جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
همان طور که در پست قبلی قول داده بودم قصد دارم در مورد رمان مدارا بنویسم.
وقتی کلمه مدارا به ذهن من می آید اولین واکنشم، پایان خوش برای آن است. در ذهنم شنیده ها و دیده هایی هم که عکس این قضیه را تایید کنند، کم نیستند ولی تعداد اتفاقات و روایت هایی که در آنها شخص با مدارا کردن، سرانجام خوبی را تجربه کرده است، به آنها می چربد.
بهار، دختری که ازدواج ناموفقی را در سن کم تجربه کرده است، به همراه مادرش در خانه ای قدیمی زندگی می کنند پدر بهار سالها پیش طی تصادف از دنیا رفته و بار اقتصادی خانه را مادر به تنهایی طی سالها به دوش کشیده است. تا اینکه بهار تصمیم می گیرد جویای کار باشد به ویژه به خاطر پیدا شدن سرو کله خاستگارانی که او آنها را در شان خود نمی داند.
تا اینکه یکی از مشتری های قدیمی مادرش که برای سفارش کار به او مراجعه کرده -(چون مادر بهار در خانه ماشین بافندگی دارد - بهار را برای پسرش خاستگاری می کند. این وصلت سر می گیرد اما چالشهایی پیش می آید که در ادامه داستان، نویسنده این گره ها را برایمان باز می کند و در نهایت خواننده می تواند خودش قضاوت کند آیا مدارایی که بهار برای حفظ زندگی اش انجام می دهد، پایان خوشی را برای او رقم می زند یا نه.
برای من نقطه قوت داستان، مقایسه غیرمستقیمی است که بین خانواده طبقه متوسط یعنی بهار و یک خانواده پولدار (یعنی خواستگارش خانوم کوثری) اتفاق می افتد. پول همچون ترمزی، نقش بسیار مثبت و بازدارنده ای در اداره بحرانهای پیش آمده دارد. علاوه بر این، در بخش های مختلف کتاب، آشپزخانه بیش از اینکه تنها به عنوان مکانی برای پخت و پز تعریف شود، فضایی است که در آن گفتگوها و احساسات افراد خانواده رد و بدل می شود. ضمن اینکه اهمیت وجود کسی یا کسانی به عنوان نیروی کمکی یا خدمتکار که به تسهیل کارها کمک می کنند -برای من که اغلب اصرار دارم تمام کارها را خودم انجام دهم- در کتاب خیلی پررنگ بود.
موضوع بعدی، نشان دادن بُرد مشخصی است که پول می تواند در زندگی ایفا کند و بیشتر از آن قادر نیست جاهای خالی دیگر را پوشش دهد، فضاهایی که پر شدن آنها مستلزم مهارت و آگاهی است.
و آخرین اشاره ام، به شخصیت های منفی داستان است که حضورشان ناخواسته اتفاقا به پررنگ شدن نقاط مثبت شخصیت بهار کمک می کنند و به مصداق «عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد» او هرچه بیشتر پیش شوهرش عزیز می شود.
باید از رمان ها و در واقع نویسندگان آن متشکر باشیم که با به تصویر کشیدن و ملموس کردن شخصیت ها به غنای تجربیات ما می افزایند. مثل ویترین مغازه ها که تنوعشان در انتخابها کمکمان می کند، دیدن رفتارهای مختلف و مشاهده نتایج شان در بستر یک رمان این فرصت را به ما هدیه می کند که انتخاب کنیم در واقعیت زندگی مان شبیه کدامیک از شخصیت ها ظاهر شویم؟
پی نوشت: عنوان پست، جمله ای از همین کتاب است.
پی نوشت دوم: یک تعبیر زیبا هم از این کتاب هدیه گرفتم و آن را برای خودم تکرار می کنم و از تکرارش حس خوب می گیرم و آن این بود که بهار از قول مادرش می گفت: به وقت مشکلات یا وقتی خدا رو دوست داری کنارت احساس کنی دستت رو بزار روی شونه راستت، این دلگرمت می کنه.
من امتحان کردم، به شما هم پیشنهاد می کنم.