|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
امروز داشتم فکر می کردم، زمان هایی که آرامش دارم و اصولا منطقم بدون این که تلاش آگاهانه ای برای آن انجام داده باشم، خوب کار می کند، احساس می کنم، همه چیز و همه کس سر جای خود هستند و اگر مشکلی است مال جایگاهی است که من در آن ایستاده ام، نوع تلقی و تعبیرم از شرایط و اتفاقات.... احساس کردم هر نقطه از ذهنم که به مدد دانستن روشن شده، کار مرا در مواجهه با مسئله مربوط به خود بسیار راحت تر ساخته، در این مورد هم تجربه خیلی به کار آدم می آید و هم مطالعه... دانستن علل پشت پرده خیلی از رفتارها، کمک بزرگی به ما در رابطه با تغییر آن رفتار یا کلا متوقف کردن آن می کند... بیشتر روانشناسان ریشه خیلی از مسائل فرد در بزرگ سالی را در کودکی او جستجو می کنند. فکر می کنم یک پدر مادر مسئول حداقل به خاطر راحتی خودشان هم شده بهتر است به رفتارهای درست تظاهر کنند...فکر کردم چقدر خوب است سلسله وار در مورد موضوعاتی که به روح و روان آدم طراوت می بخشند، مطالعه کنم هرچند مختصر و آنها را اینجا هم بیاورم...
پی نوشت: در همین رابطه طی جستجوهایم به این مطلب برخوردم در این آدرس http://mehr-aghajani.com/?p=5498 که به بخشی از فیلم دائی جان ناپلئون که به نظر من با توجه به امکانات کم زمان ساخت خود واقعا اثری خوش ساخت بود، با رویکرد روانشناختی پرداخته بود که مطالعه آن خالی از لطف نیست...
عاشق انواع فست فودها هستم، پیتزا، کباب ترکی و ... ، اما این همه دلیل نمی شود که مزه بی نظیر کله پاچه یا به قول بعضی ها کلپچ
را بی خیال شوم، یا آش ها و سوپ های مختلف و همینطور این رشته ادامه می یابد تا به راسته غذاهای فرنگی و دریایی و البته سنتی خودمان می رسد، به طوری که من می توانم ادعا کنم که بعید است غذایی باشد که من دوست نداشته باشم. این مقدمه را با بی رحمی تمام نوشتم - چون الان به شدت گرسته هستم و حال درست کردن هیچ چی را ندارم - تا برسم به این که بگویم همیشه چیزهای خوب، رسم های زیبا و ... در گذر زمان هم اگر نسبت به آنها کم لطفی شود، باز ماندگاری خود را حفظ می کنند. و مثل یک شی با ارزش بالاخره از زیر خاک و خاکستر به چشم می آیند...خود من همیشه دوست دارم که سنت های قدیمی را با جدید آشتی دهم، یک چیزهایی این میان قیچی شود، مثلا چیزهای دست و پا گیر و یک چیزهایی به زمان حاضر آورده شود.... مثل کلمه دایه که من امروز به آن فکر می کردم ... این که در قدیم به ویژه من در رمان های خارجی که خوانده ام، یک زنی در خانه بوده که به خانم خانه در کارهای خانه و به ویژه بزرگ کردن بچه ها کمک می کرده، دایه، پرستار بچه.... به طوری که من کتاب دزیره یا آبلوموف را که می خواندم، احساس کردم این زن مثل دیگر باید های مهم زندگی حضورش الزامی و امری عادی بوده، البته در خانواده های اصیل و نجیب زاده. شاید چون به نظر من، یک سری بحث ها و دغدغه ها زمانی برای یک فرد مطرح می شود که تمول مالی و فکری اش یک جا جمع شود
...یک برنامه علمی جالب هم جدیدا دیدم که ضمن پرداختن به یک سری تفاوت های زنان و مردان و مقایسه گذشته و حال آنها باهم به لحاظ تغییر نقش ها، یکی از دلایل یائسه شدن زن ها را نیاز دختران یا عروسان آنها به کمکشان در بزرگ کردن نوه های شان عنوان کرده بود. البته بماند که الان مادرها و دخترها با هم نمی سازند چه برسد به عروسها و مادر شوهرها....
این هم یک جمله تاثیر گذار که امروز در همشهری خواندم:
برای بعضی افراد، دیدن لبخند آنهایی که رنج می کشند از دیدن اشک هایشان دردناک تر است....
"وی او ای" یا به قول دوست بامزه ای "ووآ "، همان برنامه صدای آمریکا را که می بینم به احساس جوانی و سرزندگی گزارشگران آن که معمولا سن خرپیره را دارند، حسودی ام می شود، و همین طور مثلا برنامه هایی که باز از افراد مسنی تهیه شده که مثلا در زمینه ای فعالیت دارند، این طور احساس می شود که انگار آنها گذر سن برایشان معنی ندارد...برعکس آنجا، شاید این جا افراد از چهل سال نهایتا پنجاه سال به بعد انگار برای مردن برنامه ریزی می کنند، خوب قبول دارم که این قضایا کلیت ندارد ولی ظاهر امر تایید کننده این واقعیت است،... همین طور که کانال ها را بالا و پایین می کردم به همسرم
گفتم، خدا وکیلی این جور که نشان می دهد، انگار آدم توی این آمریکا کوچکترین کاری که بکند، مثلا حتی نمایشگاه تصویر دمپایی بزند و یک تفسیری هم برای آن داشته باشد، به اسم خلاقیت و نوآوری و کلا متفاوت اندیشیدن مشهور می شود، و پشت بند آن به راحتی میلیونر می شود، اما اینجا، اما اینجا، اینجا همش چیدمان قضایا به نحوی است که در نهایت خودت از چشم خودت بیفتی،
خوشحالم بگویم، این روزها من در جایگاهی ایستاده ام که توانسته ام به راحتی سهم خودم را در مورد وضعیت موجودم به عینه ببینم، این دستاورد کمی نیست، چون به محض رسیدن به این نکته انرژی در وجودت متراکم می شود، افراد یکی یکی از ذهنت بیرون می روند و تو می مانی و حوضت که ببینی با آن چه کار می خواهی بکنی... به نظر من این اتفاق باید واقعا در وجود آدم اتفاق بیفتد، نقل شیرین نشدن دهان با حلوا حلوا گفتن است. اگر کسی خودش به نتیجه نرسد که وضعیت موجودش را خودش رقم زده، تمام حرف و حدیث ها بی فایده است، و در نهایت به جایی نمی رسد، دوست روانشناسی می گفت: بعضی ها چنان تعهد عجیبی به بازی کردن نقش قربانی در زندگی دارند که به راحتی متقاعد نمی شوند، تمام این افراد ظالم در قامت کارفرما، دوست، همسر، شوهر، مادر را خودشان به زندگی شان کشیده اند، برای این که نقش مقابلشان، بازی آنها را تکمیل کند...
وقتی کسی هوشمندانه شروع می کند به بازنویسی الگوهای فکری و ذهنی خودش، مثل کسی که از خواب گران بلند شده باشد، تازه سکان زندگی به دستانش می لغزد، مسئولیت و نقش خودش را می بیند، لمس می کند و می پذیرد و این پذیرش به او می گوید که او خیلی تعیین کننده تر از افراد و شرایطی است که روزی خودش با رفتارش آنها را خلق کرده...
دیروز فکر کردم، یه تغییراتی که کرده ام، در سایه این جور نگاه کردن به دنیا، انگار... احساس کردم کم کم دارم وصل می شوم به دختر نوجوانی هایم، که انرژی بی حد و حصری در خودم احساس می کردم. روی این پل راه رفتم، چرخیدم، فکر کردم حسی شبیه عاشق شدن است اما با پختگی،
حالا
از دم تیغ می گذرانم، هر فکری را که مرا به کناری هل می دهد مغموم
و دستانم را از من آویزان می کند
دستانی که برای ساختن زندگی ام باید
در هم گره بخورند...
