|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
با تمام ایمان نحیف و ضعیفم، از این که ببینم یک سری چیزها دست خود آدم نیست، احساس خوبی پیدا می کنم. توی ذهنت مثلا برای قراری که داری تماما برنامه ریزی کرده ای، اما یک دفعه یک تماسی یک سردردی، یا تاخیر مترو، فراموش کردن کیف پولت و و و باعث می شود، هرچه بافته ای پنبه شود. مثل نمک غذا که صحبت از اندازه جادویی آن است، این باور هم انعطاف عجیبی است در قبال رویدادهای زندگی که اندازه طلائی آن باید رعایت شود: آنقدر که به خاطر ظهور اتفاقات خارج از کنترل، تشویق به بی عملی نشوی یا اینکه در رویه دیگر آن، آنقدر چشم به روی این واقعیت نبندی که با دخالت آن واقعیت یا نیرو در روال معمول زندگی ات، دچار شوک گردی.... اتفاقاتی که به لحاظ محاسبات ذهنی تو هیچ توجیهی ندارند. مثلا زلزله. برای خود من در زلزله بم در کنار دیگر مسائل آن مرگ ایرج بسطامی خیلی عجیب بود، صاف شب زلزله به شهرش می رود و بعد.. یا همین طور زیر آوار رفتن جهیزیه های دخترانی در زلزله آذربایجان که خدا می داند با چه امیدها و احیانا سخت گیری هایی یک جا گرد هم آمده بود، یا مرگ یکباره کسی که تمام معادلات تو را به هم می ریزد، یا خبر بیمار شدن کسی، و همین طور اتفاقات خوش: یک دفعه ارتقاء کار پیدا می کنی، گرین کارت می بری، سربازیت عفو می خورد، برنده فلان قرعه کشی می شوی، شهرداری تصمیم میگیرد خانه تو را به خاطر یکی از طرح هایش با قیمت بالایی بخرد یا به طور رویایی تری یک دفعه یک بابایی تصمیم می گیرد، تمام دارائی اش را به نامت کند
... حالا از کجا رسیدم به اینجا، از طوفان سندی ، طوفانی که به تازگی با ایجاد اختلال در زندگی معمولی، لغو هزاران پرواز، به تعطیلی کشاندن مراکز بزرگ تجاری آمریکا، به راحتی می تواند همچنان سهم خود را در کنار تمام پیشرفت های بشری به رخ بکشد.
البته شاید در حال حاضر چنین جهان بینی به یک جهان سومی چون من توصیه نشود، ولی چه کنم که به قول آن شعر، راه دگر یاد نداد استادم
این پست را با شعر " جنبش واژه زیست" از سهراب سپهری
عزیز تمام می کنم که حین نوشتن این پست، عبارت دلخوشی ها کم نیست آن، تماما ذهنم را قلقلک می داد.
پشت كاجستان ، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.
من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.
زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
يك نفر ديشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس.