|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
همچنان تعارفی هستم و صراحت توی کارم نیست.....
اصلا نمی پسندم به بهانه افراط در کاری راه تفریط آن را در پیش بگیرم.
دوست دارم با رفتارهای غلطم سرو کله بزنم اما گاهی خسته می شوم. گاهی هم چند اتفاق کنار هم قرار می گیرند و من به خاطر اینکه تحت فشار قرار می گیرم نسنجیده رفتار میکنم. با این همه چون با تجربه بیشتری به پیشوراز روزهای پیش رو می روم ، خوشحال هستم.
یک موردی که واقعا دانستن آن برایم شوک آور بود و بعدا با آن کنار آمدم این قضیه بود که از بازخورد رفتارم با دیگران متوجه شدم خیلی از رفتارهایم که در کمال بی منظوری و بی غل و غشی در روابطم با دیگران نشان داده ام -رفتارهایی که بر آمده از دنیای ذهنی ساده و نه چندان پیچیده ام بوده - چقدر از طرف آنها اشتباه تفسیر شده...... یا رفتارهایی که در اعمال آنها سعی ام این بوده که صرف نظر از هر چیزی انسانی برخورد کردن مبنایم باشد..
در هر حال حالا من فکر می کنم که چقدر خوب است از افراد در بایگانی ذهنم پرونده ای داشته باشم که به گاه ضرورت واقعیت آنها فراموشم نشود و دچار این ساده لوحی نشوم که یک فرد یک شبه تغییر کرده است. حرکتی که قبلا آن را کینه ورزی می دانستم (و عجیب حافظه ام در مورد کارهای نسنجیده بقیه چه با منظور و چه بی منظور ، به خاطر تلقین زیاد هنوز هم ضعیف است. ) اما حالا دیگر اینطوری به قضیه نگاه نمی کنم چون فکر میکنم این عین مسئولانه رفتار کردن است. اینکه کلیت یک فرد را در نظر بگیری و بی هوا کسی را به خلوت خودت راه ندهی و همینطور بی هوا وارد دنیای بقیه نشوی....
......
زندگی لحظه به لحظه چهره تازه می گیره
دنیا رو هرکس با قلبش پر اندازه می گیره
یکی تو شب جزیره خواب دریا رو ندیده
یکی با لبهای خشکش طمع دریا رو چشیده
شاید احساسی که دارم دیگه کمتر ساده باشم ......... ۱
شاعر : نمیدانم
دوست داشتم این امکان را داشتم که هر وقت دلم می خواست روحم از جسمم بیرون می رفت و هر وقت دلش می خواست به آن باز می گشت.... و من این گونه از دست مشکلاتم و چیزها و موقعیتهایی که ناراحتم می کرد در می رفتم و به ریش همه آنها می خندیدم و بعد که آب ها از آسیاب می افتاد سرجایم بر میگشتم... مثل این سردرد بدی که آخر هفته ام را در اختیار خود گرفته....
...دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،
می رسد دست به سقف ملکوت.
دیده ام، سهره بهتر می خواند.
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.۱
سهراب سپهری
دیشب مثل معمول رفتیم پیاده روی. مک آرتور رفت که کارت عابربانکش را چک کند، با اینکه حدس می زدیم چیزی واریز نشده یا اگر قرار است واریز شود مطمئنا سر موعد نیست .... چون چند صباحی است که ما هم مثل خیلی ها همیشه بنا را به " اصل غافلگیری" می گذاریم.![]()
همان نزدیکی یک درخت کهنسال و تنومندی هست که اینجور مواقع تا کار مک آرتور تمام شود من می روم و به آن تکیه میکنم. شنیده ام درختان منبع بزرگی از انرژی هستند.... مثل موبایلم خودم را شارژ می کنم و بی اختیار به چیزهایی فکر می کنم که حالا آنها را دارم و چند سال پیش برایم حکم آرزو را داشتند.
ما همیشه وقت کافی داریم به شرط آنکه هم بخواهیم و هم درست از آن استفاده کنیم.
