آمار تو چون صبحی  و  من  همچو مرغ سحرم....

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

هفته پیش  سالگرد زلزله بم بود....آن زمان وقتی من این خبر را شنیدم، خوب، ناراحت شدم ولی واقعیت این است که از بس دستم بند خودم بود، خیلی درگیرش نشدم؛ حالی شبیه همان زلزله در ذهنم برقرار بود. اجازه داده بودم، یک مشت افکار غلط با هیبتی مشروع حسابی وجودم را کرخت کنند. اگر دست به عملی هم می زدم مال یک هیجان گذرا بود، نوری که زود به خاموشی می گرایید. شما وقتی مشکلاتتان را بزرگتر از خودتان می بینید، وقتی دائم نگران و هراسان روزهای نیامده هستید، وقتی هی گذشته تان را جراحی می کنید و دائم در آن وقت می گذرانید و هی صدای کر کننده ای در وجودتان شما را به خاطر بی کفایتی ملامت می کند و شما مثل متهمی خسته آن را می پذیرید، دیگر چطور ممکن است با این ذهنیت احمقانه، بتوانید بزرگ فکر کنید؟ وقتی توقعاتتان از خود و دیگران غیر منطقی است، وقتی خودتان را خوب می تکانید و متوجه می شوید، بیشتر تصمیماتتان مهم زندگی تان را بر مبنای تایید گرفتن از دیگران اتخاذ کرده اید، وقتی ذهنتان به تلخی، آمار نداشته هایتان را بیش از داشته هایتان حفظ است، دیگر چه جای بحث است. چه آثاری از زندگی در چنین ذهنیتی که مثل یک بمب ساعتی برنامه ریزی شده تا به وقت معلوم منفجر شود، به چشم می خورد؟

کاش و هزار کاش، افراد به همان جدیتی که حین سرماخوردگی دکتر می روند یا انواع آنتی بیوتیک ها را مصرف می کنند، به همان جدیت هم فکری به حال ذهن های خسته و افسرده خود می کردند..... الان می توانم بگویم که دوست دارم بخش هایی از من زنده شوند، بیشتر از آن لحاظ می گویم که دوست دارم حس کنم آن منِ لجباز و نادان و حساس که بی هیچ دلیل منطقی به نتیجه رسیده بود، بقیه از دیگران گرفته تا ماورا باید زندگی اش را اداره کنند، دیگر  بزرگ شده و وقت شوهرش است.... آدم بعضی وقت ها که بچه گانه و غیر منطقی می اندیشد و تازه متوجه هم نیست، واقعا بدجوری تحمل ناپذیر است! خودش، خودش را که نمی بیند؛ از بس که غرق خودش است، ولی یک وقت هایی روی سنگی در ساحل وجودش بالاخره یاد می گیرد، جای خودش را محکم کند....

فکر می کنم ، من خودم هرچقدر واقع بینانه تر  بیاندیشم و بیشتر دست به عمل بزنم، شاید بیشتر خون زندگی در رگهایم جاری شود. فرق آن مثل دیدن رانندگی یا نهایتا بازی کردن آن، با نشستن پشت رل واقعی است. پیشنهاد می کنم، همه سناریوهایتان را برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران دور بریزید. تازه متوجه می شوید برای آنهمه انرژی که صرف می کردید - چه برای کمک گرفتن از آنها، چه قبولاندن تفکری به آنها و چه .....چقدر سهم ناچیزی عایدتان می شد. من به نتیجه رسیده ام ، وقتی با صددرصد وجودم در زندگی ام حضور دارم، تازه می توانم کاری برای آن انجام دهم....حتی دو درصد هم مسئولیت قائل شدن برای کسی- همسر، پدر یا...- با هر عنوانی کافیست تا کار را خراب کند و به بهانه ای بزرگ برای کم کاری تبدیل شود....

پی نوشت: از نظر من هیچ چیز مثل سیمای یک انسان مسئول، زیبا نیست.


برچسب‌ها: کریسمس, برف, زیبایی, آرامش
+ تاريخ پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ساعت 23:15 نويسنده فاطمه. الف |