آمار پارادایم | دامن

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

در دسترس ترین جایی که در آن به من حس خلاقیت دست می دهد، صورتم است. اگر حوصله داشته باشم البته؛ صورتم را تمیز می کنم در همان حین سوالات تکراری همزمان سراغم می آیند. چرا به پوست صورتم خوب نرسیدم؟ چرا مثل میوه های یخچال در پی راهی برای تازه نگه داشتنشان نبودم؟ بعد ذهنم سریعا جواب دندان شکن همیشگی اش را بی امان پیش می کشد: آنچه به یک صورت زیبایی می بخشد، اطمینان خاطری است که در چشم ها است و حسی که مثل یک آب و هوا بر پیکره آدم حاکم است. مطمئنا زیبایی مثل بسیاری دیگر از مفاهیم دنیا امری نسبی است، ولی به نظر من در کنار رسیدگی خوب، مثلا تمیز نگه داشتن و .... چیزی که در زیبایی چهره تاثیر دارد، این است که آدم از نظر روحی روبه راه باشد. یعنی گیج و سردرگم نباشد. بداند کجا ایستاده و کجا می خواهد برود...

در حال حاضر من بسیار دوست دارم در موقعیتی قرار بگیرم که بیشتر در ارتباط با طبیعت باشم. چیزی بیش از سبزه ها و درختان کثیف، دودگرفته و سرما زده خیابان ها....یک کار اشتباه به عادت روزانه من تبدیل شده و آن پیگیری اخبار است. شاید آدمی با ذهنیت من استفاده جالبی از این خبرها نکند. مثلا از خواندن وقایعی که دست پخت جامعه نخبگان و قدرتمندان شهر، کشور و شاید دنیا است، حس یاس به او دست بدهد؛ ممکن است حس کند که گرداب شرایط، زورش از توان بازوهای نحیفش بیشتر است و به قدرت خود در تغییر دنیایش تردید کند. به هر شکل آدمیزاد با امید زنده است. این امید را به هر لطایف الحیلی باید در زندگی کاشت. شاید هنری که می گویند همین باشد. همین الان از نوشتن لذت می برم، از سرمای نوک انگشتانم همین طور... انگار این سرما روح آدم را فریز می کند تا ماندگاری آن بیشتر باشد. لذت می برم از آمدن عید که مثل یک فصل جدید، عبور جبهه هواهای سرد را مژده می دهد: ریز ریز خواندن پرنده ها در صبحگاهان فصلی که دامنش به تابستان وصل می شود.
خوشبختانه یا هرچی، من می دانم که این گذر ماه و سال چیزهایی به روح آدم می دهد که بدون آنها انگار حس بویایی اش برای احساس زیبایی ها شکل نمی گیرد.


برچسب‌ها: خیابان, جنگل, دامن, جبهه
+ تاريخ دوشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 21:3 نويسنده فاطمه. الف |