|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
به مرز ظریفی که همیشه بین افراط و تفریط مسائل و مفاهیم است، من یک جور وسواس و یک جور واهمه دارم، مثلا در مورد مفهوم این که آدم خودش باشد و فردیتش را حفظ کند و در عین حال تعصب و مقاومت بی جا در برابر تغییرات نداشته باشد، و آنها را بپذیرد و به خلوت خودش راه دهد...
البته من ایمان دارم، زندگی یه جورهایی مثل توپ گلف که به مکان هدف هدایت می شود، آدم را با رویدادهای مختلف به وضعیت تعادل هل می دهد، وضعیتی که شاید ما را بهتر در آغوش زیبایی های آن جا می دهد...
این شعر زیبا را هم که در یک سی دی درسی شنیدم، مفاهیمی از این دست را در ذهنم زنده کرد که زیبا دیدم اینجا بیاورم.....
I don't drink coffee I take tea my dear
من قهوه نمی خورم بهم چایی بده عزیزم
I like my toast done on the side
دوست دارم نون برشتمم کنارش باشه
And you can hear it in my accent when I talk
و می تونی حرفام رو توی لهجم بشنوی وقتی صحبت می کنم
I'm an Englishman in New York
من یه انگلیسی تو نیویورک هستم
به همسرم گفتم: می دانی بی خیال گذشته شدن مثل این است که آدم بی خیال طلبی باشد که از کسی داشته ... حرف زدیم... همینطور سوار بر موج حرفها رفتیم یه جایی آن میان توی جزیزه ای بحثمان گل کرد....روی جزیره ای که طی سال ها در سایه خواست قوی و مشترک آن را با هم کشف کرده ایم... شاید یکی از هوشمندی های بزرگ آدم این باشد که همه چیز و همه کسی را که در ارتباط نزدیک با او هستند را خوب بشناسد و نحوه تعامل با آنها را یاد بگیرد، این حوصله یه جایی به درد می خورد...
گاهی یک فکر بد، آرام آرام دور و برت پرسه می زند تا
بعضی حرفها را به اسم واقعیت و خیر خواهی در گوشت پچ پچ کند،
من فکر میکنم، باید
با زرنگی، او را مثل یک آدم مزاحم در شلوغی جا بگذاری...
...چون او می خواهد خود را به تو برساند تا کارش را که چیزی جز خراب کردن حال تو نیست، به انجام رسانده باشد....
***
در حال نام گذاری برخی کوچه های باورم هستم،
تا زندگی موهبت هایش را
راحت تر به دستم برساند...
حسش را می فهمم، مثل کسی ست که ذوق کمک دارد ولی
دوست دارد از او لااقل خواسته شود
***
فکر می کنم وقتی آدم در موقعیتی قرار می گیرد که لازم می شود، چیزهایی را که سالها به شکل تئوری یاد گرفته، خرج کند، تازه متوجه کم و کیف آنها می شود، این روند، مثل چکش کاری شدن است، مثل غوطه شدن در آب طلا مثل آنچه که کوره برای ماندگاری ظروف سفالینه لازم دارد...
این ها را من یاد می گیرم، در مجال یک جور صبوری غیر قابل باوری که عاریه از گرمای بودن مک آرتور عزیزم است، چون مطمئنم هرکه نداند او می داند که من چقدر آدم ترسویی هستم........
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت......
کودک درونم را در
سبدی از خوابهای آشفته ام
می دانم دستان تو
آن را به قصری روشن هدایت خواهد کرد....
***
نشانی خانه را دیگر گم نمی کنم
به خاطر حرفهای سبزی که از خود در باورم به جا گذاشته ای....
شاعر: خودم...
