جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
همیشه آن دو را با هم می دیدم و یاد دوره ای از زندگی ام در من زنده می شد: یک آدم کاملا خودباخته و یک آدم زیادی به خود مطمئن. من این پکیج را کاملا می شناسم. صبح ها که برای دویدن در پارک می رفتم، دست یکی شان وسایل ورزشی بود و آن یکی می دوید. عصرها در فروشگاه محله باز پیدایشان می شد، نمی دانم چرا مدام جلوی راهم سبز می شدند؟ ولی می توانم حدس بزنم خریدهایشان چه بود و چه کسی خریدها را انتخاب می کرد... مثل ترازو بودند انگار یکی باید زیادی خودش را کم می کرد و آن یکی زیادی خودش را باد می کرد تا می شد کنار هم به تعادل برسند.
یک بار که بی خوابی به سرم زده بود، به پارک نزدیک خانه رفتم. باورتان نمی شود، باز آنها را آنجا دیدم. انگار بگو مگویشان بود. آنها آنقدر استاد مسلم لبخند تصنعی به لب بودند که اگر کسی مکرر آنها را نمی دید، قطعا پی به ساختگی بودن لبخندشان نمی برد. شمشادهایی که کنارشان درخت کوچکی قد کشیده بود یک جوری نیمکت مرا در پناه گرفته بودند که تقریبا در تیررس نگاه آنها نباشم. کنجکاوی عجیبی با وجودی که همیشه تظاهر به نداشتن آن می کردم نمی دانم چطور مرا بر آن داشت که بیشتر خودم را به شاخه ها بچسبانم و به مکالمه یا شاید هم جر و بحث آنها گوش کنم. شب هم با سکوت مثال زدنی اش به خدمتم آمده بود.
- من از این وضعیت خسته شدم.
- چه جالب من هم همین طور. احیانا فکر می کنی زندگی با کسی که دایم باید بترسی و بلرزی که خرابکاری و گندی بالا نیاورد، هی مثل بچه مراقبش باشی، کار آسانی است؟
- بترسی و بلرزی؟ تو؟ تو خودت می ترسانی و می لرزانی، من دایم باید مراقب باشم، آسه برم آسه بیام، دایم نگران باشم مبادا چیزی ناراحتت کند. باورم نمی شه... دست پیش رو می گیری که ...
- پس دست پیش رو می گیرم؟!! به به، چه زبان درازی داری. تقصیر من بود که توی خوابگاه دلم برات سوخت. حقش بود اونجا می موندی و به سرویس دهی هات ادامه می دادی... اصرارت کردم؟ یادت رفت خودت گفتی، از وضعیتت خسته شدی و خواهش کردی با من همخونه بشی؟ از روز اول هم من خودم برای لااقل خودم روشن بودم ولی تو معلوم نیست که چی توی اون ذهن صد لایه ای ات میگذره... گفتم می خوای خرج ها را بنویسیم، گفتی، آقا ما قبولت داریم، .... اصلا ولش کن، حالم از این جور بحث ها به هم می خوره. من کار و زندگی دارم، بیکار نیستم که هرچند وقت یه بار با نوسانات روحی جنابعالی بالا و پایین برم. من الان می روم وسایلم رو جمع می کنم و هرکی سی خودش.
سوپوری سطلهای آشغال پارک را خالی می کرد. گوشی ام را در آوردم و با قیافه ای جدی تظاهر کردم که دارم کار مهمی با گوشی ام انجام می دهم.
مثل اینکه آنها هم ترجیح دادن که سوپوره کارش را انجام بدهد و بعد ادامه گفتگویشان را دنبال کنند. آنچه می شنیدم صدای بالا کشیدن دماغ و گریه ای تلخ از سر سرخوردگی بود.
-فقط بگم، اگه مثل دفعات دیگه سریش بشی به پاهام بیفتی، گریه کنی چه می دونم غش کنی، واقعا دیگه طاقت ندارم و کاری خواهم کرد که برای همیشه پشیمون بشی...
