جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
اما در مورد صفات مثبت، انحصار را دوست دارم، دوست دارم، به طور فردی به قضیه پرداخته شود و با کسی جمع بسته نشوم، انگار فقط مثلا من بلدم خوب آشپزی کنم، یا فقط من دنبال بهبود افکار و زندگی ام هستم و از این قبیل.....
این مقدمه را آوردم با فرض این که شاید غالب افراد مثل من فکر می کنند، راحت تر به دوره ای از دوران فکری ام بپردازم که در آن، آدم مطلق اندیشی بودم، مثلا در مورد بعضی شخصیت های تاثیرگذار جهان- فارغ از نوع خط فکری شان- به جای این که زحمت بکشم و قبل از اظهار نظر در مورد شان اندکی به فکر دستاوردهای فکری ام باشم و دنیای ذهنی ام را وسعت ببخشم، خیلی راحت در رد یا قبول آنها با دوستانم صحبت می کردیم. حالا متوجه شده ام اظهار نظر در مورد اشخاص و موضوعات با دستمایه علمی کم، چقدر خود آدم را زیر سوال می برد.
دریا هرچه عمیق تر، آرام تر و با شکوه تر.........
همین طور این مقدمه را آوردم تا خوشحالی ام را از این بابت اعلام کنم که جدیدا من فهمیدم تعارضی که گاه سراغ من می آید در مسائل، در وجود غالب افراد حضور دارد.
هفته پیش سالگرد زلزله بم بود....آن زمان وقتی من این خبر را شنیدم، خوب، ناراحت شدم ولی واقعیت این است که از بس دستم بند خودم بود، خیلی درگیرش نشدم؛ حالی شبیه همان زلزله در ذهنم برقرار بود. اجازه داده بودم، یک مشت افکار غلط با هیبتی مشروع حسابی وجودم را کرخت کنند. اگر دست به عملی هم می زدم مال یک هیجان گذرا بود، نوری که زود به خاموشی می گرایید. شما وقتی مشکلاتتان را بزرگتر از خودتان می بینید، وقتی دائم نگران و هراسان روزهای نیامده هستید، وقتی هی گذشته تان را جراحی می کنید و دائم در آن وقت می گذرانید و هی صدای کر کننده ای در وجودتان شما را به خاطر بی کفایتی ملامت می کند و شما مثل متهمی خسته آن را می پذیرید، دیگر چطور ممکن است با این ذهنیت احمقانه، بتوانید بزرگ فکر کنید؟ وقتی توقعاتتان از خود و دیگران غیر منطقی است، وقتی خودتان را خوب می تکانید و متوجه می شوید، بیشتر تصمیماتتان مهم زندگی تان را بر مبنای تایید گرفتن از دیگران اتخاذ کرده اید، وقتی ذهنتان به تلخی، آمار نداشته هایتان را بیش از داشته هایتان حفظ است، دیگر چه جای بحث است. چه آثاری از زندگی در چنین ذهنیتی که مثل یک بمب ساعتی برنامه ریزی شده تا به وقت معلوم منفجر شود، به چشم می خورد؟
کاش و هزار کاش، افراد به همان جدیتی که حین سرماخوردگی دکتر می روند یا انواع آنتی بیوتیک ها را مصرف می کنند، به همان جدیت هم فکری به حال ذهن های خسته و افسرده خود می کردند..... الان می توانم بگویم که دوست دارم بخش هایی از من زنده شوند، بیشتر از آن لحاظ می گویم که دوست دارم حس کنم آن منِ لجباز و نادان و حساس که بی هیچ دلیل منطقی به نتیجه رسیده بود، بقیه از دیگران گرفته تا ماورا باید زندگی اش را اداره کنند، دیگر بزرگ شده و وقت شوهرش است.... آدم بعضی وقت ها که بچه گانه و غیر منطقی می اندیشد و تازه متوجه هم نیست، واقعا بدجوری تحمل ناپذیر است! خودش، خودش را که نمی بیند؛ از بس که غرق خودش است، ولی یک وقت هایی روی سنگی در ساحل وجودش بالاخره یاد می گیرد، جای خودش را محکم کند....