و هر حسی را که می خواهد
زندگی را از چشمم بیندازد
پر پر کنند...
با یکی از دوستان قدیمی ام صحبت می کنم، ناراحتی اش تا حدی است که بر عکس همیشه که خیلی محافظه کارانه صحبت می کرد، آشکارا اعتراف می کند که همسرش را دوست ندارد و فکر می کند، انتخاب های بهتری می توانسته داشته باشد، بهش می گم یعنی تمام مشکلات تو مال طرف مقابل است؟ خودت از خودت راضی هستی؟ ... اگر او از زندگی ات حذف شود، فکر می کنی این نارضایتی که داری به کل از بین می رود؟ و او در میانه راه که کمی آرام شده، می گوید، مطمئن نیستم تمام مشکلات من از اوست ولی او سهم عمده ای در این وضعیت روحی من دارد. ... به هر صورت در ادامه گفتگویمان من به او پیشنهاد می کنم که یه وقت به بهانه این مشکل فرضی - شوهرش - نقش خودش را ندید نگیرد در مورد وضعیت موجودش....
***
داشتم فکر می کردم، شاید بیشتر آدمها در مقاطعی به چنین نتایجی برسند، حتی در مورد خرید های پیش پا افتاده شان، در مورد کیفیت یا قیمت آنها، یه بار خودم یادم هست، برای اولین بار که در بازار مشهد می چرخیدم، همان بدو ورود خریدی کردم که هرچه به ته بازار می رسیدم حالم بدتر می شد، چون متوجه شدم خیلی گران خریده ام...از این لحاظ فکر می کنم، شاید بروز چنین تردیدهایی طبیعی باشد، آن هم در زندگی مشترک که مخصوصا آن انرژی اولیه در اثر تعامل واقعی زوج ها با هم ممکن است کم و زیاد باشد، از نظر من این قضیه فاجعه نیست، شاید یک جور به چالش کشیدن آن انتخاب است و این روندی زیباست، مثل عبور می ماند، اما گیر کردن در آن حس و تردید و حل نکردن آن حس جالبی نیست و می تواند زندگی را دچار کسالت مرگ آوری بکند، انگار که فرد نصفه و نیمه در زندگی مشترکشان حضور داشته باشد...من کسانی را می شناسم که دانشگاه رفتن همسرشان یا همینطور سرکار داشتن او با دیگران او را نگران می سازد، در صورتی که حفظ رابطه ای که این قدر شکننده است، از نظر من ارزشی ندارد، یک رابطه باید به پشتوانه شناخت افراد از هم دیگر و دلایل روشن آنها از هم ریشه داشته باشد... مطمئنا نوع دید افراد به یک رابطه، سرنوشت آن رابطه را تعیین می کند. بعضی ها وقت می گذارند، انرژی صرف می کنند، مشاوره می گیرند، و ممکن است همان رابطه شکننده را به وضعیت مطلوبی برسانند و این یعنی حفظ آن رابطه برایشان اهمیت دارد، یا اصولا می خواهند تکلیف آن رابطه را روشن کنند، بعضی ها هم به رفتارهای همیشگی خود که نتایج تکراری دارد، همین طور پافشاری می کنند و ... اما گویا یک قانون نگفته وجود دارد: کار نیکو کردن از پر کردن است . من خودم غالب اوقات به عینه دیده ام آدمهای جالب، هم صحبت های جالب هم دارند، و ظاهرا این یعنی کسی که هنر ایجاد رابطه خوب و راحت با خود را دارد معمولا دیر یا زود رابطه رضایت بخشی هم با دیگران و البته همسر خود ایجاد می کند...
