی به چهره داشت از من سوال کرد، خانم غذای اینجا خوبه؟ و من مثل کسی که این کبابخانه به او تعلق داشته باشد با حرارت بسیار به او خاطر جمعی دادم که می تواند برای میهمانی هایش روی غذای آنجا بدون نگرانی حساب باز کند. من مهارت عجیبی در تبلیغ چیزهایی دارم که خاطره خوبی از آنها داشته باشم. خاطرم هست، وقتی اولین بار با کتاب کیمیاگر را خواندم، در مدت زمان کوتاهی به طرز باور نکردنی آن را همه جا تبلیغ می کردم و اساسا کاری به این نداشتم که آیا فردی که با او صحبت می کنم در فاز کتاب خواندن هست یا نه....این اتفاق در مورد همه چیز صدق می کند: از سس خوشمزه ای که کشف کرده ام، از فلان کلیپ عرفانی که آن را در سایتی کشف کرده ام، از یک دفتر پیشخوان دولت که کارهایت را سریع راه می اندازد. مسجدی در مرکز شهر که می توانی اگر کارت طول کشید، ساعاتی را در آن استراحت کنی. لبنیاتی که ماست هایش تا حدودی قابل اطمینان است...
تنها فرقی که البته کرده ام این است که این دفعه اجازه می دهم از من سوال کنند، همین.
بله حین آن مشاهدات، در حالی که از بوی مطبوع غذا در هوا لذت می بردم، تماما متوجه آفتاب هم بودم. بابت گرمی و روشنی اش بسیار قدردان بودم و دوست داشتم این قدردانی ام را در آن ظهر سوزدار پاییزی به گوشش برسانم. چقدر احساس نوازش می کردم و پر بودم از حس شوقی که بخش اعظم آن از نور زرین آفتاب بود.
برگشتنی وقتی از پارک محلی عبور میکردم، دستم را روی تنه چنار تنومدی گذاشتم و تلاش کردم تمرکز کنم به تمام آموزه های مثبتم در مورد انرژی، طبیعت و درخت باشکوهی که بالهایش در آسمان گشوده بود.
در حینی که تکه ای از نان تازه ای را هم که گرفته بودم، با لذت می خوردم، به خانه برگشتم...
این دور کندی که در درونم و در واقع در زندگی ام ایجاد شده را بسیار دوست دارم، گذار از هیجانهایم بعد ورود به فاز افسردگی ها و حالا درست در وسط این الاکلنگ قرار دارم. اگر به این وضعیتی که توصیفش کردم، مراقبه کنم، خیلی ماهرانه خواهم توانست از هر دو حالت روحی ام، بهره ببرم. خوبی تجربه و بالارفتن سن (کلمه میان سالی را دوست ندارم به کار ببرم، چون من هنوز نمی دانم سن نهایی من چند خواهد بود و میانه آن کی است...) این است که آدم یاد می گیرد، که می تواند به طرز متفاوتی هم به قضایا نگاه کند. گاهی ضعفهایی که او را مثل غول می بلعید می تواند به امکاناتش تبدیل شود. درست مثل کسیکه به پله های بالاتر نردبانی نزدیک شده باشد...
واقعیت این است که من درست دیر زمانی بعد از احاطه شدن با نتایج تصمیمات نسنجیده ام بود که به آدم قانع و در واقع آرامی تبدیل شدم، این اتفاق البته که برای من اتفاق مبارکی بود؛ چون در واقع آن زمان از بی خبری مثل آدم مست شاید هم کودک بی خبری بودم که پشت فرمان زندگی نشسته باشد و با سرعت بالایی رانندگی کند، در چنین وضعیتی پنچر شدن شدن ماشین یا توقف آن به هر دلیلی کم از معجزه نداشت. این قضیه هر چقدر برای من حکم معجزه داشت برای بقیه همراهان من در آن ماشین، بیشتر یک اتفاق تلخ و یادآور خودخواهی های من بود. ولی خوب، حتم داشتم اگر آنها هم از آنچه در ذهن آدمی مثل من در جریان بود خبر داشتند از اینکه از مهلکه بزرگ تری جان سالم به در برده بودند، خوشحالی می کردند و دیگر دنبال بقیه اش نمی گشتند.
سرعت در دنیای من جای خودش را به آهنگ کندی داد: تبدیل شدم به آدمی که مثل تارک دنیا ها می مانست. البته خودم احساس می کردم به ویژه طولانی شدن این دوره که برای بعضی ها کلافه کننده بود. مثل این می مانست که یک عقاب منش یک مرغ را به خود گرفته باشد. ولی این موضوع باعث نشد من از مسیری که در پیش گرفته بودم برگردم من به خاطر مواجهه با حجم عظیمی از ترس هایم مثل کسی که از لبه پرتگاه برگشته باشد، بسیار آرام یا شاید هم کم جرات شده بودم ولی در گذار زمان این کندی به من نگاهی داد که می توانست به من کمک کند بیشتر خودم را به نبض زندگی نزدیک کنم.
حالا زندگی ام روی دستم نشسته، روی دستم نمانده که درمانده فکر کنم با آن باید چکار کنم، روی دستم نشسته و از گرمای آن دستهایم نرمی خاصی گرفته اند، دیگر از آن زبری و سردی انگار خبری نیست ....
پی نوشت: این مطلب در بیست و دوم آذر ماه 97 به رشته تحریر در آمده است.
قاطع بودن، این چیزی است که من به آن نیاز دارم. حالا می فهمم چرا خیلی ها آدمهای قاطع را بیشتر ترجیح می دهند. چون می دانند با صحبت با یک آدم مردد انگار وارد کشتی شده اند به مقصدی نامعلوم و اگر حواسشان نباشد مثل یک بیماری واگیر دار ای بسا آنها هم تبدیل شوند به یک آدم مردد.
به نظرم یک اتفاقی یا شاید هم یک سری از اتفاقاتی معلوم نیست چه طوری تخم تردید را از بچگی در دل آدم های مردد می کارد، دانه ای که به مرور مثل لوبیای جادویی ابعاد غول آسا پیدا می کند.
شاید با مشاهده همین تیپ از آدمهاست که برخی ها تبدیل به آدمهای یک طرفه و بسیار قاطعی در زندگی می شوند و با جدیت هر اثر و نشانه ای را که ممکن است کوچکترین تردیدی در دلشان ایجاد کند، از سر راه بر می دارند: همیشه کتابها و اندیشه های مشخصی را دنبال می کنند، از تجربه چیزهای جدید به شدت ابا دارند طوریکه فکر می کنی انگار آنها تعریفی مثل یک اساسنامه از دنیا، آدمها و زندگی شان تهیه کرده اند و آن را در گاو صندوق وجودشان مثل یک سند با ارزش قرار داده اند و کلیدش را هم برای همیشه در دریاهای دور پرت کرده اند.با دیدن بی پروایی عجیب آنها در اتخاذ تصمیمات سرونوشت ساز آدم خیال می کند، وجدان آنها انگار به خواب ابدی رفته باشد.
من البته این آدمها را نمی خواهم قضاوت کنم، من می توانم حال برخی از آنها را بفهمم، بیشتر آنها به نظرم آدمهایی هستند که از دو دلی ها به تنگ آمده اند یا اینکه آدمهای دو دل و مردد دور و برشان زیاد بوده، مثلا مادرشان، بنابراین این طور نتیجه گیری کرده اند اگر راهی را انتخاب کنند و آن را بی آوردن چرا در زندگی پیش بگیرند، لابد زندگی آرامتری خواهند داشت ولی خوب البته می توانم تصور کنم اینها آدمها ترسناکی هم می شوند، چون لازمه زندگی انعطاف است و تردید وشک به اندازه مناسب، قبل از دست به عمل زدن با ویژگی های انسانی هماهنگ است. در صورتی که این آدمها انگار روی دگمه شک در وجودشان از کار افتاده باشد، معمولا شک نمی کنند تازه اگر هم شک کنند با یک استخاره مثلا، خود را از وضعیت سردرگمی نجات می دهند.
برعکس این گروه، برخی ها هم مثل من دایم در مرحله چه کنم گیر می افتند. انگار در گردونه ای اسیر شده باشند می چرخند، می چرخند خسته می شوند و حتی در حالت خستگی هم که خوابشان می رود، چرخ به خاطر شتابی که از دویدن های معمول آنها گرفته همچنان به چرخش خود ادامه می دهد.
ذهنم جدیدا به قدری درگیر این موضوع شده که علاقمند شده ام وقت بگذارم و داستان خدایان و الهه های یونان باستان را مطالعه کنم. حتم دارم در بین آنها با اندکی تفاوت می توانم این تیپ های شخصیتی را پیدا کنم: مثلا خدایان تردید، خدایان سنگدل و در نهایت خدایان خرد ...
در این صورت شاید داستان از اینجا آغاز می شود که خدای خدایان، خدای پدر اول خدایان تردید را خلق کرد و آنها را روانه زمین ساخت:
آنها مرتبا خلق می کردند و بعد آنچه را که خلق می کردند هی تغییر می دادند. برخی از آنها ساعت ها جلوی گِلی که باید انسان و موجودات دیگر را از آن می ساختند، سپری می کردند، نیروی آنها آنقدر در جزئیات تلف می شد که آنها فرصت نمی کردند کاری در نهایت از پیش ببرند، مثلا خورشید در پایان روز که طول آن به چندصد سال می رسید، در حال غروب بود و این خدایان حتی هنوز با وجود اجماعشان نمی توانستند تصمیم بگیرند که آیا چال در گونه همه انسان ها باشد یا نباشد؟
تا اینکه خدای پدر که وضعیت را چنین دید، ایندفعه نسلی از خدایان پدید آمدند که اصلا مدار تجدید نظر و تامل انگار در آنها وجود نداشت، بنابراین دست به آفرینش زدند، سرتاسر کائنات خدا را که می دیدی مثل کوره پز خانه های احاطه شده با خشت های گلی، پر از خلقت های مختلف بود: اما با بی سلیقه گی تمام. سوسک ها اندازه آدمها درست شده بود و مورچه ها قدر فیل بودند و درخت ها مثل سوزن ته گرد ... دریغ از کوچکترین ظرافت و زیبایی ...
وقتی خدای پدر آخر هفته با همسرش از هنرهای دستی خدایان قاطع دیدن کرد، از این همه بی نظمی و آشفتگی قلبش به درد آمد، بنابراین اراده کرد و خدایان خرد پدیدار شدند...
این دفعه، خدای پدر که دیگر خاطر جمع نبود، بالای سر کار خدایان خرد باقی ماند و همان نصف روز کافی بود تا با خاطر جمعی به قصر خود برگردد. او مشاهده کرد چه طوری خدایان خرد در میانه گام بر می دارند و اثری از اعوجاج روانی خدایان تردید در آنها به چشم نمی خورد، البته چرا آنها دقایق و ساعاتی را پای ابزار و مصالحشان می پرداختند ولی این زمان بسیار مفید سپری می شد آنها در واقع طی این فاصله در حال اندیشیدن بودند.
و وقتی دست به خلقت می زدند می توانستی ببینی که آن قاطعیت خدایان سنگدل را چگونه کنترل شده در کمال ظرافت و زیبایی به کار می گیرند.
خدای پدر وقتی این ترکیب زیبا را دید به همسر مهربانش گفت، دیگر اگر بمیرم با خاطر جمعی خواهم مرد ...
دوست دارم در پایان نتیجه گیری کنم، دنیای ما هرچه زیبایی از گذشته به ارث برده آنرا مرهون خدایان خرد است. همه انسانها ترکیبی از این سه خدا را در وجود خود دارند، و شاید آنها که مایه خرد در آنها بیشتر است، سهم بیشتری در تکثیر زیبایی های جهان دارند.
جدا شدن ازت مثل پریدن از یه ساختمون هشت طبقه ست، شاید زمین بخورم و نمیرم، اما هنوز به زمین نرسیده، از ترس مردن می میرم...
گتسبی بزرگ ۲۰۱۳
#باز_لورمن
#اسکات_فیتز_جرالد
نقطه جوش ....
خانم و آقای اسمیت آنروز در واقع آن شب با هم حرفشان شده بود و حالا هر دو بلاتکیف روز تعطیلی شان را که قطره قطره داشت جلوی چشمانشان آب می شد، با یک بی تفاوتی کاملا تابلو و ساختگی نگاه می کردند. عقربه های ساعت داشت به ساعت سه بعد از ظهر نزدیک می شد، از نهار خبری نبود، یک روز بی قاعده و بی شکل که هر دو کلافه وار در اندیشه شان دوست داشت آن را مرتب کند. تلفن هم آن روز ساکت بود، طوری که خانم اسمیت یواشکی آن را چک کرد که مبادا قطع شده باشد و این طوری بود که آنها در آن لحظات رخوتناک کش آمده، زندگی شان را توی ذهن شان ساعت ها و ساعت ها بالا و پایین کردند.
صدای قارو وقور شکمشان می آمد. آقای اسمیت زیر مبل را برای یافتن لنگه جورابش کاوید. خانم اسمیت که متوجه شد اوضاع ممکن است از کنترلش خارج شود، با حفظ موضعش در حالی که ترس هم گیجش کرده بود به سمت یخچال رفت و سیبی برداشت و با اینکه می دانست دیگر کوچکترین مشروعیتی پیش همسرش ندارد، سعی کرد، سر صحبت را باز کند. از همان ابتدای آشنایی شان، همسر خانم اسمیت، آدم روشن و رکی بود و چون با خودش بسیار روشن بود، به قول خودش بازی ها و رفتار خانم اسمیت را نمی توانست درک کند.
هرچقدر شهر وجود آقای اسمیت مثل کف دست روشن و شفاف بود، زنش آدم پیچیده ای بود. وقتی می گویم پیچیده، یه وقت به ذهن تان یک سازه مهندسی عالی خطور نکند، نه اتفاقا یک شهر ساده بود که انگار یک گوشه اش کی آهن پاره و نخاله خالی کرده باشند و راه را بند آورده باشند. خانم اسمیت هر وقت به این بخش خودش می رسید، نه میشد با او حرف زد و نه اینکه او را فهمید. انگار که اصلا آدم دیگری می شد. جای شکرش باقی بود که آقای اسمیت بعد از مصیبت کشیدن های بسیار این نکته را متوجه شده بود و حتی بسته به حوصله و توانش بخشی از این تل بزرگ را مرتب کرده بود. مخصوصا وقتی تازه آشنا شده بودند، آقای اسمیت ساعت ها می نشست و به حرفهای خانم اسمیت گوش می داد، کمی از این آشفتگی ها را کم می کرد، ولی کم کم حوصله اش سر رفته بود و حتی بخشی از آن چه را هم که مرتب کرده بود از عصبانیت دوباره جای اولش پرت کرده بود.
واقعیت این بود که خانم اسمیت از خانواده شلوغی می آمد، آن قدر شلوغ که او با آن قد کوچکش برای حرف زدن مجبور باشد داد بکشد، آنقدر شلوغ که ممکن است همان داد او هم شنیده نشود و او ناگزیر شود با یک خرابکاری مثل قطع برق یا شکستن چیزی با ارزش نگاه ها را متوجه خود کند. تنها موقع بحران او را می دیدند می شنیدند و تازه در انتها آنچه در انتظارش بود، به ندرت شنیده شدنش بود، بلکه یا حسابی لوسش می کردند و یا حسابی دعوا می شود. همین عادت را او در زندگی زناشویی در پیش گرفته بود، وقتی از یکنواختی زندگی خسته می شود، وقتی با مشکلات معمول زندگی احاطه می شد به جای اینکه عقلش به کار بیفتد در همان منطقه پرزباله گیر می افتاد و هرچه بیشتر با قضیه هیجانی برخورد می کرد. این سیکل آشنا را شانش آوردند آقای اسمیت که حال و روز بهتری داشت، توانست کشف کند والا حتما کارشان به جدایی می کشید، سیکل اول با نارضایتی و غرزدن شروع می شد بعد با کم طاقتی های آقای اسمیت اوج می گرفت، بعد دعوایشان می شد و در نهایت احساس گناه و پشیمان شدن خانم اسمیت آبی بود بر آتش این پیکنیک مسخره و مریض گونه ...
رود مواج زندگی همین طور آنها را با خود کج دار و مریز به مقطع فعلی زندگی شان رسانده بود گاه به سنگ خورده بودند و گاه در جاهای پرفشار رود گیر افتاده بودند، اما سر سلامت به در برده بودند و انگار همان بحران ها باعث شده بود فکر کنند که زندگی را زیاد سخت نگیرند و با هم بسازند. گفته یا نگفته به نتیجه رسیده بودند جز هم کسی را ندارند و اندکی هم انگار بالارفتن سن شان کمی آنها را با گذشت تر کرده بود. کتاب خواندن و شکل تکراری بحث ها و دعواها به آنها کمک کرده بود، تا نقطه جوش هم را تا حدودی حدس بزنند.
ولی اتفاق دیروز این طور شد از دستشان در رفت که هر دو به طور همزمان جوش آورده بودند...
خانم اسمیت سیب را تند تند پوست گرفت و مثل گربه خزید کنار آقای اسمیت. آقای اسمیت از این بچه بازی ها چندان خوشش نمی آمد از طرفی توی دلش فکر می کرد، اگر کوتاه بیاید غیرمستقیم ممکن است این پیام را به زنش داده باشد که در قبال بی مسئولیتی او در مورد رفتارش، اهل کوتاه آمدن است. با این همه از روی منطقش هم که شده، سعی کرد به زور لبخندی بزند. ساعتی بعد خانم اسمیت سرش را روی پای آقای اسمیت گذاشته بود و آقای اسمیت در حالی که موهای زنش را نوازش می کرد، داشتند در مورد اینکه نهار چی بخورند، تصمیم می گرفتند.
حواستان باشد
باران پاییزی بسیار تنهاست. آن را قیاس با باران های بهاری نکنید که بی هوا و بازیگوش هر لحظه پیدایش می شود ... باران پاییزی پر از احساس است، پر از غرور جوانی است
حتماً دوست دارد با حسی قدم بزند، کسی او را بشنود و نگاه و نوازشش کند...
پس مراقب باشید چه حسی به او می دهید؛
اگر با دلتنگی هایتان قدم بزند، آخر کار شما را سنگین تر و تب دارتر از قبل تنها می گذارد ...
اما اگرشما را ببیند که با کلی خاطرات و حس های خوب به استقبالش رفته اید
درست مثل برگ های رنگ و وارنگش
شما را از گرما و رنگ و احساس خوب لبریز می سازد ...
و وقتی رفت خواهید دید، تاجی از شور و اشتیاق بر تارک زندگی تان به یادگاری گذاشته است ...
