|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
خوشحالم بگویم، این روزها من در جایگاهی ایستاده ام که توانسته ام به راحتی سهم خودم را در مورد وضعیت موجودم به عینه ببینم، این دستاورد کمی نیست، چون به محض رسیدن به این نکته انرژی در وجودت متراکم می شود، افراد یکی یکی از ذهنت بیرون می روند و تو می مانی و حوضت که ببینی با آن چه کار می خواهی بکنی... به نظر من این اتفاق باید واقعا در وجود آدم اتفاق بیفتد، نقل شیرین نشدن دهان با حلوا حلوا گفتن است. اگر کسی خودش به نتیجه نرسد که وضعیت موجودش را خودش رقم زده، تمام حرف و حدیث ها بی فایده است، و در نهایت به جایی نمی رسد، دوست روانشناسی می گفت: بعضی ها چنان تعهد عجیبی به بازی کردن نقش قربانی در زندگی دارند که به راحتی متقاعد نمی شوند، تمام این افراد ظالم در قامت کارفرما، دوست، همسر، شوهر، مادر را خودشان به زندگی شان کشیده اند، برای این که نقش مقابلشان، بازی آنها را تکمیل کند...
وقتی کسی هوشمندانه شروع می کند به بازنویسی الگوهای فکری و ذهنی خودش، مثل کسی که از خواب گران بلند شده باشد، تازه سکان زندگی به دستانش می لغزد، مسئولیت و نقش خودش را می بیند، لمس می کند و می پذیرد و این پذیرش به او می گوید که او خیلی تعیین کننده تر از افراد و شرایطی است که روزی خودش با رفتارش آنها را خلق کرده...
دیروز فکر کردم، یه تغییراتی که کرده ام، در سایه این جور نگاه کردن به دنیا، انگار... احساس کردم کم کم دارم وصل می شوم به دختر نوجوانی هایم، که انرژی بی حد و حصری در خودم احساس می کردم. روی این پل راه رفتم، چرخیدم، فکر کردم حسی شبیه عاشق شدن است اما با پختگی،
حالا
از دم تیغ می گذرانم، هر فکری را که مرا به کناری هل می دهد مغموم
و دستانم را از من آویزان می کند
دستانی که برای ساختن زندگی ام باید
در هم گره بخورند...
و هر حسی را که می خواهد
زندگی را از چشمم بیندازد
پر پر کنند...