آمار پارادایم | فصل نامزدی بهار است

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

«او» فکر می کرد زندگی ای پیش رویش لنگه دیگر دری است که تا پیش از این، لنگه قبلی آن را زیسته است. در خوابهای زیادی که می دید، به طور مبهم کسی به او گفته بود، وقتی این دو لنگه کنار هم قرارگرفتند، دنیای جادویی تو جلویت سبز خواهد شد.

«او» به این خواب که معلوم نبود چند درصد آن را از خودش ساخته و به آن شاخ و برگ داده بود، بسیار ایمان داشت. آنقدر که انگار از ذهن او قبلا قالبی تهیه کرده باشند و بعد این رویا را به قامت آن ساخته باشند. 

«او» خیلی از جاهای زندگی اش می لنگید. نه کار درست و حسابی داشت، نه سرمایه ای پسنداز کرده بود و نه اینکه دوستی برای خودش نگه داشته بود، روابط او مثل یک سی تار هندی بود که انگار زیر تمام تارهای آن قیچی گرفته باشند، یک سر تارها همه روی هوا بودند. خودش دوست داشت فکر کند، این ساز کوک دوباره فقط نیاز دارد و به شدت مراقب بود هرگز از لفظ پوسیده اصلا و از لفظ قیچی شده هرگز، استفاده نکند.

با این همه، «او» در مواجهه با وضعیتش به خاطر سر و کله زدن زیاد با حجم بزرگ دردهای زندگی اش -که بخشی از آنها واقعی و قابل رویت بودند و بخش اعظم آن به صورت نگرانی و اضطراب در فکر و روانش ابعاد هیولایی پیدا کرده بودند- مهارت خاصی پیدا کرده بود. یک جور بی تفاوتی.

دیگر مثل سابق این طور نبود که روزها بلکه هفته ها روی تخت بیفتد و اشک بریزد و هی دماغش را با گوشه لحاف و بالش کوچکش بگیرد و روزهایی هم که گریه نمی کرد، چشم دردها و سردردهایش را تحمل کند.

بله «او» دیگر در ناامیدی هایش که دوست نداشت اسم افسردگی روی آنها بگذارد، کاملا استاد شده بود.

شاید به همین خاطر بود که از هر چیز پوست سخت خوشش می آمد. از حلزون از لاک پشت. «او» آنها را تحسین می کرد. چون آنها را می دید که چه طوری هر وقت دلشان خواست به آهستگی توی لاکشان فرو می روند و با خودشان خلوت میکنند.

تنها دوست خسته «او» به او گفته بود: تو عادت داری از واقعیت های زندگی ات فرار کنی ولی این فرار کمکی به تو نمی کند.

«او» نفهمید کی در میان شلوغی های ذهن پر آشوبش بزرگ شد. فقط متوجه شد هر روز کارت دعوت عروسی بچه هایی به دستش می رسد که حالا در شرف ازدواج هستند. بله تنها این موضوع «او» را متوجه گذر سال و ماه کرد. چون به طرز غریبی گذر زمان انگار در ذهن او منجمد شده بود.

البته این موضوع کاملا طبیعی بود، زمان را چه  چیزی می سازد، رویاهای شما. 

«او» اما به مرور یاد گرفت، همین خود واقعی اش را دوست بدارد و در یکی از روزهای پاییزی غرق دنیای رنگی این آدم شود ...

پی نوشت: این مطلب در سیزدهم آذر 97  به رشته تحریر در آمده است...


برچسب‌ها: پاییز, فصل نامزدی بهار است
+ تاريخ دوشنبه سوم دی ۱۳۹۷ساعت 8:21 نويسنده فاطمه. الف |