|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
البته الان فکر می کنم که حالم کمی بهتر از قبل است. به یاد زمانی هایی می افتم که وقتم عزیزم را در خانه عاطل و باطل هدر می دادم. آدم بی هدف توی خانه، - توجه کنید تاکید می کنم، بی هدف، چون مهم هدف دار بودن است- مثل یک ذغال آتشینی می شود که فقط گند میزند به موکت لحظه ها.
یکم هم که هلاکویی گوش دادم، متوجه شدم باید کار را به عنوان یک فعالیت حیاتی برای سلامت روانی ام بپذیرم. حالا هر روز برای شنیدن صدای دوست داشتنی بچه ها و کلنجار رفتن با آنها لحظه شماری می کنم. من خودم هم می دانم، آدم بی مایه ای نیستم - البته شاید هیچ کسی کم مایه نیست- فقط مثل یک چوپان خوش قلبم که باید، فرهیخته شود. به قول خارجی ها تِرِین شود. اعصابش که ضعیف شده، مثل استخوان شکسته دستی جا انداخته شود. سابقا هم تدریس می کردم. ولی روحیه ام عین زهرمار بود، از حسادت عمیق به وضع مالی شاگردانم. باید آدم مفید باشد....
حتی جارو هم کارویژه خود را دارد. آدم که در برابر دیگران احساس بی مصرف بودن کرد، شرمنده خودش نیز خواهد شد. انگار دارم مثل یک پیرمرد چند تا جوان تازه به بلوغ رسیده را راهنمایی می کنم.... چه احمقانه، خدا را شکر که برای چشمی که می بیند، کلی نشانه و راهنما است.
نوشته را تمام می کنم، با خاطره باران سر شب آمیخته به بوی کباب کوبیده دنبه داری که خیابان را پر کرده بود، و خاطره زعفرانی و سماق دار و سنگگ چرب شده زیرش....
و البته بوی کودهای برخاسته از بلوار که بهار را نوید می داد!
زندگی خالی نیست،
سهراب است،
کباب است و
ریحان است....
آری تا زندگی هست،
زندگی باید کرد......