گوته
شبها همچنان قبل از خواب یک سیر کامل در گذشته می کنم. البته نسبت به قبل فرق کرده ام ولی خوب شدیدا به فکر افتاده ام که دنبال این قضیه را بگیرم. اینکه چطوری این ذهن چموش را رام کنم و به سمتی ببرم که خودم می خواهم. به تعبیر کتابی افرادی که به گذشته نگاه می کنند مثل این می ماند که رانندگی می کنند و دستشان به فرمان اما نگاهشان به عقب است.... از خودم راضی هستم و مطمئنم حالا که به این فکر افتاده ام حتما یک کارهایی هم خواهم کرد. مثل یک سری کارهای دیگرم که از آنها ناراضی بودم ولی توانستم هرچند حتی کم یک تغییراتی ایجاد بکنم. و حالا فکر میکنم یکی از زیبایی های زندگی این است که آدم می تواند روزهای پیش رویش را با تجربیاتی که داشته به زورآزمایی دعوت کند. همینکه کلا آدم به فکر بیفتدکه به افکاری که منشا تغییرات مثبت در زندگی اش نیستند فکر نکند خودش گام بزرگی است. من دقت کرده ام خودم و بیشتر افراد مسائل را به ضرر خودمان تفسیر میکنم از قضیه سن گرفته تا .... در صورتیکه این ها به واقع همه بهانه هستند و برای یک آدم با اراده بی معنا. شاید این ضرب المثل به نظر من اینجا مصداق منصفانه ای داشته باشد که می گوید هر چی سنگه مال پای لنگه .... به هر حال آدمی زرنگ است که از همه چیز به نفع خودش استفاده کنه یاد این داستانک هم افتادم که حیف است اینجا نیاورم:
روزی پیرمرد سرخپوستی به نوه خود می گوید پسرم هر روز که صبح از خواب بیدار می شوی دو گرگ در وجود تو هستند که با هم می جنگند پسرک می پرسد پایان روز کدام پیروز می شوند و پیرمرد پاسخ می دهد هر کدام که بهش خوراک برسانی......
تفاوت میان یک انسان بیتجربه و انسانی مجرب در این است که اولی به هر بهانه خواهان مرگی شرافتمندانه است، در حالیکه دومی به خاطر هر چیزی به فروتنی زندگی را دوست دارد.۱
۱- جی.دی. سالینجر
ای شب سترگ و فرزانه
سر راهت به "فردا" بگو که من
امشب، با وجود خستگی فراوان
فقط به خاطر او
یک کوه ظرف شستم تا "فردا"
وقت بیشتری با او باشم......
مثل کوهی است محکم برای ریشه های درخت وجودم ....![]()
![]()
دلخوشیها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پسفردا،
کفتر آن هفته.
آدم یک وقتهایی از سر شور نوجوانی یا دنباله روی از بقیه یا اصلا حس زیباشناختی اش دنبال شعرها می رود یا بهتر است بگویم شعرها او را با خود می برند اما یک اتفاق جالب دیگری که می افتد این است که گاه این شعرها در زندگی آدم مصداق پیدا میکنند و آدم احساس میکند خودش سراینده این شعر است مثلا مثل این شعر سهراب که من جسارت می کنم و می گویم احساس میکنم این شعر را خودم گفته ام چون من این روزها احساس نظمی را در وجودم دارم که انگار با همان نظمی که پائیز زیبا را آورده گره خورده است.
پشت کاجستان، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط.
من، و دلتنگ، و این شیشهی خیس.
مینویسم، و فضا.
مینویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر میبافد.
یک نفر میشمرد.
یک نفر میخواند.
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشیها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پسفردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.
قطرهها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
قبل از هر چیز می خواهم در مورد کتاب بی نظیر دن آرام بنویسم. هنوز نیمه های جلد اول این کتاب هستم صرف نظر از محتوا، مسحور تشبیهات و توصیفات بکر و زیبای این کتاب شده ام که بی اختیار احساس کردم اگر جایی جز ماورا دنبال دیدن معجزه هستم بهتر است آن را در وجود نویسندگان خوب و صد البته مترجمین توانایی ببینم که می توانند جهانی را به من هدیه دهند که نه از نظر زمانی و نه مکانی آن جا نبوده ام. فرصت سخاوتمندانه ای که انگار سوی چشمانم را زیاد می کنند و من کم کم از متن آنها یاد میگیرم چیزهایی را در پیرامونم و در وجود آدمها کشف کنم که قبلا متوجه شان نبودم. ..... و سطر سطر شان به من یاد آور می شوند که حقیقت مثل یک الماس فقط جلوه های بیشمار خود را بر کسانی عرضه می کند که نور بیشتری بر آن بتابانند.
یک شانس خوب که آورده ام این است که این کتاب را با ترجمه استادانه آقای م. ا. به آذین می خوانم.... سر فرصت برخی از قسمت های جالب آن را اینجا خواهم آورد....مثل این جمله ها:
- زندگی تو ده تان چطور می گذرد؟
- هر کسی هر جور از دستش بر آید زندگی می کند.
