آمار پارادایم | اسفند ۱۳۸۷

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

تازه از خواندن این کتاب فارغ شده ام. کتاب حجیمی بود. حین خواندن این کتاب با خود فکر کردم که شاید یک نویسنده  بیشترین شباهت را با خدا داشته باشد، از این حیث که می تواند کلی شخصیت خلق کند و آنها را در متن داستان روان کند و هر وقت که خود تصمیم بگیرد، با مرگ آنها براحتی آنها را از متن خارج کند..

به هر صورت کتاب زیبایی بود.. نارحت شدم از پایانی که داشت.دوست دارم در فرصتی مقتضی برخی از قسمتهای زیبای آن را بنویسم..مثل این تیکه:

"همیشه از خوشبختی حرف بزن، خوشبختی خودش خواهد آمد. من از اینکه خبرهای خوش به قالب می زنم به وظیفه خود عمل می کنم، حال با خداست که او نیز به وظیفه خود عمل کند و مرا دروغگو در نیاورد."

برایم سوال شده که چرا در اکثر رمانهایی که خوانده ام، وجود زن به عنوان نقطه ضعف مرد تلقی می شود.... خودم فکر می کنم شاید زن در خیال یک مرد در کنار یک سری ابزارهای رفاه و لذت  طبقه بندی می شود. بنابراین مردی که خویشتن داری زیاد دارد، باید کسی باشد که با کمترین ها از خوراک می سازد، روی زمین سفت می خوابد و با  راحت الحقوم1 در واقعیت و حتی خیالش بیگانه است. با همه اینها یک سوال بزرگتر هم برای من پیش می آید و آن اینکه چرا لذت بردن باید با پیشرفت در تقابل باشد........

1-        راحت الحقوم کنایه از زن....

 

+ تاريخ چهارشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۸۷ساعت 0:5 نويسنده فاطمه. الف |

دیشب مک آرتور بسیار خسته را، عصبانی کردم، اما او با یک جمله کاملا بی ربط  با همان خواب آلودگی  قضیه را به خوشی برگزار کرد. هیچ کس نمی داند که با این کار او چه بغض سنگینی در من به عقب برگشت و چه گرمای عاشقانه سراسر وجودم را به سرعت در نوردید. (دوستت دارم)

 امشب کفش های نوام که بسی مایه آشفتگی ام شده بودند و قصد داشتم  به هیچ وجه نپوشمشان، مظلومانه در جاکفشی نگاهم می کردند. دلم به رحم آمد به سمتشان رفتم حالا آنها را پا کرده ام..حالا آنها با تغییراتی که کرده اند دوست دارند با زبان بی زبانی به من بگویند که می توانم بپوشمشان

اگر من به راستی کشف کنم که چرا کارهایی می کنم یا حرفهایی می زنم  که باعث می شود، ذهن مشوشی پیدا کنم.و از همه بدتر خودم را به بقیه ( مطمئنا نه هرکسی) عرضه کنم تا آنها هم زبان به انتقاد من بگشایند، در زندگی بسیار جلو می افتم.کاش این جمله زیبا همیشه آویزه گوشم باشد:

"بزرگترین اشتباه آدمی، دادن این توانایی به دیگران است تا تعیین کنند که آیا او دوست داشتننی است یا نه؟"

 

+ تاريخ چهارشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۸۷ساعت 0:3 نويسنده فاطمه. الف |

 چقدر خسته می شوم از رفتارها و باورهای خامی که دارم..............

+ تاريخ سه شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۸۷ساعت 20:59 نويسنده فاطمه. الف |

حال که داریم راه های درست زندگی کردن را یاد می گیریم. عمر نوح  هم کممان است، زین پس باید بیشتر به خود برسیم و چه غصه و ملالی به دل راه ندهیم.

(مک آرتور)

پ.ن. فکر می کنم این روزها ، ذهنیت مک آرتور همین  باشد به خاطر همین سعی کردم با لحن خودش  آن را بازگو کنم.