چون باران پاییزی آمده است که روح شما را برویاند ...
من همیشه به بخشی از خودم در آدمها بر می خورم. بخش هایی از شخصیت من در گذشته یا در آینده، خود را در وجود آنها به من نشان می دهد. حتی وقتی در کسی هم هیچ اثری از خودم نیابم، باز تصورم این است که او لابد حامل بخشی انکار شده از شخصیت من است.
این نگاه در واقع بهانه من برای متصل بودن به دیگران است. چون من از وقتی به یاد دارم، من و دیگران به هم معرفی شدیم و با هم دست دادیم و از آن موقع تا کنون من هرگز تنها زندگی نکرده ام. دیگران همیشه در زندگی من حضور داشته اند. شبها هم که به خانه شان رفته اند، ذهنم باز آنها را برایم حی و حاضر نگه داشته است. خوب می توانید حدس بزنید که چقدر این وضعیت می تواند آزاردهنده باشد. اما من در گذر زمان در همین نگاه، چیزهای جالبی پیدا کرده ام و توانستم از آن استفاده مفیدی بکنم. آنقدر که با وجود توانایی فعلی ام برای رهایی از آن، باز ترجیح می دهم آن را حفظ کنم.
مثلا فکر می کنم، آدمها با وجود منحصر به فرد بودنشان در خیلی از ویژگی ها شبیه به هم هستند. بنابراین در ارزیابی ما از خودمان خیلی می توانند به ما کمک کنند. من وقتی به آدمها نگاه می کنم، نتیجه تلاش کردن ها و نکردن هایم را به وضوح می توانم ببینم. دیدن بعضی ها به من احساس غرور می دهد و با دیدن بعضی ها هم تشویق می شوم، برخی از عادتهای آنها را من نیز در خودم ایجاد کنم:
مثلا وقتی خانم ع را می بینم که با پنجاه سال سن، آنطور نرم و آرام حرف می زند، یاد بالا و پایین شدن های صدای خودم می افتم که از شدت هیجان گاهی می لرزد. هیجان زیاد برای من که دوز آن در وجودم خیلی بالاست، اصلا خوب نیست. زیباست که آهنگ کلامم را قدری کُند کنم تا فکرم هم به آن برسد و بتواند پابه پای آن قدم بردارد.
وقتی الف را می بینم که موفقیت کاریش باعث شد، آنقدر تند برود که آدمهای مهم زندگی اش را جا بگذارد، گوشه کاغذی که می دانم خیلی راحت گمش خواهم کرد، می نویسم یادم باشد وقتی پولدار شدم، وقتی موفق شدم، وقتی اعتماد به نفس پیدا کردم، مواظب قدرت ویرانگری آن باشم و آنقدر تند نروم که تصادف سنگینی با ارزشهای مهم زندگی ام، بخواهد مرا متوقف کند.
وقتی نق زدن ها و غرزدن های میم را می بینم، یاد خودم می افتم زمانی که از شدت خشم و طلبکاری از زندگی، حاضر نبودم دست از لوس بودن بردارم و به جای چشم داشت از این و آن و خود زندگی، خودم، خوب یا بد آستین هایم را بالا بزنم.
وقتی سکوت ب را می بینم، وقتی می بینم آن چشمان درشت پر حلقه را چه طوری به نقطه نامعلومی می دوزد، شکوه خویشتن داری و سکونش به قدری دل مرا می برد که سریع روزه سکوت را در برنامه ام می گنجانم.
اما من از شین یاد گرفتم دردم را هیچ جای تنم نگه ندارم و درد وقتی تحویل گرفته شود، وقتی وسیله ای برای بیان حرفهای نگفته ما شود، به این راحتی از وجودمان بیرون نمی رود و در جایی گرم و نرم در معده یا در قلب، در روده در سر یا گلو جاگیر می شود و آنجا تا مدتها اتراق می کند.
خدای من چقدر آدمها به ذهنم هجوم آورده اند و می خواهند از آنها بنویسم. شاید در مجال دیگری این کار را کردم. اما حیفم می آید از آن خانم جوان مصمم و سرحال ننویسم که سال ها پیش در قطار با او آشنا شدم، خانم جیم کارمند شرکت نفت بود و وقتی من وارد کوپه شدم او در حال مکالمه با گوشی اش بود و با یک گل فروشی هماهنگ می کرد تا دسته گلی را به آدرس خانه عمه اش به مناسبت تولد او تحویل دهند. آن روز فکر کردم که من نه تنها تاریخ تولد خیلی از نزدیکانم را خوب به خاطر ندارم، بلکه از آخرین باری هم که برای کسی هدیه گرفته ام مدتها می گذرد...
خلاصه اینکه من آدمها را دوست دارم یکی از هزار دلیل آن، همین دلیل بزرگ است که آنها مثل آینه مرا سخاوتمندانه به خودم نشان میدهند، درست مثل دماسنج، تب سنج، نه انگار همان تعبیر آینه قشنگ تر است، آن ها آینه ای هستند تا روحم را آراسته نگه دارم ...
همیشه آن دو را با هم می دیدم و یاد دوره ای از زندگی ام در من زنده می شد: یک آدم کاملا خودباخته و یک آدم زیادی به خود مطمئن. من این پکیج را کاملا می شناسم. صبح ها که برای دویدن در پارک می رفتم، دست یکی شان وسایل ورزشی بود و آن یکی می دوید. عصرها در فروشگاه محله باز پیدایشان می شد، نمی دانم چرا مدام جلوی راهم سبز می شدند؟ ولی می توانم حدس بزنم خریدهایشان چه بود و چه کسی خریدها را انتخاب می کرد... مثل ترازو بودند انگار یکی باید زیادی خودش را کم می کرد و آن یکی زیادی خودش را باد می کرد تا می شد کنار هم به تعادل برسند.
یک بار که بی خوابی به سرم زده بود، به پارک نزدیک خانه رفتم. باورتان نمی شود، باز آنها را آنجا دیدم. انگار بگو مگویشان بود. آنها آنقدر استاد مسلم لبخند تصنعی به لب بودند که اگر کسی مکرر آنها را نمی دید، قطعا پی به ساختگی بودن لبخندشان نمی برد. شمشادهایی که کنارشان درخت کوچکی قد کشیده بود یک جوری نیمکت مرا در پناه گرفته بودند که تقریبا در تیررس نگاه آنها نباشم. کنجکاوی عجیبی با وجودی که همیشه تظاهر به نداشتن آن می کردم نمی دانم چطور مرا بر آن داشت که بیشتر خودم را به شاخه ها بچسبانم و به مکالمه یا شاید هم جر و بحث آنها گوش کنم. شب هم با سکوت مثال زدنی اش به خدمتم آمده بود.
- من از این وضعیت خسته شدم.
- چه جالب من هم همین طور. احیانا فکر می کنی زندگی با کسی که دایم باید بترسی و بلرزی که خرابکاری و گندی بالا نیاورد، هی مثل بچه مراقبش باشی، کار آسانی است؟
- بترسی و بلرزی؟ تو؟ تو خودت می ترسانی و می لرزانی، من دایم باید مراقب باشم، آسه برم آسه بیام، دایم نگران باشم مبادا چیزی ناراحتت کند. باورم نمی شه... دست پیش رو می گیری که ...
- پس دست پیش رو می گیرم؟!! به به، چه زبان درازی داری. تقصیر من بود که توی خوابگاه دلم برات سوخت. حقش بود اونجا می موندی و به سرویس دهی هات ادامه می دادی... اصرارت کردم؟ یادت رفت خودت گفتی، از وضعیتت خسته شدی و خواهش کردی با من همخونه بشی؟ از روز اول هم من خودم برای لااقل خودم روشن بودم ولی تو معلوم نیست که چی توی اون ذهن صد لایه ای ات میگذره... گفتم می خوای خرج ها را بنویسیم، گفتی، آقا ما قبولت داریم، .... اصلا ولش کن، حالم از این جور بحث ها به هم می خوره. من کار و زندگی دارم، بیکار نیستم که هرچند وقت یه بار با نوسانات روحی جنابعالی بالا و پایین برم. من الان می روم وسایلم رو جمع می کنم و هرکی سی خودش.
سوپوری سطلهای آشغال پارک را خالی می کرد. گوشی ام را در آوردم و با قیافه ای جدی تظاهر کردم که دارم کار مهمی با گوشی ام انجام می دهم.
مثل اینکه آنها هم ترجیح دادن که سوپوره کارش را انجام بدهد و بعد ادامه گفتگویشان را دنبال کنند. آنچه می شنیدم صدای بالا کشیدن دماغ و گریه ای تلخ از سر سرخوردگی بود.
-فقط بگم، اگه مثل دفعات دیگه سریش بشی به پاهام بیفتی، گریه کنی چه می دونم غش کنی، واقعا دیگه طاقت ندارم و کاری خواهم کرد که برای همیشه پشیمون بشی...
خم شدم طوری که دیده نشوم، عکس العمل اون یکی را ببینم. اشک تمام پهنه صورتش را پر کرده بود. دستش را برد و خواست دست همخانه اش را بگیرد. معلوم بود حسابی ترسیده است. شریکش دستش را با عصبانیت پس زد: تو رو خدا دست از این بازی ها بر دار. من دیگه خسته شدم. من به گور پدرم خندیدم که دلم به حالت سوخت. اصلا دلم نسوخت از زرنگی گفتم بیای با من همخونه بشی. چون می دونستم ماشین داری. ولم کن. دیگه دست از سر کچل ما وردار. اصلا من اگه حالم خوب بود که دور و بر آدمهایی مثل تو نمی گشتم. اصلا تو خوب. تو خیلی فهمیده و با گذشت و با کمالات. من دیگه این آدم این قدر گل رو نمی خوام باید کی رو ببینم. بزار بریم پی بدبختی های خودمون. این جمله را که می گفت، صدای او هم می لرزید.
ایندفعه ماشین شهرداری داشت درخت های حاشیه بلوار را آب می داد، صدایشان را نمی توانستم بشنوم. اگر هم از جایم بلند می شدم، صد درصد آنها مرا می دیدند. کمی عصبانی در حالی که حالم گرفته شده بود منتظر ماندم. چه خروس بی محلی. فکر کنم یک ربع بیست دقیقه ای طول کشید. بله آنها را دیدم که بلند شدند و دارند می روند ... حیف شد، نمی دانستم گفتگوهایشان به کجا کشید ولی من در ذهنم می توانستم این گفتگو را تکمیل کنم. می دانید چرا چون من دقیقا شکل یکی از آنها بودم من هم در رابطه ای مشابه همین رابطه قبلا قرار داشتم، شاید هم همین علت علاقه مندی من به آنها بود.
من فقط بعد از چند ماه خسته از چنین بگو مگوهایی، با قاطعیت و خشم زیاد راهم را جدا کرده بودم و پرت شده بودم به آغوش کسالت بار زندگی خودم. به خیالم تمام مشکلات زندگی ام خلاصه می شد در همسرم. شاید بگویید همسر با هم خانه فرق می کند ولی در باور من، هیچ فرقی نمی کند، وقتی رابطه بین دو انسان عمیق شده باشد، فرقی نمی کند با سند باشد یا بی سند، بین دوتا زن و مرد باشد یا بین دو زن یا دو مرد. انسانها به هم وابسته می شوند. موافقم که برخی ها وضع روحی بهتر و زندگی بسامان تری دارند. ولی آدمهای نابسامان هم بدون اینکه ما بدانیم گاهی یک جورهایی چون جای منِ نابسامان ما را می گیرند، خواه ناخواه از ما آدم بهتری می سازند.
حالا که یکجورهایی پشیمان شده ام، می توانم بفهمم چقدر از وقتی او وارد زندگی ام شده بود، بیشتر موفق شده بودم خودم را بهتر از قبل اداره کنم. گفتم او دقیقا رل آن قسمتی از من را بازی می کرد که یک زمانی در درون خودم درگیرش بودم حالا انگار نمود و تجسم بیرونی یافته بود... اما از یک جایی به بعد، این فکر تماما در ذهنم می چرخید که این آدم را دیگر نمی توانم تحمل کنم. دیدن دست پا چلفتی هایش. آن دهان نیمه باز، آن چشمان بی حالت و ساده لوح بدجوری روی مخم بود. وقتی توی خانه راه می رفت، عین احمقها یا دستش به چیزی می گرفت، یا شانه اش به جایی می خورد و یا خلاصه کلا خرابکاری های رنگ و بارنگ می کرد. چقدر سخت بهم گذشت تا برسیم به جایی که دیگر جای وسیله ای در خانه گم نشود از بس که سربه هوا بود... خدای من الان با گفتنش هم عصبی می شوم. ولی خوب یک بار که عین همین مکالمه بین ما اتفاق افتاد من دیگر تصمیم بزرگم را گرفتم و به هر ضرب و زوری بود ازش جدا شدم...
می دانید حالا احساس می کنم، در الاکلنگ زندگی ام فقط در فرودم و تجربه زیبای اوج انگار برای همیشه از من گرفته شده. گاهی دلم برایش تنگ می شود و باورم این است که اگر کمی صبور بودم ما می توانستیم از هم چیزهای خوب بیشتری کشف کنیم. به خانه برگشتم و باز تا چراغ واحد آنها در مجتمع روبرو خاموش شود به آنها فکر کردم...
از بس از آن استفاده کرده ام، تازه سنسورهای آن قوی تر هم شده است. دیگر حتی چیزهایی را هم که متعلق به من نیستند می گردد، پیدا می کند و به سمتم می اندازد. این است که انباری خانه ام پر است از گناهان ریز و درشتی که با همین فلزیاب ببخشید گناه یاب یا بهتر است بگویم خطایاب کشفشان کرده ام.
شاید اگر کسی چهره مرا رسانه ای می کرد، من به عنوان سلطان احساس گناه به جهان معرفی می شدم. شما، بله شما خواننده عزیز، اگر فرصت گپی با من داشته باشید و به انباری من سربزنید -که حالا به خاطر جا کم آوردن بخشی از حیاط را هم به وسایل آن اختصاص داده ام، ملاحظه خواهید کرد که من پر بیراه هم نمی گویم.
چندی پیش که مجبور شدم به خاطر غرغرهای زنم جایی در زیرزمین برای ترشی هایش باز کنم، به احساس گناه هایی برخوردم که واقعا دیگر عتیقه شده بودند. شش سال از سن واقعی ام کوچکتر، من تازه شهریور که بیاید پنجاه و دو سالم می شوم. نیم قرن، زمان کمی نیست: به این احساس گناه نکاه کنید مال زمانی است که به خاطر خرید دوچرخه، پدر را تحت فشار گذاشتم. گریه می کردم مدام، خاطرم هست یا این یکی را ببینید: برادر کوچکم را که مثل نوچه ام شده بود، گاهی با بی رحمی تمام اذیت می کردم، آن خاطره چقدر زنده جلویم می چرخد: روزی که بی اجازه مادر، شیرینی ها را خوردم و باز او را پیش انداختم و او به خاطر ترسش و امتیاز دادن به من، جیک نزد.
خوب برای اینکه حوصله تان سر نرود، بریم سراغ بسته گناهان نوجوانی، بیشتر دوست دارم سراغ احساس گناه اصلی ام در این سن بروم. زمانی که قصد کرده بودم از خانه فرار کنم. خدای من، اگر ناراحت نمی شوید، از این موضوع بگذریم چون خیلی اذیتم می کند وقتی یاد نگرانی هایی می افتم که بابت آن روزها به خانواده ام علی الخصوص مادرم دادم. عاشق دختری شده بودم که همه رقمه زیر سوال بود. از سنش بگیر تا کارهایش ... ولابد خودتان می توانید حدس بزنید در ذهن یک نوجوان تهی مغزی چون من آن موقع چه می تواند بگذرد و تا چه اندازه احتمال اینکه دست به کارهای احمقانه بزند، زیاد است، از جمله فرار کردن از خانه. این قضیه هرچند عملی نشد ولی من در ذهنم با عنوان عملی شده، ثبت کرده ام ...
وای نگاه کنید، احساس گناه های من انگار تکثیر می شوند. چون ببینید جلوی پای ما وقتی به زیرزمین پا گذاشتیم مگر نه اینکه خالی بود، حالا پر شده، شاید چون تکانشان دادیم، شاید چون از آنها حرف زدیم؟!!!
به گمانم من حتی اگر دستگاه گناه یابم را هم دفن کنم، اینها مثل آینه دق، مرا، و در واقع بد بودنم را به من یادآوری می کنند... نظر شما چیست، کسی خریدار سراغ دارید؟ یا اینکه به نظرتان بهتر است یه روزی وقتی زنم خانه نیست، دست روی دلم بگذارم و این یادگارهای نحس را آتش بزنم؟ مطمئنم اگر این قاطعیت را نداشته باشم، دوباره باز هر وقت می روم ترشی بیاورم، آنها را مرور خواهم کرد، اخه متاسفانه من علی رغم فشار خونم ترشی هم زیاد می خورم.
فکر نکنید غلو می کنم، من قسمت اعظم اشتباهاتم را هنوز به شما نشان نداده ام. ریزترین آن ها، خودکاری که با آن نوشته ای صمیمانه برای دوستی نوشته ام اما بعد بدقولی کرده ام را هم حتی نگه داشته ام. حوصله دارید، شک ندارم که تا همین الانش از من بدتان آمده، درست نمی گم؟ لابد اگر موضوع ازدواجم را به شما تعریف کنم که چه طوری با خودخواهی تمام و با وعده و وعیدهای رنگ و وارنگ زندگی مشترکم را شروع کردم و بعد در کمال بزدلی - پستی، کلمه درست تری است شاید - با بی تعهدی زدم زیرشان... یا از درس خواندنم که باز آن را هم با وعده های دروغین به پدرم با هزینه سرسام آوری در دانشگاه غیردولتی خواندم و بعد هیچ استفاده ای از آن نکردم را اگر تعریف کنم، اصلا دیگر بی خداحافظی می روید و پشت سرتان را هم نگاه نمی کنید.
حق دارید، من جز کالای گناه و احساس تقصیراتم چیزی برای ارائه به شما و نه هیچ کس دیگر ندارم. شما هم بروید ولی در جریان باشیدکه احساس گناهم به شما هم به گوشه خرت و پرت های حیاط اضافه خواهد شد، از اینکه وقتتان را گرفتم از اینکه ذهن تان را درگیر کردم. لابد هر وقت مرا در حال بازی تخته نرد در پارک با همکارانم ببینید، هی این خاطره ناامید شدن تان از من جلوی چشمتان رژه خواهد رفت؛ ولی همان موقع که قلب شما فشرده می شود، خاطرجمع باشید که احساس گناه یاب من، آن حس را به من منتقل می کند و آن احساس گناه یه جایی گوشه حیاط باز تکثیر می شود.