..... کمتر از یک قرن پیش، دستی بدقت در سرزمین قزاقان بذر کینه طبقاتی افشانده و با دلسوزی از آن مراقبت کرده بود و دانه ها نیز جوانه های انبوهی زده بود، در زد و خوردها خون قزاقان با خون تازه واردان از روسی و اوکراینی می آمیخت.
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری ۱
۱-حکمت وداع از خورخه لوئیس بورخس
پی نوشت: این شعر زیبا را از وبلاگ دوست خوبم خانم آریان اینجا آورده ام.
خوب در نهایت شمع را امروز صبح در خانه مان روشن کردم و نشستم به دعا و تکرار کردم که خدا یا شکر که با آفتاب این چنین گرمت ما را گرم می کنی بعد تلاش کردم تا تمرکز کنم به اینکه پول چرک کف دست است و عاملین این اختلاس تاریخی دیر یا زود در شعله انتقام خداوندی گرفتار خواهند شد و دکتر بالاخره عدالت را شرحه شرحه کرده و در بین ما تقسیم خواهد کرد و من خواهم توانست بیمه شوم و بروم دندانهایم را درست کنم و از خدمات بهداشتی رایگان برخوردار خواهم شود و خواهم توانست ............ بگذریم.....
پی نوشت: هنگام ظهر نیز که سر سفره شمع را روشن کردم و مشغول دعا شدم اتفاق جالبی برایم افتاد که مثل یک نشانه می مانست.....![]()
امروز عصر دوست داشتم یه جایی باشه برم شمع روشن کنم...
اخلاق خاصی دارم که خوب گاهی اذیتم می کند مثلا گاهی سفره یک زن برای من مساوی می شود با خودش اگر لباسش کثیف باشد یا حمام نرفته باشد غذایش هرچقدر خوشمزه به من نمی چسبد... یا اگر از لباسی خوشم بیاید و آن را تن کسی ببینم که مثلا آدم تنبلی است هم همین اتفاق می افتد .... یا مثلا در مورد یک آهنگ بیشتر از اینکه به آهنگ و ترانه دقت کنم به طرفداران آن نوع آهنگ نگاه می کنم. یا وقتی ببینم یک فیلم از طرف چه کسانی تبلیغ می شود محتوای آن را تا حدودی حدس می زنم... همین اتفاق در مورد واژه ها هم می افتد...
مثلا من مسجد را خیلی دوست دارم به خاطر بزرگی و سقف بلندی که دارد بخاطر اینکه از بچه گی مقدس ترین جایی بوده که نشانم دادن و آدم های مسجد رو هم باطبع آدم های معتقد و با صفایی د رنظرم بودند اما در طول زمان مسجد برای من مساوی شده با کسانی که من رخوت موجود در زندگی هایشان را دوست ندارم. عطر مشهدی هم همینطور اذیتم میکند..... غالب زنان چادری را هم که می بینم چشمانشان انگار برق بیشتری دارد.... از بلوغ زودرس بچه های خانواده های مذهبی هم خوشم نمی آید.... می دانم نباید یک سری افراد را با اینهمه تنوع شخصیتی معادل یک باور دینی بدانم اما بوی پایی که در مسجد می فهمم دوست ندارم.... دوست دارم گاهی از بلندگو های مسجد موسیقی ملایم پخش شود..... اما مسجد با آن همه عظمت مرا گاهی با صدای عزاداری های متعدد مردم که پخش میکند مشوش میکند.....
دوست داشتم یک مسجد باشد تازه متفاوت از تمام مسجد ها و امام زاده های تکراری شهر و کشورم که دیدم و من امشب در آن می رقصیدم و شمع روشن می کردم......
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم ۱
۱-سهراب سپهری
بعد از این که با خبر شدیم عین قوم بربر بعضی ها ریخته اند و ماهواره خواهرم اینا را برده اند با اینکه کلی کار برایمان درست می شد ما هم رفتیم پشت بام و موتور ماهواره را باز کردیم که لااقل اگر چنین اتفاقی برایمان افتاد خیلی دلمان نسوزد.... من واقعا نمی دانم چرا آدم را اینقدر احمق فرض می کنند آدم یاد طالبان می افتد اخه این راهشه
و این در حالی است که چند روز پیش باخبر شدم که وزارت ارشاد اعلام کرد: از این پس کتابهای مسعود بهنود به خاطر همکاری اش با بی بی سی اجازه انتشار ندارند.
