|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
فیلم بی خود و بی جهت از آقای کاهانی را دیدم، ترجیح می دهم، موضوع فیلم را کلی نقل کنم تا لطف آن برای کسی که آن را ندیده محفوظ بماند، ترجیهم تنها این است که برخی برداشت هایم از آن را اینجا بنویسم که احساس کردم در تحلیل رفتارهای خودم می تواند مفید باشد:
بیشتر اتفاقات این فیلم در داخل یک آپارتمان یک خوابه می گذرد شخصیت های فیلم در بین اسباب و اثاثیه بسته بندی شده، در آمد و شد هستند، این وسایل قرار است تا عصر که مراسم عروسی است، چیده شوند، از طرفی تکلیف وسایل صاحب خانه یا مستاجر قبلی این خانه -که دوست و همکار تازه داماد است- هم که بار کامیون و دم خانه است، روشن نیست، این فضای پرتنش را هر کس با هیزم خودش و عصبیتی که دارد، به روش خود دامن می زند. حتی کودک که معمولا سمبل یک جور انرژی و سرزندگی است، اینجا نه تنها به تلطیف فضا کمک نمی کند، بلکه حتی آن را تشدید هم می کند با خرابکاری های گاه به گاهی که بار می آورد. کارها در هم گره خورده، زمان است که به شتاب در گذر است، بدون آنکه کاری انجام شود، این فشار خارجی در کنار استرس درونی هریک از افراد، در مجموع جوی ایجاد می کند که افراد همه در موضع پرخاش به هم قرار می گیرند، به هم می پرند و در نهایت هرچه پیش می رویم، انگار مرزهای رابطه آنها مثل لایه های پیاز یکی یکی در نوردیده می شود. در فضایی که قرار است این دوستان به هم کمک کنند، هر یک به قدری خسته و مضطرب و عصبی هستند که تازه هم را تخریب هم می کنند، و به هم حس بد می دهند، تا جایی که از زبان یکی از آنها می شنویم که دوست دارد یک عده بریزند سرش و کتکش بزنند.... مادر تازه عروس که بیش از دو بار او را نمی بینیم، باز همان تضاد را تداعی می کند، مادر هم این جا قرار نیست در نقشی که از او توقع می رود، ظاهر شود، او فقط یک خانم جلسه ای مذهبی است که حفظ شان و آبرویش پیش دیگر خانباجی ها برایش به مراتب مهمتر از ظاهر شدن در نقش مادری است که کمی از بار سنگین فضا بکاهد. هرچند در نهایت همین بار سنگین را این زن به ظاهر سختگیر و دیکتاتور مآب به زمین می گذارد. آنجا که به دخترش می گوید، او به ملاحظه آبروی خودش و اینکه قضایا را پیش بینی می کرده و کسی را دعوت نکرده و قرار نیست مهمانی، آن شب بیاید و وقتی تراول ها را دست دختر می گذارد که بابت تدارکات عروسی بپردازند و شام را هم به در و همسایه بدهند، من خودم به عنوان بیننده ای که درگیر نگرانی ها و اضطراب شخصیت ها شده، دوست دارم به دستان همین زن بوسه بزنم....
در کنار برداشت های مختلفم، نتیجه گیری کردم: آدم با اعصاب خرد و ذهنی ناآرام وقتی به مصاف دیگران به ویژه نزدیکان و دوستانش می رود، این کارش دست کمی از ظاهر شدن با سر و وضع ژولیده و حمام نرفته در پیش آنها ندارد. البته منظورم ایده ال گرایی نیست. ولی این کار به زعم من رفتاری به مراتب مسئولانه تر است....
پی نوشت۱: عنوان پست را هر چند وقت یک بار در بزرگراهی می ببنم و حسم این است که مخاطب خاص آن هستم. مدتها بود، در موردش می خواستم مطلب بنویسم که احساس کردم، شاید بشود، آن را یکی از پیام های این فیلم در نظر گرفت: کارهایتان را انجام دهید، پیش از آنکه انجامشان به اضطرار تبدیل شود...
پی نوشت ۲: بعد از نوشتن این مطلب به این گفتار زیبا از امام علی
برخوردم که یک جورهایی اسمش را می گذارم پدیده هم زمان.
بخشندگی، نگاهدارنده آبروست و آن کس که با رای خود احساس بی نیازی کند، به کام خطرها افتد.
شکیبایی، با مصیبت های شب و روز پیکار کند و
بی تابی، زمان را در نابودی انسان یاری دهد.