دستی نامرئی انگار سیم های روح مرا به همه چیز متصل کرده است، کاش می شد از این اتصال طور دیگری استفاده کرد ...
مَردم، مَردم، مَردم، اگر مردم نبودند، چقدر خوشبخت بودم، اول یک دل سیر با هر پوششی که دوست داشتم جاهای مختلف را زیر پا می گذاشتم، در سرمای بی رمق صبح ها، ساعت ها روی نیمکتها یا شاید هم سنگ های بزرگ می نشستم و آفتاب گرمم می کرد. بلند بلند تمام ترانه هایی را که هیچ کدام را به طور کامل بلد نبودم می خواندم و بعد از این وقت کشی ها که گاهی انجام آن تنها دلخوشی ذهن قانع من است، می نشستم و جمع و تفریق می کردم: واقعا اگر مردم از معادله ذهنی من خارج می شد، باید چکار می کردم؟ زندگی ام چه شکل و شمایلی پیدا می کرد؟
مادر بزرگ معتقد بود ناف بچه را هر کجا چال کنی، بچه به آن سمت و سو گرایش می یابد. ناف « د » را من طی عملیاتی پیچیده در حیاط مدرسه مان دفن کردم، لابد دلم می خواست دکتر شود، اما خوب که فکر میکنم این دکتر شدن را برای خودم می خواستم، چون من آدم نگرانی بودم و فکرم این بود این طوری آینده آن طفل یتیم را تضمین کرده ام. ولی خوب « د » بچه چندان درس خوانی از آب درنیامد و به زحمت یک فوق دیپلم سفارشی گرفت.
ولی این فرضیه در مورد ناف خودم مطمئنم به شدت مصداق دارد، به گمانم ناف مرا چال نکرده اند، آن را میان مردم پرت کرده اند. مثلا در اجتماع عاشورایی آنها یا هر مناسبت دیگری که ضرب آهنگ یکنواخت و کسالت بار زندگی شان را تندتر می کرد. چون مردم همیشه با من هستند، در خانه، در محل کار، در حمام، در سفر، در بی خوابی های شبانه، آنها حتی خوابهای مرا هم در تسخیر خود دارند.
هرسال که به سنم اضافه شده، یک ردیف از آنها و گاهی دو ردیفشان را قلع و قمع کرده ام، مثل مورچه های درشت حیاط پشتی. من ودوستم در آن بعد از ظهرهای شیرین کودکی که انگار تا ابدیت دنباله داشت، ساعت ها به عنوان یک رسالت انسانی دنبال مورچه های درشت بودیم تا شرشان را از سر مورچه های کوچک کم کنیم. « ل » به من گفته بود، مورچه های درشت، یزید هستند. همان یزیدی که سر امام حسین را برید. نگاه کن واقعا، بزرگترها چقدر احمقانه به دنیای فکری آدم شکل می دهند. تو را می کشانند به سمت یک پنجره محقر و می نشانند پای یک نمای محدود... چقدر نگاه بزرگم با این قبیل خزعبلات قیچی شده...
با هر سکوی افتخاری که برای رسیدن به آن خودم را هزینه کرده ام، این مورچه ها نه ببخشید مردم از روی لباسهایم تکانده شده اند. اما برخی از آنها سمج اند و همچنان به من چسبیده اند. به جبران این فشارها، مدتی خودم را به بی تفاوتی کامل زدم، محل سگ هم بهشان نگذاشتم، هرجور دوست داشتم درس خواندم، ازدواج کردم و ... با پوزخند از جلوی دهان های باز آنها گذشتم اما، متاسفم بگویم آنها باز برنده میدان شدند ... صبحی با خودم فکر می کردم، چطوری زندگی ام را از آنها پس بگیرم، آنها دقیقا اطراق کرده اند روی بخش هایی از زندگی ام که باید در مورد شان تصمیم بگیرم. روی شاهرگ های اصلی زندگی ام ...
از خستگی و کوفتگی معمولی که داشتم، خوابم برد: توی خواب در شهری خالی قدم می زدم، شهر از مردمان آن خالی شده بود. نه صدای کودکی می آمد نه بوق ماشینی و نه .... اما اصلا از بابت این موضوع ناراحت نشدم، مثل آدم جنگ زده ای بودم که پس ساعت ها تعقیب و گریز و پشت سر گذاشتن لحظه هایی پر از بیم و تشویش از دست دشمنانش گوشه نسبتا دنجی پیدا کرده است.
ضربان قلبم که آرامتر شد به راهی که آمده ام فکر کردم، چقدر زندگی به من سخت گذشته بود، با تردید دست به صورتم کشیدم به دستانم، دنبال پاهایم گشتم، این حس را داشتم که شاید این سالها از شدت ترس و نگرانی انگار از آدم بودنم در آمده ام. فکر کردم چقدر مرا از خودم دزدیده اند. تا خود غروب در شهر خالی از سکنه قدم زدم، بستنی خوردم، نشستم، روی زمین در وسط چهارراه همیشه شلوغ شهر دراز کشیدم، از گرمای زمین، گرم شدم. راه رفتم، بلند بلند حرف زدم، آب در جوی خیابان جاری بود و هیچ کلاغی از فریاد من آشیانه اش را ترک نکرد. یواش یواش انگار ترس از من دور می شد، نشاطی را در خودم احساس می کردم که از خردسالی ام به بعد گمش کرده بودم و سالهای بعد زندگی ام به کسالت باری زندگی یک کارمند با حقوق غیرمکفی گذشته بود. هرچه در زندگی ساخته بودمش یا داشتم، تماما مصنوعی بود، اصالت نداشت. بوی نای سلیقه دیگران را می داد.
آفتاب داشت کم کم غروب می کرد. از با خود بودنم هنوز خسته نشده بودم. به خانه رفتم، با حذف آن نگرانی ها حالا دیگر امکانات و لذت های عجیبی در ذهنم کشف می شد و من از فکر اینکه آنها را خواهم زیست غرق لذت می شدم. از انرژی و توانی که سراغم آمده بود، باورم نمی شد که این ها واقعیت دارد.
فردای من بی نظیر بود و درست مثل لحظات خوشی کودکی، به اندازه ابدیت طولانی. به حومه شهر رفتم به سمت گندم زارها، جایی نسبتاً خالی بین گندم ها یافتم و دراز کشیدم و به آسمان آبی چشم دوختم. وقتی که خوب از آسمان سیر شدم پیاده سمت جوی آب را گرفتم و پیش رفتم. ناخودآگاه از قبرستان شهر سر در آوردم.
اعتراف می کنم هنوز از تنها بودنم سیر نشده بودم. کمی سردم شده بود، جوراب هایم را کندم و یک یک که پایم را روی سنگ قبرها می گذاشتم گرما به جانم می رفت:
دکتر مازیار توکلی، بانو خورشید صالحی ، جوان ناکام مجید عابدی، بزرگ خاندان یحیی علوی ....
شعرهای روی سنگ ها را خواندم. سن بعضی ها را جمع و تفریق می کردم که ببینم دقیقا وقت مرگ چند سالشان بوده ... فکر کردم که تنها مرگ است که از مردم نمی ترسد. با بی قیدی و قدرت سراغ هرکسی که خواست می رود. باید بگویم که کمی ترس سراغم آمد، اشعه های رنگین خورشید، کمی سرمای گزنده عصرگاهی ... ولی خیلی زود از بین رفت، ظرفیتی برای ترسیدن دیگر نداشتم، تا ته ترس و شاید خشم رفته بودم و دیگر چیزی برایم مهم نبود، شاید به همین خاطر بود که او را در آن مکان ملاقات کردم. اصلا حتی فکر کردم همو بود که مرا به آن مکان عجیب کشانیده است: فرشته مرگ را دیدم و با گستاخی نگاهش کردم. اما او با آن چشمان نافذ و پر مهرش آنچنان با صلابت و بی تفاوت اما مهربان نگاهم می کرد که هرآنچه از خشم و جنگجویی سراغم آمده بود از بین رفت. انگار روحم مشت های گره کرده اش را باز کرد و با او دست داد. نمی دانم چقدر کنارش راه رفتیم. به پیشنهاد من در مسیری راه رفتیم که انتهای آن به افق بود، جایی که خورشید در پشت کوهها ناپدید می شد، آن مکان رازآلود که در کودکی هایم دوست داشتم روزی بروم و کشفش کنم. فرشته مرگ چندان پرچانگی نکرد فقط به چند مورد از حسرت های ساده و پیش پا افتاده مرده ها اشاره کرد. هیچ حالت تحمیلی در کلامش نبود، طوری که من حس کردم انگار در حال مکالمه با خودم هستم. بیشتر ساکت بود. پیام بزرگی که او در آن فرصت کوتاه به من داد، چیزی بود که شاید خودم هم قبلا می دانستم، اما این بار با تایید او به دانسته هایم ایمان آورده بودم.
درخت ها را نشان داد، تک و توک پرنده های آسمان، سنگ های کنار جاده، پشته های خارهای دم مزرعه ها و ... و از من سوال کرد، آیا اینها مایه رنج تو می شوند، گفتم البته که نه. گفت اگر قادر به تکلم و ... باشند هم باز همین حرف را می گویی؟ کمی فکر کردم و جواب دادن برایم دشوار بود. پاسخ دادم شاید ... گفت، کودکی را نمی گویم که چون دستانمان کوچک است زندگی از آنها بیرون می ریزد، اما معنای دیگر بزرگسالی، یافتن آن ظرفیتی است که به تو کمک می کند، زندگی را در ظرف وجودت حفظ کنی و از آن هر طور که مایلی استفاده کنی؛ بزرگسالی یعنی همین. اشکال کار تو این است که هنوز در بزرگسالی کودکانه رفتار می کنی، بزرگ شدنت را نمی خواهی بپذیری و همیشه کسانی هستند که وسوسه شوند چیزهای پربها را از دستان ظریف و بی دفاع بچه ها بربایند ...
از شنیدن این حرفها که خیلی برایم تازه گی داشت، چشمانم از سر شوق و شاید غم ناشناخته ای تر شده بود. چه راه درازی را پیموده بودیم. دوست داشتم ادامه حرفهایش را بشنوم و با این نگاه تازه دوباره سر زندگی ام برگردم. گفت مگر دیگران که هستند، آنها هم نسخه دیگری از تو با یک سری تفاوت های جزئی اما شباهت های زیاد، غیر از عده بسیار معدودی که زندگی شان را در چنگ خود دارند، بقیه هم مثل تو شبانه روز از اینکه زندگی شان دست این و آن است، رنج می کشند و نهایتا با این حس و حال، این خشم های فروخورده و تلخ که غالب آنها را مریض می کند، به مرگ خوشامد می گویند ... و این راز را از من داشته باش که تولدها، در واقع به اصرار آنها از خدا اتفاق می افتد بازگشت دوباره به زمین یافتن ظرفیت زندگی و سرکشیدن آن جام لذت تا ته...
صدای زنگی را از دور میشنیدم، صدای گوشی ام بود، از خواب پریدم، حس کسی را داشتم که از روی دیواری به زمین پریده باشد، سریع دنبال سررسیدم رفتم، دستم گرفت به شکردان و تمام شکر آن روی میز و بقیه اش هم روی زمین ریخت... آیا این همان شیرینی بود که روی زندگی ام ریخته بود و من باید باورش می کردم؟
آموزه های یک شمن
آرام و شمرده سخنانش را شروع کرد. فضای بازی را برای سخنرانی او ترتیب داده بودند. چیزی که مرا به آنجا کشانیده بود، فقط کنجکاوی ام نبود، حتی به خاطر این دلیل معمول هم آنجا نرفته بودم که بعد از نت برداری از گفته های او، مقاله ای برای کوباندنش به نشریات بفرستم، بلکه این بار از سر یک جور تسلیم– که اعتراف به آن برایم واقعا سخت بود- به آن مکان رفته بودم؛ از چندی پیش سیر وقایع در زندگی ام به ترتیبی پیش رفته بود که گنجاندن موضوعات معنوی و به قول خودم انتزاعی و اثبات ناپذیر را در معادلات ذهنی ام، گریزناپذیر ساخته بود.
با این وجود هرگز مایل نبودم دوست یا آشنایی مرا در این مکان ببیند بنابراین در سایه درختی در حالی که گوشه های کلاهم را بیشتر پایین کشیده بودم، پناه گرفتم و با دقت شروع به گوش کردن و ضبط سخنرانی کردم:
دوستان و سروران عزیز، آنچه مایلم در این مجال با شما در موردش صحبت کنم، داستانش مفصل است، اما پیش از هر چیز ترجیح می دهم یک راز مگویی را به شما بگویم تا شما را نیز در شادی و برکات آن سهیم گردانم و آن اینکه اگر تظاهر کنید به شخصیتی که دوست دارید آن را داشته باشید، کم کم روحتان در آن شخصیت حلول پیدا خواهد کرد و همین موضوع باعث خواهد شد که در عالم بیرون، هر چیز مرتبط با آن شخصیت جدید نیز در زندگی تان ظاهر شود. آنچه مهم است این است که این کار را با اشتیاق و شوق هنرپیشه ای سخت کوش انجام دهید که بزرگترین جایزه های هنری را مجبور شوند در تقدیر از بازی او، تقدیمش کنند. خیلی از شما برای رهایی از بیماری اینجا آمده اید. به خاطر باوری که به شفا بخشی من دارید، اما شما هر یک خود، الگوی شفا بخشی را در درونتان دارید، تنها باید آن را کشف کنید. شاید در این خصوص شنیدن داستان زندگی ام برای شما عزیزان راه گشا باشد:
شما همگی مرا می شناسید، من آدم پیچیده ای نیستم من فقط به الهام بخشی زندگی به شدت ایمان دارم، همین باد خنک و آرامی که همین الان به گونه ها و گردن هایتان می خورد، را احساس می کنید، من همیشه وقتی در خانه کوچک خود در محاصره ناامیدی های موجود بودم، با احساس همین باد خنک خودم را از محاصره آنها نجات می دادم، نگاهم به پله های حیاط و گوشه های سبز پیدای گلدان های دهاتی ام بود. همیشه به ضرس قاطع ایمان داشتم که این باد، نفس خداست که لحظه به لحظه به پاها و صورتم می خورد.
با این تفکر که جوهره آن در کتابهایم جاری است زندگی خیلی از افراد به گفته خودشان تغییر کرده است. عموما در نوشته هایم از انسان و پیچیده گی هایش می نویسم و در آنها از رازهایی صحبت می کنم که شاید برای خیلی از مردم عادی که عادت به اندیشیدن قالبی دارند، قابل درک نباشد مثلا جهان های موازی. اینکه چگونه ممکن است در این جهان ها یک دفعه شیرجه بزنید و یک راز بزرگ در مورد یک ایده به شما فاش شود و شما با مطرح کردن آن در جهان علاوه بر این که پول دار شوید، خدمت شایانی به دیگر انسان ها انجام دهید، مثلا دارویی کشف کنید، کتابی بنویسید یا ....
این اتفاق بسیار راحت و عملی است، اما از بس راحت است باورش برای آدمها سخت می شود. من خودم چون نمونه چنین انسانی هستم، فکر می کنم بهتر بتوانم این موضوع را منتقل کنم. من علاوه بر نوشتن، یک جورهایی می شود گفت، لایف کوچ نیز هستم رواندرمانگر هیلر، من دستانم قدرت شفابخشی دارند. البته این موضوع را مدتها از افراد پنهان می کردم.
معمولا وقتی با کسی برخورد می کنم، به ویژه این که اگر احساس کنم در حال رنج بردن است، به بهانه ای با او تماس دستی پیدا می کنم و بعد او شاید حتی بدون اینکه متوجه باشد، یک جور جاری شدن انرژی را در خود احساس می کند و تمایل گنگی در او برای حرکت به سمت باورهای زندگی بخش ایجاد می شود.
من خیلی خوشحالم که این موهبت را دارم، بسیار مایلم چگونگی ظهور این موهبت را برایتان تعریف کنم، در واقع من سال ها پیش مثلا بیست سال پیش کتابی خواندم با عنوان «کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم» از نویسنده برزیلی پائلو کوئیلو. در آن کتاب اگر درست خاطرم مانده باشد، صحبت از قدرت شفا بخشی زنی شده بود که زندگی کارمندی و بسیار معمولی داشت. بنابراین کتاب جرقه ای در ذهن من زد: اینکه دستانم چقدر افسانه ای خواهند بود اگر شفابخش شوند.
از خودم پرسیدم اگر قرار است این دست ها به کاری بیایند چه کاری بهتر از شفابخشی و هدیه زندگی به دیگر انسان ها.... این خواسته و آرزو آن موقع به خاطر بزرگ بودن آن برایم غیر قابل باور بود بنابراین خواه نا خواه در ذهن من به صورت یک دانه مخفی ماند.
به گذشته که فکر میکنم می بینم حسی مرموز همیشه مرا به دستانم پیوند داده است، به دلایل گوناگون، مثلا در مقطعی ظاهر دستانم خیلی برایم مهم شده بود، آن موقع ها، به عنوان کسی که از سر مشغله - یا خود نادوستی بهتر است بگویم -به دستانش چندان نرسیده بود، اندکی در ته وجودم نگران این موضوع بودم که دستانم پوستشان زودتر از موعد چروک شود. بیرون که می رفتم خیلی وقت ها به دستهای آدمها توجه می کردم و این حس را داشتم که آنها هم به دست های من نگاه می کنند، دستهای نرم، دستهای زبر ... ، دستهای کار کرده، دستهای دائما خورده و خوابیده ... دستهای من خیلی به کارگرفته شده بودند و تازه خودم هم با آنها چندان مهربان نبودم و اما وقتی به آنها کرم می کشیدم، حسم این بود که آنها را بعد از مدتها ندید گرفتن در آغوش گرفته ام، تلاشم این بود که یک وقت احساسات مرتبط با دستانم به جاهای شوره زار ذهنم هدایت نشوند در عوض به خواست قلبی مدفون شده ام فکر کردم که یک زمانی آرزویش را داشتم دستان شفا بخش!
اما چندی بعد رسیدگی به دستانم باز فراموشم شد، آنها در اثر استفاده زیاد از مواد شوینده، بسیار خشک شدند و پوست برخی از قسمت های آن سرخ شد و در مواردی ملتهب شد؛ دردناک هم بود البته نه چندان. تا اینکه من به خاطر این که ناگزیر بودم در طول روز به طرق مختلف با مواد شوینده سرو کار داشته باشم، مجبور شدم حتما از دستکش استفاده کنم حتی برای شستن یک چنگال کوچولو. بنابراین همین پوشیدن ها و در آوردن های زیاد دستکش و کلا کرم مالیدن های شبانه و طول روز به دستانم مرا دوباره به آنها بسیار نزدیک کرد.
