آمار بانوی تسبیح

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

چند شبی است که فکری ذهن مرا شخم می زند و من مثل سال ها پیش به قول همسرم به گربه آوازه خوان تبدیل شده ام. غالب این خواب ها، گیر افتادن در یک موقعیتی است که ضرورت دارد از آن خارج شوم یا کمک بخواهم در حالی که نه زبانم و نه جسمم مرا همراهی نمی کنند... مثل اپراهایی است که شنیده ام. اما خوب از آنجایی که دیگر رفتن در نقش قربانی برایم نون و آب ندارد، اصلا این طور نیست که مثل سابق به خاطر این خوابها دلم به حال خودم بسوزد، بلکه خیلی زود با مشغله های روزانه ام، اصلا فراموششان می کنم. از محل نگذاشتن، مثل سبزی پلاسیده می شوند آنها...
در یکی از این خوابها یادم هست، از حضرت فاطمه کمک خواستم، صبح که بلند شدم، به این صندوق صدقات که راه به راه مثل قارچ سبز شده اند، یک پولی صدقه انداختم. من صدقاتم را از یک سر جمع می کنم و از یک سر خرج می کنم. یک مدت تصمیم گرفتم، آنها را جمع کنم و مثلا کتاب بخرم  و به کتابخانه یا بچه های بهزیستی اعطا کنم. اما هی خودم مثل شمع دزد صومعه، آنها را وقتی در تنگنا بودم، خرج می کردم و خودم به خودم فتوا می دادم که الاعمال به النیات و خدا لابد می داند من اگر روزی متمول شدم چه ها که نخواهم کرد، بعدا که دیدم این بار برایم سنگین تر می شود، بهتر دیدم، صدقاتم را که مبلغ آن نهایتا از پانصد تومان تجاوز نمی کند، بندازم صندوق صدقات که وجوهات آن می دانم مثل یخی که تا آن ور شهر برسد، چیزی از آن باقی نمانده، خیلی ناچیزش دست مستحقان می رسد؛ البته اگر چیزی از سیخ معتادان که حتی در روز روشن هم ابایی از درآوردن پول آنها ندارند، در امان بماند....
گفتم حضرت فاطمه یادم آمده بود که حدودا دوازده-سیزده ساله بودم و مادرم نذری سمنو داشت، آن موقع مطمئنا این وسایل پیشرفته که جوانه ها را بریزند و سریع له کنند، نبود، تازه مطمئنم اگر هم بود، از نظر مادرم تمام لطفش به این بود که زن ها جمع شوند و با هم آن را در هاون بکوبند. یادم می آید در مرحله نهایی  پخت سمنو قرار بود همه از آن مطبخ بیرون بیایند و سمنو را با آینه و گلاب و شانه تنها بگذارند؛ و عقیده بر این بود که حضرت فاطمه می آیند و شیرینی سمنو را داخلش می ریزند. من با آن ذهنیتِ انگشت دانه ای خود، در حالی که به خاطر اعتقادات و تلاشهایم خیلی هم خودم را لایق می دیدم، یک نامه به این مضمون به حضرت فاطمه نوشتم:

بانوی بزرگ وار:

من تصمیم دارم زندگی ام را وقف اسلام کنم. ولی خب، همچنان ایمانم ضعیف است. لطفا وقتی داخل این اتاق شدی، نشانه ای برای من بگذار تا من همیشه با یادآوری آن، ایمانم را حفظ کنم......

بعد برای تسهیل کار ایشان دایره ای کشیدم که در ادامه نامه ام به ایشان گفته بودم، حتی چنانچه نقطه ای هم داخل این دایره بگذارند، برای من کافی است...

بگذریم که من در این نوشته با سادگی کودکانه و در عین حال با زرنگی یک آدمِ نمی دانم بگویم چی، خواسته بودم از ایشان تضمین بگیرم، ولی بعدا که سراغ نوشته رفتم، هیچ نقطه ای آنجا ندیدم. ولی سعی کردم خودم را قانع کنم که لابد یک حکمتی بوده....

بعدا خواهرهایم به شوخی می گفتند، ما اگر می دانستیم، دزدکی می رفتیم و یک نقطه می گذاشتیم....

چند سال بعد من فهمیدم شیرینی سمنو به خاطر نشاسته خود گندم است. اما این قضیه را تعریف کردم برای یک منظور دیگر و آن اینکه باورم این است که من طول این سالها همچنان همان ایمانم را دارم، اما سعی ام این است که دیگر اساس باورهایم احمقانه و منبعث از یک سری فکر های منجمد نباشد. بارها در زندگی شخصی افرادی که می شناختم، دیده ام باورهای مذهبی مثل تیغ دو لبه ای عمل کرده که متاسفانه در غالب اوقات، جنبه هایی از آن مغفول مانده است. به نظرم خدا هم، باور و اعتقادی را دوست دارد که رنگ عقل و منطق داشته باشد...

حالا حضرت فاطمه را دوست دارم، به عنوان کسی که در ذهنم نماد یک انسان مقدس است، سمنو را دوست دارم، چون برکت خداست و به خاطر گره خوردن با نام این بانوی بزرگ، قابلیت این را دارد که خیلی از حس های زیبای انسان های حاجتمند را به سطح بیاورد. 

پی نوشت، این مطلب را هم اینجا با نام بانو فاطیما خواندم، جالب بود. ....خدا قسمت کند برویم پرتقال!


برچسب‌ها: سمنوپزان, جلال آل احمد, گندم, پرتقال
+ تاريخ سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:52 نويسنده فاطمه. الف |