آمار پارادایم | شهریور ۱۳۹۶

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

دارم به انتهای تعطیلات نزدیک می شوم. نگرانی هایم همزاد من هستند، همیشه کار عقب مانده ای هست، کار مهمی که بهتر بود، من به جای پرداختن به خوشگذرانی اول آن را انجام بدهم. همیشه این سایه خوشی هایم را دنبال می کند...

هر جا پا می گذارم، آنها را می بینم که با شیطنت برایم دست تکان می دهند. به این جمعیت اضافه شده، روابط عاطفی زخمی بلاتکلیف که مثل سوسکی نیمه جان، چهار پایش به هواست و رنج می کشد، مثل یک آدم تصادف کرده که خون زیادی در حال بیرون رفتن از اوست.

اه این مطلب باید پابلیش شود، نمی دانم. فقط اینکه دوست دارم کلمات را از خشم یکی یکی گاز بگیرم. خشم گفتم یاد خشم هایم افتادم. باید به این خشم ها رسیدگی کرد. یک اقدام قاطعانه!

پی نوشت: یکی از دلخوشی ها و امیدواری های من، تماشای خودم از دور و شتافتنم برای کمک به کسی است که در حال مشاهده اش هستم.

+ تاريخ چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۶ساعت 1:1 نويسنده فاطمه. الف |

 حرف زدی 

حرف زدم،

از همدلی، هیچ خوشه ای زمین نیفتاد و 

خرمنی درست شد از مهربانی 

با این همه گندم، 

دیگر غم نان ندارم و خوشبختی 

همان روسری حریری از حرفهای توست

که من هر روز آن را با قداست تمام به سر می کنم. 

+ تاريخ جمعه هفدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 3:41 نويسنده فاطمه. الف |

مثل صبح زیبا هستم 

                                           و 

                                                             پرنده های آواز خوان، سنجاق های سر من هستند.

+ تاريخ پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 2:4 نويسنده فاطمه. الف |

خوانندگان عزیز، دوستان و همراهان مهربان، چنانچه علاقمند بودید، مطالب مرا در کانال تلگرامم دنبال کنید: به این آدرس:

 Paradigm

عنوان پست: از سهراب سپهری عزیز.

+ تاريخ جمعه دهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:0 نويسنده فاطمه. الف |

چقدر سالها گذشته، تا گوش های من توانسته اند لطف شنیدن صدای آواز یک جیرجیرک را درک کنند، منی که روزی در محاصره هزاران جیرجیرک بودم، و گوشم پر بود از صدای آنها؛ آنقدر که دیگر این صداها برای گوشهایم عادی شده بود.

آن موقع ها،  شبهای تابستان، فارغ از درس و مدرسه، بی قراری های روح من به اوج می رسید، غالب اوقات بسیار راضی از خود به خاطر روز کاری پر و پیمانی که پشت سر گذاشته بودم - چون این طوری بیشتر احساس بزرگ شدن می کردم- در حالی که ماه بر ایوان بزرگ مان می تابید و کلی ستاره درشت کنارش می درخشیدند و بیشتر اهالی خانه در خواب بودند، با کلی خرت و پرت روی زیلوی ایوان می آمدم و دورم را پر می کردم از کتابهایی که قسم می خورم تقریبا هیچ چیز آنها را نمی فهمیدم ولی به خاطر دور کردن حس معمولی بودن، مثل گربه ای که بچه هایش را با وسواس و دقت این ور آن ور می کشاند، من هم آنها را با خودم می بردم.

دور چراغی که بالای سرم آویزان بود، معمولا کلی شاپرک و پشه در حال طواف بودند. بعضی آنها هم دفعتا، سقوط می کردند و من با ظرافت و مهربانی (!) بعضی از آنها را لای کتابهایم بایگانی می کردم. لحظاتی که انگار عطر گل های باغچه به توان می رسید، با تمام قوا خود را عرضه می کردند و من آن موقع با آن سر پر از سودا، چقدر از خواب فراری بودم و دوست داشتم روزی بتوانم راهی کشف کنم که ساعات خوابم را به حداقل برسانم. 

حالا بعد از سالها، امشب که صدای جیرجیرکی را از نزدیک شنیده بودم، حس کردم این صدا، فرمان رستاخیزی بود بر تمام آن صدای های ضبط شده خاطراتم و عطرهای آرمیده در پستوهای ذهنم ...

باز یک نکته بزرگ را برای خودم امشب یادآوری کردم. برای من ایوان، یک تمثیل است که حالا هم اگر لذت هایی در زندگی ام هست، به تمامی نگاهشان کنم، تا روزی این حسرت را نداشته باشم که بی تفاوت از کنارشان گذشته ام. این نوشته را که می نوشتم یک هو یاد بنفشه خانم، همکارم افتادم که برعکس دیگر همکاران که از بچه های نوجوانشان شکایت داشتند، او از دوستی پایداری که بین خودش و دخترش بود، تعریف می کرد و می گفت: «دخترم را با لذت تماشا می کنم و سعی می کنم بهش در خانه پدری حسابی خوش بگذرد، چون می دانم، دیر یا زود، ازدواج خواهد کرد، این لحظات را غنیمت می دانم.»


برچسب‌ها: نغمه عود جیرجیرک
+ تاريخ پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 3:9 نويسنده فاطمه. الف |