گاه از اینکه بهم ثابت می شود مسائل بزرگ بعضی وقت ها راه حل های ساده و کوچک و گاه حتی بی ربط دارند. تعجب می کنم، به خودم قول می دهم این اصل کلیدی فراموشم نشود، اما خوب به راحتی این موضوع را به دست فراموشی می سپارم. ..دیدن این همه مقاومت از طرف خودم برایم عجیب است، بعضی عادت ها آنقدر در روح و جان آدم چنگ زده اند که انگار آن را در تسخیر خود دارند و رخ تاباندن از آنها مثل شنا کردن بر خلاف جریان آب است... خوردن یک بستنی خنک برای کسی که ذهنش قفل کرده، یا ساعاتی نشستن روی نیمکت یک پارک خلوت برای کسی که فکر می کند، وقت سر خاراندن ندارد، شاید حکم مدیتیشن در کوههای تبت را داشته باشد. یک جور شارژ شدن و به ذهن اجازه آرمیدن دادن. دیروز که بعد از سالها این روز و آن روز کردن، ترانه پایین را حفظ کردم و چند دور با آن هم نوایی کردم، آنقدر حس خوبی داشتم که گفتم، آخه دختر این کار خرجی داشت؟ تصمیم دارم از این کارها زیاد بکنم و علت حسودی ام به آرامشی که همسرم در گرفتن ناخن هایش دارد را الان خوب درک می کنم....
دیشب دعا کردم سمت و سوی زندگی من در جهتی باشد که مجبور نباشم کسی را قضاوت کنم. طی تجربیات جدیدم متوجه شده ام راهی که آدمها آمده اند، پشتوانه زندگی امروز آنهاست، گاه ممکن است این راه آنقدر خسته کننده و سرگیجه آور برای آن شخص باشد که شاید همین مثلا بی تابی او را در مورد قضیه ای توجیه کند، چیزی که شاید به غلط به پای لوسی یا مثلا ظرفیت کم او و بی طاقتی اش بگذارند. بهر حال من سعی ام منبعد این خواهد بود که بپذیرم گاهی ظرف وجود یکی ممکن است آنقدر تا پرشدن نزدیک باشد که با یک قطره کوچک سرریز شود و من دوست ندارم این قطره کوچک باشم مگر اینکه در پاسداشت خود و دفاع از حق و حقوقم مجبور به این کار شوم...
امروز دو کتاب خوب از کتابخانه گرفتم، خودم رفتم مخزن. مثل این بود در شیرینی فروشی ناتالی باشم، دل کندن برایم سخت بود. حواسم نبود که همسرم خسته منتظر من است، آمدیم خانه،... باید مطالعه کنم، ذهنم در موضوعاتی که می خواهم و علاقه دارم، علمی نیست، تربیت می خواهد، چیزی که مستلزم پیگیری و گذر زمان است. ....
چقدر خوب است این لحظه ها، زندگی ام آن چیزهایی را که باید داشته باشد و مثل چراغ آن را روشن کند، دارد، مثل همسرم
... شب باهم حرف زدیم و آهنگ گوش دادیم، مفاهمه بین آدمها زیباست...یکی از آهنگ ها، آهنگ دونا دونا دونا بود که بعد از سرچ زدن چیزهای که در موردش فهمیدم، خیلی برایم جالب بود:
On a wagon bound for market
There's a calf with a mournful eye.
High above him there's a swallow
Winging swiftly through the sky.
How the winds are laughing
They laugh with all their might
Laugh and laugh the whole day through
And half the summer's night.
Dona, dona, dona, dona,
Dona, dona, dona, do,
Dona, dona, dona, dona,
Dona, dona, dona, do.
"Stop complaining," said the farmer,
"Who told you a calf to be?
Why don't you have wings to fly with
Like the swallow so proud and free?"
How the winds are laughing ...
Calves are easily bound and slaughtered
Never knowing the reason why.
But whoever treasures freedom,
Like the swallow has learned to fly.