+ تاريخ جمعه بیست و سوم اسفند ۱۳۸۷ساعت 17:3 نويسنده فاطمه. الف |

به یاد آن بهشت زیرزمینی

که سرشار از لذت خواب و فراموشی بود

وبه ما حس غرور آمیز آن جنگجوئی را می بخشید که با چنگ و دندان برای به دست گرفتن آزادی خود از هیچ چیز و هیچ کس ابائی ندارد........

و در هوای آن، حس بی بدیل شجاعت غریبی بود از شکستن تمام سنت های احمقانه کذائی  که ریه هایمان را سرمست می کرد....آه

Backstreet Boys I Want it That way

Yeah

You are my fire
The one desire
Believe when I say
I want it that way

ادامه مطلب
+ تاريخ جمعه بیست و سوم اسفند ۱۳۸۷ساعت 16:46 نويسنده فاطمه. الف |

امروز را با موسیقی آغاز کرده ام:

گیر دیروزم یا این تعبیر بامزه یعنی خش سی دی وجودم  تقریبا رد شد، معمولا این خش ها به خاطر یک چیز مشخص مثلا عادت ماهانه ام نیست بلکه در تشکیل خمیر مایه آن چیزهای زیادی کنار هم گرد می آیند، سر رفتن حوصله ام، دیرآمدن همسر عزیز به خانه و از همه مهمتر خستگی و خواب آلودگی اش، وا رفتن کوبیده هایم  روی منتقل...خواسته های غیر منتطقی و بی موقع ام  که  مثل یک قشون  در ذهنم رژه می روند و این حس را به من می دهند که از من دورند و  برای رسیدن به آنها حالا حالا ها باید منتظر بماندم .در چنین مواقعی تمام شعارها و آرمانهای انسانی من به یکجا  می روند کون خر.و احمقانه ترین باورهای دنیا به نظر می آیند. در چنین مواقعی مردم بسیار احمق و اصولا پست و زبان نفهم در نظرم جلوه می کنند هرچند که چند صباحیست که زیاد از دیگران مثلا توقعی ندارم........

....در چنین مواقعی بیشتر آهنگ های ایرانی گوش می کنم.

اما روزهایی که مثل امروز که آن گیر را پشت سر می گذارم  

انرژی فوق العاده ای در خود احساس می کند...بسیار فیلسوف  و شاعر می شوم...احساس کنترل شدیدی به زندگی ام پیدا میکنم.کاری به کار کسی ندارم. از همان دم صبح، صبح را در نبض روز احساس میکنم. صدای پرندگان مرا به خاطرات دوران کودکی ام می برد....به آن تمیزی غیر قابل باور عجیبی که مثل  سفیدی یک بستنی دلچسب از ظرف خود سر ریز می کرد. و از گوشه گوشه حیاط روح مرا در می نوردید... یک خنکای مطبوع.......خلاصه به قول سهراب انگار من نفس باغچه را می فهمم...

بعد نگران دیر شدن یا زود شدن نیستم. عارف صبوری را می مانم که انگار در متن یک داستان  پر شوری بی هیچ تعصبی می لغزد و اسب خود یا شاید هم قاطر خود را پیش می برد......

خاطر جمع هستم که امروز همه رقم مطالعه خواهم داشت، درسی، غیر درسی..............

و....

و....

خلاصه در اینجا لازم می دانم چشمان  مک آرتور را ببوسم که با سکوت و برخوردهای خلع سلاح شده خود به عبور این ابرنفس گیر  در وجود من بسی کمک میکند. بر عکس من که در چنین مواقعی در رابطه از بس دلم شور می زند و انواع فکر ها  را می کنم و در صدد توضیح دادن یا توضیح خواستن هستم. چیزی که احتمال قوی درست نیست. البته به نظر من گرچه در درک متقابل  دانش کتابی هم به کار می آید اما بیشتر بحث زمان مطرح است که شما به لحاظ تجربه خم و چم روحیه طرف مقابل به دستتان بیاید، دانستن این پاشنه آشیل یا پاشنه های آشیل با نیت خیر والبته نه با مقاصد آمریکایی واقعا زیباست و نشان از خرد فراوان شما دارد.و شما را به یک رابطه افتخار آفرین دعوت می کند...