این قضیه همزمان شد با پیگیری یک سری از موضوعات در رابطه با ضمیر ناخوداگاه و قدرت های درونی انسانی. همه این مطالب رنگ و وا رنگ در یک چیز اتفاق نظر داشتند و آن این بود که «احساس و توجه آگاهانه داشتن به آن بسیار اهمیت دارد. باید احساستان گویای چیزی باشد که دوست دارید. یعنی احساسی منشعب از اندیشیدن به آرزوها و خواسته هایتان، خواسته هایی که دوست دارید در زندگی تان محقق شوند. موضوع بعدی این بود که باید سعی کنید با منش ی زندگی کنید که انگار به خواسته مورد نظرتان رسیده اید. یعنی رفتار و سکنات شما طوری باشد که الان مثلا انگار یک شفا دهنده هستید.»
من شاید باور نکنید فقط یک روز این برنامه را اجرا کردم و بعد اتفاقات عجیبی در زندگی ام رخ داد، از جمله آنها کوچ آنی حس غرور و فاصله ای بود که با انسان ها داشتم، تازه از این بابت هم که این قدرت را دارم، یک جور شکوه انسانی را در خود احساس می کردم که یعنی از چیزهای پیش پا افتاده اصلا لذت نمی برد، اصلا این طور برایتان بگویم حالت آدم چشم و دل سیری را پیدا کردم که فقط هست، وجود دارد، درست مثل چنارهای ساکت خیابانها که از بس در بودن خود پابرجا هستند، گاهی حتی دیده نمی شوند. گاهی حین عبور از کنار این بزرگان خاموش شاید شما تشویق شوید، دستی به پوست زبر آنها بکشید، عطر زندگی به دستانتان بچسبد و بعد از درنگی کوتاه از کنارشان عبور کنید. آنها حتی اگر کیسه های آشغالهایتان را هم بهشان تکیه دهید، ناراحت نمی شوند فقط با محبت به گربه هایی نگاه می کنند که در آنها دنبال غذا می گردند و یا سوپورهایی که نصف شب، باقی مانده آن آشغالها را با زحمت جمع می کنند...
از تک تک شما می خواهم که دستانتان را ببوسید و باورشان کنید، آنها دوستان شما و یاریگران نامرئی شما هستند اگر سازندگی آنها را در رابطه با زندگی خودتان باور کنید، شک نداشته باشید که این دست ها مثل نیلوفر های رونده زندگی دیگران را هم زیبا خواهند کرد ...
***
حس غریبی سراغم آمده بود. دوست داشتم آن معنای بزرگ را جایی خلوت فریاد بزنم، صحبت های ساده و صمیمی او انگار با طنین نرمی دوباره در گوشهایم بازنواخته می شد، دیگر صداهای بیرون حتی صدای خود او را هم نمی شنیدم، میل شدیدی برای درک شهود مبهومی که سراغم آمده بود، انگار جایی مرا فرا می خواند، بلند شدم، کیفم را روی دوشم انداختم؛ لباسم را که می تکاندم تازه متوجه شدم که به چنار تنومندی تکیه داده بودم و اندیشیدم وقتی او از چنار حرف زده لابد داشته با من صحبت می کرده است. خودکارم را که در جیبم می گذشتم، تمام حواسم به دستانم بود، انگار چیزی رودخانه درون آنها را پرآب و مواج ساخته بود، دستانم را نزدیک دهانم بردم و بوسیدم و از این حس زلال و قشنگ که در جانم جاری بود، غرق لذت شدم و با سبکی عجیبی آنجا را ترک گفتم.
بله دوستان این اتفاق بالاخره اوایل شهریور به همت و لطف همسر عزیزم رخ افتاد. هر روز که باشگاه می روم، احساس سرزندگی بیشتری می کنم. روی تردمیل، جلوی آینه در آغوش موسیقی که بلند فریاد می زند، حس می کنم در جاده زندگی با شوق تمام پیش می روم. به روزی می اندیشم که لحظه ای را در زندگیم شاهد باشم که در آن تولد خودم را ببینم. من خیلی آدم بدقلقی هستم، گاهی فکر می کنم، یک بچه دایناسور هستم که پوسته سفت و سنگینی دورش کشیده شده و همسرم صبورانه باید منتظر باشد تا من این پوسته چند لایه را بشکنم و پا به دنیای واقعیت ها بگذارم.
در مورد خودم اصلا همچو تصوری نداشتم اما از چند وقت پیش حس کردم، شعاع نفع رسانی من به دنیای بیرون خیلی کوچک شده است. حس پروانه ای را پیدا کردم که انگار در پیله اش گیر افتاده، نه می پرد و نه ... اما برعکس سابق، این موضوع باعث نشد که ماتم بگیرم یا افسرده شوم. من به یک دایناسور قدرتمند فکر می کنم که دیر یا زود به دنیا خواهد آمد و با چشم های درشتش خیلی کارها خواهد کرد. البته خوب دایناسور شاید در ذهن خرابکاری را تداعی کند، ولی من عمدا این تعبیر را به کار بردم چون، به دنیا آمدنم را مثل حضور دایناسور ها اتفاقی نادر می بینم. تصورش را بکنید، یک زن خود ساخته، بسیار پیچیده اما مهربان، با اعتماد به نفسی اندازه بلندترین برج های تجاری دنیا... کسی که دنیا را مثل انگشتر می تواند در انگشتش بچرخاند. با تحکم گام بردارد و هر ترسی را به زانو در آورده باشد. خدای من شک ندارم در همچو روزی، چقدر چهره با طراوت، چشمان پر برق و چانه ای مصمم پیدا خواهم کرد. فکرش را که می کنم خودم عاشق خودم می شوم. در حال حاضر یک گربه خانگی ترسو هستم که فقط کنار یک باغچه کوچک خانگی زیر سایه می نشینم و از دل آن دنیای به غایت ساده سعی می کنم، کیلو کیلو مفاهیم فلسفی بزرگ بسازم که بیشتر به قلعه های شنی لب ساحل می مانند ....
اما من می دانم باید تبدیل به یک ببر شوم والا رسالتم کامل نخواهد شد و مثل یک تبعیدی دائم در حاشیه دست هایم ریشه ها و روندگی شان را از دست خواهند داد... بله من خودم را محقق خواهم کرد، تحقق خواهم بخشید، خودم را به دنیا خواهم آورد.
چقدر من از س عزیز سپاسگذارم که همچنان به حمایت هایش از من ادامه می دهد. امیدوارم روزی بزرگ ترین شکارم را به رسم هدیه به او پیشکش کنم.
📚✍️ شنیده بودم آنها می توانند روح رفته را به بدن برگردانند: با روح فرد افسرده، وارد مذاکره می شوند با آن قرار داد می بندند و آنگاه روح فرد با شروطی خاص خودش به خانه بر می گردد ...
آن شب های تکیه داده به روزهای پرشور بهار و بعد تابستان را خوب به خاطر دارم که از تاریک روشن هوا، کلی پرنده بر دامن آن می نشستند، و یک صدا بلند بلند می خواندند، انگار که صبح، کل شب پشت در ایستاده باشد، زود از گرد راه می رسید و خود را آغاز می کرد... در شب های کوتاه آن روزها بود که از سر هیجان، خوابیدن برایم سخت می شد، چون نمی توانستم به آن قطار پر همهمه و جنجالی نپیوندم؛ و در بستر بمانم.
شور عجیبی که بعدا فهمیدم در روانشناسی به آن حالت شیدایی می گویند، آن سالها در من وجودداشت که در پی حذف خواب از زندگی ام بود. خاطرم هست که در برنامه دیدنی های تلویزیون با مردی گفتگو شد که به خاطر آسیب مغزی اش، دیگر هرگز نمی توانست بخوابد، و آن لحظه من آرزو کردم که کاش جای او بودم.
گزارش گر با او مصاحبه می کرد و از او سوال می کرد، چه طوری این همه وقتش را می گذراند و اوکه ظاهرا نقاشی بلد بود، گفت غالبا نقاشی می کشد ولی خوب به یاد دارم که از این وضعیت راضی نبود، ولی من این بخش از گفته هایش را چیزی در ذهنم سانسور کرد و در عوض توی خیالم به فرد خوش بختی فکر کردم که بیست و چهار ساعت تمام می تواند بخواند، کشف کند، کار کند، تجربه کند و کلا به تمام خیابان های زندگی سرک بکشد ....و با اشتیاق دعا کردم، خوابم کم شود...
خوب البته بعدا، وقتی افسردگی سراغم آمد، کلی نامه انصراف پشت این دعا روانه کردم. چون تازه بعدها و خیلی دیر که رابطه من و خوابم به جای باریکی رسید، متوجه شدم که خوابیدن چقدر اهمیت دارد و به ویژه اینکه کشف کردم دنیای خواب و رویا کم پر رمز و رازتر از بیداری نیست.
متاسفم بگویم حتی آن روزها در واکنش به تلاطم های روح پریشان و بی قرارم، بی آنکه متوجه باشم علاوه بر حذف خواب، حتی به آلزایمر گرفتن هم به عنوان یک امکان فکر می کردم. مثلا کسی را تصور می کردم که همه چیز را فراموش کرده و می تواند با ذهنی کاملا خالی مثل یک سی دی خام دوباره زندگی را در خود ضبط کند، اصلا هم توجه نداشتم و در واقع شعاع عقلم به آن عمق ها نمی رسید که حواسم باشد، اساساٌ آلزایمر یک جور بیماری است: مثل اینکه در خانه ای برق رفته باشد، مثل اینکه شامه کسی دیگر نتواند بوی گل رز را تشخیص دهد، یا وقتی لواشک می خورد، دست بالایش فکر کند، رب بی مزه صنعتی را مزمزه می کند، تبدیل شدن به آدمی که دیگر هیچ احساس تعلقی او را به گذشته پیوند نمی زند و هرگز وسوسه نمی شود در باغ خاطرات درنگ کند... چه خالی بودن ترسناکی!
حالا زمان اندکی است که از عزاداری و سوگواری برای روحم، دست برداشته ام. خوشحالم بگویم هیچ وقت با هر میزان بزرگ نمایی که قصه ها و غصه هایم را به آلبوم زندگی ام سنجاق کردم، نتوانستم در برابر منطق عجیبی که همیشه در ته قلبم نفس می کشید، مقاومت کنم. آن منطق دوست داشت ثابت کند، مجلس عروسی جایی برگزار است، من فقط آدرس گم کرده و از آن دور افتاده ام.
برای این دکمه کوچک، بالاخره توانستم کتی تهیه کنم و در نهایت آنقدر دلیل جمع کردم که بتواند در ذهنم به نفع شادی و تبرئه آن جلوی منطق غم بایستد و آن را از صحنه به حاشیه براند.
در میان آن ادله، این یکی را از هم بیشتر دوست داشتم و وقتی متوجه اش شدم، با هیجان معمولم که گاهی حتی برایم آزارنده است دوست داشتم آن را با صدای بلند برای همه جار بزنم و آن ادله متفاوت از این قرار بود که جایی از قول شمنی خواندم که آدمها همان طور که در تصادف ها به یک باره روحشان از بدن خارج می شود و گاه باز به آن بر می گردد، در هر دراما و ترامایی (آسیبی) در مراحل مختلف زندگی شان، تکه ای از روحشان از بدن خارج می شود، یعنی کودک درونشان از خانه می رود و گم می شود... اگر این جریان ادامه داشته باشد، کم کم شما از روح و در واقع حس تهی می شوید، به ترتیبی که زندگی برایتان تکلیفی شاق می شود که هر روز مثل یک ربات آنرا با تلخی به دوش می کشید، اما وقتی صاحب این توانایی می شوید که از رنج هایتان عبور کنید، آن تکه از روح تان به خانه بر می گردد....
برخی شمن ها ادعا می کنند که می توانند روح رفته را به بدن برگردانند، آنها با روح فرد افسرده، وارد مذاکره می شوند با آن قرار داد می بندند و آنگاه روح فرد با شروطی خاص خودش به خانه بر می گردد ...
و خاصیت روح سبکباری آن است، روح نمی تواند ته نشین شود و دوست دارد همواره در اوج باشد.....
تا باد چنین بادا...
پی نوشت:
واژهٔ شمن از زبان تونغوزی سیبری گرفته شده و در اصل به معنی «دانا» است. برخی این واژهٔ تونغوزی را به نوبه خود وامواژهای میدانند که از واژه سرمن سانسکریت به معنی «پارسا» گرفته شدهاست ولی ارتباط این دو واژه کاملاً اثبات نشدهاست. (منبع: ویکی پدیا)
یکی از تخصص های مورد افتخار من، شناخت گوشت قسمت های مختلف گوسفند است. اینکه هر قسمت برای پختن چه غذایی بهتر است، اما اتفاقی که در یکی از روزهای بهمن ماه افتاد، بار دیگر مرا متوجه این حقیقت تلخ کرد که حتی بعد از مدتها خرید از شرکت ثابتی، کماکان نمیشود به آن اطمینان کرد. برای برخی ها، سود کوتاه مدت، حرف اول را می زند.
خلاصه آن روز من با اطمینان یک عابد نظر کرده وارد فروشگاه رفاه شدم و طبق معمول سراغ یخچال گوشت رفتم. گوشت ها با زیبایی کنار هم چیده شده بودند،موسیقی ملایم و گوش نوازی نیز بالای سرم در حال پخش بود، خبری از قیافه قصاب یا هر کس دیگری که احساس کنی، می خواهد جنسش را به تو قالب کند، نبود، بنابراین با طیب خاطر خرید کردم.
گوشت مزبور را در چرخ دستی ام که گاهی دوست دارم با تمام بزرگسالی ام، مثل بچه سوارش شوم، گذاشتم و بستنی به دست به خانه آمدم. بعد از خرد کردن گوشت، بوی آشنایی به مشامم خورد. این بو را فقط حرفه ای ها تشخیص می دهند، این بو، بوی آشنای گوشت بز است و ای کاش بز که می گویم یک بز کوهی وحشی و آزاده به ذهنم می آمد؛ بزی بی احترام در کنار خیل گوسفندانی در آغل یک دامدار خرده پا در ذهنم مجسم شد که علوفه درست و کافی هم گیرش نمی آمد.
دیگر برای پس دادن گوشت به فروشگاه دیر شده بود. چون من پک آن را باز کرده بود.
بعد گوگل نکات بیشتری هم به تجربیات گوشتی من افزود و آن اینکه، گوشتی که بو می دهد، بویی که البته مال مانده گی نیست به بزهایی تعلق دارد که در فصل جفت گیری به سر می برند اما به جای تجربه عشق، برای فروش، قربانی می شوند.
این گونه بود که بار دیگر این تجربه به من یادآور شد که حتی وقتی سی صد بار نکته ای را آزمودی، باز خاطرجمع سراغ چیزی نرو. چون خاطر جمعی فقط سزاوار خدا و البته ممالک پیش رفته است.
🌈🌧
📚 حس میکنم تمام جانم بوی ماهی گرفته، بوی ساحل و ماسههای خشکیده لب دریا از روی بازوانم روی صفحه میریزد و روی موهایم هزاران قورباغه با چشمانی مشتاق به نوبت آواز میخوانند. این همه حس زنده را مدیون کتاب «راسته کنسروسازی» نوشته «جان اشتاین بک» و البته با ترجمه عالی آقای «مهرداد وثوقی» هستم که جدیدا از خواندن آن فارغ شدهام. این کتاب را میشود گفت مثل پیتون از شدت جالب بودن با وجود کارهای زیادی که سرم ریخته بود، خیلی سریع طی سه روز بلعیدم و فکر میکنم تا ماهها، این اندوخته بینظیر را همراه خود داشته باشم و حتی شده تقلیدی نگاه غریب و روح نواز نویسنده را تمرین کنم: آن استعداد عجیب در دیدن دل خوشیهای کوچک زندگی و مهارتی غبطه برانگیز در بزرگنمایی آنها....
📚 برای خواندن این کتاب، قدری به فضاسازی ذهنی نیاز دارید، چون قرار است در اماکن مختلف یک شهر ساحلی در تردد باشید با شخصیتهای جالبی که نویسنده با ذوقی جادویی و در عین حال بسیار ملموس و واقعی، لایههای عمیق شخصیت آنها را جلوی شما میگسترد و درست مثل جانورهایی عجیبی که به گاه جزر و مد دریا در ساحل پدیدار میشوند، ممکن است بین خودتان و این شخصیتها مشابهتهای غریبی پیدا کنید که شاید قبلا روحتان هم از وجود آن بیخبر بود: از شخصیت «داک» روشنفکر که همه به خاطر بزرگی روحش مثل شمع، به گاه گرفتاری دورش جمع می شوند تا »مک» و رفقای آس و پاس دوستداشتنیاش که انگار روحشان میان بزرگ منشی و حماقت و نادانی در نوسان است...
📚 و حالا برشهای کوچکی از این کتاب:
... راسته کنسروسازی در شهر مونتری کالیفرنیا مکانی است شاعرانه، متعفن، گوشخراش، پرنور، آهنگین، اعتیادآور، احساس برانگیز، رویایی..
....مک مدیر، مهتر، و تا حد کمی استثمارگر گروه کوچکی بود که اعضایش در بی پولی و بی کسی شبیه هم بودند و از دنیا چیزی نمیخواستند، جز آب و غذا و خشنودی...
... داک به هر [آهنگ] مزخرفی گوش میداد و آن را نوعی حکمت معرفی میکرد. ذهنش هیچ محدودهای نمیشناخت – ضمنا بیهیچ اساسی به دیگران مشورت میداد. با کودکان هم صحبت میشد و حرفهایش آنقدر پرمغز بود که آنها هم میفهمیدند. او در دنیایی از شگفتیها زندگی میکرد. مثل خرگوش بیقرار بود و در عین حال آرامشی درونی داشت. هرکس که او را میشناخت، به نوعی مدیونش بود. بنابراین هرکه از او یاد میکرد بعد به این فکر میکرد که «باید کاری برایش بکنم».
...در آن زمان هنوز، کودکان با ادب بودند...
... خروس را که در گرمابخشی به محفل رفقا با خورشید بامدادی آن روزِ پرماجرا رقابت کرده بود، تکه تکه کردند و با آب دبه ی بیست لیتری شستند، پیازهای پوست کنده را در کنارش چیدند، با شاخه بید در بین سنگها آتش کوچکی افروختند، آتشی کوچک و محشر، فقط احمقها آتش بزرگ مهیا میکنند.
