|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
شب که می آید و می کوبد پشت ِ در را ،
به خودم می گویم :
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان ...
و به انبار کتان ِ فقر کبریتی خواهم زد ،
تا همه نارفیقان ِ من و تو بگویند :
"فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پیروزی خواهم بود
و همه مردم ، با فداکاری ِ یک بوتیمار ،
کار و نان خود را در دریا می ریزند
تا که جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز ِ شهر آذین بندند
و به دور ِ نامم مشعل ها بیفروزند
و بگویند :
"خسرو" از خود ِ ماست
پیروزی او در بستِ بهروزی ِ ماست ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خواهم گفت :
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل ِ غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلبِ پر مهر ِ مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم ...
شب که می آید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلکِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت :
- گریه کار ِ ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر ،
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد ِ بلند
عاقبت دیدید ما ، ما صاحبِ خورشید شدیم ...
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کَز سر مهر به خورشید دهی ...
*
و منم شاد از این پیروزی
به "حمیده" روسری خواهم داد
تا که از باد ِ جدایی نَهَراسد
و نگوید چه هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم ...
*
شب که می آید و می کوبد پشتِ در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شبِ یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان ...
شاعر: خسرو گلسرخی
پی نوشت: همین طور مثل کارگران سر میدان، ذهنم درگیر از چند موضوع بود و دهانم باز، به طور اتفاقی به این شعر برخوردم و اصلا چیزی را که قصد نوشتنش را داشتم، به کل از سرم رفت، راستی یک شاعر یا یک هنرمند از کدام زاویه ناپیدا به روزها و شب ها نگاه می کند و این گونه جادو می کند!
عکس صورتم افتاده بود در تابه کوچک تفلونی که هیچ مراقبش نبودم و خیلی زود به ظرف دم دستی ام تبدیل شد. کل سرم زیر پتو بود، فکر کردم چقدر خوب است گاهی این کار را انجام بدهم، حالت عارفی را داشتم که یک گوشه خلوتی برای تمرکز پیدا کرده، سعی می کردم بخارات داغ آغشته به عطر اکالیپتوس را با تمام وجود استنشاق کنم. بعد از کلی قرقره آب نمک این دومین امیدم بود که بتوانم از دست سرما خوردگی فرار کنم خوب در نهایت من مریض شدم و حسابی حالم گرفته شد. چون کلی کار برای آخر هفته گذاشته بودم که به هیچ کدام نرسیدم. نکته اخلاقی این اتفاق برای من این بود: "خودتان را دوست داشته باشید"
باید با خودم مثل یک شاهزاده رفتار کنم. از من به شما نصیحت، فرار کنید از کسی که خودش را دوست ندارد، البته من خوب خیلی تغییر کرده ام ولی انسان موجودی است که انگار سقف ندارد و همیشه می تواند، یک گام به جلو بردارد. من فکر می کنم، طبقات بهشت یا جهنم یک جور تمثیل از این قضیه باشد. این که انسان همیشه جا برای رشد دارد.
در بستر بیماری به قول سهراب حجم گل برای من چند برابر شده بود: مثل یک آدم متنبه به شدت خدا را شکر می کردم، می دانم این ها یک جور افسردگی است -پر داختن به گذشته- اما من در طول استراحتم به خیلی ها فکر کردم : به دوست و همکلاسی ام که همین پارسال در کمال ناباوری فوت کرد، بعد از ماهها بیماری سخت، به پدرم فکر کردم که در بستر درد سیمایش چقدر سفید شده بود و وقتی درد امانش را می برید و ما دورش می کردیم آرام بایاتی می خواند، اصلی و کرم... به آبای عزیز فکر کردم که همیشه از شدت غرور دعا می کرد، خدایا دوست ندارد در بستر بیماری بمیرد و کسی کارهایش را انجام دهد، فکر کردم، با خودم گفتم چقدر درگیر گرفتاری های خودم بودم آن موقع، کاش یک ماه مرخصی می گرفتم و می رفتم خودم پرستاری اش را می کردم....