با تمام ایمان نحیف و ضعیفم، از این که ببینم یک سری چیزها دست خود آدم نیست، احساس خوبی پیدا می کنم. توی ذهنت مثلا برای قراری که داری تماما برنامه ریزی کرده ای، اما یک دفعه یک تماسی یک سردردی، یا تاخیر مترو، فراموش کردن کیف پولت و و و باعث می شود، هرچه بافته ای پنبه شود. مثل نمک غذا که صحبت از اندازه جادویی آن است، این باور هم انعطاف عجیبی است در قبال رویدادهای زندگی که اندازه طلائی آن باید رعایت شود: آنقدر که به خاطر ظهور اتفاقات خارج از کنترل، تشویق به بی عملی نشوی یا اینکه در رویه دیگر آن، آنقدر چشم به روی این واقعیت نبندی که با دخالت آن واقعیت یا نیرو در روال معمول زندگی ات، دچار شوک گردی.... اتفاقاتی که به لحاظ محاسبات ذهنی تو هیچ توجیهی ندارند. مثلا زلزله. برای خود من در زلزله بم در کنار دیگر مسائل آن مرگ ایرج بسطامی خیلی عجیب بود، صاف شب زلزله به شهرش می رود و بعد.. یا همین طور زیر آوار رفتن جهیزیه های دخترانی در زلزله آذربایجان که خدا می داند با چه امیدها و احیانا سخت گیری هایی یک جا گرد هم آمده بود، یا مرگ یکباره کسی که تمام معادلات تو را به هم می ریزد، یا خبر بیمار شدن کسی، و همین طور اتفاقات خوش: یک دفعه ارتقاء کار پیدا می کنی، گرین کارت می بری، سربازیت عفو می خورد، برنده فلان قرعه کشی می شوی، شهرداری تصمیم میگیرد خانه تو را به خاطر یکی از طرح هایش با قیمت بالایی بخرد یا به طور رویایی تری یک دفعه یک بابایی تصمیم می گیرد، تمام دارائی اش را به نامت کند
... حالا از کجا رسیدم به اینجا، از طوفان سندی ، طوفانی که به تازگی با ایجاد اختلال در زندگی معمولی، لغو هزاران پرواز، به تعطیلی کشاندن مراکز بزرگ تجاری آمریکا، به راحتی می تواند همچنان سهم خود را در کنار تمام پیشرفت های بشری به رخ بکشد.
البته شاید در حال حاضر چنین جهان بینی به یک جهان سومی چون من توصیه نشود، ولی چه کنم که به قول آن شعر، راه دگر یاد نداد استادم
این پست را با شعر " جنبش واژه زیست" از سهراب سپهری
عزیز تمام می کنم که حین نوشتن این پست، عبارت دلخوشی ها کم نیست آن، تماما ذهنم را قلقلک می داد.
پشت كاجستان ، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.
من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.
زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.
احساساتتان شما را کنترل می کنند؟
این پیغامی بود که ذهنم در پی یک جور سرگیجه گی که امروز سراغش آمده بود، بی منت، بدون تحقیر شدن و بدون پرداخت حق ویزیت به طور ساده از یک برنامه تلویزیونی گرفت...تقریبا پیام این جمله واضح است، اما مثال هایی را هم که در توضیح آن شنیدم، ساده و زیبا بودند مثل این: از کنار یک حراجی رد می شوید، پولتان را برای کاری لازم دارید اما به احساساتتان گوش می کنید و با کلی خرید غیر ضروری به خانه بر می گردید.... یا کارتان کلی عقب افتاده و انجام ندادن آن بی شک به ضررتان است اما به خاطر گوش کردن به احساساتتان همچنان مکالمه خود در تلفن را کش می دهید.....
***
گاهی به خاطر کم لطفی ام در مورد خودم، به اسم بالا بردن راندمانم با خودم نا مهربان می شوم و یا در شرایطی خودم را قرار می دهم که نتیجه اش جالب نیست. امروز فهمیدم دانستن برخی واقعیت ها در مورد خودمان هم ظرفیت می خواهد، و گاهی شاید در مورد آنها خودمان را نکاویم بهتر است... عنوان پست هم یکی از آهنگ های زیبای هایده عزیز
و خدا بیامرز به توان هزار است که دوست داشتم وقت گیر نبود و آن را اینجا آپلود می کردم....