بسته و بیچاره در ارابه ای
گوساله ای محکوم به مرگ افتاده است
پرستویی می پرد بر فراز سرش
در اوج شادمانه پرواز
باد در مزرعه ذرت شاد و خنده زنان می گذرد
می خندد و می خندد تا مادامی که روز جریان دارد
و حتی تا پاسی از شب گذشته
دونا، دونا، دونا، دونا
دونا، دونا، دونا، دون
اینک اما گوساله به نرمی می گرید که
«به من بگو ای باد، تو چرا می خندی؟»
«چرا من نمی توانم همانند آن پرستو پرواز کنم؟»
«چرا محکومم که گوساله باشم؟»
باد در مزرعه ذرت شاد و خنده زنان می گذرد:
گوساله ها، گوساله به دنیا می آیند و به زودی نیز سلاخی می شوند
بدون امید به نجات،
تنها آنان که بالهایی همانند پرستو دارند
هیچ گاه به بردگی گرفته نمی شوند....
توضیح کامل آن را اینجا بخوانید.
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتادوشش هزاروچهارصد دلار پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل کنی. هرروز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه. شرط بعدی اینه که بانک می تونه هروقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا .....«همه ما این حساب جادویی را در اختیار داریم: زمان. این حساب با ثانیه ها پر می شه.هرروزکه از خواب بیدار میشیم هشتادوشش هزارو چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری را که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هرروز صبح جادو می شه و هشتادوشش هزاروچهارصد ثانیه به ما میدن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هروقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. »
پی نوشت:این متن زیبا از ایمیل یکی از دوستان بود...
وقتی در مورد مسئله ای به نتیجه می رسم، ذهنم انگار بعد از کلی پیاده روی، در باغی زیبا مستقر می شود و در هوای خنک آن و سایه درختانش و موسیقی آب های روانش، به خواب می رود. شاید زیبایی بزرگسالی به همین چیزهاست، که به مدد تجربه و قدرت استدلال بالا می توانی راحت تر زندگی کنی و قدمهایت را نسبتا دانسته تر برداری، مثلا من امروز توی ذهنم به روابطم فکر کردم، به آدمهایی فکر کردم که ظاهرا به دلیل بی تجربگی و همین طور اضطرار، شروع اشتباهی با آنها داشته ام. حالا یاد گرفته ام بدون تکیه صرف به خودم، مثلا حس نیتی که معمولا همیشه دارم،طرف مقابلم را هم همینطور در نظر بگیرم و میانه رو ظاهر شوم. غالب آدمها را با گذر زمان می توان شناخت. هرچند زندگی هر کسی به نوعی کارنامه اوست ولی سابقه رابطه، چیز دیگری است. میانه رو بودن این حسن را دارد که وقتی می بینی، اشتباه آمده ای نیاز به چرخش ۱۸۰ درجه ای نداری، وقت و انرژی و هزینه به مراتب کمتری را هم نسبت به وقتی که بی هوا عمل کرده ای متحمل می شوی... فکر کردم حتما باید برای آن روابط اشتباه، کاری بکنم. با اینکه یک رابطه دو سر دارد ولی من فکر می کنم به عنوان یک طرف آن می توانم آن را تصحیح یا حذف کنم. مثلا کسانی را که در موردم احساس میکنم، دچار یک سری قضاوت های شتاب زده اند، باید بجنبم و خودم کنارشان بگذارم. این طوری دینی را که نسبت به خودم دارم، اینکه خودم را درموقعیت تحقیر قرار ندهم، خوب به جا آورده ام. به نظرم حساب مالی بیش از هر چیزی سریع تر آن چه را که آدم ها در چنته دارد، آشکار می کند... فکر کردم حتی شده از طریق یک وام، حساب های جزئی ام را که حدس می زنم در نظر بعضی ها میلیاردی جلوه کند، سریع صاف کنم... البته این ها یافته های شخصی من است.قصد قضاوت کسی را ندارم. اما همیشه یکی از سوال هایم این است که اگر من هم در موقعیت های مشابهی گیر کنم، مانند این جور آدمها برخورد خواهم کرد؟
همزمان که در فکر نوشتن این مطلب بودم، یاد کتاب پیامبر جبران خلیل جبران افتادم که سال ها پیش خوانده بودم البته با ترجمه مهدی مقصودی که کارش واقعا عالی بود. آن کتاب فعلا دستم نیست و کتابی که پیش رویم است و حالا قصد دارم بخش هایی از آن را اینجا تایپ کنم ترجمه نجف دیابندری است، با یک سری اضافات و با عنوان پیامبر و دیوانه:
آنگاه مرد توانگری گفت با ما از دهش سخن بگو:
و او پاسخ داد:
هنگامی که از مال خود چیزی می دهید، چندان چیزی نمی دهید.