پی نوشت: گفتم افسردگی به این خاطر که به فرموده دکتر هلاکویی، ما باید واقعیت ها را بپذیریم. یکی از این واقعیت ها این است که ما اساسا نمی توانیم به گذشته برگردیم. تازه وقتی ما زیاد در گذشته گیریم، یعنی زمان حالمان، خالی و بدون چالش است. ما باید آنقدر زمان حالمان را پر از کارهای خوب کنیم که فرصتی برای پرداختن به گذشته نداشته باشیم. حتی گذشته های خوب که باز وقت ما را می گیرد، چه برسد به اتفاقات بد گذشته!
...دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین، می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.۱
سهراب سپهری
در موقعیت هایی قرار می گیرم که می فهمم، هیچ تلاشی گم نمی شود. چه تلاش برای بهتر کردن زندگی، چه ویران کردن آن. چه تلاش و اقدام خودآگاه، چه نا خوداگاه، کم کم مثل بچه آدمیزاد که یکهو می بینی قد کشیده، آن تصویر، آن عملکرد مثل یک نقش خودش را پهن می کند، روی زندگیت. آدم وقتی این اصل را بداند کوچکترین تلاشش را ارج می نهد. روی کتاب های آموزش زبان های خارجی می نویسند، روزی ۱۰ دقیقه، این یعنی پیوستگی، هرچند به نظر آهسته باشد......
خوب برسیم به برف اندکی که صبح بارید، تا به امروز پاییز و متعاقب آن سرما را اینقدر زنده لمس نکرده ام. در سرمای هوا، گرمای خانه بیشتر احساس می شود. چیزی که این مدت من دستگیرم شده این است که آنچه در زندگی افراد تعیین کننده است، اصلا پول نیست، بلکه فکر آدمهاست. کم کم می پذیرم که مهمترین نکته در زندگی یاد گرفتن نحوه لذت بردن از آن است...
دیروز یک مطلبی می خواندم در مورد اهدای عضو و این داستان ها. فکر کردم، چقدر سلامتی نعمت بزرگی است. من این حرف را سطحی بارها قبلا خیلی تکرار کرده ام، ولی حالا از گذر سن است یا تجربه واقعا به آن ایمان دارم. دعا کردم امشب کیفیت زندگی همه ما بهتر شود.
پی نوشت، مدتها قبل در کتاب پیشگویی های آسمانی مطلبی خواندم در مورد راه افزایش سالم انرژی و آن این بود: ستایش زیبایی. یعنی کسی که بیشترین هنر دیدن زیبایی ها را دارد و آن را در خود پرورده است، ذخیره انرژی بالایی پیدا می کند. در همین رابطه به این مقاله از یافته های پروفسور سمیعی برخوردم که خیلی جالب بود، بخش هایی از آن را اینجا می آورم، دکتر «مجید سمیعی» جراح برجسته ایرانی که جایزه امسال «حلقه لایبنیتس» به وی اهدا شد، کسی است که قصد دارد صد جراح جوان آفریقایی را با هزینه شخصی خودش به آلمان آورده و آموزش دهد تا آنها پزشکان دیگری را برای نجات بیماران قاره آفریقا آموزش دهند:
احساسات زیبایتان را به زبان آورید
باز هم باران بارید، چه بارانی! از روشنای تیر برق کوچه می شد فهمید که چه شدتی دارد. آنقدر هیجان زده شدم که دعاهایم یادم رفت. من در دعا کردن هم وسواس دارم، به همین خاطر کلی دعا می کنم. پیرو این باور کذایی که اگر اسم کسی به ذهنم خطور کرده، لابد التماس دعا دارد، بهتر است برایش دعا کنم و همین طور دستم بند می شود. فاتحه های شب پنج شنبه که بی خیال، مرده ها همچون گدایان سمج، مثل آن کارتون قدیمی "واتو واتو" در ذهنم ردیف می شوند، به همین خاطر از درجه اولها شروع می کنم بقیه را کلی می گویم...
