|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
اگر قرار بود، از گوشت تنم یک کوفته درست کنند، مطمئنم خوشمزه ترین کوفته عالم می شد. از بس که ورز آمده، البته همش نه با کار، بهتر است بگویم با بی برنامه گی.
یکی از برنامه های زندگی را باید جدی گرفت و بعد بقیه را مجبور کرد که آن را قبله قرار دهند، سیاست یک بام و دو هوا لااقل اینجا عقیم می ماند. فکر کردم این قدر چرا خسته شدم، در حالی که کارم خیلی هم سنگین نبوده، نتیجه گیری کردم، غیر از پراکنده کاری ها و سختگیری هایم در انجام مناسک معمول روز بدون اعمال ذره ای ابتکار، این خستگی ناشی از آن است که همش ته وجودم همچنان افراد درجه یک زندگی ام را در حال تماشای خودم می بینم و اصرار دارم آنها بیش از من به فکر من، به فکر خستگی هایم، احیانا آینده ام و الی اخر باشند. در کنار آنها دلایل بسیار مستدل و خانم بزرگی هستند که تکیه زده اند بر دیوار دلم و بی هیچ گفتگویی از نگاهشان پیداست که من هیچ دوست داشتنی نیستم و باید ال کنم و بل کنم و کلا شاخ غول را بشکنم تا احساس رضایت مندی از خودم داشته باشم. مثلا ماهی خدا تومن درآمد داشته باشم و کلا به همه علی الخصوص نزدیکانم، مثل نقل و نبات خرج کنم، دیکشنری آکسفورد را حفظ باشم و اصولا اشتباهی، از من در حال حاضر و در آینده دور نباید سر بزند، چه برسد به اینکه اشتباهات گذشته فراموش شوند، آنها باید دائم مثل دیوار نوشته های معترضان شب کار به من یادآوری شوند....
محصول این تفکر تشدید خستگی ناشی از کار است، قفل کردن و تضعیف قدرت خلاقیت. تصور کنید، چقدر توفیر است، میان این دیدگاه که آدم ته ته وجودش با خودش تعارف نداشته باشد و مثل مدیر کنترل همه اوضاع را در مسئولانه مثل یک آدم بالغ دست بگیرد یا این که مثل زنان غم باد گرفته و دل شکسته دنبال همدرد یا کشف شدن باشد....