 

در چنین مواقعی بیشتر آهنگ های غیر وطنی گوش می کنم......

+ تاريخ پنجشنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۸۷ساعت 10:52 نويسنده فاطمه. الف |

به این نتیجه رسیده ام که اگر زنی  از قیافه و از سرو وضع خودش کلا راضی باشد به هر طریقی که شده تلاش خواهد کرد این شایستگی خود را به نمایش بگذارد.احتمالا این قضیه در مورد شخصیتش هم صدق کند.

و صد البته آقایان هم از این قاعده مستثنی نیستند..

+ تاريخ چهارشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۷ساعت 19:5 نويسنده فاطمه. الف |

بعضی وقتها از اینکه رفتارم طوریست که دیگران احساس می کنند باید از من طلبکار باشند، بشدت از خودم بدم می آید. بویژه اینکه من حتی اوقاتی هم که کسی  بازخواستم نمی کند باز ار سر نگرانی می خواهم دلیل کارهایم را برایشان توضیح دهم.............

بعضی وقتها از این که علنا بر خلاف خواست خود، کارهایی را انجام می دهم، از خودم بدم می آید..

بعضی وقتها از این که اینقدر ترسو هستم، دلم می گیرد..........

بعضی وقتها.........

+ تاريخ چهارشنبه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۷ساعت 10:41 نويسنده فاطمه. الف |

امروز به طور اتفاقی مطلبی در مورد مرگ ناگهانی شخصی در این وبلاگ دیدم (وبلاگ شراگیم) که مرا به طرز غریبی تحت تاثیر قرار داد و با خواندش چیزهایی از ذهنم گذر کردند که با وجود عدم سنخیتشان دوست دارم یکجا در موردشان بنویسم...... اول از اونی که توضیحش سخته شروع میکنم.( البته پیش از خواندن این مطلب، توصیه میکنم، پست مربوطه را در وبلاگ فوق بخوانید.)

در این که کاملا مجاب شده ام که در عالم واقع رفتاری که از آدم ها و حتی خودم می بینیم صادقانه نیست ذره ای شک ندارم. صادقانه شاید کلمه بسیار درمانده ای در توضیح این مفهوم باشد که ما لحظه به لحظه در حال خود سانسوری هستیم و دنباله رو نقش هایی هستیم که در گریز از واقعیت خود به آنها پناه برده ایم.

تنوع  این شخصیت های غیر واقعی بسیار زیاد است سرسام آور و مطمئنا خیلی بیشتر از افرادی که  به رفتارها و کلا عادتشان اشراف آگاهانه دارند. اما از میان آنها دردناک ترشان اختلالیست که در آن فرد علاوه بر اینکه مثل خیلی های دیگر خودش نیست، دوباره یک خود قلابی و مطمئنا ایده آلی روی نقاب قبلی خود سوار می کند. این کار در فضای مجازی اینترنت مطمئنا راحت تر است. و بسیار وسوسه انگیز ... در این دنیای نا محدود و اصولا بی مزاحم، خیلی کارها می توان کرد. می توان به راحتی به صورتی غیر مستقیم سواد خود وضعیت مالی ....و...... به رخ کشید و هزاران مورد دیگر. جالب این است که  حتی اگر عمدی هم در کار نباشد کلا وبلاگ هر کسی میتواند گویایی خیلی چیز ها علی الخصوص  زوایای پنهان وجودش باشد.. این یه مطلب

مطلب بعدی: من با سر زدن به وبلاگ این فرد متوفی، احساس کردم وبلاگ هرکس پس از مرگش به مقبره اش در عالم مجازی تبدیل می شود..........

