جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
در حال حاضر من بسیار دوست دارم در موقعیتی
قرار بگیرم که بیشتر در ارتباط با طبیعت باشم. چیزی بیش از سبزه ها و درختان کثیف، دودگرفته و
سرما زده خیابان ها....یک کار اشتباه به عادت روزانه من تبدیل شده و
آن پیگیری اخبار است. شاید آدمی با ذهنیت من استفاده جالبی از این خبرها
نکند. مثلا از خواندن وقایعی که دست پخت جامعه نخبگان و قدرتمندان
شهر، کشور و شاید دنیا است، حس یاس به او دست بدهد؛ ممکن است حس کند که
گرداب شرایط، زورش از توان بازوهای نحیفش بیشتر است و به قدرت خود در
تغییر دنیایش تردید کند. به هر شکل آدمیزاد با امید زنده است. این امید را
به هر لطایف الحیلی باید در زندگی کاشت. شاید هنری که می گویند همین باشد.
همین الان از نوشتن لذت می برم، از سرمای نوک انگشتانم همین طور... انگار
این سرما روح آدم را فریز می کند تا ماندگاری آن بیشتر باشد. لذت می برم از
آمدن عید که مثل یک فصل جدید، عبور جبهه هواهای سرد را مژده می دهد:
ریز ریز خواندن پرنده ها در صبحگاهان فصلی که دامنش به تابستان وصل می شود.
خوشبختانه یا هرچی، من می دانم که این گذر ماه و سال چیزهایی
به روح آدم می دهد که بدون آنها انگار حس بویایی اش برای احساس زیبایی ها
شکل نمی گیرد.