... آدم خوبی بود. البته بعد از اینکه بشه خیالش رو راحت کرد.
البته چون حقیقت را میگفت، مردم دوستش نداشتند...
پینوشت: عنوان پست، از همین کتاب
🔖🖌 فاطمه اسماعیلی
https://t.me/ongoingevents
🌈🌧
📚 خانم مارینا آبرامویچ، هنرمند 71 ساله صربستانی است که پرفومنس های عجیب و متفاوت او، وی را به یکی از چهره های شاخص جهانی در عرصه «هنر اجرا» تبدیل کرده است، به طوری که از وی به عنوان «مادر هنر پرفومنس» یاد می شود. اجراهای آبرامویج با درون مایه های نسبتاً مخاطره آمیزه، تعاملات زندگی روزمره را به چالش می کشد.
📚 یکی از اجراهای جالب توجه خانم آبرامویچ «ریتم صفر» نام دارد، وی در این اجرا به مدت شش ساعت به عنوان آبژه خود را در اختیار شرکت کنندگان قرار می دهد و شرکت کنندگان اجازه دارند هر کاری می خواهند با او بکنند. روی میز هم ادوات لذت مانند پر، دستمالهای ابریشمی، گل، آب و ... بود و هم ابزار شکنجه: چاقو، تیغ، زنجیر، سیم... و حتی یک اسلحه ی پُر!
📚 در یادداشتی که خانم آبرامویچ در مورد این اجرا به شرکت کنندگان توضیح داده، آمده است:
📚 «۷۲ وسیله روی میز است که هر طور دوست داشتید می توانید آنها را روی من بکار ببرید. تعهد: - من برای مدت ۶ ساعت صرفاً یک ابژه خواهم بود و مسوولیت هر نوع عواقبی را بر عهده می گیرم. -۶ ساعت از ۸ شب تا ۲ صبح می باشد»
📚در ادامه آنچه پیش می آید، بالا گرفتن روحیه تهور شرکت کنندگان در اعمال حرکات خشونت آمیز و غیرانسانی است:
✂️«یک نفر نزدیک شد و او را با گلها آراست. یک نفر دیگر او را با سیم به یک شیئ دیگر بست، دیگری قلقلکش داد... کمی بعد او را بلند کردند و جایش را تغییر دادند! کم کم زنجیرها را بکار گرفتند، به او آب پاشیدند و وقتی دیدند واکنشی نشان نمیدهد رفتارها حالت تهاجمیتر گرفت.
منتقد هنری، توماس مک اویلی، که در این پرفورمنس شرکت کرده بود به خاطر میآورد که چگونه رفتار مردم رفته رفته، خشن و خشنتر شد: «اولش ملایم بود، یک نفر او را چرخاند، یکی دیگر بازوهایش را بالا برد... دیگری به نقاط خصوصی بدنش دست زد...» مردی جلو آمد و با تیغ ریش تراشی که برداشته بود گردن او را مجروح کرد و مردی دیگر خارهای گل را روی شکم آبراموویچ کشید. یک نفر تفنگ را به دستش داد و دستش را تا بالای گیجگاهش برد. یک نفر دیگر آمد تفنگ را گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد.
🔺 با این پرفورمنس آبراموویچ نشان داد که اگر شرایط برای افرادی که به خشونت گرایش دارند مهیا باشد، به چه راحتی و با چه سرعتی آن را اعمال میکنند.
بعد از پایان ۶ ساعت پرفورمنس، آبراموویچ در سالن استودیو به راه افتاد و از مقابل دستیاران و بازدیدکنندگان گذشت. همه از نگاه کردن به صورت او اجتناب میکردند. بازدید کنندگان هم آنقدر عادی رفتار می کردند که انگار اصلاً از خشونتی که دمی پیش به خرج داده بودند و اینکه چگونه از آزار و حمله به او لذت برده بودند چیزی در خاطرشان نمانده است.
🔺این اثر نکته ای دهشتناک را در باب وجود بشر آشکار میکند. به ما نشان میدهد که اگر شرایط مناسب باشد، یک انسان با چه سرعت و به چه آسانی میتواند به همنوع خود آسیب برساند، به چه سادگی میشود از شخصی که از خود دفاع نمیکند یا نمیجنگد بهرهکشی کرد و این که اگر بسترش فراهم باشد اکثریت افراد به ظاهر «نرمال» جامعه می توانند در چشم برهم زدنی به موجودی حقیقتاً وحشی و خشن تبدیل شوند.
مارینا بعدها اعلام کرد که وقتی که شب به هتل خود برگشته بود، دید که یک دسته از موهایش در عرض چند ساعت سفید شده بود. خودداری و عدم واکنش او چنین هزینهای به او تحمیل کرده بود. "✂️ (ویکی پدیا)
🔖🖌 فاطمه اسماعیلی
@Dawnchorus
https://t.me/ongoingevents
"جیغ کشید، یک جیغ خاموش، یک جیغی که گریه هم همراه آن بود، شاید بشود گفت، معنی کلمه stormy در انگلیسی به نوعی مصداق این گریه بود، که در تعریف آن آمده: باد شدیدی که معمولا همراه با باران یا تگرگ و رعد و برق است. جیغ او هم بلند بود و گوش خراش؛ به سیالیت یک باد مغرور، جیغی که گریه اش نیز به دنبال آن روان شده بوده و خشمش از آن درست مثل درخشش رعد و برق هویدا بود، این جیغ برعکس رعد و برق، از زمین بود که به آسمان می رفت و دل آن را بی رحمانه می شکافت. این جیغ، یک جیغ سردرگم بود، یک جیغ خسته، یا جیغ بنفش برای هشدار، شاید هم جیغی از سر شادی بود، شادی گنگی که در مورد ماهیت آن هنوز نتیجه گیری روشن نشده بود، آره بهتر است بگویم یک جیغ سردرگم بود".
این پاراگراف رو تحت تاثیر کتاب «آخرین نسل برتر» از عباس معروفی نوشتم. این کتاب شامل مجموعه داستان است یا به قول خودش برش های کوچک. کتاب با پنجه های شکننده اش مرا سطر به سطر شخم زد. این همه توجه نویسنده بی ادعای این کتاب به جزئیات زندگی روزمره برایم جالب و عجیب بود و البته آمورنده؛ جزئیات کاملا عادی و کلافه کننده معمول که او توانسته بود با جانبخشی و گنجاندن آنها در دل روایتی از زندگی انسان های کاملا معمولی، هویت جدیدی به آنها ببخشد.
چقدر در مورد مربی ورزش ساکن در یکی از هتل های مجلل مصر و زن خدمتکاری که خودش را از پنجره آن پرت کرد، فکر کردم. چه جاذبه های توریستی که تنها برای گردشگران معنا داشت و برای آدمهای بومی و در واقع آدمهای بدبخت و ندار این جاذبه ها، مرده بودند.
با عباس در «فروشگاه عدل پدر و پسر» چقدر از بعضی لحاظ همذات پنداری کردم و خلاصه این که فکر می کنم، علاوه بر نثر زیبای این کتاب، چیزی که در این کتاب اینگونه مرا به خود جلب کرد، واقعی بودن سوژه های داستانی آن بود، بسیار آشنا و نزدیک با تجربه های واقعی زندگی.....
شخصا از این کتاب بیش از کتاب معروف آقای عباس معروفی، یعنی «سمفونی مردگان» لذت بردم.
پی نوشت: عنوان پست از سهراب سپهری
اگر هر یک از ساکنین کره زمین به اندازه من از کیسه نایلون فریزر استفاده می کرد، حتم دارم که کلا کره زمین سلفون پیچ می شد: امروزه روز، کیسه فریزر دیگر برای من تنها یک کیسه فریزر ساده نیست که آن را مثل چای خشک از قفسه فروشگاه با بی تفاوتی بر می دارم، بلکه این کیسه ها به عنوان یکی از ابزارهای اصلی کارهای من در آمده و تبدیل شده به بخشی از ضروریات زندگی من. به همین سادگی می دانید چرا؟ چون تمیز است، سبک است، تقریبا مفت است و از همه مهمتر وقتی بعد از استفاده آن را دور می اندازم، به آن دلبستگی ندارم.
تکه نانی از سفره بر می گردد، جایش کجاست یک کیسه فریزر جدید تا با قبلی ها قاطی نشود. کمی از میوه های شسته خورده نشده، برای انتقال به یخچال، چی بدرقه اش می کنه؟ درست حدس زدن کیسه فریزر تا پژمرده نشوند. کمی غذا مانده و ظرف دردار در دسترس نیست، در اینجا کیسه فریزر به عنوان در ظرف مزبور عمل می کند.
و یخچال فریزر هم که اساسا امپراطوری کیسه فریزرهای من است، از یک تکه کرفس بگیر که برای روز مبادا کیسه پیچ شده تا مثلا فلان تکه لواشکی که تازه آیا روزی خورده خواهد شد یا نه؟ سبزی ها و حتی کمی خاکشیری که دارم و..... هر کدام با خودخواهی یک کیسه به تن کرده اند. تازه حتی باطری های موس هم توی کیسه فریزر، شب ها می خوابند.
ته کیف قرار است کمی نخودچی با کشمش خودم ببرم، مناسب ترین جا، باز تکه نایلون فریزر است تا ته کیفم پخش و پلا نشوند. چند مداد آرایش احیانا قرار است توی کیفم باشند، باز جایشان کجاست، توی نایلون فریزر، چرا باز چون سبک تر از یک کیف آرایشی است. حتی برای خودکارهایم هم گاهی من کیسه فریزر را به جامدادی ترجیح می دهم به همین سادگی.
در تدارک یک پیکنیک تابستانی هستم، خدای من اینجا دیگر نایلون فریزر مثل یک ناجی به کمک من می آید تا کلی ظرف دردار مثلا خوشگل و سنگین رو الکی دنبال خودم نکشم.
و در اینجا نوشته را به پایان می برم، در حالی که درمورد جایگاه نایلون فریزر در کمد لباسهایم حرفی به میان نیاورده ام و به این می اندیشم که آیا من شهروند مسوولی هستم یا نه.
کتاب «من گنجشک نیستم» آقای مصطفی مستور را که شروع به خواندن کردم، اصلا فکر نمی کردم، اینقدر از این کتاب خوشم بیاید. غالب کتابهای فارسی، دیگر درست مثل پسردایی، پسرعمه و ... بودند که احساس می کردم هرچه را که می دانند، من هم می دانم. یا بهتر است بگویم، این کتابها دیگر مثل دست پخت خودم شده بودند و دیگر برایم تازگی نداشتند. اما این کتاب این طوری نبود؛
این کتاب ساده ی کم حجم، جان می داد که گوشه کیفت بی آنکه سنگینی کند، یا فضایی اشغال کند، آرام نفس بکشد و تو درست مثل گنجشک بتوانی در یک چهار راه قفل شده، آن را مثل یک درخت، روی دستانت بگذاری و احساس سبز بودن کنی و حواست از گذر زمان و دیر شدنت، گفتگوهای درونی ات و کلا آدمهای کلافه پشت ترافیک به کلی پرت شود.
کتاب، برشی از زندگی آدمهایی بود، که دفعتا، اتفاقی در زندگی چون آوار روی سرشان خراب شده بود و آنها بعد از آن، دیگر نتوانسته بودند، کمر بودن شان را صاف کنند و به اصطلاح از نظر روانی خودشان را جمع کنند و زده بودند، جاده خاکی یا به قول دوستی، زده بودند، گاراژ... انگار که وجودشان از بار سنگین آن غم، چون تخم مرغ، یا شاید گوجه پخش شده بود به متن زندگی شان، البته آنها چقدر خوشبخت بودند که کسی در زندگی شان بود و از همه مهم تر آن کس توان مالی داشت، که این تکه ها را جمع کند و به یک مرکز درمانی شبانه روزی تحویل دهد.
بیشتر از این، کتاب را لو نمی دهم. فقط همین قدر بگویم که کلا پرداختن به موضوعات روانشناختی، خیلی روی من تاثیر دارد. این موضوعات همیشه به دلایلی، جذابیت خود را برایم حفظ کرده اند. می توانید تصور کنید، وقتی به این قضیه در دامن عطرآگین ادبیات پرداخته می شود، دیگر نور علی نور می شود. به تصویر کشیدن آشفتگی روحی آدمها....، فرقی نمی کند، آدمهایی که با یک حادثه، ضربه روحی شده اند، درست مثل آدمهایی که در اثر تصادفات رانندگی ضربه مغزی می شوند و به کما می روند، یا آدمهایی که بیماری در لابه لای ژن های آنها، خانه کرده و کم کم به ویژه وقتی محیط برایش مساعد می شود، خود را نشان می دهد و بعد کشور وجود آن فرد را به کلی غصب می کند....
و حالا بخش های کوتاهی از این کتاب که به چاپ چهاردهم رسیده:
« ..... گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می دهیم و فشار می آوریم. گفته هرچه رفاه را بیشتر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد می کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی ها را که به هم خورده است، دوباره برقرار می کنیم.»
«.... دانیال رو سوال هاش به کشتن داد. صدبار، هزار بار بهش گفتم داری زیاده روی می کنی. گفتم هر سوال عینهو یک ماده سگ می مونه که با خودش ده تا سوال دیگه متولد می کنه. خوب تا کی؟ که چی؟ آدم که با سوال نمی تونه زندگی کنه. اتفاقا سوال باعث می شه مدام از لبه های زندگی بیفتید بیرون. باعث میشه روح های شما مست بشن، وحشی بشن. روشن شد؟»
«... برای من زندگی فقط می گذشت، اما برای افسانه، زندگی جریان داشت.»
«وقتی نمی توانی قواعد بازی را تغییر دهی، پس خفه شو و بازی کن»
خواندن کتاب «ثریا در اغماء» را اخیراً تمام کردم، قبلا همیشه فکر می کردم این کتاب حتما یک جورهایی به ثریا زن شاه ربط پیدا می کند؛ ولی حدسم کاملا اشتباه بود. ثریا صرفا فقط نام یکی از شخصیت های اصلی این رمان بود.
بخش هایی از این رمان به روزهای جنگ در شهرهای جنوبی ایران و بخش اعظم آن به زندگی افراد شبه روشنفکری اشاره داشت که با اغاز جنگ به اروپا به ویژه فرانسه مهاجرت کرده بودند. اگرچه برخی قسمت های این کتاب مرا تحت تاثیر قرار داد- به ویژه اوایل کتاب که با توصیف ترمینال غرب و ... شروع شده بود- ولی حین خواندنش -با احترام به نویسنده آن مرحوم اسماعیل فصیح - چندان توقعات من برآورده نشد.
حسم این بود که نویسنده و در واقع قهرمان اصلی داستان، شخصیت های کتاب را با نگاهی از بالا به پایین تحلیل کرده است؛ از طرفی، کتاب مملو از توصیفاتی بود که یا در جای مناسب بیان نشده بودند یا اینکه بیان آنها لااقل از نظر من، ضروری به نظر نمی رسید.
خلاصه هرچند حین خواندن کتاب حس کسی را داشتم که انگار از یک سربالایی بالا می رود، اما در نهایت فکر کردم این کتاب به یک بار خواندن می ارزد.
به هر صورت هر کس ذائقه ای دارد و همین موضوع شامل کتاب هم می شود. نکته ای که دوست دارم به آن تاکید کنم این است که به نظر من کسانی که برای نوشتن یا ترجمه وقت می گذارند، ولو نه با کیفیت عالی، آدمهای جالب و قابل احترامی هستند. چون باور دارم، کارهای فکری و به ویژه نوشتن، مستلزم انضباطی دقیق است که هر کس حوصله آن را ندارد و به قول معروف مرد میدان نیست.
پی نوشت: چنانکه آثار دیگر این نویسنده را خوانده باشید، خواندن بیوگرافی وی خالی از لطف نخواهد بود. شاید برایتان جالب باشد که بدانید کتاب های روانشناسی ارزشمندی چون «وضعیت آخر»، «ماندن در وضعیت آخر» و «بازی ها» با همت این نویسنده ترجمه شده است.
مسیح روشن من....
هر روز که بلند می شوم در سطور کتابهایی غرق می شوم که هیاهوی امواج آنها می تواند آنقدر گوش های مرا پر کند که جایی برای شنیدن آهنگ ترس ها و تردید هایم نباشد.
یک خط منطقی در زندگی تان ایجاد کنید و بعد در مجاورت آن به کارهایی بپردازید که با انجام آنها احساس می کنید دارید خودتان را شخم می زنید. این خط منطقی می تواند کارهای روزمره ای باشد که انجام ندادنشان زندگی تان را از روال معمول خارج می کند بعد خواه نا خواه شما را در معرض فشاری شبیه جدا شدن یک بره از گله قرار می دهد. برای دوری از این فشار، خیلی ساده می توانید بخشی از روز به مکاشفه هایتان بپردازید و در انتهای روز دوباره به سوی گله برگردید. اصلا شاید توی همین گله، چیزهای جالب تری برای پرداختن باشد.
خواندن کتاب های خوب، دقیقا می تواند ساعاتی از روز شما را به خلوتی به یادماندنی بکشاند که باقی روز را از انرژی حاصله از آن لحظه ها با تمامی وجود زندگی کنید.
من در حال خواندن کتاب دیگری از نیکوس کانتزاکیس هستم: کتاب مسیح باز مصلوب. این کتاب روزهای بهاری مرا با هویت خاصی در ذهنم بایگانی می کند، دنبال گیراندن آن نور ایمانی هستم در درونم که خواندن این کتاب، درخشندگی خاصی به آن بخشیده. همان قدر که این مرد با باورهایش، می تواند این طور زیبا دنیا را با تمام سیاهی ها و سپیدی هایش به تصویر کشد، لابد من هم می توانم.
این خط منطقی که مثل یک خط راه آهن کنار قلب من کشیده شده، مرا به دنیای بیرونی وصل می کند و حکم نخ تسبیحی را دارد که دانه های ذهن و فکرم را با هر رنگ و اندازه ای می تواند کنار هم گرد آورد و از پاشیدگی و گم شدن شان جلوگیری کند. به برکت زیر و رو شدن های خاک وجودم، توی کلاس هایم، آرامشی را حس می کنم و منتقل می کنم که به من حس یک کیمیاگر را می دهد...
آه، هم اینک حرفهایی که می خواهم بگویم درست مثل شن از لابه لای غربال ذهنم می ریزد و همین، نوشتن را برایم سخت می کند. نوشتن هم یک قدرتی نیاز دارد که هیجان نگارنده را تعدیل کند، شاید هزینه های معمول، مثلا قبض ها، همین کار را با آدم بکنند.