مطلب دیگر تکرار  این عبارت در انتهای همه پست های وبلاگ ایشان بود:

"تا بعد

میگم تا بعد هستم ..."

تو گویی ناخودآگاه او با اطلاع قبلی از زمان مرگش، با گونه ای فرافکنی با تاکید به این عبارت خواسته باشد نوعی خاطر جمعی خودآگاه او را تامین کند.

این عبارت او  برای چندمین بار، قدرت غریب و پیچیده ناخودآگاه را برایم یادآوری کرد، اینکه خودآگاه ما  هر چقدر هم ماهرانه چیزهایی را که دوست ندارد بخواهد فراموش کند، ناخودآگاه ما همه اتفاقاتی را که برما رفته را بصورت ضبط شده در خود دارد  و بسیار مرموز و موزیانه ما را به منزلگاهها و موقعیت هایی هل می دهد که  بهر دلیلی می داند بدانها گرایش داریم حتی اگر براحتی نتوانیم و نخواهیم این واقعیت را بپذیریم،ناخودآگاه  وجود دارد علی الخصوص در تنهایی ها و در رویاهای شبانه مان که دیگر آنجا بخصوص در رویا قدرت دروغ گویی نداریم و برای کسی نقشی بازی نمی کنیم......

به هر تقدیر روحش شاد باد.......

+ تاريخ سه شنبه بیستم اسفند ۱۳۸۷ساعت 21:13 نويسنده فاطمه. الف |

امروز بعد از تقریبا یک سال متوجه سینی شیشه ای زیبایمان شدم که از بس اصرار داشتم هفت سین سال پیش  را دست نزنم ، از وجودش غافل شده بودم. تمام اصرار من به خاطر این بود که به هوا و فضا نشان دهم زمان چه زود می گذرد.

 

+ تاريخ سه شنبه بیستم اسفند ۱۳۸۷ساعت 20:58 نويسنده فاطمه. الف |

چکار کنم که اینقدر تنهایی هایم سرشار از توهستند........

برای چندمین بار کنار تلفن می روم..

می خواهم به تو زنگ برنم.اما جلوی خودم را میگیرم و منتظر زنگ خودت می مانم...........

پ.ن: اگر پسر بودم، ایمان دارم که هرگز خدمت مزخرف سربازی نمی رفتم........

+ تاريخ سه شنبه بیستم اسفند ۱۳۸۷ساعت 20:53 نويسنده فاطمه. الف |

روزگاری، متفاوت بودن

          تکه چوب ذیقیمتی بود

                                    در دل دریا

                                  که در مجال آشفتگی امواج

                                                                  خود را بدان می آویختم

                                                                                   اما اکنون فهمیده ام که

                                                                                                               هیچ پخی نیستم

+ تاريخ دوشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۸۷ساعت 12:6 نويسنده فاطمه. الف |

تحمل یک سری از موارد همیشه با یک سری توجیهات بسیار ساده می نمود با ربط دادن آنها به یک نیروی بیرونی، علی الخصوص مقدسات .......

اما اکنون که فهمیده ام همه چیز در درون و برون زاییده ذهن خودمان است. آرام کردن ذهن خودم سخت شده است. اما این باخبری بهرحال خیلی خوب تر از بی خبریست .این حس را دارم که حقیقت من، دیگر پشت در است و این روزهاست که در بزند............

 ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقايق پيش اديب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کيميای عشق بيابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خويش دور کرد
آن گه رسی به خويش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنياد هستی تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ که زير و زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
بايد که خاک درگه اهل هنر شوی

+ تاريخ دوشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۸۷ساعت 12:3 نويسنده فاطمه. الف |

جدیدا کشف کرده ام که آدمی به روحیه من، اگر می خواهد کاری را پیش ببرد بهتر است که اصلا برای انجام آن از قبل مقدمه چینی نکند.........
+ تاريخ دوشنبه دوازدهم اسفند ۱۳۸۷ساعت 14:43 نويسنده فاطمه. الف |

وقتی مقصد شما جنوب باشدُ بعید است از شمال سر در بیاورید و هکذا..........
+ تاريخ یکشنبه یازدهم اسفند ۱۳۸۷ساعت 19:40 نويسنده فاطمه. الف |

آه از این تلاش بی امان برای ...............
+ تاريخ یکشنبه یازدهم اسفند ۱۳۸۷ساعت 19:8 نويسنده فاطمه. الف |

این هم شناسنامه اش، بالاخره گرفتم، بذار پهلوی بقیه.....یه وقت گم نشود........

۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸۸

و از پس آن سالها من ازخود می پرسم:

آیا روزی بزرگ خواهم شد؟

آیا روزی فرا خواهد رسید که چیزی به نام احساس گناه برای من دیگر بی مفهوم شود.

آیا آن روز را خواهم دید که خود خدای زندگی خود شده ام.

آیا روزی خواهد رسید که کسی جز خودم برای من مهم نباشد؟

آیا روزی خواهد رسید که تمام تصمیم های بزرگ و کوچک زندگی ام را خودم بگیرم .

آیا براستی روزی خوهم فهمید که کجای دنیای خود ایستاده ام.

آیا روزی خواهد رسید که از کسی نترسم

و کسی هم از من نترسد........

آیا خواهد رسید  صبحی که من  قلبم برایش از شب بی تابی کند.

آیا شب های من  بی کابوس  و خواب های من راحت و لذت بخش خوهند بود.

آیا روزی خواهد رسید که من خودم را با کسی مقایسه نکنم

روزی خواهد رسید که به خود ایمان داشته باشم

و از افکار سطحی کنده باشم...

آیا روزی خواهد رسید  که با تماشای خود در آینه، هجومی گرم در رگ هایم را احساس کنم.

آیا روزی خواهد رسید که من ..........

 

+ تاريخ شنبه دهم اسفند ۱۳۸۷ساعت 1:0 نويسنده فاطمه. الف |

 

صدای قلبم را کم میکنم، کم تر، کم تر

نمی دانم آوازی که هم اینک سر داده است، زیباست یا نه؟

 

در هجوم آینه ها

 

من نمی دانم که براستی تصویر من کدامین است؟

+ تاريخ جمعه نهم اسفند ۱۳۸۷ساعت 22:58 نويسنده فاطمه. الف |

از ساعت چهار و پنج بعد ظهر تنهایی و حس بیهودگی کم کم قدم به قدم به من نزدیک شد تا اینکه ساعت نه شب بعد از تماس مک آرتور دلتنگی بدی سراغم آمد، یک جور احساس درماندگی، به ویژه اینکه به مباحث جلساتمان فکر کردم به پیچیده گی های رو شده در وجودم، که هنوز نمی دانم در موردشان باید چکار کنم.....  به وبگردی ها  یا بهتر بگویم ول گردی های اخیرم و پیدا نکردن یک وبلاگ جالب،  فکر کردم  و همه اینها با هم دلتنگ ترم کرد ولی یک باره صدای جیر جیری در سکوت خانه به گوشم رسید، خیلی خوشحال شدم جوجه هایمان سر از تخم در آورده بودند....یک تولد.......مثل یک شوک الکتریکی عمل کرد...حالا خوشحالم.فقط در همین اثنا زنگ مان را زدند دوبار، حدس زدم صاحب خانه مان است که طبق معمول کلیدش را و در  واقع وسیله مردم آزاری اش را فراموش کرده، به خاطر همین در را باز نکردم. نمی دانم خودش بود یا نه بهر صورت هر که بود مهم نبود چون ما منتظر کسی نیستیم. خدا وکیلی دم مک آرتور گرم که ما را ا ز هرچه را بطه مزاحم بوده رهانیده من که با این حس مادرانه و پز دادنهایم بعید بود از اول اینقدر حساب شده در روابطم پیش بروم. بیزارم از هر ارتباط اجباری و کلیشه ای به در نخور وقت گیر ..............................