شبا همش به میخونه میرم من
سراغ می و پیمونه میرم من
تو این میخونه ها خسته دردم
بدنبال دل خودم میگردم
تو این میخونه ها خسته دردم
بدنبال دل خودم میگردم
دلم گم شده پیداش میکنم من
اگه عاشقته وای به حالش
رسواش میکنم من
وای به حالش رسواش میکنم من
....
یکی از تمرین های جالب برای دیدن و حس کردن معنا دار بودن زندگی که من یاد گرفته ام، این است که برای خودتان طرح سوال کنید و در لحظات پیش رو، گوش به زنگ باشید تا پاسخی به سوالاتان داده شود. ...در بیشتر موارد پاسخ به طرق مختلف خود را به شما می رساند... مثل یک جور بازی می ماند، مخصوصا وقتی که آدم به دلایلی احساس کسالت و پوچی می کند. این مقدمه را گفتم برسم به شعر زیبایی از حافظ که امروز عصر با شنیدن آن، این باورم جان تازه ای گرفت. چون چند وقتی بود که ذهنم را برخورد دوستی مشغول کرده بود که هیچ توجیهی برای برخی کارهایش نداشتم. نمی توانستم بی خیال قضیه هم بشوم، از طرفی از اینکه می دیدم چگونه این قضیه از من انرژی می گیرد، دوست داشتم دیگر به آن نپردازم...تا این که این شعر را از مک آرتور
عزیز شنیدم:
| منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن | منم که دیده نیالودم به بد دیدن | |
| وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم | که در طریقت ما کافریست رنجیدن | |
| به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات | بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن | |
| مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست | به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن | |
| به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب | که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن | |
| به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه | کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن | |
| عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس | که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن | |
| ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب | که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن | |
| مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ | که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن |
این روزها روی کلمه مادر خیلی تاکید می کنم. مادر در ذهنم من یعنی، همه راه ها به رم ختم می شوند. به کلمه مادر می شود از بی شمار زاویه نگاه کرد. مثلا من دوست دارم در رابطه با مشکلات به آن نگاه کنم: "مشکل مادر" یعنی مشکلی که اگر حل شود، بسیاری از مشکلات فرعی که ناشی از آن هستند هم برطرف می شود. فکر کردم در مورد برخی خواسته هایم باید همین کار را بکنم. الکی انرژی ام را تلف نکنم، یعنی تمرکز کنم به سر منشاء... مخصوصا وقتی دوستی زنگ زد و فهمیدم فوق لیسانس قبول شده، یک لحظه فکر کردم چه طوری همسر این آدم با زرنگی و ظرافت هرچه تمام به جای بکن نکن کردن به او، درگیر درس و دانشگاهش کرده، درگیر یاد گیری که خواه نا خواه به رفتار این خانم تاثیر خواهد گذاشت، ... همین طور این فکر در ذهن من چرخید، با خودم فکر کردم شاید این که می گویند به جای تغییر دادن دیگران و کلا دنیای بیرون، روی خودتان تمرکز کنید، مال این است که شاید اگر آدم روی خودش کار کند، صاحب بینشی می شود که می تواند مشکل مادر بقیه را بهتر ببیند و کمکی هم اگر قرار است به کسی بکند، تاثیری بلند مدت خواهد داشت. چون من همیشه خاطراتم پر است از آدمهایی که من به آنها به هر زحمتی شده سعی کرده ام کمکی کرده باشم، اما این کمک مثل بوی عطری بوده که دیر یا زود ناپدید شده، ماندگار نبوده، تازه بدتر از آن متوجه شده ام که در مواردی، کمک من حالت دوستی خاله خرسه را داشته، ... باید برای خودم بیشتر وقت بگذارم. برای دانا شدنم! آدمها امتداد همدیگر هستند، اگر بتوانم به خودم کمک کنم، اگر مشکل مادر خودم را پیدا کنم، حتما مثل ماه، بدون هیچ تردیدی روشنی بخش خواهم بود....
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود.
برای تو و خویش
روحی
که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آنچیزها که در بندمان کشیدهاست
سخــن بگوییــم. ۱
۱- شاعر مارگوت بیگل، ترجمه احمد شاملو.