فکر می کنم ، من خودم هرچقدر واقع بینانه تر بیاندیشم و بیشتر دست به عمل بزنم، شاید بیشتر خون زندگی در رگهایم جاری شود. فرق آن مثل دیدن رانندگی یا نهایتا بازی کردن آن، با نشستن پشت رل واقعی است. پیشنهاد می کنم، همه سناریوهایتان را برای تحت تاثیر قرار دادن دیگران دور بریزید. تازه متوجه می شوید برای آنهمه انرژی که صرف می کردید - چه برای کمک گرفتن از آنها، چه قبولاندن تفکری به آنها و چه .....چقدر سهم ناچیزی عایدتان می شد. من به نتیجه رسیده ام ، وقتی با صددرصد وجودم در زندگی ام حضور دارم، تازه می توانم کاری برای آن انجام دهم....حتی دو درصد هم مسئولیت قائل شدن برای کسی- همسر، پدر یا...- با هر عنوانی کافیست تا کار را خراب کند و به بهانه ای بزرگ برای کم کاری تبدیل شود....
پی نوشت: از نظر من هیچ چیز مثل سیمای یک انسان مسئول، زیبا نیست.
خودم خودم را دارم، شناخت درمانی می کنم. البته اگر پول دار بودم، حتما می رفتم سراغ یک آدم متخصص. ولی خوشبختانه عقل کردم و اجازه ندادم این موضوع به بهانه ای برایم تبدیل شود، فعلا خیلی کارها از دست خودم برم می آید. البته داخل پرانتز بنویسم که روش های مختلفی برای درمان ناراحتی های روحی و عصبی وجود دارد: ۱-درمان از طریق دارو با تجویز روانپزشک و ۲- مشاوره و کار با روانشناس. در صورت همراهی این دو روش امید به بهبودی به مراتب بالاتر از اعمال یکی از آنهاست. داروها کمک می کنند تا ترکیب شیمیایی مغز که به هم ریخته تا حدودی تعدیل شود. مشاوره و روان درمانی -که گامهای مکمل در دارودرمانی به حساب می آیند- به روش های مختلفی اعمال می شوند مثل: روانکاوی، هیپنوتیزم، رفتار درمانی و شناخت درمانی..... هر کدام این روشها معایب و محاسن خاص خودش را دارد. من مورد آخر برایم بیشتر جذابیت داشت، یعنی شناخت درمانی اگر بخواهم یک تعریف یک خطی از شناخت درمانی بدهم به این جمله بسنده می کنم:
شناخت درمانی یکی از انواع روشها یا تئوریهای رواندرمانی است که هدف آن اصلاح تفکرات غیر منطقی و یا خطاها و تحریفهای شناختی است.
در این روش بنا بر این است که چنانچه تفکر یک فرد اصلاح شود، هیجانات و احساسات - ناراحتی هایی چون افسردگی، خشم و ترس .... - او نیز که متاثر از افکار اوست دگرگون می شود. ( برای اطلاعات جامع تر و البته علمی تر به منابع رجوع کنید، البته من در حین سرچ هم مقالات جالبی در این خصوص دیدم. )
خوب من یک سیاهه از افکار خودم تهیه کردم. در انتها این حس را داشتم که انگار این نوشته برای مثلا زندگی در کره مریخ تنظیم شده بوده از بس که بیشتر موارد آن غیر منطبق با دنیای واقعی است. مثلا یکی از این موارد این است که غالبا افراد را قیاس به خودم می کنم، احساس گناهشان، ناراحتی شان در قبال نزدیکان، .... همین باعث می شود به شدت به خطا روم . حالا من مثل یک دختر خوب می پذیرم که آدمها با هم فرق میکنند.
خطای بعدی ناشی از همان تفکر غلطم: همه به شدت دغدغه دارند تا مشکلاتشان را حل کنند و من باید حتما کمکشان کنم.
جواب منطقی: بعضی ها اصلا قائل به مشکل داشتن نیستند و فکر می کنند زندگی همینه که هست، تازه ممکن است پیشنهاد کمک به برخی ها حس حقارت در آنها را تداعی کند.
خوب تا صبح بشینم میتوانم همین طور ردیف کنم برم جلو.....خدای من چقدر اشتباهات زیادی دارم، اما خوب از این که می بینم می توانم در عین حال کارهایی برای ساختن زندگی ام انجام دهم خوشحال می شوم. یک چیز هم بگویم و این نوشته را پایان ببرم: تا بوده بیشتر از کودک درون صحبت می کنند و زیاد به بحث بالغ و والد پرداخته نشده، یکی دیگر از روش های ساده کمک به خود، آشنا شدن با این سه بخش وجودی است که در تحلیل رفتار خود بسیار مفید است. در کتاب وضعیت آخر از تامس آ- هریس به تفضیل به آن پرداخته شده است.