کسی چه می داند اگر همین حرص و ولع مبارکی که برای کشف زندگی در من می جوشد در مورد پول سراغم آمده بود، الان کجا بودم و چکار می کردم ولی شاید با آن قلب، تردید دارم که می توانستم از خانقاه های ذهنم تا این پایه لذت ببرم.
پی نوشت: مسیح روشن من از همین کتاب برگرفته شده با ترجمه بی نظیر زنده یاد: محمد قاضی.
اما در مورد صفات مثبت، انحصار را دوست دارم، دوست دارم، به طور فردی به قضیه پرداخته شود و با کسی جمع بسته نشوم، انگار فقط مثلا من بلدم خوب آشپزی کنم، یا فقط من دنبال بهبود افکار و زندگی ام هستم و از این قبیل.....
این مقدمه را آوردم با فرض این که شاید غالب افراد مثل من فکر می کنند، راحت تر به دوره ای از دوران فکری ام بپردازم که در آن، آدم مطلق اندیشی بودم، مثلا در مورد بعضی شخصیت های تاثیرگذار جهان- فارغ از نوع خط فکری شان- به جای این که زحمت بکشم و قبل از اظهار نظر در مورد شان اندکی به فکر دستاوردهای فکری ام باشم و دنیای ذهنی ام را وسعت ببخشم، خیلی راحت در رد یا قبول آنها با دوستانم صحبت می کردیم. حالا متوجه شده ام اظهار نظر در مورد اشخاص و موضوعات با دستمایه علمی کم، چقدر خود آدم را زیر سوال می برد.
دریا هرچه عمیق تر، آرام تر و با شکوه تر.........
همین طور این مقدمه را آوردم تا خوشحالی ام را از این بابت اعلام کنم که جدیدا من فهمیدم تعارضی که گاه سراغ من می آید در مسائل، در وجود غالب افراد حضور دارد.
بانوی بزرگ وار:
من تصمیم دارم زندگی ام را وقف اسلام کنم. ولی خب، همچنان ایمانم ضعیف است. لطفا وقتی داخل این اتاق شدی، نشانه ای برای من بگذار تا من همیشه با یادآوری آن، ایمانم را حفظ کنم......
بعد برای تسهیل کار ایشان دایره ای کشیدم که در ادامه نامه ام به ایشان گفته بودم، حتی چنانچه نقطه ای هم داخل این دایره بگذارند، برای من کافی است...
بگذریم که من در این نوشته با سادگی کودکانه و در عین حال با زرنگی یک آدمِ نمی دانم بگویم چی، خواسته بودم از ایشان تضمین بگیرم، ولی بعدا که سراغ نوشته رفتم، هیچ نقطه ای آنجا ندیدم. ولی سعی کردم خودم را قانع کنم که لابد یک حکمتی بوده....
بعدا خواهرهایم به شوخی می گفتند، ما اگر می دانستیم، دزدکی می رفتیم و یک نقطه می گذاشتیم....
چند سال بعد من فهمیدم شیرینی سمنو به خاطر نشاسته خود گندم است. اما این قضیه را تعریف کردم برای یک منظور دیگر و آن اینکه باورم این است که من طول این سالها همچنان همان ایمانم را دارم، اما سعی ام این است که دیگر اساس باورهایم احمقانه و منبعث از یک سری فکر های منجمد نباشد. بارها در زندگی شخصی افرادی که می شناختم، دیده ام باورهای مذهبی مثل تیغ دو لبه ای عمل کرده که متاسفانه در غالب اوقات، جنبه هایی از آن مغفول مانده است. به نظرم خدا هم، باور و اعتقادی را دوست دارد که رنگ عقل و منطق داشته باشد...
حالا حضرت فاطمه را دوست دارم، به عنوان کسی که در ذهنم نماد یک انسان مقدس است، سمنو را دوست دارم، چون برکت خداست و به خاطر گره خوردن با نام این بانوی بزرگ، قابلیت این را دارد که خیلی از حس های زیبای انسان های حاجتمند را به سطح بیاورد.
پی نوشت، این مطلب را هم اینجا با نام بانو فاطیما خواندم، جالب بود. ....خدا قسمت کند برویم پرتقال!
چشمان خود را ببندید و زمانی را در کودکی، پیش از پنج- شش سالگی به یاد بیاورند که احساس تنهایی، گم گشتگی یا ترس کردید، زمانی که پیشامدی دنیای شما را به هم ریخته بود.....
مطمئنا منظره ای پیش چشمان شما ظاهر می شود، دقت کنید آن موقع بعد از این اتفاق، پیش خودتان چه نتیجه گیری کردید؟
نتیجه گیری شما هر چه هست، بعدا می شود کل داستان زندگی شما و اساس تمام تجربه های بعدی شما را حتی در بزرگسالی شکل می دهد،نوع نگاهتان به افراد، قضایا و اتفاقات پیرامونتان، بر اساس این الگوی ذهنی غالب شده همین جور پیش می روید، مگر این که این روند را جایی با آگاهانه کردن آن، کات کنید.........
من خودم که این تمرین را اجرا کردم، برایم جالب بود، دقیقا اتفاقی در 4-5 سالگی ام یادم آمد که در آن من در موقعیتی قرار گرفته بودم که هم حس ترس داشتم و هم احساس گناه و البته حس اینکه برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از دست من ساخته نیست. در ادامه این نتیجه گیری غلط را کرده بودم که حتی من مسئول کوتاهی های بقیه هم هستم....
این باور از دل این رویداد، که برای روبراه کردن وضعیت موجود، کاری از من ساخته نیست، بارها شاهد بودم که چطوری در زندگی ام، تاثیر گذاشته، به ویژه اینکه تازه فهمیده ام در مباحث روانشناسی، بحثی هست با عنوان، من نمی دونم، پس نمی تونم......من خیلی موقع ها، از سر تواضع یا از سر نمی دانم چی واقعا، ادای ابله ها را در میاورم، خودم را به ندیدن می زنم، حتی اگر جایی کسی حرفی کنایه دار پراند، گوشهای من به طرز عجیبی آن را نمی شنوند یا سریع ذهنم آن را سانسور میکند...
....تا آن روز من در درون داستانم خوابیده و بی آنکه بدانم اختیار زندگی ام را به دست داستانم داده بودم، هر کاری می کردم، طبق این داستان و محدود به آن بود. به نوعی در داستان خود گرفتار شده بودم.....
در ادامه نویسنده توضیح می دهد که چگونه ما وقت و انرژی و گاهی کل زندگی مان را صرف بهتر کردن داستانمان می کنیم: دردها و محرومیت هایی که در گذشته داشته ایم... در صورتی که باید یاد بگیریم ورای این داستان حرکت کنیم و از آن کلا خارج شویم.
.....داستان های ما هدفی دارند. زندگی کردن درون آنها مانند زندگی کردن درون یک کپسول شفاف است. در حالی که در فضای آشنای این کپسول احساس امنیت می کنیم، عمیقا محدود به این درک هستیم که با هیچ رفتار، گفتار یا افکاری امکان ندارد بتوانیم از آن کپسول خارج شویم. این داستان ها، توانایی های ما را محدود و امکاناتمان را مسدود می کنند. این داستانها انرژی حیاتی ما را تحلیل می برند و ما را خسته و تهی و ناامید می کنند. قابل پیش بینی بودن داستانمان موجب تسلیم ما می شود و تقدیرمان را قطعی می کند. وقتی درون داستان خود زندگی می کنیم، به عادت های تکراری، رفتارهای مخرب و گفت و گوهای ذهنی خشونت بار مشغول می شویم.
پی نوشت: این موضوع حتما ادامه دارد. قسمت های های لایت شده، مشخصا از کتاب تایپ شده......
پی نوشت بعدی: امروز یک مورچه دیدم بعد از مدتها، کنار پادری خانه، آمده بود سبد کالا بگیرد.
تلوزیون روشن بود، کوههایی دیدم در محاصره ابرهایی که می شد به آنها دست زد و مردی که در دریاچه یخ زده ای بالای آن برای تطهیر خودش، تنش را با آن می شست. صدای شکستن هیزم به وقت چهار و نیم صبح.
مثل این باتری های کی برد که می گذارم شارژ شوند، نیاز به طبیعت بکر دارم، تا شارژ شوم، ذهنم انگار مثل ورودی متروی بازار شده که مردم با دلیل و بی دلیل با سرعت از آن خارج می شوند. بر این باورم که طبیعت به رام شدن ذهن کمک می کند، آن جمعیت افکار را راضی می کند که همگی به یک مقصد بروند...
آخرین باری که رفتیم کوه، یک سال و نیم پیش بود، درکه؛ یک جای نیمه مصنوعی، نیمه طبیعی، مثل قورباغه هایی که به وقت باران سر و کله شان پیدا می شود. سرم پر از الهام ها و آواهای قورباغه های معنا بود. یک گوشه خلوت، جوراب هایمان را کندیم با مک آرتور و پاهایمان را سپردیم به آن آب خنک. وقت تنگ بود و ما بی وسیله بودیم، زیاد بالاتر نرفتیم.
دو تا از تجربه های دیگر کوه رفتنم که به سال ها پیش بر میگردد، مال زمانی بود که بیست و یک سالم بود. وجودم از امید و یاس به یک میزان پر بود. یک زیارت گاهی نزدیک خانه مان بود در بغل کوه که بالارفتن از کوه را به ویژه برای عشاق، تبدیل به یک رسم قدیمی کرده بود. من و خواهرهایم با یکی از دوستانمان رفتیم بالا. هی رفتیم. من آن موقع بود که وقتی به نوک کوه رسیدم، تازه متوجه شدم، نوک کوه مخروطی شکل نیست. آنجا کلا مسطح بود. این موضوع از آن لحاظ که می توانستم در آن ارتفاع بدوم، مرا خوشحال کرد، ولی به خاطر شباهتی که به زمین پیدا کرده بود، تازگی اش را از من می گرفت و یکنواختی به من القاء میکرد، به ذهن بهانه گیرم......
ولی در مجموع فکر می کنم، متفاوت ترین احساساتم مال زمانی است که در طبیعت بوده ام و البته تاکید می کنم، درست زمان هایی که با باور و احساس قبلی به آن وارد می شدم، نه اینکه لزوما حس آنجا مرا بگیرد و این برای من ارزش داشت.
در حال حاضر تمام این مظاهر را سعی میکنم، در ذهنم بسازم، به امید روزی که در فضای واقعی متعلق به خودشان، آنها را به دنیا بیاورم.. ایمان دارم، ذهنیت آدم، خودش را دیر یا زود به واقعیت زندگی اش تحمیل می کند.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.....
شعر: سهراب سپهری.
پی نوشت: بهانه این نوشته، برنامه ای بود که در مورد آموزه های قوم اینکا دیدم، دوست داشتید، به این جا هم سر بزنید. اینکا: یعنی خدا در زمین!
از تمام این ها که بگذریم، می رسیم به حیاط رویایی آن. هرچند زیاد به آن رسیدگی نمیشد و علف های هرز گام به گامِ گل ها و درختان آن در حال قد کشیدن بودند، ولی جان می داد برای خلوت کردن. گاهی گریستن و گاهی شادی کردن. اولین بار آنجا من با گل یخ آشنا شدم. از این فضا، گاه تنهایی لذت می بردم و گاه با دخترها روی صندلی های نارنجی رنگ عهد دقیانوس آن می نشستیم و چایی می خوردیم. آن موقع ها من هنوز خیلی فضایی نشده بودم؛ افسردگی ام در اندازه ای نبود که حالت غالب من باشد، یک روحانیت خاصی هم تازه در خودم احساس می کردم، "ف" دختر طبقه بالا که کارمند مخابرات بود و در اوان میان سالی، به این جور احساساتم دامن می زد، دوست داشتنش را احساس می کردم.........
در مجموع طول یک سالی که آنجا بودیم، خوب بود. شاید اگر به گذشته برگردم، سهم بیشتری از آن شادی را برای خود می کشیدم. روزهای پایانی بودن ما در آنجا، مصادف بود با برنامه فروش این عمارت.
این همه را گفتم برسم به برخی از عادت های این بانو که بازنشسته آموزش و پرورش بود، مادر خانواده ای پرجمعیت که هر کدامشان برای خود کسی شده بودند، زن دنیا دیده ای بود و همیشه حتی اغراق نکرده ام بگویم انگار در صبحانه اش هم سیر می ریخت. به شدت عشق به زندگی داشت، صبح ها راه می افتاد و سنگک خشخاشی برای خودش می خرید، پیاده روی می کرد و دور و برش رمان های اسماعیل فصیحی بود. یادم هست کتاب " کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم" پائلو کوئیلو را که بهش دادم، بعد از خواندش گفت، کتاب خوبی بود ولی خیلی مسیحیت را تبلیغ کرده بود- الان هم از این کار خودم و هم از این حرف او واقعاً خنده ام می گیرد.
با اینکه می دانستم یک جور محبت خاص به ما داشت، اصلا آن را نشان نمی داد. عادت دیگر ایشان این بود که زیاد با خانه اش ور نمی رفت، یک جور راحتی خاصی داشت، ضمنا برعکس پیرزن ها، اصلا اهل نصیحت نبود...
من باز هم در مورد این موضوع خواهم نوشت. فقط این را اضافه کنم که این خانه فروخته شد و یک مجتمع بزرگ بی در و پیکر جای آن را گرفت......
پی نوشت: تعجبم از خودم این است که آن موقع سراغ آن اتاق قفل شده نرفتم. نه به خاطر دزدی و این داستان ها، یک جورهایی سر درآوردن از کارها و خطر، آدرنالین زیادی به خونم می ریخت که این خود وسوسه انگیز بود! نمی دانم شاید این دست به عمل نزدنم هم از غصه دار بودنم بود، آن موقع ها.........
بدم نمی آمد شعر گل یخ کورش یغمایی را هم بیاورم که با خواندنش غمباد گرفتم و منصرف شدم.
"یک مفهوم انتزاعی و خیالی را می آوری و گره می زنی به یک واقعیت معمول زندگی.
مثل این شعر سهراب که می گوید: به سراغ من اگر می آیید، نرم و آهسته بیایید که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
این آمیزش اثر را زیبا و وزین می کند، غیر از این، تعابیر شکل کلیشه ای به خود می گیرند. یک نوشته خوب، به ویژه یک شعر خوب آشنایی زدایی می کند، عادت زدایی به دنبال دارد. ذهن دو تکه شده راه به جایی نمی برد: زشت، زیبا، خوب- بد، پاک - ناپاک"
این ها بخشی از سخنان یکی از اساتیدم بود، استاد سعید سعید پور، در دوران تحصیلم که تقریبا از لحاظ روحی خیلی خسته و افسرده و روی هوا بودم. آخرهای ترم بود. با اعتماد به نفس در حد صفر یکی از نوشته هایم را برایش بردم. کنجکاو بودم، ببینم چگونه آن را تفسیر می کند. امشب بعد مدتها لای سررسیدهای قدیمی آن شعرم را دیدم. آدم وقتی افسرده است، گاهی در اوج است گاه در فرود. به قول دکتر هلاکویی عزیز، کمتر در جاده واقعی زندگی است. آن شعر محصول لحظات اوج من است، به اضافه احساساتی که یک جوان پرهیزکار دارد:
در مجال پیوند با حضور نورانیت که کرانه های مرا بی کرانه می کند:
با غرش امواج دریا هم نوایم،
در شرشر بلندترین آبشار زمین خود را می شنوم
همصحبت تک تک ستاره های آسمانم
غرور بلند پروازترین عقاب کوهستان را در خود احساس می کنم
اسب جوان شجاع دشت دورم بنویس: سمند راهوار دشت های عصیان
یک کبوترم بر هرچه ضریح مقدس بنویس: کبوترم بر حریم مناره های نیاز
در ملوسی همتای ملوس ترین گربه های عالمم و در باهوشی بسان سگ شجاع بنویس به جای ملوس، لوسم
من سکوت صحرایم و در خود ابهت کوههای بلند را احساس می کنم
قدر مورچه های کوچک پر از صبر و پشتکارم بنویس مثل مورچه ها پر از وسواسم
مثل آهو زیبا بنویس: عنتری علافم (چون همه به زیبایی آهو واقفند)
مثل کاج سبز
مثل قاصدک رهایم
مثل قطره های باران با خود تولد هزاران هزار دانه را به همراه دارم
پیغام شادی ام بر هرچه دل فراموش شده بنویس پیک شادی ام در دل دبستانی سرد
اتفاق جالبم بر هرچه قلب خاموش
بیدارترین خروسم که با خود نوید صبح را به دنبال دارد بنویس به جای نوید هشدار ( مردی سرباز یا یک اعدامی را تصور کن که قرار است با سرزدن سپیده ....)
پیچک سبزم بر گرد هرچه گل و بته که رو به آسمان دارد.
به زلالی سنگ ریزه های چشمه
به سادگی یک بچه روستایی
گندم زاری که باد می رقصاندش
به جدیت یک رعد و برق مثل صاعقه خواب هرچه خشکی است بر می آشوبم
مثل سیل خروشان بر هر چه ناپاکی بر هرچه بی ریشه
مثل تکرار می مانم
تکرار خاطره ای زیبا که خیال را به بازی می گیرد
به رسائی نغمه ای که در کوهساران می پیچید حقیقت دارم
شیرینم مثل رویا
خواستنی ام مثل آرزو
صادقم، صادقم
مثل برف سفیدم بر هرچه سیاهی دروغ بنویس: سفیدی برفم روی یک صندوق پستی
نابهنگامم مثل تگرگهای شورانگیز پاییزی
مهربانم مثل مادر بنویس: دلشوره بلورین یک مادرم
رنگین کمان باورم
ساکتم مثل یک بیشه
بی تابم مثل یک بید مجنون بنویس: بی تابی بیدم در جنون باد
سیالم مثل نور
با خورشید می تابم
وقار ماه ام من بنویس: پرتو انعکاس مهتابم
عاشقم مثل تو........... بنویس: برپلکهای تو
گفت: کتاب بخوانم، صادق چوبک، رضا براهنی، بهرام صادقی و......گفت استعدادش را داری.
سالها از این موضوع می گذرد. هر وقت اثر ضعیفی می بینم، بیشتر متقاعد می شوم که همچنان باید یاد گرفت. تازه از نظر من یادگیری فقط شامل خواندن نمی شود، باید تجربه کرد. دیده ها و شنیده ها و تجربه ها را با هم آمیخت. عجله کاملا بی مورد است، اصلا عنوان کردن آن ناامید کننده است.