اگر از جان خود چیزی بدهید، آنگاه به راستی می دهید.
زیرا که مال مگر چیست، به جز آنچه از برای فردای مبادا نگاه می دارید؟
و مگر فردا را چه ارمغانی است از برای سگ دوراندیشی که استخوان را در زیر ریگ بی نشان بیابان دفن می کند و خود به دنبال قافله زائران شهر مقدس می رود؟
و مگر ترس از نیاز، همان نیاز نیست؟
آیا ترس از تشنگی هنگامی که چاه پر از آب است، چیزی جز تشنگی سیراب ناشدنی ست؟
هستند کسانی که از بسیاری که دارند، اندکی می دهند- آن هم برای نام، و این خواهش پنهان بخشش آنها را آلوده میکند.
و هستند کسانی که اندکی دارند و همه را می دهند.
این کسان به زندگی و برکت زندگی باور دارند و دستشان هرگز تهی نمی شود.
هستند کسانی که با شادی می دهند، و پاداش آنها همان شادی ست.
و هستند کسانی که می دهند و از دهش دردی نمی کشند، حتی شادی نمی خواهند و نظری به ثواب هم ندارند؛
این ها چنان می دهند که آن دره دوردست بته مورد، عطر خود را در فضا می پراکند.
با دست این کسان است که خداوند سخن می گوید و از پس چشم این کسان است که او به زمین لبخند می زند.
دهش در برابر خواهش نکوست. اما دهش بی خواهش و از روی دانش نیکوتر است؛
و برای گشاده دستان شادی جستجوی کسی که بستاند از شادی دهش بیشتر است.
و آیا چیزی هست که بتوانی دادنش را دریغ کنی؟
هرآنچه داری، روزی داده خواهد شد؛
پس هم امروز بده، تا فصل دهش از آن تو باشد نه از آن میراث خوارانت.
تو بارها می گویی: " خواهم داد، اما به آن که سزاوار باشد."
درختان باغ تو چنین نمی گویند و گله های چراگاه تو نیز هم.
این ها می دهند تا زندگی کنند، زیرا ندادن همان است و مردن همان.
بی گمان آن کسی که سزاوار دریافت روزها و شب های خود باشد، سزاورا دریافت دهش تو نیز هست.
و آن کسی که سزاوار نوشیدن از دریای زندگی بوده باشد، سزاورا است که جام خود را از جوی باریک تو پر کند.
و کدام سزایی است بزرگ تر از آن سزایی که در شهامت و اطمینان گرفتن - یا نه، در بخشش گرفتن - هست؟
مگر تو کیستی که مردمان باید گریبان خود را باز و غرور خود را بی پرده کنند تا تو ارزش آن ها را برهنه و غرورشان را بی شرم ببینی؟
نخست کاری کن که خود سزاوار دادن و دارای دهش باشی.
زیرا که به راستی زندگی ست که به زندگی می دهد، و تو که خود را دهنده می پنداری شاهدی بیش نیستی.
و شما ای گیرندگان- و ای شما که همه گیرنده اید،- منت مکشید، مبادا باری بر گردن خود و برگردن دهنده بگذارید.
همراه دهنده بر بالهای دهش او پرواز کنید؛
زیرا که نگران دین خود شدن نیست مگر شک کردن در گشاده دستی دهنده، که او را زمین دریا دل مادر است و خدای بزرگ پدر.