+ تاريخ چهارشنبه هفتم اسفند ۱۳۸۷ساعت 23:7 نويسنده فاطمه. الف |

امروز صبح طبق برنامه خودم بنا داشتم بعد از کار اداری ام برگردم و باشگاه بروم. به خاطر همین زود زدم بیرون، اما نشستن پای درد و دل آشنایی باعث شد که به ورزش نرسم. جالب این بود که برخلاف همیشه مثل روز برایم روشن بود که طرف یک بازی را شروع کرده و من هم با وجود دانستن این قضیه طرف بازی او قرار گرفته ام. درد و دل ها و گله های  همیشگی  که بیشتر به صرف بازگو کردن و شنیدن  تایید بیان می شوند تا پیدا کردن راه حل......... البته مطمئنم اگر این را به مک آرتور بازگو کنم بلافاصله خواهد گفت تو خودت هم ته دلت ان روز نمی خواستی به کلاس ورزشت برسی و...........

 ومن به خاطر دانستن پاره ای از حقایق، این حرفش را در بست قبولش دارم....این صراحت و جدیت

 او منو کشته........

+ تاريخ چهارشنبه هفتم اسفند ۱۳۸۷ساعت 14:7 نويسنده فاطمه. الف |

نمی دانم عمومیت دارد یا نه، حتی نمی دانم صحت دارد یا نه....اما کسی که می گوید دزد نیست، اتفاقا هست و کسی که فکر میکند آدم پاک دامن یا پاک چشمی است باز اتفاقا نیست................

+ تاريخ سه شنبه ششم اسفند ۱۳۸۷ساعت 23:33 نويسنده فاطمه. الف |

هر چند که باورهای ذهنی من تقریبا به کلی به هم ریخته اما  من نمی توانم منکر اتفاقات زیبا و تاثیر گذاری باشم که اینروزها در نتیجه کار روی ناخودآگاهم در چند ماه اخیر شاهدش باشم. کارهای اجباری ام کم شده، باشگاه رفتنم  برنامه ثابت پیدا کرده و از نظر کاری فعلا تنشی احساس نمی کنم.

·         فکر میکنم رفتن به یک سری کلاس ها برای کسانی که در برنامه ریزی برای وقتشان مشکل دارند بسیار خوب باشد. گرچه به این قضیه وقت کشی های مسیر اضافه می شود ولی به هر تقدیر بهتر از دست روی دست گذاشتن است.خیلی دوست دارم بتوانم بزودی کلاس فرانسه بروم .

 

 

نکات جالبی را در مورد خود فهمیده ام که باورش هنوز برایم سخت است. با این حال  این قضیه حس متفاوت بودن مرا شدیدا ارضا می کند چرا که  بعید می دانم هر کسی حاضر شود  یک سری واقعیت ها را در مورد خود بداند چه برسد به تغییر آنها  اصلا فکر نمی کردم در ورای آن قدیس بودنی که من شدیدا به آن می نازیدم چه مشکل روحی عظیمی پنهان بوده حس انسان دوستی شدید من به افراد از آن جمله پیرها ....الان تا می یام کاسه داغ تر از آش بشوم  انگار خود واقعی ام از جایی همان ورها  به من چشمک می زند و به ریش من می خندد.

+ تاريخ دوشنبه پنجم اسفند ۱۳۸۷ساعت 21:13 نويسنده فاطمه. الف |

حیف به خاطر تقیه و ازاین دست مزخرفات اینجا زیاد راحت نیستم برای گفتن پاره ای افاضات......

