|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
دوستان عزیز، من این نوشته را در حالی می نویسم که پای افزارهایم را همچنان به پا دارم و زره ام را همین چند لحظه پیش از رخت آویز روسری ها و مقنعه هایم آویزان کرده ام، حتی نخواستم چیزی بخورم، چون موضوع مهمی در میان بود: من از جنگ با واقعیت می آیم. قبلا شنیده بودم که نهایت این مبارزه، شکستی نابرابر است اما گوشم بدهکار نبود و صاف اینجا که نباید، سعی در ساختار شکنی داشتم. نه تنها نه آوردن های بقیه مرا دلسرد نکرد بلکه قهرمان درون، مرا با هیجانی شدید مصمم به نبرد کرد. از آنجایی که این هیجان ها سرو کله شان درست زمانی پیدا می شود که آدم باید یک سری کارهایی به رغم میل باطنی اش انجام دهد، من هم بی برو برگرد، آنها کارهایی را که دوست نداشتم و انجامشان در نهایت به نفعم بود، را تعطیل کردم و رفتم پی این هیجان و در واقع این جنگ.... وقت گذاشتم، به دفعات، واقعیت مرا عینهو یک مگس کوچک این ور و آنور کوبید تا در نهایت، خوشبختانه در اثر این ضربات مخم به کار افتاد و فهمیدم باید به واقعیت ها احترام گذاشت و آن را به رسمیت شناخت. یک سنگ سر راه می تواند ناخن های شما را بشکند، اما وقتی مشتهایتان از خشم خالی می شود و شروع به فکر می کنید، در این صورت مثل یک بچه سر به زیر برای رفتن به آن سوی جاده یا سنگ را دور می زنید یا از روی آن رد می شوید. ای بسا روی آن سنگ درحالی که نفسی تازه می کنید، یادگاری هم بنویسید. این جوری یعنی مثل یک آدم فرزانه به نتیجه رسیده اید که انکار فایده ای ندارد و فقط وقت شما را می گیرد.
من با مطلق اندیشی ام خیلی اذیت شدم، یکی از این نمونه سیاه و سفید فکر کردن هایم، همین قضیه بود که من اگر نیتم صاف باشد و این داستانها، کلیه متغیرهای بیرونی هم به حکم قانون من درآوردی ذهن من، مطابق میل من تغییر می کند، در حالی که واقعیت این طور کشکی و آبکی نیست. مثال عرض می کنم: من فکر می کردم، وقتیم مودبانه با یک راننده تاکسی برخورد کنم، او هم به خود اجازه نمی دهد که پشت چراغ تازه سبز شده، پول بی گوشه و پاره دستم بدهد یا اگر من اگر در کار آشنایی فضولی و کنجکاوی نشان ندهم، او هم به خیال خوش من متقابلا رفتار می کند و یک هو کلیت شخصیتش تغییر می کند و شبیه من می شود. در صورتی که این خبرها نیست. من پذیرفتم که توی این دنیای بزرگ نباید واقعیت ها را حذف کرد بلکه باید یاد گرفت چگونه با در نظر گرفتن آنها برنامه ریزی کرد..... حالا من یک جور هایی مرید واقعیت شده ام: آن موقع که در تلویزیون می بینم چگونه بوفالویی، بوفالوی دیگری را که همراه او در حال فرار از دست اجتماع گرگ های گشنه در زمستان بی امانی هستند، زمین می زند تا خود جان سالم بدر ببرد....
آن موقع که کودکانه فکر نمی کنم که لزوما مثلا افراد مذهبی آدمهایی با ایمان قوی هستند، فکر می کنید، چقدر بیمه هستم؟ این تفکر خطرناک مثل این می ماند که شما هرجا ببینید زمین تر است، استدلال کنید باران باریده.....
به هر تقدیر، واقعیت با همه داشته ها و نداشته هایش شده، عضوی از اعضای خانواده من...مثل یک پدر بزرگ. آدم کامل وجود ندارد و همین طور شرایط بی عیب و نقص، آدم باید یاد بگیرد حتی در خرابه هم از یک گوشه ای شروع کند، دستی که تکان داده نشود، کم کم خشک می شود، مثل بال یک پرنده.....
خوب، نوشتن آن چه در ذهنم می گذرد، با توجه به سخت گیری هایی که دارم، قدری سخت است، اما من تلاشم را می کنم....
پی نوشت: بعد از گرفتگی ظرف شویی که متوجه شدیم، کارشناس مربوطه در اوج انصاف و دلسوزی نزدیک به نیم متر لوله اضافه را تا شده در مجرای آب گذاشته و آن را درآوردیم و یکی نو جایش گذاشتیم، هر وقت که آب به راحتی در سه سوت از راه آب عبور می کند، احساس می کنم، گلوی خودم است که باز شده است.
پی نوشت بعدی: پناه می برم به خدا از رنده ای که بعد از رنده شدن پیاز در آن به حال خود رها شده و شستنش کار بس دشواری است.
و از ظرف آب میوه گیری که باز به همین سرنوشت دچار شده است....
از قول یک نفر: من تازگی ها متوجه شده ام تو از هر کسی زیاد تعریف کنی من باید برعکسش را تصور کنم! (تازه قدر صورت های خنده بلاگفا را می فهمم)