امروز متوجه شدم زیادی فکر کردن به سن و سال و کلا گذر زمان و کارهای نکرده، مرا سردرگم تر می کند. فکر کردم در مقاطع مختلف یا به خاطر بی اعتمادی به خود و یا وارد کردن دیگران به صحنه، فرصت پرداختن به خود را از خودم دریغ کرده ام...غریزه ام به من می گوید مشکل اساسی ام همین است. من باید پاهایم را روی زمین احساس کنم، حسی که با وجود فرسنگ ها راه دور و درازی که آمده ام در من نمی جوشد. زندگی ام پر است از تابلوهای نیمه تمامی که شاید اگر با ایمان حتی یکی از آنها را به اتمام می رساندم، امروز روز خیلی وضعم بهتر بود. برای من دانستن این نکته دستاورد بزرگی است، چون چشم انداز شفافی از مسیرم به دست می دهد. من یک خوشوقتی دیگر هم دارم و آن این که دوام شرایط موجودم، هرچند به خاطر مسائل کاری کمی فرسایشی و خشن بوده، اما مجال ارزشمندی برای دیدن واضح زیبایی های زندگی ام به من پیش کش کرده، هوا را می نوشم با لذت تمام ...و دستانم را دوست دارم و همسرم مثل یک خورشید روزهایم را روشن می کند و نزدیکانم چونان ستارگان، شبهایم را زیبا می کنند...
احساس می کنم من
به بارانی مداوم نیاز دارم
تا خستگی ها و کرختی های روحم را بشوید و با خود ببرد...
وقتی کسی را کم سال تر از خود و نیازمند کمک، اما بی هیچ تمنای روشن کمک خواهی می بینید و عملا کاری نمی توانید برایش انجام دهید چه حسی به شما دست می دهد؟ من خودم حس جالبی پیدا نمی کنم، حس تلخی، مثل خون در صورت قلب من می جهد. از این که جیب های وجودم خالی از هر کمکی است، احساس شرمندگی و بی کفایتی به من دست می دهد... احساس می کنم نکند در حال درجا زدن هستم؟ امروز که در چنین موقعیتی قرار گرفتم، واقعا به هم ریختم، فکر کردم روند پیدا کردن خودم آیا بیش از پیش طولانی نشده...به ذهنم فشار آوردم اما چیزی در چنته نداشتم فقط برایش از صمیم قلب دعا کردم، و به خودم تسکین دادم که امروز که ماشینش را دزد نبرده، این یعنی خدا هوایش را دارد، اما از هرچه دزد بود بدم آمد، از هر چه آدم معتاد که مثل کرکس در کمین هرچیزی که بتوانند آن را به زخمی بزنند، هستند، و از هرچه برنامه ریز و از هرچی دزد بزرگ که این دزدها در سایه سیاهی که او درست می کند، دست به دزدی های کوچک می زنند، بی تفاوتی کلانتری واقعا برای من درد داشت....![]()
چاق شدن یا لاغر شدن دغدغه خیلی هاست و آنطور که من دیده ام همه از طریق کانال های مختلف پیگیر هستند تا یه فکری برایش بکنند، اما در مورد مشکلات ندیدنی شان چه طور؟ مثل وضعیت روحی و روانی شان؟ شاید نافرم بودن ظاهری چون براحتی به چشمشان می آید، فکری برایش می کنند. آنها معمولا در این مورد زیاد آویزان عوامل بیرونی نمی مانند، مثلا نمی گویند همش تقصیر غذاهای خوشمزه یا شیرینی های خامه ای است که من چاق می شوم، بلکه بیشتر سعی می کنند پیگیر شوند، از طریق دکتر تغذیه یا رژیم گرفتن...