جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
کاسه بستنی را در حالی به دست گرفته بود که انگار یکی از مهمترین دارایی های زندگی اش را در دست دارد، چهار اسکوپ از طعم های مختلف را جلوی خود داشت آنها را با لذت و رضایت تماشا کرد و بعد روی صندلی نشست به خوردن بستنی، کوچکترین قاشق کابینت اش را برداشته بود، با مراقبه بستنی را تکه تکه روی زبانش می گذاشت و اجازه می دادد طعم پسته، شیر، شکلات، توت فرنگی، نسکافه و خامه را با تمام وجود درک کند. در جایی خوانده بود، طبق تحقیقات، آدمها حین خوردن بستنی احساس خوشبختی می کنند. دنیای فانتزی دراندردشتی توی خیالش بود. به طول موج و فرکانس همان قدر باور داشت که به افسردگی اش.
و او وقتی بستنی می خورد، احساس می کرد روی ابرها راه می رود. شیرینی تجربه این اشتیاق کشف شده را مثل یک داشته مقدس و عزیز که لای ترمه ای گرانبها نگهداری شود، با تمام جزئیات از حفظ بود.
او اخبار را خیلی جدی می گرفت، به خصوص یافته های مقاله های علمی را؛ به ویژه اگر با اعداد و ارقام همراه بودند، با دهان باز و چشمهای گشاد در حالی که با ریشه های ناخن شصت پایش ور می رفت، گوش می داد و مثل یک آدم مسئول، خود را موظف می دید در هر جمعی که رسید این نکته را بازگو کند.
حالا که در روزنامه خوانده بود، بستنی خوردن به افراد حس خوشبختی می دهد، احساس رضایت خاطر بالایی داشت. او به دلایلی پیچیده، دریافت های ذهنی خودش را در صورتی به رسمیت می شناخت که کسی آنها را تایید کند. حتی وقتی یکی از استدلال هایش را از دهان یک راننده تاکسی بازنشسته از خودراضی می شنوید.
بستنی در حال آب شدن بود، و ترکیب رنگ های آن او را سر ذوق می آورد. روی زانوانش اما دعای نادعلی هم به چشم می خورد. فکر می کنید با دعا چکار می کرد؟ با هر قاشق چایخوری که تکه ای از بستنی را روی زبانش می گذاشت؛ این دعای عجیب را می خواند، یک بار عربی یک بار فارسی ...
باید می گشت می دید کسی در باب دعا کردن با طعم بستنی هم چیزی گفته است یا نه. اگر چنین بود حتما در مراسم دعاها بستنی خیرات می کرد. بستنی که لزوما بایستی با قاشق خورده می شد؛ کوچکترین قاشق دنیا و ساحت جان را اینگونه خنک می ساخت.