بله صحبت از باران بی خبری
بود که خیلی خوشحالم کرد، البته فکر می کنم، عمق خوشحالی من بیشتر به خاطر این
تلاش آگاهانه ای است که جدیداً شروع کرده ام: اینکه با خودم روراست باشم و در مقام
عمل واقعا از کسی هیچ توقعی نداشته باشم. ببینید، توقع به نظر من حتی از خدا، هم
باعث می شود، تهش آدم کل عزمش را جزم نکند. فکر نمی کردم، خودم آدم متوقعی باشم،
ولی متوجه شدم، شاید دایره توقعات من به مرور کوچک و کوچکتر شده ولی هنوز هرچند
انگشت شمار کسانی داخل آن هستند، از جمله مک آرتور
. با تحلیل های علمی جدیدی که در
این خصوص شنیدم، فهمیدم که باید سعی ام این باشد که کلا این دایره را ببندم. توقع
و انتظار از دیگران، به دنبال خودش خشم می آورد و خشم کم یا زیادش دیر یا زود مثل
سرب می خوابد در رگ های عزیزتان، ظرفیت ریه های لذت بردنتان را در بهترین حالت کم
می کند و در بدترین حالت، شما را به خاک سیاه می نشاند. شبانه روز در ذهن شما
افرادی تردد می کنند، که از آنها طلب دارید و آنها نه تنها عین خیالشان نیست بدهی
شان را تسویه کنند، بلکه گاهی آن را انکار هم می کنند. البته قضیه خیلی هم تلخ
نیست، واقعیت این است که حتی نزدیک ترین فرد هم به آدم، عین خود آدم فکر نمی کند و
مثلا فلان خوبی را ممکن است به روش خودش تلافی کند. خلاصه این که، این طرز فکر یک
استراتژی زیبا، معقول و آگاهانه است در راستای جهت گیری به سمت خودتان و رسیدن به
یک جور انسجام فکری.
پی نوشت: سر هر دو باری که تاکسی دور میدان می پیچید، چشمانم را بستم، تا خورشید صورتم را ببوسد.
پی نوشت بعدی: عنوان پست از ترانه های زیبای عارف است که جزو کسانی است که دوست داشتم عمر حضرت نوح را داشتند، چون صدایش از نظر من فوق العاده است و هیچ غباری از پس سالیان روی آن به چشم نمی خورد.
گل گلخونه من یکی یکدونه من
چراغ خونه من اومدم باز اومدم باز
نمی خوام گریه کنم واسه مرگ غنچه ها
تو به من هدیه بکن پر پرواز پر پرواز
خسته دل داری می خواد از شما یاری می خواد
توی قحطی بهار دل پرستاری می خواد
به من غم زده ی دل مرده
دوباره درس محبت بدهید
منه افسرده ی نا امیدو
دوباره به خنده عادت بدهید
خسته دل داری می خواد از شما یاری می خواد
توی قحطی بهار دل پرستاری می خواد
گل گلخونه من یکی یکدونه من
چراغ خونه من اومدم باز اومدم باز
نمی خوام گریه کنم واسه مرگ غنچه ها
تو به من هدیه بکن پر پرواز پر پرواز
پر پرواز پر پرواز
به من غم زده ی دل مرده
دوباره درس محبت بدهید
منه افسرده ی نا امیدو
دوباره به خنده عادت بدهید
خسته دل داری می خواد از شما یاری می خواد
توی قحطی بهار دل پرستاری می خواد
پر پرواز پر پرواز
پر پرواز پر پرواز
http://s3.picofile.com/file/7373661933/AREF_gol_e_golkhuneh.mp3.html
یک ضرب دارد، باران می بارد، یک ضرب. آدم این جسم گاهی کرخت از فشارهای بی مورد درونی و بیرونی را بهتر است زیر باران رها کند تا بلکه مثل طبیعت یک بارقه هایی در وجودش برای روزهای نیامده متولد شوند. ...
در روزهای بارانی منتظرم از من بپرسند، چرا پس بدون چتر؟ و من به دروغ بگویم: من اهل چتر نیستم.
بعد باز در ادامه بگویم قبلا ۶-۵ تا چتر اینجا و آنجا جا گذاشته ام، ولی دروغ محض است، یا لااقل یکی از دلایل چتر برنداشتنم این موضوعات است. امروز همراه باران چند تا برف شل و ول هم بارید. این ها قطراتی بودند که بین باران شدن و برف شدن هنوز به نتیجه نرسیده بودند و حکایت حال برخی روزهای من بودند. ....فکر کردم چقدر خوب است که برف به رنگ سپید است......
