|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
از ساعت چهار و پنج بعد ظهر تنهایی و حس بیهودگی کم کم قدم به قدم به من نزدیک شد تا اینکه ساعت نه شب بعد از تماس مک آرتور دلتنگی بدی سراغم آمد، یک جور احساس درماندگی، به ویژه اینکه به مباحث جلساتمان فکر کردم به پیچیده گی های رو شده در وجودم، که هنوز نمی دانم در موردشان باید چکار کنم..... به وبگردی ها یا بهتر بگویم ول گردی های اخیرم و پیدا نکردن یک وبلاگ جالب، فکر کردم و همه اینها با هم دلتنگ ترم کرد ولی یک باره صدای جیر جیری در سکوت خانه به گوشم رسید، خیلی خوشحال شدم جوجه هایمان سر از تخم در آورده بودند....یک تولد.......مثل یک شوک الکتریکی عمل کرد...حالا خوشحالم.فقط در همین اثنا زنگ مان را زدند دوبار، حدس زدم صاحب خانه مان است که طبق معمول کلیدش را و در واقع وسیله مردم آزاری اش را فراموش کرده، به خاطر همین در را باز نکردم. نمی دانم خودش بود یا نه بهر صورت هر که بود مهم نبود چون ما منتظر کسی نیستیم. خدا وکیلی دم مک آرتور گرم که ما را ا ز هرچه را بطه مزاحم بوده رهانیده من که با این حس مادرانه و پز دادنهایم بعید بود از اول اینقدر حساب شده در روابطم پیش بروم. بیزارم از هر ارتباط اجباری و کلیشه ای به در نخور وقت گیر ..............................