در حال حاضر من بسیار دوست دارم در موقعیتی
قرار بگیرم که بیشتر در ارتباط با طبیعت باشم. چیزی بیش از سبزه ها و درختان کثیف، دودگرفته و
سرما زده خیابان ها....یک کار اشتباه به عادت روزانه من تبدیل شده و
آن پیگیری اخبار است. شاید آدمی با ذهنیت من استفاده جالبی از این خبرها
نکند. مثلا از خواندن وقایعی که دست پخت جامعه نخبگان و قدرتمندان
شهر، کشور و شاید دنیا است، حس یاس به او دست بدهد؛ ممکن است حس کند که
گرداب شرایط، زورش از توان بازوهای نحیفش بیشتر است و به قدرت خود در
تغییر دنیایش تردید کند. به هر شکل آدمیزاد با امید زنده است. این امید را
به هر لطایف الحیلی باید در زندگی کاشت. شاید هنری که می گویند همین باشد.
همین الان از نوشتن لذت می برم، از سرمای نوک انگشتانم همین طور... انگار
این سرما روح آدم را فریز می کند تا ماندگاری آن بیشتر باشد. لذت می برم از
آمدن عید که مثل یک فصل جدید، عبور جبهه هواهای سرد را مژده می دهد:
ریز ریز خواندن پرنده ها در صبحگاهان فصلی که دامنش به تابستان وصل می شود.
خوشبختانه یا هرچی، من می دانم که این گذر ماه و سال چیزهایی
به روح آدم می دهد که بدون آنها انگار حس بویایی اش برای احساس زیبایی ها
شکل نمی گیرد.
البته الان فکر می کنم که حالم کمی بهتر از قبل است. به یاد زمانی هایی می افتم که وقتم عزیزم را در خانه عاطل و باطل هدر می دادم. آدم بی هدف توی خانه، - توجه کنید تاکید می کنم، بی هدف، چون مهم هدف دار بودن است- مثل یک ذغال آتشینی می شود که فقط گند میزند به موکت لحظه ها.
یکم هم که هلاکویی گوش دادم، متوجه شدم باید کار را به عنوان یک فعالیت حیاتی برای سلامت روانی ام بپذیرم. حالا هر روز برای شنیدن صدای دوست داشتنی بچه ها و کلنجار رفتن با آنها لحظه شماری می کنم. من خودم هم می دانم، آدم بی مایه ای نیستم - البته شاید هیچ کسی کم مایه نیست- فقط مثل یک چوپان خوش قلبم که باید، فرهیخته شود. به قول خارجی ها تِرِین شود. اعصابش که ضعیف شده، مثل استخوان شکسته دستی جا انداخته شود. سابقا هم تدریس می کردم. ولی روحیه ام عین زهرمار بود، از حسادت عمیق به وضع مالی شاگردانم. باید آدم مفید باشد....
حتی جارو هم کارویژه خود را دارد. آدم که در برابر دیگران احساس بی مصرف بودن کرد، شرمنده خودش نیز خواهد شد. انگار دارم مثل یک پیرمرد چند تا جوان تازه به بلوغ رسیده را راهنمایی می کنم.... چه احمقانه، خدا را شکر که برای چشمی که می بیند، کلی نشانه و راهنما است.
نوشته را تمام می کنم، با خاطره باران سر شب آمیخته به بوی کباب کوبیده دنبه داری که خیابان را پر کرده بود، و خاطره زعفرانی و سماق دار و سنگگ چرب شده زیرش....
و البته بوی کودهای برخاسته از بلوار که بهار را نوید می داد!
زندگی خالی نیست،
سهراب است،
کباب است و
ریحان است....
آری تا زندگی هست،
زندگی باید کرد......
به گمانم برای این که اذیت نشوم، تفسیر دوم را انتخاب کنم، تا اولی را. چون اگر موضوعات فلسفی شوند، تازه یک جور آدم را به خلسه های عجیب و غریب و لذت بخش می برند. آدم کم کم در این توهم زیبا فرو می رود که یک جور انسان خاص با ایمانی است که پیش خدا جایگاه دیگری نسبت به بندگان او دارد. تازه هر روز از اینکه متواضعانه با وجود این تصور، با بندگان خدا در یک خیابان راه می رود یا در یک هوا نفس می کشد، حس غروری بی نظیر به او دست می دهد، بنابراین این انتخاب مرا بیشتر وسوسه می کند.
در حالی که انتخاب حالت اول بی تردید به زیان من است چون در آن، جا برای سرزنش خود به خاطر بی خبری از وضعیت اجتماعی و سیاسی وجود دارد و هیچ خبری از آن توهم های زیبا نیست، بلکه نادانی و کوته بینی مثل یک زخم روی چهره آدم را آزار می دهد. من بسیاری از کسان شبیه به موقعیت خود را می شناسم که بخاطر آگاهی از این واقعیت که یک کشور نفت خیز جهان سومی دائم روی میز قدرت های بزرگ جهان است، سالیان پیش، حتی قبل تر که من تازه متولد شده بودم، بار و بندیلشان را بستند و به جاهایی رفتند که تلاطم در آنها کم است و ثبات موجود به آن مملکت ها اجازه داده تا به هر چیز خوبی فکر کنند که کیفیت زندگی را بالا ببرد. مثلا به آموزش، بهداشت، تکنولوژی، هر روز در آن فکر جدید ابلهانه ای ظهور نمی کند که یک سری چاه ها را در دوره ای بکند و بعد در دوره ای بعد همان چاهها را پر کند. گواه زنده و از تنور در آمده این موضوع، بحث تغییر چند وقت یه بار نظام آموزشی است، و بحث کنکور و این داستانها.... بهتر است این موضوع را زیاد کش ندهم
پی نوشت: کاش یک فرشته ای چند سال پیش بر من ظاهر می شد و می گفت قرار است همه چیز در آینده نزدیک حداقل سه چهار برابر گران شود و من لابد الان به جای نوشتن این موضوعات، به خاطر این امداد غیبی در انبار شخصی ام در حال لیست برداری از اجناسی بودم که تاریخ مصرف آنها در حال تمام شدن است و بهتر است آنها را خیرات فقرا کنم....
راستی میلاد پیامبر اعظم را هم در خاتمه تبریک می گویم چیزی که از ایشان در تصور من است، بسیار ستودنی است. نماد مهر و محبت و دانایی و کسی که در قران خیلی متواضعانه از قول خدا می گوید، من بشری هستم همچون شما که تنها به من وحی می شود...
البته چیزهایی هم در مورد ایشان شنیده ام که خودم زیاد باور ندارم، چون گویندگان آن عموما افرادی هستند که از کل ویژگی های ایشان قسمت های خاصی را بهره برداری های شخصی کرده اند و وقت لازم دارم تا در مورد صحت و سقم آنها یا مثلا چرایی این قضایا تحقیق کنم.
یکی از آرزوهایم دیدن غار حرا است در حالی که به موسیقی دلخواهم گوش می دهم و می رقصم البته قطعا منظورم رقص از نوع رقص حضرت مولاناست......
در موقعیت هایی قرار می گیرم که می فهمم، هیچ تلاشی گم نمی شود. چه تلاش برای بهتر کردن زندگی، چه ویران کردن آن. چه تلاش و اقدام خودآگاه، چه نا خوداگاه، کم کم مثل بچه آدمیزاد که یکهو می بینی قد کشیده، آن تصویر، آن عملکرد مثل یک نقش خودش را پهن می کند، روی زندگیت. آدم وقتی این اصل را بداند کوچکترین تلاشش را ارج می نهد. روی کتاب های آموزش زبان های خارجی می نویسند، روزی ۱۰ دقیقه، این یعنی پیوستگی، هرچند به نظر آهسته باشد......
خوب برسیم به برف اندکی که صبح بارید، تا به امروز پاییز و متعاقب آن سرما را اینقدر زنده لمس نکرده ام. در سرمای هوا، گرمای خانه بیشتر احساس می شود. چیزی که این مدت من دستگیرم شده این است که آنچه در زندگی افراد تعیین کننده است، اصلا پول نیست، بلکه فکر آدمهاست. کم کم می پذیرم که مهمترین نکته در زندگی یاد گرفتن نحوه لذت بردن از آن است...
دیروز یک مطلبی می خواندم در مورد اهدای عضو و این داستان ها. فکر کردم، چقدر سلامتی نعمت بزرگی است. من این حرف را سطحی بارها قبلا خیلی تکرار کرده ام، ولی حالا از گذر سن است یا تجربه واقعا به آن ایمان دارم. دعا کردم امشب کیفیت زندگی همه ما بهتر شود.
پی نوشت، مدتها قبل در کتاب پیشگویی های آسمانی مطلبی خواندم در مورد راه افزایش سالم انرژی و آن این بود: ستایش زیبایی. یعنی کسی که بیشترین هنر دیدن زیبایی ها را دارد و آن را در خود پرورده است، ذخیره انرژی بالایی پیدا می کند. در همین رابطه به این مقاله از یافته های پروفسور سمیعی برخوردم که خیلی جالب بود، بخش هایی از آن را اینجا می آورم، دکتر «مجید سمیعی» جراح برجسته ایرانی که جایزه امسال «حلقه لایبنیتس» به وی اهدا شد، کسی است که قصد دارد صد جراح جوان آفریقایی را با هزینه شخصی خودش به آلمان آورده و آموزش دهد تا آنها پزشکان دیگری را برای نجات بیماران قاره آفریقا آموزش دهند:
احساسات زیبایتان را به زبان آورید
یک ضرب دارد، باران می بارد، یک ضرب. آدم این جسم گاهی کرخت از فشارهای بی مورد درونی و بیرونی را بهتر است زیر باران رها کند تا بلکه مثل طبیعت یک بارقه هایی در وجودش برای روزهای نیامده متولد شوند. ...
در روزهای بارانی منتظرم از من بپرسند، چرا پس بدون چتر؟ و من به دروغ بگویم: من اهل چتر نیستم. بعد باز در ادامه بگویم قبلا ۶-۵ تا چتر اینجا و آنجا جا گذاشته ام، ولی دروغ محض است، یا لااقل یکی از دلایل چتر برنداشتنم این موضوعات است. امروز همراه باران چند تا برف شل و ول هم بارید. این ها قطراتی بودند که بین باران شدن و برف شدن هنوز به نتیجه نرسیده بودند و حکایت حال برخی روزهای من بودند. ....فکر کردم چقدر خوب است که برف به رنگ سپید است......
اخیراً از جمله مواردی که نظر مرا جلب کرده، بحث تحقیر خودآگاه و ناخوداگاهی است که در روابط پیش می آید. جالب ترین قسمت آن تحقیر از طریق ارائه نصیحت و راهنمایی است در پوشش آبرومندانه دلسوزی و مهربانی. در این وضعیت شما انسان برجسته و دانایی هستید که از بالا به طرف مقابل نگاه می کنید و در کمال سخاوت به او راهنمایی ارائه می کنید. با این کار به احمق بودن طرف مقابل صحه می گذارید، دانسته و ندانسته. بستگی به نوع شخصیت طرف، این نصیحت یا کمانه می کند به خودتان بر می گردد. یا مثل پتک بر سر اعتماد بنفس فرد مزبور فرود می آید. در حالت سوم هم که فرد فوق الذکر اصلا در باغ نیست و حالش خراب تر از این حرف هاست، و زیاد طوری اش نمی شود.
به هر صورت من این نکته را که فهمیده ام، خیلی خوشحالم. هرچند اِعمال آن برای آدمی با ویژگی من که تصور می کند باید مادر همه باشد، سخت است، ولی خوب به هر حال خیلی در داشتن روابط بی اصطکاک و سازنده کمک می کند. البته واضح است که نفس راهنمایی دادن بد نیست، اما به شرطی که تاکید می کنم، خود فرد بخواهد. این کار مثل این می ماند که طرف به نقطه ای رسیده که احساس ضرورت و نیاز به آن قضیه می کند و تازه شما را قبول دارد. بنابراین مثلا از آن نکته هم استفاده مفید می برد....
یکی از دعاهای من این است که جلوی این وسوسه بزرگ - فضل فروشی- به ویژه در رابطه با نزدیکان و عزیزانم تاب بیاورم. دوست دارم طرفین از رابطه لذت ببرند و این رابطه اگر به پیوند آنها با خودشان و توانایی هایشان کمک نمی کند، لااقل به آن آسیب نرساند. به گمانم مسئولیت و تعهد در رابطه یعنی همین.
پی نوشت: فکر کردم، چقدر خوب است بعضی ها یک کانال تلوزیونی راه می اندازند، مثلا در مورد موضوعات مورد علاقه شان. بعد هر کس در هر گوشه جهان با یک کنترل، خودش انتخاب می کند، برنامه آن فرد را نگاه کند یا نه؟ این عین احترام به دمکراسی، فردیت آدمهاست....
دیشب عجله داشتم، اصلا حواسم نبود، اسم سراینده شعر زیر را بنویسم: آقای عزرا پاند (۱۹۷۲-۱۸۸۵)
در مورد او و ویژگی های آثارش توضیحات بیشتری بود، اما من ترجیح دادم به این یک جمله اکتفا کنم، که احساس کردم، مخاطب خاص آن هستم:
شعار پاند این بود: بپرهیزید از انتزاعات...
یک دانه از رو، سه دانه از زیر، یک دانه از رو، سه دانه از زیر: یاد گرفتم، تمام شد. این بافتنی!
خیلی جالب است، دیشب احساس کردم، مثل مسائل دیگر که دنبالشان را از روی شهامت یا دیوانگی تا ته می گیرم و می روم- آن میزان اطلاعاتی را که در موردمسائل روانشناختی برایم مفید بود، دریافت کرده ام و می توانم حالا کنارش بگذارم. خوشحال بگویم، من آدم عبور هستم. از باورها، سنت ها و هر چیز حتی با عظمت. دانسته ها را در مورد روان شناسی که مرا کفایت می کرد، فهمیدم. فهمیدم یک بحثی هست به نام ناخوداگاه و خوداگاه، فهمیدم، چطوری تا پنج سالگی قالب فکری آدمها ریخته می شود. فهمیدم ژن چیست، فهمیدم تکامل عقل چطوری رخ می دهد... فهمیدم چه طوری برخی استرسها و فشارها باعث می شود که آدمیزاد خود به خود خاموش شود و در حالت خاموشی زندگی کند. فیوز بپراند. فهمیدم که خشم های حبس شده چه به روز آدم می آورند؟ حسادت را پذیرفتم، و ذهن بیماری که زندگی خود را آهسته آهسته به سمت پرتگاه و نیستی برنامه ریزی می کند.....
بعد دیدم بیش از این نباید هم بزنم این مسائل را ....، البته تاکید میکنم اگر شرایطش باشد حتما سراغ یک روانپزشک خوب می روم، ولی تصمیم گرفتم، دیگر با همین مصالح حتی اندک، دیوارهای این عمارت را بالا ببرم. من به آدمهایی برخورده ام که از ترس حتی برخی کتابها را نمی خوانند، یا یک سری بحث ها را دنبال نمی کنند، چون می ترسند که به هم بریزند، جنبه اش را نداشته باشند و دچار تعارض شوند و نتوانند روی ریل زندگی باقی بمانند.... من قضاوتشان نمی کنم اما این را نمی پسندم، من ترجیح می دهم، بکن نکن آدم بیشتر زیر سر عقلش باشد تا احساساتش که مثل آفتاب و مهتاب اعتباری به آنها نیست. از این به بعد نه این که از مسائل روانشناختی اینجا نخواهم نوشت، بلکه بیشتر در زندگی روزمره ام، در زمینه های فکری قبلی و یا جدید به کند و کاو مشغول خواهم بود. این کار مثل این می ماند که شما بعد از کلی هر روز اسپاگتی خوردن – همین که به وزن مطلوب رسیدید- بیلچه را بردارید و با کنجکاوی و شور بروید سراغ یک گوشه از باغتان و کلم قمری هایی را که روزی در آن دفن کرده اید بیرون بکشید و با آن مثلا یک غذای قدیمی محلی بگذارید.
خوب زندگی سخت است، اما یک تضاد عجیبی در آن تو را به آن وابسته می کند، سیری بعد از گشنگی، خواب بعد از خستگی، پیروزی بعد از تلاش و .... یک مقاطعی آدم، احساس می کند که زندگی دارد او را برای یک مقطع دیگری از خود آماده می کند، از این قضیه گاهی مثل اسفنج می شوی که انگار اشکت حتی با یک آه کوچک آماده روانه شدن است. اما وقتی جلوی آینه می بینی، لباس های افکارت دیگر برایت کوچک شده اند و زیپشان بسته نمی شود، حس خوبی به تو دست می دهد.
زندگی مثل یک بستنی خوشمزه است، قبل از آب شدنش از آن لذت ببرید.( نوشته شده بر سر در یک بستنی فروشی)
عبور بايد كرد.
صداي باد ميآيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد.
مرا به كودكي شور آبها برساني.
و كفشهاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقههاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچههاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان بدهيد."
شعر: سهراب سپهری
بقا
ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب ِ من
وقتي مادری بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خدای نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چای بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم......
پی نوشت این شعر زیبا مرتبط با پست قبلم بود که یک هو یادم آمد و مثل یک اتفاق زیبا خواستم این جا ثبتش کنم.
پی نوشت دو: این شعر از حسین پناهی عزیز است که خواندن زندگی نامه اش خالی از لطف نیست.
فکر می کنم تحمل لذت به مراتب سخت تر از تحمل درد باشد؛ این نتیجه گیری را به ویژه با خواندن کتاب "اعترافات" از ژان ژاک روسو- تجربه کردم. چند صفحه ای از کتاب را می خوانم، بعد علی رغم کنجکاوی، هیجان و هجوم دیگر حس های عجیب - که برایم تازگی دارند- آن را کنار می گذارم، برعکس کتابهایی دیگر که یک نفس آنها را می خواندم و نهایتا اگر حس می کردم که برخی قسمت ها را خوب متوجه نشده ام، خواندن مجدد و دقیق آن را برای بعد موکول می کردم. این کتاب را سطر به سطر مثل یک شی زینتی با ارزش با تامل می خوانم، تک تک کلماتش به جانم می نشیند و در بعضی قسمت های آن حسم این است که اصلا نفسم در سینه حبس شده است. از این که نویسنده با صداقت تمام به قول خودش "روح عریانش" را پیش روی خواننده قرار می دهد و اگر من یک افسوس در زندگی داشته باشم این قضیه برمی گردد به دیر آشنا شدنم با این کتاب، این نوع نگاه، یک نگاه چند بعدی به مذهب، عشق، جوانی، ....