اخیراً از جمله مواردی که نظر مرا جلب کرده، بحث تحقیر خودآگاه و ناخوداگاهی است که در روابط پیش می آید. جالب ترین قسمت آن تحقیر از طریق ارائه نصیحت و راهنمایی است در پوشش آبرومندانه دلسوزی و مهربانی. در این وضعیت شما انسان برجسته و دانایی هستید که از بالا به طرف مقابل نگاه می کنید و در کمال سخاوت به او راهنمایی ارائه می کنید. با این کار به احمق بودن طرف مقابل صحه می گذارید، دانسته و ندانسته. بستگی به نوع شخصیت طرف، این نصیحت یا کمانه می کند به خودتان بر می گردد. یا مثل پتک بر سر اعتماد بنفس فرد مزبور فرود می آید. در حالت سوم هم که فرد فوق الذکر اصلا در باغ نیست و حالش خراب تر از این حرف هاست، و زیاد طوری اش نمی شود.
به هر صورت من این نکته را که فهمیده ام، خیلی خوشحالم. هرچند اِعمال آن برای آدمی با ویژگی من که تصور می کند باید مادر همه باشد، سخت است، ولی خوب به هر حال خیلی در داشتن روابط بی اصطکاک و سازنده کمک می کند. البته واضح است که نفس راهنمایی دادن بد نیست، اما به شرطی که تاکید می کنم، خود فرد بخواهد. این کار مثل این می ماند که طرف به نقطه ای رسیده که احساس ضرورت و نیاز به آن قضیه می کند و تازه شما را قبول دارد. بنابراین مثلا از آن نکته هم استفاده مفید می برد....
یکی از دعاهای من این است که جلوی این وسوسه بزرگ - فضل فروشی- به ویژه در رابطه با نزدیکان و عزیزانم
تاب بیاورم. دوست دارم طرفین از رابطه لذت ببرند و این رابطه اگر به پیوند آنها با خودشان و توانایی هایشان کمک نمی کند، لااقل به آن آسیب نرساند. به گمانم مسئولیت و تعهد در رابطه یعنی همین.
پی نوشت: فکر کردم، چقدر خوب است بعضی ها یک کانال تلوزیونی راه می اندازند، مثلا در مورد موضوعات مورد علاقه شان. بعد هر کس در هر گوشه جهان با یک کنترل، خودش انتخاب می کند، برنامه آن فرد را نگاه کند یا نه؟ این عین احترام به دمکراسی، فردیت آدمهاست....
انگار گاهی فکر می کنم، حافظه دراز مدت ندارم. یک باور غلطی مثل یک جاسوس حرفه ای بایگانی ذهنم را در مورد اتفاقات و افراد، نابود می کند. به هیچ وجه منظورم این باور سطحی نیست که باید کینه از افراد به دل گرفت و آن را فراموش نکرد، نه...
بلکه منظورم در نظر گرفتن سوابق فکری و عاطفی آدمهاست. یک جور واقع بینی که باعث می شود آدم به بیراهه نرود و این میان خودش و دیگران را به زحمت نیندازد. کسانی مثل من، فکر می کنم، احساس برایشان خیلی مهم است و در بیشتر موارد آن را مبنا قرار می دهند که البته اشتباه است. یک حس شخصی و گذرا که لزوما با آنچه در جریان است، مطابقت ندارد ولی گاهی آدم اصرار دارد که حسش را در موضوعات و مسائل مختلف برجسته کندو به جای عقل مبنای رفتارش قرار دهد.
بعد از مدتها، دیشب سر درد داشتم و چشم درد اجازه نمی داد خوابم ببرد. دلیلش یک موضوع عصبی بود که از سختگیری من نشات می گرفت. از ژلوفن هایی که دور از چشم مک آرتور -که بارها لطمات آنها را برای بدن به ویژه به کلیه برایم تشریح کرده -هم دستم کوتاه بود، همه را تمام کرده بودم. (البته من بسیار به ندرت از آنها هم استفاده می کنم) .
خلاصه صبح با یک سری درمان های شخصی، دردم کم شد. فکر کردم که باید برای آرامش روحم هم، همینطور رفتار کنم و خودم را توانمند تر از این حرفها ببینم و مثل یک سرخ پوست به قضیه نگاه کنم. یک سرخ پوست کلید قضیه را همواره در درون خود جستجو می کند. ضمناً به خودم گفتم، ای نامرد که باز دیروز در حالی عصبانی شدی که سر درد نداشتن برایت عادی شده بود و به قولی پرونده سردردهایت در ذهنت با بی مسئولی معدوم شده بود.... تحلیل کردم، سردردم مال کم خوابی بود و البته اینکه رفتم سر عابر کارت و دیدم همچنان چیزی به حساب واریز نشده بود.
الان حس خیلی خوبی دارم و دوست داشتم مثل چند سال پیش با مک آرتور
دم دریا بودم و همین طور خودم را مثل کاه دست موج ها رها می کردم. جیغی را که از خوشحالی آن موقع به خاطر هجوم غیر منتظره موج ها از ته قلب کشیدم، هیچ وقت یادم نمی رود. اجازه دادم، خیلی راحت تعادلم از بین برود. چقدر دنیا زیباست، واقعاً.
پی نوشت: زین پس به پولهای نویی که دستتان می رسد، با احترام و توجه بیشتر نگاه کنید. یک وقت آنها پولهای شق و رق و ارزشمندی است که شاید کسی به وقت اضطرار مجبور شده آنها را از لای قرآن بردارد و خرج کند.
پی نوشت بعدی: عنوان پست، اسم کارتونی است که خیلی وقت پیش دیدم.
دیشب عجله داشتم، اصلا حواسم نبود، اسم سراینده شعر زیر را بنویسم: آقای عزرا پاند (۱۹۷۲-۱۸۸۵)
در مورد او و ویژگی های آثارش توضیحات بیشتری بود، اما من ترجیح دادم به این یک جمله اکتفا کنم، که احساس کردم، مخاطب خاص آن هستم:
شعار پاند این بود: بپرهیزید از انتزاعات...
الان که اینجا نشسته ام، دلم انواع دسرها و نوشیدنی های عالم را می خواهد. بله من تضمین نمی دهم، در برابر این قبیل چیزها، تسلیم هوس هایم نشوم، این بزرگترین نقطه ضعف من است. اگر من مسئول رده بندی سنی برنامه ها ی تلوزیون بودم، افرادی مثل خودم را در نظر می گرفتم و در کانال هایی مثل" می شف" حتما درج عنوان ۱۸+ را الزامی می کردم. با این همه به بیراهه نروید، غیر از دوران معصوم کودکی، من در این مورد بسیار خوددار عمل کرده ام و تا به این لحظه مثل یک مومن واقعی به شرافتم پایبند بوده ام و حتی در میهمانی ها هم سخت گیر رفتار کرده و خیلی کم خوری کرده ام. البته من دوست دارم همه چیز را گره بزنم به مکاتب روانشناسی با مایه سواد اندکم، اینکه انسان در کودکی مقاطع مختلف را می بایست پشت سر بگذارد. به دلایل مختلف ممکن است این گذار اتفاق نیفتد و کودک در یکی از آنها تثبیت شود، مثلا تثبیت در مرحله دهانی. در این حالت ما با فردی روبرو هستیم که زیاد اهل حرف زدن و خوردن است و قابلیت بیشتری برای سیگار کشیدن دارد....
خوب بگذریم، یک شعر انتخاب کرده ام از کتاب " از شکسپیر تا
الیوت" که دوست دارم اینجا بیاورم. مناسبتش بر می گردد به خسته گی عصرگاهی ام که
یکم عصبی شدنم، سر موضوعی، آن را به توان ده رساند. ولی من مثل یک قهرمان به جز یک
ربع تسلیم آن نشدم و خیلی زود آن را در گرمای آغوش مک آرتور
فراموش کردم:
در پارک
چون کلاف باز ابریشمین که باد
آن را در حاشیه دیوار در وزش آورد،
زن در کنار نرده باغ های کنزنگتون می خرامد
و از نوعی کم خونی عاطفی
نرم نرمک می میرد
در آن دور و بر همه جا
ازدحام بچه های
چرک و زمخت و سگ جانٍ تهیدستان است.
اینان میراث خواران زمین اند.
در این زن پایان زایندگی است.
ملال او لطیف و افراطی است.
میل دارد کسی با او سخن گوید
تقریباً می ترسد که مبادا من
این بی نزاکتی را مرتکب شوم.
ترجمه این شعر، از آقای سعید سعید پور است که آدم باسوادی بود.
در انتها این مطلب را هم با عنوان فلج ذهنی از آرشیو وبلاگ می گذارم که بنده خدایی آن را سرچ زده و به وبلاگ من رسیده بودم. آن موضوع یک جورهایی با موضوع این پست قرابت داشت و بهتر دیدم، دوباره آن را بیاورم:
http://new-paradigm.blogfa.com/post-500.aspx
باز باران می بارد. الان دوست داشتم با تجهیزات کامل بالای یک کوه بودم. روی تخته سنگی و بستنی می خوردم و با صدای بلند آهنگ گوش می دادم. البته خاطرم از بابت همه جم بود: مثلا مک آرتور توی یک غاری که در دیدم باشد، داشت ایمیل هایش را چک می کرد و هی می گفت: سرما می خوری ها. مادرم، خواهران، برادران و دوستان و کلا کسانی که می شناختم هم حالشان خوب بود. می دانستم یه گوشه ای آنها هم از زندگی لذت می برند....
نکته قوت قضیه اینجاست که من پذیرفته ام که غالبا نگرانم. ذهنم مثل یک سرباز وفادار بالاخره موضوعی برای نگرانی پیدا می کند. این وضع حکایت از یک ذهنی دارد که مثلا می باید به کلی آن را فرمت کرد. حالا خودم یک سری مهندسی هایی رویش می کنم، با یک سری از ترس هایم مواجه می شوم، تا ببینیم کی یارانه ها واریز می شود تا بروم و مثلا دیگر اقدامات لازم را هم بکنم.
تا پیش از پذیرفتن آنچه از گذشته بر ذهن و روح و روان رفته، آدم مثل عروسی می ماند که بهش می گویی برقص، با حاضر جوابی، پاسخ می دهد: آخه زمین کج است.... مثلا، هفته پیش من پی بردم، این کار نیست که آدم را خسته می کند، بلکه ذهنیت و تفکرات غلط است که آدم را کرخت می کند. اینکه کاری را که می کنید دوست نداشته باشید یا به اندازه کافی برای انجام آن توجیه نشده باشید.... در کشورهای پیشرفته به کار (فرق نمی کند از هر نوعش- بیرون یا داخل خانه) به عنوان وسیله ای برای رسیدن به انسجام فکری نگاه می شود. یعنی صرفه نظر از فواید جسمانی آن این گونه تلقی می شود که ساختار ذهن آدم به طوری است که با انجام کار هدفمند، به سطحی از احساس مفید بودن می رسد که تاثیر مثبت آن سایه اش به دیگر قسمت های زندگی اش می افتد. بنابراین حتی کسانی که نیاز مالی ندارند، در موسسات خیریه به طور داوطلبانه مشغول خدمت می شوند و یا در منزل اقدام به نوآوری هایی در امور روزمره خود می زنند....
پی نوشت: لاست اند کانفیوز، شرح حال کودکان وسطی در خانواده است. انگار آنها مدار احساس خوشبختی را ندارند و حتی وقتی اوضاع روبراه است، ناخودآگاه کاری می کنند تا این آرامش ترسناک، دستخوش تغییر شود. ....
عصر باران می بارید، روی هزاران برگی که دست درخت را با شجاعت و تردید رها کرده و عازم سفر شده بودند. شیشه ماشین را دادم پایین، تا باران تو بیاید. هوا به شدت آلوده بود، مثل این بود توی یک موتورخانه سر باز نشسته باشی و از تماشای باران لذت ببری. امروز سومین روز اضطرار آلودگی هواست، بله مردم کارها و دغدغه های مهمتری از آلودگی هوا دارند، آنها هر روز، در حالی که ته گلویشان می سوزد و آب دماغ و اشک شان را می گیرند، دنبال گرفتاری های خود می روند....
متاسفم بگویم، من اگر ماشین داشتم، حتما جزو آن شهروندان تکفیر شده ای بودم که با وسیله های نقلیه خود، تک سرنشین راه می افتادند توی دل شهر، در حالی که بی هیچ وجدان دردی مثلا سیاوش قمیشی گوش می دادند،
! ببینید، تمدن و .... باید در خون آدم باشد. فکر می کنم خون ماها، اگر کمی هم روزی یک چنین چیزهایی در آن پیدا می شد، طی نسل ها از آن تهی شده. حالا ما مثل برخی سوسک های جان سخت در برابر حشره کش، اندک اندک داریم خودمان را با چیزهای غیر طبیعی وفق می دهیم. مثلا همین آلودگی از هر نوعش. من خودم یکی از دلایل استفاده نکردنم از مترو، علی رغم ارزان بودن آن، مسائل ریز و درشتی است که مردم فهیم آنجا رقم می زنند. مثلا شوخی با دکمه پله های برقی، یا .... بگذریم...
در هفته ای که گذشت، اتفاقات خوبی هم افتاد که دوباره می یام و اینجا از آنها می گویم....
پی نوشت: این نوشته را با بوی اسفند بخوانید که کل خانه را پر کرده، اینجوری یکم هوا ضدعفونی می شود.
یک دانه از رو، سه دانه از زیر، یک دانه از رو، سه دانه از زیر: یاد گرفتم، تمام شد. این بافتنی!
خیلی جالب است، دیشب احساس کردم، مثل مسائل دیگر که دنبالشان را از روی شهامت یا دیوانگی تا ته می گیرم و می روم- آن میزان اطلاعاتی را که در موردمسائل روانشناختی برایم مفید بود، دریافت کرده ام و می توانم حالا کنارش بگذارم. خوشحال بگویم، من آدم عبور هستم. از باورها، سنت ها و هر چیز حتی با عظمت. دانسته ها را در مورد روان شناسی که مرا کفایت می کرد، فهمیدم. فهمیدم یک بحثی هست به نام ناخوداگاه و خوداگاه، فهمیدم، چطوری تا پنج سالگی قالب فکری آدمها ریخته می شود. فهمیدم ژن چیست، فهمیدم تکامل عقل چطوری رخ می دهد... فهمیدم چه طوری برخی استرسها و فشارها باعث می شود که آدمیزاد خود به خود خاموش شود و در حالت خاموشی زندگی کند. فیوز بپراند. فهمیدم که خشم های حبس شده چه به روز آدم می آورند؟ حسادت را پذیرفتم، و ذهن بیماری که زندگی خود را آهسته آهسته به سمت پرتگاه و نیستی برنامه ریزی می کند.....
بعد دیدم بیش از این نباید هم بزنم این مسائل را ....، البته تاکید میکنم اگر شرایطش باشد حتما سراغ یک روانپزشک خوب می روم، ولی تصمیم گرفتم، دیگر با همین مصالح حتی اندک، دیوارهای این عمارت را بالا ببرم. من به آدمهایی برخورده ام که از ترس حتی برخی کتابها را نمی خوانند، یا یک سری بحث ها را دنبال نمی کنند، چون می ترسند که به هم بریزند، جنبه اش را نداشته باشند و دچار تعارض شوند و نتوانند روی ریل زندگی باقی بمانند.... من قضاوتشان نمی کنم اما این را نمی پسندم، من ترجیح می دهم، بکن نکن آدم بیشتر زیر سر عقلش باشد تا احساساتش که مثل آفتاب و مهتاب اعتباری به آنها نیست. از این به بعد نه این که از مسائل روانشناختی اینجا نخواهم نوشت، بلکه بیشتر در زندگی روزمره ام، در زمینه های فکری قبلی و یا جدید به کند و کاو مشغول خواهم بود. این کار مثل این می ماند که شما بعد از کلی هر روز اسپاگتی خوردن – همین که به وزن مطلوب رسیدید- بیلچه را بردارید و با کنجکاوی و شور بروید سراغ یک گوشه از باغتان و کلم قمری هایی را که روزی در آن دفن کرده اید بیرون بکشید و با آن مثلا یک غذای قدیمی محلی بگذارید.
خوب زندگی سخت است، اما یک تضاد عجیبی در آن تو را به آن وابسته می کند، سیری بعد از گشنگی، خواب بعد از خستگی، پیروزی بعد از تلاش و .... یک مقاطعی آدم، احساس می کند که زندگی دارد او را برای یک مقطع دیگری از خود آماده می کند، از این قضیه گاهی مثل اسفنج می شوی که انگار اشکت حتی با یک آه کوچک آماده روانه شدن است. اما وقتی جلوی آینه می بینی، لباس های افکارت دیگر برایت کوچک شده اند و زیپشان بسته نمی شود، حس خوبی به تو دست می دهد.
زندگی مثل یک بستنی خوشمزه است، قبل از آب شدنش از آن لذت ببرید.( نوشته شده بر سر در یک بستنی فروشی)
عبور بايد كرد.
صداي باد ميآيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد.
مرا به كودكي شور آبها برساني.
و كفشهاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقههاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچههاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان بدهيد."
شعر: سهراب سپهری
چون موج دریای بیکران به ساحل ماسه ای
هنگام جست و خیز پسرکی خندان برای جمع کردن صدف های آفرینش...