فکرش را بکنید من همین چند روز پیش در مورد یکی از کتابهای او مطلب نوشتم و نمی دانم باز آنها چرا اینقدر ضایع رفتار میکنند. مثلا من خودم قبلا اگر هم تصمیم به پیگیری آثار او نداشتم حالا هرجوری هست می خواهم گیرشان بیاورم
پی نوشت: نکته اصلی اینجاست که من اصلا موافق یا مخالف صرف هیچ باور سیاسی نیستنم چه از نوع آن وری چه این وری ......... فقط فکر میکنم هر کاری راهی دارد....
همیشه یک آدم آرمانی در ذهن من هست. برخی خصوصیات این آدم را که گاه در خودم احساس می کنم خوشحال می شوم همینطور در دیگران.
سوالهای تمام نشدنی ذهن من علی الخصوص از مک آرتور
در گذر زمان، باعث شده این آدم آرمانی تغییراتی بکند .....البته در جهت بهتر شدن، دوست دارم یک سری از خصوصیات این آدم حسابی را بنویسم... البته متوجه هستم این چیزهایی که می خواهم بگویم در مورد کسانی می تواند صدق کند که روی علت کارهایشان فکر میکنند یا دوست دارند فکر کنند...
مثلا این آدم آرمانی با خودش صراحت دارد. این نکته مخصوصا در مورد زنان خیلی مهم است چون زنان ناخودآگاه قوی دارند، مثلا از اکثر زنانی که خودشان را در خیابان بیرون می اندازند سوال کنی منکر این قضیه می شوند که دوست دارند نگاه کرده بشوند. در صورتی که دوست دارند...حتی دوستی به شوخی می گفت: می دانی من روزانه کار چند نفر زن و دختر را راه می اندازم؟ گفتم چطور گفت: گفت هیچی اینا اینقدر وقت گذاشتند خودشان را ساختن یا کلی هزینه سرو وضعشان کردند من با یه نگاه ارضا شون می کنم و این باعث می شه خستگی از تنشون در بره و اعتماد به نفس پیدا کنند. ما هم این وسط ثوابی کرده باشیم.
یا مثلا زنانی که خودشان را درگیر یک سری روابط خانوادگی و دوستی می کنند و خوب که تمام دلبری هایشان را کردند و این وسط علائقی ایجاد شد، در مورد برخوردهای خود منفعل عمل کرده و منکر نقش خود می شوند.
من برعکس خیلی از مدافعین حقوق زنان که بیشتر به سوء استفاده های انجام شده از زنان تاکید دارند، اعتقاد دارم زنان به شرط اینکه خود بخواهند خیلی می توانند در آنچه برای آنها اتفاق می افتد تاثیرگذار باشند... که البته این قضیه زن و مرد ندارد. بعضی ها تمام همشان این است که به اهدافشان برسند و با حوصله و فکری که خرج میکنند بالاخره راههایی هم برای رسیدن به آنها کشف می کنند که شاید این مسیر برای بعضی ها ناهمواری بیشتری داشته باشد.
این عدم روراست بودن با خود قطعا مرد و زن ندارد.البته بماند که من خودم یک زمانی این قضیه را پای خویشتن داری می گذاشتم. حالا فکر میکنم نباید آدم از خودش فرار بکند. قدم اول برای مواجهه با هر موضوعی، پذیرفتن آن است و بعد مشخص کردن تکلیف آن...
حالا قضیه را دشوار نکنم. از کجا به اینجا رسیدم از سریال عشق ممنوع که اینروزها از شبکه جم پخش می شود. و شاید به نظر برخی ها عوام پسند باشد اما من از بازی طبیعی بازیگران آن و توجهی که به جزئیات در رفتار آدمها شده لذت می برم... در این فیلم شخصیت های اصلی درگیر یک عشق می شوند عشق ممنوع - چون پسری که حتی بعد نامزد می کند عاشق زن عموی خود می شود، عمویی که او را تحت تکلف خود دارد. در این میان پسر جوان به خاطر خوبی های بی دریغ عمویش و احساسات خود در قبال زن وی با خودش درگیر می شود و به قولی رنج می کشد. از آن طرف زن عموهه هم گویا خود کرم داشته باشد خواسته و ناخواسته شرایط را طوری می چیند که به احساسات او دامن می زند و در میان خودش هم عاشق طرف می شود ولی از آن جا که با خودش روراست نیست فرا فکنی می کند و بداخلاقی در پیش می گیرد. مادر این خانوم که زنی موزی و البته تیزی است وقتی با صراحت او را به بی تفاوتی به شوهر خودش متهم می کند و می گوید هدف او از این بی تفاوتی این است که دست شوهرش را برای رابطه با زن دیگری باز گذاشته باشد تا از عذاب وجدان خود در قبال ارتباطش با برادر زاده شوهرش کاسته باشد با برخورد تند او مواجه می شود اما در طول فیلم زن با باج هایی که به مادر خود می دهد به نوعی این واقعیت را تایید می کند...