صحبت از نتایج این کتاب روی خودم، زمان طولانی می خواهد، ولی تا الان: یکی با شرح جزئیات زندگی نویسنده اعتماد به نفسم در قبال آنچه که بودم بیشتر شده، بیش از آنکه دیگر از خریت های خودم شرمگین یا مغموم باشم، به چگونگی پشت سر گذاشتن آنها می اندیشم. دیگر اینکه افق های دوری را که یک روح می تواند به آن سفر کند، برایم ملموس می شود. انگار از شهر و وطن آشنای خود، تعابیر انسانی آشنایی که قبلا شنیده بودید، فراتر می روید. من فرصت نداشتم در عالم واقع چندان به آدمهای لایه دار بر بخورم. اما در این کتاب می توانم چنین تجربه ای را داشته باشم. اینجا منظور از لایه دار بودن به هیچ وجه منظورم مرموز بودن نیست، بلکه پشت سر گذاشتن لذایذ معمول و دم دستی افراد و شرایط است. مثلا لذت روشنی را که از غذا خوردن می برید مقایسه کنید با لذت سیر کردن شکم دیگران، البته بدون تحمیل ریاضت به خود. یا عاشق کسی بودن بدون اصرار به تصاحب او،...چنین حرکت هایی تنها از روحی می تواند سر بزند که پشتوانه ای محکم از آگاهی و عشق و تجربه داشته و از آنها خود را اشباع کرده باشد.
خوب این کتاب را مک آرتور عزیز به من هدیه داده- در جایی که این روزها حتی برای خرید یک جفت جوراب هم باید برنامه ریزی دقیق کرد
!- قطع کوچک کتاب که بتوان آنرا به راحتی با خود به هرجا برد، با ترجمه روان و زیبا خانم مهستی بحرینی. این کار مک آرتور به دلایل مختلف برای من تحسین برانگیز بود به ویژه از آن لحاظ که غیر مستقیم با هوشیاری می دانسته چگونه ذهن پر از احساس گناه این روزهای مرا با وسواسی که به آن دامن می زند، گره بزند به چنین کتابی که قادر است این ذهن خسته را لااقل درگیر چیزهای مهمی کند که انعکاس زیبایی روی زندگی ام داشته باشد و این عین مهربانی است...
پی نوشت: احساس گناه و حس بدم برمی گردد به روابط ناکاملی که داشتم و به خاطر بی تجربگی و خامی ام ، انقدر گله گذاری شد که قضیه لوث شد و انرژی زیادی برد و یادم رفت خیلی ساده قبل تر ها بی سر و صدا باید از آن بیرون می آمدم. می دانید حالا من پرونده دارم در نزد بعضی ها، حالا در روابط جدیدم اگر دیدم با کسی نمی خوانم یا طرف احیانا تعارفی است و او هم چندان در این رابطه لذت نمی برد، خیلی راحت بی توضیح از او کنار می کشم.
در ابتدای نوشته نمی توانستم تصمیم بگیرم که مخاطب نوشته ام را کدام یک از این دو کس - که توصیفشان در پی میآید - انتخاب کنم، در نهایت تصمیم گرفتم هر دو طرف ماجرا را لحاظ کنم.
حالا دو نفر، یکی آدم ساده لوح و خیال پرداز، شاید هم حقه باز و حیرانی است که انگار روی پیشانیش نوشته: لطفا مرا گول بزنید.
دومی آدم، پریشان حال، تا حدودی مسلط به خود، با تجربه و باز هم حقه بازی است که برخورد و سکناتش طوری است که سنگ صبور بقیه می شود و مورد اعتماد قرار می گیرد و بعد هر وقت اراده کرد، آنها را به راحتی گذاشتن آشغال دم در با توجیهات صد من یه غازی که فقط می تواند وجدانی با ویژگی وجدان او را توجیه کند، کنار می گذارد.
من خودم در هر دوی این طیف ها حضور داشته ام، البته در اولی بیشتر. ..امروز شاهد بودم این اتفاق برای کس دیگری در شرف وقوع است. کسی که خودش را رها کرده - از گروه اول- و دستانی که برای تبلیغات و چه و چه و چه آماده اند که او را بگیرند...
وسوسه شدم گوشی را بردارم و به هر دوی آنها تبعات کارشان را بگویم. اما این کار را نکردم. من به شدت در ارتباط با بقیه مثل یک آدم نوکیش محافظه کار شده ام. چون پذیرفته ام که دخالت در دنیای افراد به آن سادگی که من فکر میکنم نیست و واقعا تخصص می خواهد و در بیشتر موارد مصداق آمد ابرویش را درست کند، زد چشمش را کور کرد است.
بله عرض می کردم، شاید بعضی ها استدلال کنند که در موقعیت هایی بحرانی زندگی شان گاهی همین امیدهای واهی گروه دوم باعث شده سرپا باشند و بتوانند مقطعی را سپری کنند. مثل قرص مسکن عمل کرده تا آنها به خانه برسند و همین را ترجیح بدهند. اما من می ترسم چون بهای چنین اعتمادی را داده ام و وقتی از تلخی به خود می پیچیدم، با خونسردی معتمدم روبرو شدم که زل زده در چشمانم و گفته که من فکر کردم خودت می دانی که تا کجا باید روی من حساب کنی و توضیحاتی که احساس می کنید، فقط مناسب بچه هاست و عملا به شعور شما دارد توهین می شود.
بعد در نهایت مثل یک حبس کشیده گردن افراشته سر به سنگ خورده پذیرفته ام که خودم کردم که لعنت بر خودم باد و ..
من بعد سعی می کنم که با افراد روشن حرف بزنم و روشن جواب بشنوم. این جور مواقع، از طرف بخواهید حداقل دوبار برایتان تکرار کند که چه کاری را تقبل کرده و قرار است انجام دهد تا راه در رو نداشته باشد. بالاخره آدمیزادها با هم بده بستان دارند. بهترین کار از نظر من پیش رفتن خوداگاه شما در قضیه و همین طور به قلاب انداختن خودآگاه طرف مقابل است. بهترین دوستی ها، به واسطه ناخوداگاه طرفین که بی حد و مرز می تازد، به گند کشیده می شوند...
یک خبر خوش هسته ای دارم و آن این است که با اطمینان می گویم دیگر سوسیس و کالباس نخواهم خورد. من ایمان آوردم، هم در عمل هم در قلبم. این اتفاق مبارک، پریشب روی داد. یک نشانه هایی دیده بودم ولی خوب بخشی از روحم همچنان در تصرف بوی ادویه مخصوص آن بود و عذرهایی از این قبیل: که سخت نباید گرفت، یک شب به جایی نمی خورد و از این حرفها.....بعد مثل میوه ای که از درخت بیفتد یا آبی که به جوش برسد و دیگر نتوان جلوی آن را گرفت، ذائقه من، حس و حال من و کلا استدلالهایم در کفه ای سنگین شد که دیگر نخواهم سمت این غذا بروم.
دقت کنید، من قبلا چقدر مطلب در باب بهداشت کارخانه های این محصول شنیده یا خوانده بودم، چقدر دلایل علمی قاطع بر سر راهم بود، اصلا چقدر در باب تاثیر غذا که هیچی نحوه خوردن آن بر روح و روان، در حافظه داشتم ولی خوب... اینهمه مرا مثل مسافر خسته و آشفته ای که انگار شبی می خواهد یک جا اتراق کند حالا روی تشک یا کف زمین بر آن نمی داشت تا اصلا به این موضوع فکر کنم، آنقدر ترافیک توی ذهنم بود که این موضوع درش گم بود. اما هرچه انگار طوفان ذهنم فرو می نشیند، بهتر می بینم با زندگی ام چکار کنم.... می روم سراغ تعارضات ذهنم، یک وری شان می کنم به مدد استدلال های آدمهای حسابی و این کاره. من شنیده ام آدمهای سیگاری که دیگر زیاد در نخ بکشم نکشم آن نیستند بیشتر از کسانی که با حس گناه این کار را می کنند، عمر می کنند... من این شنیده را از آن حیث دوست داشتم که یک جوری موید این واقعیت است که وقتی آدم کاری را می کند می باید به قول نمی دانم کی جوششی باشد نه کوششی. کاری به بقیه ندارم، (چون تازه به نتیجه رسیده ام آدمها یک جورهایی شکل هم اند، فقط شکل مشکلاتشان فرق می کند) ولی من بعد اگر وسوسه ای در من هست، اجازه نمی دهم مثل یک شی مزاحم هی سر راهم به پای افکارم گیر کند، یا آن را عملی می کنم یا دنبال یک سری استدلالها و تجربیاتی می روم که به نتیجه رسیدن آن را مثل همان افتادن یک سیب رسیده از درخت قطعی کند....
فیلم بی خود و بی جهت از آقای کاهانی را دیدم، ترجیح می دهم، موضوع فیلم را کلی نقل کنم تا لطف آن برای کسی که آن را ندیده محفوظ بماند، ترجیهم تنها این است که برخی برداشت هایم از آن را اینجا بنویسم که احساس کردم در تحلیل رفتارهای خودم می تواند مفید باشد:
بیشتر اتفاقات این فیلم در داخل یک آپارتمان یک خوابه می گذرد شخصیت های فیلم در بین اسباب و اثاثیه بسته بندی شده، در آمد و شد هستند، این وسایل قرار است تا عصر که مراسم عروسی است، چیده شوند، از طرفی تکلیف وسایل صاحب خانه یا مستاجر قبلی این خانه -که دوست و همکار تازه داماد است- هم که بار کامیون و دم خانه است، روشن نیست، این فضای پرتنش را هر کس با هیزم خودش و عصبیتی که دارد، به روش خود دامن می زند. حتی کودک که معمولا سمبل یک جور انرژی و سرزندگی است، اینجا نه تنها به تلطیف فضا کمک نمی کند، بلکه حتی آن را تشدید هم می کند با خرابکاری های گاه به گاهی که بار می آورد. کارها در هم گره خورده، زمان است که به شتاب در گذر است، بدون آنکه کاری انجام شود، این فشار خارجی در کنار استرس درونی هریک از افراد، در مجموع جوی ایجاد می کند که افراد همه در موضع پرخاش به هم قرار می گیرند، به هم می پرند و در نهایت هرچه پیش می رویم، انگار مرزهای رابطه آنها مثل لایه های پیاز یکی یکی در نوردیده می شود. در فضایی که قرار است این دوستان به هم کمک کنند، هر یک به قدری خسته و مضطرب و عصبی هستند که تازه هم را تخریب هم می کنند، و به هم حس بد می دهند، تا جایی که از زبان یکی از آنها می شنویم که دوست دارد یک عده بریزند سرش و کتکش بزنند.... مادر تازه عروس که بیش از دو بار او را نمی بینیم، باز همان تضاد را تداعی می کند، مادر هم این جا قرار نیست در نقشی که از او توقع می رود، ظاهر شود، او فقط یک خانم جلسه ای مذهبی است که حفظ شان و آبرویش پیش دیگر خانباجی ها برایش به مراتب مهمتر از ظاهر شدن در نقش مادری است که کمی از بار سنگین فضا بکاهد. هرچند در نهایت همین بار سنگین را این زن به ظاهر سختگیر و دیکتاتور مآب به زمین می گذارد. آنجا که به دخترش می گوید، او به ملاحظه آبروی خودش و اینکه قضایا را پیش بینی می کرده و کسی را دعوت نکرده و قرار نیست مهمانی، آن شب بیاید و وقتی تراول ها را دست دختر می گذارد که بابت تدارکات عروسی بپردازند و شام را هم به در و همسایه بدهند، من خودم به عنوان بیننده ای که درگیر نگرانی ها و اضطراب شخصیت ها شده، دوست دارم به دستان همین زن بوسه بزنم....
در کنار برداشت های مختلفم، نتیجه گیری کردم: آدم با اعصاب خرد و ذهنی ناآرام وقتی به مصاف دیگران به ویژه نزدیکان و دوستانش می رود، این کارش دست کمی از ظاهر شدن با سر و وضع ژولیده و حمام نرفته در پیش آنها ندارد. البته منظورم ایده ال گرایی نیست. ولی این کار به زعم من رفتاری به مراتب مسئولانه تر است....
پی نوشت۱: عنوان پست را هر چند وقت یک بار در بزرگراهی می ببنم و حسم این است که مخاطب خاص آن هستم. مدتها بود، در موردش می خواستم مطلب بنویسم که احساس کردم، شاید بشود، آن را یکی از پیام های این فیلم در نظر گرفت: کارهایتان را انجام دهید، پیش از آنکه انجامشان به اضطرار تبدیل شود...
پی نوشت ۲: بعد از نوشتن این مطلب به این گفتار زیبا از امام علی برخوردم که یک جورهایی اسمش را می گذارم پدیده هم زمان.
بخشندگی، نگاهدارنده آبروست و آن کس که با رای خود احساس بی نیازی کند، به کام خطرها افتد.
شکیبایی، با مصیبت های شب و روز پیکار کند و
بی تابی، زمان را در نابودی انسان یاری دهد.
من آدم غافلگیر شدنم و این کار انگار عادتم شده. ولی خوب خوشبختانه من این قضیه را لحاظ کرده ام و به خدمتش خواهم رسید. عمده موضوع این است که باید موضوعات را مثل چنگگ یا قاشق طوری بردارم که چیزی از آنها زمین نریزد. مثل یک شطرنج باز حرفه ای، وقتی حرکتی می کنی، حواست به جوانب مختلف باشد یا مثل قضیه عبور از خیابان که در آن باید حواست به خیلی چیزها باشد، مثلا وقتی داری از خط عابر پیاده عبور می کنی، نباید تمرکزت به آمدن یا نیامدن ماشین باعث شود که در دل عابری که از روبرو می آید، بروی یا پای کسی را له کنی، یا به کسی تنه بزنی... به همین سادگی. در یک برنامه علمی که به شدت از آن لذت بردم، به زبان ریاضی خیلی جالب توضیح می داد که چگونه پدیده ها با هر میزان بی نظمی دارای الگوی منظم و مشخصی هستند که با کشف آن الگو، می توان حرکت بعدی یا رفتار و اتفاق بعدی را پیش بینی کرد. مثل پیش بینی کسوف یا خسوف، البته در این میان هر عاملی می تواند باعث ایجاد تغییر در نتیجه شود که باز این تغییر نیز ،خود در یک الگوی خاص می گنجد. این کار مثل این می ماند که شما مثلا در مورد یک میوه به کسی توضیح دهید و او حدس بزند که میوه مورد نظر شما مثلا انار است، مصمم شدم با دقت بیشتری روی الگوهای حاکم بر فکر و ذهنم تمرکز کنم. با مزه است: مثل درگیر شدنم در الگوی بازی نمی دانم پس نمی توانم
پی نوشت: اثر پروانه ای یک تعبیر علمی است که در ادامه مطلب توضیح آن را می آورم. خوشحالم که این نکته را این قدر شفاف فهمیدم چون من از زمان نوجوانی اینقدر توی فکر تاثیر گذشتن در زندگی بقیه بودم که انگار در این راه خودم را فدا کرده باشم. این تعبیر به من یاد آور می شود که همه جهان از درون من آغاز می شود....
چند وقتی است سعی می کنم، بدون تاثر و اندوهی که یک دفعه مرا از جا بکند و به جای این که آن در کنترل من باشد من به کنترلش دربیایم، خودم را تماشا کنم، حالا که یک سری تجربیات و اطلاعات علمی خوب پیدا کرده ام بهم ثابت شده زندگی آن چیزی نیست که در تصور من بوده، بلکه زندگی به شرط آنکه واقعیت هایش را بپذیری - همان گونه که واقعیت های قانونی مثلا شهری را می پذیری - و نخواهی و اصرار نکنی تا بایدها و واقعیت های غیرواقعی ذهنت را به آن تحمیل کنی، هم زیباست و هم راحت است، مثل آن که طبق جریان آب شنا کنی... آدم گاهی نمی دانم از افسردگی است یا نادانی یا تعصب، واقعیت را به نفع خودش قلب می کند، مثلا یکی از واقعیتهای دنیا، اصل گذر زمان است باید به عوامل دیگر و البته خود فرصت داد تا بتواند برآورد درستی از شرایط داشته باشد و تصمیمات حتی الامکان سنجیده بگیرد، اما من تنها چیزی که توی کارم نبوده همین صبر بوده، همیشه عجولانه و مطمئن اصرار داشتم کارها به روالی که من توی فکر نخودی ام تعیین کرده ام، پیش برود. تصمیماتی گرفته ام که فقط کمی اگر صبر به خرج می دادم، با اطمینان خاطر می گویم، الان خیلی شرایطم از هر لحاظ بهتر بود، سعی می کنم حالا کمی صبور باشم یواش یواش دارم استدلال می کنم و به خودم می گویم، دختر از این بهار تا آن بهار، خداوند سبحان ۱۲ ماه فاصله قرار داده، این ها را ببین و ساز و کار دنیا را بفهم. به همان میزان که گاهی جدیت و شتاب در عمل لازم است، گاهی هم باید اجازه داد یک سری مقاطع سپری شوند... این کتاب که در ادامه آورده ام کتابی است که من ۱۲-۱۰ سالگی ام خوانده ام، با خودم فکر می کردم اگر به پیام آن عمل می کردم و سرسری از آن نمی گذشتم، شاید حالا چالش دیگری پیش پایم بود، چون موضوع این کتاب تا حدودی در ستایش صبر است، فکر کردم کتابها هم انگار مثل گونی گونی بذر می مانند که اگر استفاده نکنی کم کم در انبار ذهنت پوک و خراب می شوند .....
داستان احمد که پدر به او قول داده به کوه ببردش. شب قبل از قرار، احمد انقدر به ساعت نگاه میکند و از کُندی حرکت عقربهها ناراحت میشود که عقربهها را دستکاری میکند تا زودتر ساعت 6 صبح شود. اما وقتی همه خانواده در حال صبحانه خوردن هستند رادیو ساعت را اعلام میکند و احمد رسوا میشود.
در این داستان انتظار احمد به خوبی به تصویر کشیده شده است. مادربزرگی که با خانواده احمد زندگی میکند نقش مثبتی در داستان دارد. پدر و مادر هماهنگ عمل میکنند و پدر حتی بعد از فهمیدن کار اشتباه احمد رفتار معقولی دارد و وقتی برای تنبیه احمد قرار کوه رفتن بههم میخورد، خودش هم به کوه که برنامه هر هفتهاش بوده نمیرود.
پی نوشت: این کتاب خاطره انگیز را به مدد این سایت پیدا کردم:
http://ketab-koodak.blogfa.com/cat-7.aspx
عنوان پست، از رباعیات حافظ .