| جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار 
 | 
یک دانه از رو، سه دانه از زیر، یک دانه از رو، سه دانه از زیر: یاد گرفتم، تمام شد. این بافتنی!
خیلی جالب است، دیشب احساس کردم، مثل مسائل دیگر که دنبالشان را از روی شهامت یا دیوانگی تا ته می گیرم و می روم- آن میزان اطلاعاتی را که در موردمسائل روانشناختی برایم مفید بود، دریافت کرده ام و می توانم حالا کنارش بگذارم. خوشحال بگویم، من آدم عبور هستم. از باورها، سنت ها و هر چیز حتی با عظمت. دانسته ها را در مورد روان شناسی که مرا کفایت می کرد، فهمیدم. فهمیدم یک بحثی هست به نام ناخوداگاه و خوداگاه، فهمیدم، چطوری تا پنج سالگی قالب فکری آدمها ریخته می شود. فهمیدم ژن چیست، فهمیدم تکامل عقل چطوری رخ می دهد... فهمیدم چه طوری برخی استرسها و فشارها باعث می شود که آدمیزاد خود به خود خاموش شود و در حالت خاموشی زندگی کند. فیوز بپراند. فهمیدم که خشم های حبس شده چه به روز آدم می آورند؟ حسادت را پذیرفتم، و ذهن بیماری که زندگی خود را آهسته آهسته به سمت پرتگاه و نیستی برنامه ریزی می کند.....
بعد دیدم بیش از این نباید هم بزنم این مسائل را ....، البته تاکید میکنم اگر شرایطش باشد حتما سراغ یک روانپزشک خوب می روم، ولی تصمیم گرفتم، دیگر با همین مصالح حتی اندک، دیوارهای این عمارت را بالا ببرم. من به آدمهایی برخورده ام که از ترس حتی برخی کتابها را نمی خوانند، یا یک سری بحث ها را دنبال نمی کنند، چون می ترسند که به هم بریزند، جنبه اش را نداشته باشند و دچار تعارض شوند و نتوانند روی ریل زندگی باقی بمانند.... من قضاوتشان نمی کنم اما این را نمی پسندم، من ترجیح می دهم، بکن نکن آدم بیشتر زیر سر عقلش باشد تا احساساتش که مثل آفتاب و مهتاب اعتباری به آنها نیست. از این به بعد نه این که از مسائل روانشناختی اینجا نخواهم نوشت، بلکه بیشتر در زندگی روزمره ام، در زمینه های فکری قبلی و یا جدید به کند و کاو مشغول خواهم بود. این کار مثل این می ماند که شما بعد از کلی هر روز اسپاگتی خوردن – همین که به وزن مطلوب رسیدید- بیلچه را بردارید و با کنجکاوی و شور بروید سراغ یک گوشه از باغتان و کلم قمری هایی را که روزی در آن دفن کرده اید بیرون بکشید و با آن مثلا یک غذای قدیمی محلی بگذارید.
خوب زندگی سخت است، اما یک تضاد عجیبی در آن تو را به آن وابسته می کند، سیری بعد از گشنگی، خواب بعد از خستگی، پیروزی بعد از تلاش و .... یک مقاطعی آدم، احساس می کند که زندگی دارد او را برای یک مقطع دیگری از خود آماده می کند، از این قضیه گاهی مثل اسفنج می شوی که انگار اشکت حتی با یک آه کوچک آماده روانه شدن است. اما وقتی جلوی آینه می بینی، لباس های افکارت دیگر برایت کوچک شده اند و زیپشان بسته نمی شود، حس خوبی به تو دست می دهد.
زندگی مثل یک بستنی خوشمزه است، قبل از آب شدنش از آن لذت ببرید.( نوشته شده بر سر در یک بستنی فروشی)
عبور بايد كرد.
صداي باد ميآيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد.
مرا به كودكي شور آبها برساني.
و كفشهاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقههاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچههاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان بدهيد."
شعر: سهراب سپهری