البته من نمی دانم بقیه قسمتها قرار است چه اتفاقی بیفتد اما من این جور دلبستگی ها را زاییده یک ذهن کودکانه و البته بی هدف می دانم. چون حتی گیرم که زن یا مرد متاهلی عاشق کس دیگری شوند انسانی ترین راه این است که بدون اینکه به خود اجازه خیانت بدهند فرقی نمی کند از هر نوعش، با طرف مطرح کنند و از زندگی او خارج شوند. قطعا این راه مال کسانی است که دید منطقی به قضایا دارند.
دوشنبه بود و آزمایشگاه جهت شمارش گویچه های قرمز، اصلا باید شمردشان؟
وبلاگ خوانی و کانال های تلویزیون و مطالب فرهنگی مدرن و احیانا پست مدرن.
اما همه مشابه هم .. انگار همه از یک دستگاه زیراکس استفاده کرده اند.
با این شرایط، تولید محتوا به نظر کار سختی نیست. تازگی عشق های ممنوع، مد شده
دیدن کت واک مدلها در اروپا و حتی در مملکت گل و بلبل خودمان. ویدیو کلیپ های سکسی "ریانا" ( که نمی دانم همان ریحانه خودمان است یا نه؟ )
شعرهای سپید سیاسی پیرامون خلیج فارس. کشتی کچ "جان سینا" (بوعلی سینا؟ ) و مارک هنری، مطالب سیاسی وبلاگ نویسان محترم آمریکایی: بیایید از بمب های اتم خود استفاده کنیم...
وبلاگ های عزیزان هم وطن پر از مطالب مختلف.
ولی در ذهنم این همه یکی است، در بی مزگی و روزمرگی... در ابتذال و بیهوده گی ...
فقط باید دید و پذیرفت...
رمان خانوم از مسعود بهنود را تازه تمام کردم.....این کتاب را کسی به من توصیه نکرد فقط صرفا به خاطر نویسنده اش انتخاب کردم نویسنده ای که در ذهنم او را با مقالات سیاسی می شناختم....
اوایل کتاب را بیشتر دوست داشتم اواخر کتاب به نظرم آمد ریتم تندتری پیدا کرده است و نویسنده بهتر دیده یک سری از وقایع سیاسی و تاریخی را به هر نحو بوده در آخرهای کتاب بگنجاند ...اما در مجموع فکر میکنم اگر رسالت این کتاب این بوده که من را با زندگی پر فراز و نشیب قهرمان زن داستان تحت تاثیر قرار دهد که بخواهم در مواجهه با مشکلات صبور و قوی باشم به نظرم بسیار موفق بوده مخصوصا اینکه خانوم یک شاهزاده قاجار است که شاید شرایطی که در زندگی اش حاکم بوده روزی من آرزویش را داشتم...دیگر شخصیت تاثیر گذار داستان، نزهت السلطنه بود که واقعا من به حالش غبطه می خوردم به خاطر اینکه زبان فرانسه می دانست پیانو بلد بود ... یک زن نجیب زاده اصیل آداب دان و از همه مهمتر اهل استدلال و به قول خودش پولتیک هرچند که شبی که در داستان این زن خودکشی کرد جزو تلخترین شبهای زندگی ام بود. چون خودم از نظر روانی حال خوشی نداشتم و مرگ این زن انگار حسی به من بخشیده بود که ناکامی ها و تلخی های ذهنی ام و دنیای پیرامونم ابعاد غول اسا پیدا کرده بودند......
نکته قابل ذکر دیگر این بود که در مورد دوره قاجار یک سری چیزها فراتر از آنچه از طریق کتاب تاریخ مسخ شده ای که در مدرسه خوانده بودم دستگیرم شد .....
خلاصه از وقتی که صرف این کتاب کردم راضی بودم...
پی نوشت: نقدی هم که در این جا http://morur.ir/article.aspx?id=1602 برای این کتاب نوشته شده بود، جالب بود.