خم شدم طوری که دیده نشوم، عکس العمل اون یکی را ببینم. اشک تمام پهنه صورتش را پر کرده بود. دستش را برد و خواست دست همخانه اش را بگیرد. معلوم بود حسابی ترسیده است. شریکش دستش را با عصبانیت پس زد: تو رو خدا دست از این بازی ها بر دار. من دیگه خسته شدم. من به گور پدرم خندیدم که دلم به حالت سوخت. اصلا دلم نسوخت از زرنگی گفتم بیای با من همخونه بشی. چون می دونستم ماشین داری. ولم کن. دیگه دست از سر کچل ما وردار. اصلا من اگه حالم خوب بود که دور و بر آدمهایی مثل تو نمی گشتم. اصلا تو خوب. تو خیلی فهمیده و با گذشت و با کمالات. من دیگه این آدم این قدر گل رو نمی خوام باید کی رو ببینم. بزار بریم پی بدبختی های خودمون. این جمله را که می گفت، صدای او هم می لرزید.
ایندفعه ماشین شهرداری داشت درخت های حاشیه بلوار را آب می داد، صدایشان را نمی توانستم بشنوم. اگر هم از جایم بلند می شدم، صد درصد آنها مرا می دیدند. کمی عصبانی در حالی که حالم گرفته شده بود منتظر ماندم. چه خروس بی محلی. فکر کنم یک ربع بیست دقیقه ای طول کشید. بله آنها را دیدم که بلند شدند و دارند می روند ... حیف شد، نمی دانستم گفتگوهایشان به کجا کشید ولی من در ذهنم می توانستم این گفتگو را تکمیل کنم. می دانید چرا چون من دقیقا شکل یکی از آنها بودم من هم در رابطه ای مشابه همین رابطه قبلا قرار داشتم، شاید هم همین علت علاقه مندی من به آنها بود.
من فقط بعد از چند ماه خسته از چنین بگو مگوهایی، با قاطعیت و خشم زیاد راهم را جدا کرده بودم و پرت شده بودم به آغوش کسالت بار زندگی خودم. به خیالم تمام مشکلات زندگی ام خلاصه می شد در همسرم. شاید بگویید همسر با هم خانه فرق می کند ولی در باور من، هیچ فرقی نمی کند، وقتی رابطه بین دو انسان عمیق شده باشد، فرقی نمی کند با سند باشد یا بی سند، بین دوتا زن و مرد باشد یا بین دو زن یا دو مرد. انسانها به هم وابسته می شوند. موافقم که برخی ها وضع روحی بهتر و زندگی بسامان تری دارند. ولی آدمهای نابسامان هم بدون اینکه ما بدانیم گاهی یک جورهایی چون جای منِ نابسامان ما را می گیرند، خواه ناخواه از ما آدم بهتری می سازند.
حالا که یکجورهایی پشیمان شده ام، می توانم بفهمم چقدر از وقتی او وارد زندگی ام شده بود، بیشتر موفق شده بودم خودم را بهتر از قبل اداره کنم. گفتم او دقیقا رل آن قسمتی از من را بازی می کرد که یک زمانی در درون خودم درگیرش بودم حالا انگار نمود و تجسم بیرونی یافته بود... اما از یک جایی به بعد، این فکر تماما در ذهنم می چرخید که این آدم را دیگر نمی توانم تحمل کنم. دیدن دست پا چلفتی هایش. آن دهان نیمه باز، آن چشمان بی حالت و ساده لوح بدجوری روی مخم بود. وقتی توی خانه راه می رفت، عین احمقها یا دستش به چیزی می گرفت، یا شانه اش به جایی می خورد و یا خلاصه کلا خرابکاری های رنگ و بارنگ می کرد. چقدر سخت بهم گذشت تا برسیم به جایی که دیگر جای وسیله ای در خانه گم نشود از بس که سربه هوا بود... خدای من الان با گفتنش هم عصبی می شوم. ولی خوب یک بار که عین همین مکالمه بین ما اتفاق افتاد من دیگر تصمیم بزرگم را گرفتم و به هر ضرب و زوری بود ازش جدا شدم...
می دانید حالا احساس می کنم، در الاکلنگ زندگی ام فقط در فرودم و تجربه زیبای اوج انگار برای همیشه از من گرفته شده. گاهی دلم برایش تنگ می شود و باورم این است که اگر کمی صبور بودم ما می توانستیم از هم چیزهای خوب بیشتری کشف کنیم. به خانه برگشتم و باز تا چراغ واحد آنها در مجتمع روبرو خاموش شود به آنها فکر کردم...