+ تاريخ دوشنبه پنجم اسفند ۱۳۸۷ساعت 0:27 نويسنده فاطمه. الف |

دیگه واقعا نمی دونم در مورد این مکاشفه چه بگویم......کارها خوب پیش می رند فکر می کردم در روند این کلاس ها طوری به هم بریزم که همه چیز کون فیکون شود اما اینگونه نشده فعلا، اوضاع را چنان بی ریخت دیدم که رو کرده ام به مزاح و خنده....من همیشه از همه گیر بودن مسائل به نفع خود استفاده می کنم گرچه به اقتضای مصلحتم ممکن است کلی به تک روی هایم بنازم با این حال فعلا از اینکه فهمیده ام که همه به نوعی مریض و به اصطلاح ....پیچ  هستند مثل خودم بسیار خوشحالم.

اینکه مسائل جنسی که جزو اسرار مگو حساب می شوند چگونه می توانند دلایل پشت پرده ی  نقش بازی کردنهای ما باشند. با فهمیدن برخی حقایق در کنار سوگی که در قلبم به خاطر اوقات سوخته پرپا می شود جشنی بزرگ هم راه می افتد از بابت این قضیه که چقدر خوشبخت بودم که دنبال خود واقعی ام بوده ام.....احساس انرژی شدیدی می کنم.........بویژه که من و مک آرتور حمام رفته ایم و ماه شده ایم. فردا قصد دارم با ست جدید به باشگاه بروم ....

+ تاريخ دوشنبه پنجم اسفند ۱۳۸۷ساعت 0:21 نويسنده فاطمه. الف |

 به نظر من وقتی دو نفر بویژه دختر و پسر باهم دوست می شوند غالبا حرف شنو بودن و تسلیم یکی از آنها در قبال دیگری مایه خوشنودی می شود طرف مقابل انگار قند توی دلش آب می شود که وای چه آدم فهمیده ای وارد زندگی ام شده و این جور به نظر می رسد که چنین رابطه ای  اصلا به بن بست نخواهد رسید.....اما اینطور نیست چرا که  مطمئنا این طفیلی بودن در دراز مدت کسالت بار خواهد بود.. چه، کسی که می خواهد مطیع و وابسته باشد و چه، کسی که نقش حامی و تصمیم گیرنده را بازی می کند، هردو مشکل دارند...........  اولی با گریز از مسئولیت تصمیم گیریهایش و دومی با احساس نیاز به بزرگ تلقی شدن......

+ تاريخ شنبه سوم اسفند ۱۳۸۷ساعت 16:21 نويسنده فاطمه. الف |

 سلانه سلانه امتداد روزها را می پیمایم.......

ما داریم خودمان را و یکدیگر را  پیدا می کنیم..

بسیار خوشحالم...

 

+ تاريخ جمعه دوم اسفند ۱۳۸۷ساعت 23:32 نويسنده فاطمه. الف |

Strangers in the Night
Frank Sinatra
Strangers in the night, exchanging glances

Wond'ring in the night, what were the chances
We'd be sharing love before the night was through
Something in your eyes was so inviting
Something in your smile was so exciting
Something in my heart told me I must have you

Strangers in the night, two lonely people
We were strangers in the night
Up to the moment when we said our first hello, little did we know
Love was just a glance away, a warm embracing dance away
And ever since that night, we've been together
Lovers at first sight, in love forever
It turned out so right for strangers in the night

+ تاريخ جمعه دوم اسفند ۱۳۸۷ساعت 23:16 نويسنده فاطمه. الف |

خواب بسیار جالبی دیدم ساعت ده صبح در مجال یک چرت کوتاه

خانمان رو به افق بود و بارون می آمد و آب چیزی نمانده بود به خانه مان برود .جوی ها پر از آب شده بودند.. من و مک آرتور تصمیم گرفتیم از این آب و هوا استفاده کنیم و زدیم بیرون و وارد آب شدیم....ظاهرا من حجاب نداشتم. بعد در خانه مان که برگشتیم یک ماهی و پرنده ای بسیار زیبا در خانه بود که ...............

+ تاريخ جمعه دوم اسفند ۱۳۸۷ساعت 11:37 نويسنده فاطمه. الف |