اما متاسفانه در مورد مسائل نادیدنی که معمولا بیشتر خودش را در موارد بحرانی زندگی نشان می دهد، اهمال می کنند، آدمهای این طوری معمولا دیگران را در مورد وضع حاضر خود بیشتر از خودشان مقصر می دانند، داشتم فکر می کردم کاش قضیه برعکس بود و افراد به تناسب روحی شان هم نه بیشتر از زیبایی ظاهری شان بلکه حداقل در آن حد اهمیت قائل می شدند، مثلا کسی که براحتی، دنیا برایش به آخر می رسید یا کسی که همیشه درگیر روابط ناموفق و مازوخیستی بود یا کسی که انجام کارهایی را با وجودی که می دانست، در زندگی اش تعیین کننده اند، مدام به تاخیر می انداخت یا کسی که از بودن با دیگران معذب بود و معمولا بودنش با دیگران به دعوا یا دلخوری می کشید، یا کسی که بدبختی هایش را مثل یک برگ برنده در زندگی حفظ می کرد یا کسی که دردهای جسمی اش را با مسامحه و کنار آمدن با آن به دردهایی مزمن تبدیل می کرد، به فکر می افتاد که پی چاره باشد، اگر دید تلاش هایش نتیجه نمی دهد از یک متخصص کمک بگیرد، و بپذیرد که فقط خودش و خودش باید دلسوز خودش باشد و برای خودش کاری بکند...آدمهای آشفته هر چقدر هم ظاهر نرمالی داشته باشند، دیر یا زود آن چه در زیر دارند به سطح می آید... من دلیل اینهمه مقاومت مردم را در برابر درمان احساسات بدشان نمی دانم؟ بیشتر انرژی زیبایی که می تواند صرف بهبود و بهسازی افراد بشود، در خدمت دعواها و عصبیتها و لجبازی هایی است که واقعا احمقانه است....البته شاید این کار آی کیوی خاصی می طلبد و الا چه دلیلی برای زجر کشیدن وجود دارد؟ من حتی شنیده ام هرچند واقعیت تاثیر ژن ها را نمی توان در زندگی افراد منکر شد ولی معمولا کسانی زیاد روی آن تاکید دارند و به آن متوسل می شوند که دنبال فلسفه ای برای شانه خالی کردن خود فرد از مسئولیتش در قبال زندگی خود هستند....
من استعداد عجیبی در اسطوره ساختن از آدمها دارم. البته الان نه به شدت گذشته، ولی هنوز این ویژگی من هرچند ضعیف نفس می کشد. یک زمانی که آرمان گرا بودن را با الهی بودن اشتباه گرفته بودم، این باور را داشتم که می بایست جنبه های مثبت افراد را به آنها یادآور شوم. یا همینطور در قبال کوتاهی هایشان هم اغماض کنم و از این حرفها. بعدا در اثر تجربه و مطالعه متوجه شدم که رفتار مسئولانه این نیست که ما تلاش کنیم شبیه فرشته ها شویم، بلکه ما آدمیزادیم و باید احساس خودمان را نسبت به رفتاری که طرف مقابل در قبال ما انجام می دهد، نشان دهیم، این که مثلا اگر رنجشی اتفاق افتاده، در موردش توضیح بخواهیم و..... این یعنی احترام گذاشتن به خود که عین احترام گذاشتن به دیگران هم هست... این مقدمه را گفتم برسم به فردی که امروز با او برخورد داشتم و از او خوشم آمد. از آرامشی که در چهره اش بود و از موقعیت کاری و جایگاه اجتماعی که در آن ایستاده بود، خوب می دانم که آدمها در موقعیت های مختلف است که شخصیت واقعی خود را نشان می دهند، ولی من در همان برخورد اول در این فرد یک جور سیری روحی دیدم که انگار همین لحظه از سر سفره ای رنگین بلند شده باشد، به طوری که هیچ غذایی دیگر دلش نخواهد و با هیچ غذایی نشود به وسوسه اش انداخت.... او بسیار آدم با شخصیتی بود که در صحبت طولانی که با او داشتیم، بسیار یک دست و بی هیجان اضافه بود و تمول شخصیتی اش بیشتر از این که آدم را در موقعیت نقش بازی کردن قرار دهد، به سمت خود واقعی ات سوق می داد... امیدوارم اگر برخوردها ادامه دار بود، این تصویر روشن در ذهنم کم رنگ نشود...![]()