|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
بقا
ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب ِ من
وقتي مادری بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خدای نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چای بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم......
پی نوشت این شعر زیبا مرتبط با پست قبلم بود که یک هو یادم آمد و مثل یک اتفاق زیبا خواستم این جا ثبتش کنم.
پی نوشت دو: این شعر از حسین پناهی عزیز است که خواندن زندگی نامه اش خالی از لطف نیست.
از همان فروردین که تمام شد من منتظر فروردین بعدی بودم. یعنی همین الان هم فکر می کنم که امروز، فرداست که سر و کله عید پیدا شود! زمان برای من زود می گذرد. این صفحات کاهی روزها را هی ورق می زنم، تا به عکسی، فصلی یا پاراگرافی برسم که کل داستان را بفهمم و خلاص، کتاب را کنار بگذارم و سریع بروم سر کتاب بعدی. این روزها به درد تمام شدن می خوردند، چون بهانه زیاد است برای دست روی دست گذاشتن، از مسائل سیاسی بگیر تا اقتصادی و بعد مسائل تعیین کننده تر جایی در اندرون خود. الان عرق همین طور از روی کمرم شر شر می ریزد، کولر خراب است، اما من عادت دارم، خرابی اوضاع و شرایط را از خودم ببینم. این نوع دید عین کیمیاست، البته نه برای همه، اما برای کسی که دست به عمل می زند، چرا. من هم بالاخره دیر یا زود به همچو آدمی تبدیل می شوم، خودم می دانم مایه اش را دارم. یکم باید حوصله به خرج بدهم و هی این قرنیه را تراش بدهم. اما راستی چرا، چرا کتابها را گاهی از آخر می خواندم؟ مثلا کتابی دستم بود، نویسنده در بخشی از آن از شخصیت ها منفک می شد و می رفت سراغ حوادث جدی مثل مثلا حوادث سوریه، اصلا حال نداشتم و ضرورتی احساس نمی کردم که بخواهم به تحلیل های سیاسی یا توضیحات تاریخی آن گوش دهم، از بس که ذهنی خالی داشتم. می رفتم آخر کتاب، مثل یک بند باز از روی آن صفحات می پریدم. در صفحات نهایی شخصیت هایی که با آنها هم ذات پنداری کرده بودم، پیدایشان می کردم و تکلیفشان معلوم بود. در زندگی واقعی ام هم همین طور بودم. هر وقت به قسمت سخت زندگی می رسیدم یا فرار می کردم یا مریض می شدم و یا اینکه مثلا عید - هراتفاقی که قابلیت تسریع روزها را داشت - را ۶ ماه جلوتر می کشیدم. عید تمام می شد و باز یک نواختی، دوباره قسمت هایی که برای عبور از آن و ایجاد یک تغییر اساسی در زندگی ام باید ایستادگی می کردم، سرو کله شان پیدا می شد. چرا باید کسی با خودش این چنین رفتار کند؟ جز این که الگویی از یک زندگی صحیح را نداشته باشد. این ها را نوشتم نه این که خودم را محکوم کنم، من دارم خودم را آسیب شناسی می کنم، به قول اسدالله میرزا، جسم آدم در کارخانه ننه اش به عمل می آید اما روحش در کارخانه جهان... در کنار این تلاش هایم همچنان فراموش نمی شود كه زمين از لمس دمپایی های سفید من به وجد ميآيد، و باد مشتاق بازی با موهای من است. دارم روی قسمت های حوصله بر زندگی ام کار می کنم، با هزار شک و دریا دریا بی طاقتی، می دانید چه جوری، چون همسرم دورا دور حواسش به گام های لرزان من است و مراقب است که که من نیفتم...
پی نوشت: عنوان پست از شعر پیغام ماهی های سهراب سپهری است که در برابر زیبایی آن، مقاومت بی فایده است و ناچارم آن را اینجا بیاورم:
رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد ، عكس تنهايي خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهيان مي گفتند: « هيچ تقصير درختان نيست.»
ظهر دم كرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد ، آمد او را به هوا برد كه برد.
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولي آن نور درشت ،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او ، پشت چين هاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي ، همت كن
و بگو ماهي ها ، حوضشان بي آب است.
باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم.