|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
باز باران می بارد. الان دوست داشتم با تجهیزات کامل بالای یک کوه بودم. روی تخته سنگی و بستنی می خوردم و با صدای بلند آهنگ گوش می دادم. البته خاطرم از بابت همه جم بود: مثلا مک آرتور توی یک غاری که در دیدم باشد، داشت ایمیل هایش را چک می کرد و هی می گفت: سرما می خوری ها. مادرم، خواهران، برادران و دوستان و کلا کسانی که می شناختم هم حالشان خوب بود. می دانستم یه گوشه ای آنها هم از زندگی لذت می برند....
نکته قوت قضیه اینجاست که من پذیرفته ام که غالبا نگرانم. ذهنم مثل یک سرباز وفادار بالاخره موضوعی برای نگرانی پیدا می کند. این وضع حکایت از یک ذهنی دارد که مثلا می باید به کلی آن را فرمت کرد. حالا خودم یک سری مهندسی هایی رویش می کنم، با یک سری از ترس هایم مواجه می شوم، تا ببینیم کی یارانه ها واریز می شود تا بروم و مثلا دیگر اقدامات لازم را هم بکنم.
تا پیش از پذیرفتن آنچه از گذشته بر ذهن و روح و روان رفته، آدم مثل عروسی می ماند که بهش می گویی برقص، با حاضر جوابی، پاسخ می دهد: آخه زمین کج است.... مثلا، هفته پیش من پی بردم، این کار نیست که آدم را خسته می کند، بلکه ذهنیت و تفکرات غلط است که آدم را کرخت می کند. اینکه کاری را که می کنید دوست نداشته باشید یا به اندازه کافی برای انجام آن توجیه نشده باشید.... در کشورهای پیشرفته به کار (فرق نمی کند از هر نوعش- بیرون یا داخل خانه) به عنوان وسیله ای برای رسیدن به انسجام فکری نگاه می شود. یعنی صرفه نظر از فواید جسمانی آن این گونه تلقی می شود که ساختار ذهن آدم به طوری است که با انجام کار هدفمند، به سطحی از احساس مفید بودن می رسد که تاثیر مثبت آن سایه اش به دیگر قسمت های زندگی اش می افتد. بنابراین حتی کسانی که نیاز مالی ندارند، در موسسات خیریه به طور داوطلبانه مشغول خدمت می شوند و یا در منزل اقدام به نوآوری هایی در امور روزمره خود می زنند....
پی نوشت: لاست اند کانفیوز، شرح حال کودکان وسطی در خانواده است. انگار آنها مدار احساس خوشبختی را ندارند و حتی وقتی اوضاع روبراه است، ناخودآگاه کاری می کنند تا این آرامش ترسناک، دستخوش تغییر شود. ....