آمار پارادایم | فروغ فرخزاد

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

تصادف و بلافاصله مرگ نابهنگام «ج» در پاییزی که تمام جونش پر از بوی لبو و باران بود، خیلی غیرمنتظره بود. می توانستم بفهمم در تک تک خانه کسانی که ج را می شناختند از دور یا نزدیک چه می گذرد: تلنگر مرگ آنها را ترسانده بود. آنها در خود جمع شده بودند و سرشار از دریغ و تاسف، لابد تصمیم گرفته بودند، آدمهای خوبی باشند، سخت گیری هایشان را کنار بگذارند، به موهبتی به نام زندگی فکر کنند و تف بندازند به صورت این دنیای زودگذرِ اغواگرِ بی وفا و در باب بی ارزشی همه چیزهای دنیوی لااقل برای دل خود واگویه کنند. البته اینکه تاثیر این اندوه قلبی چند روز می توانست دوام داشته باشد، از خانه به خانه و از آدم به آدم فرق می کرد، درست مثل آب باران که خاک های مختلف آن را با عمق های مختلف به خود جذب کرده و در خود نگه می دارند.

من هم یکی از این آدمها بودم: من در کنار تمام دریغ هایم، اول به مادر جیم فکر کردم و عکس العمل خواهرها، برادرها و البته پدر و بچه هایش را از نظر گذراندم و با تصور سنگینی این ضربه، برایشان از خدا صبر خواستم؛ از طرفی به صرافت افتادم ببینم در رابطه با زندگی خودم، آیا آدم مغفولی هستم که مرگ مثل ماشینی که به یک آدم حواس پرت می زند، با بی رحمی متنبهم سازد یا اینکه حواسم به این شوالیه تاریکی هست؟

بعد در آخر آن روز عجیب، نتیجه گیری کردم که چه خوب و هنرمندانه است که آدم  آنقدر روی آگاهی خود کار کند که همیشه مثل دائم المراقبه ها حواسش به احتمال فقدان داشته های معنوی و مادی اش باشد، از بودن آنها لذت ببرد و از آنها غافل نشود، شاید اینطوری سلامتی اش، آرامشش، داشته های حتی اندکش، عافیت عزیزانش، امنیتش، آزادی هایی که دارد، هرگز برایش عادی نمی شوند که آنوقت مرگ لازم بداند وجود آنها را تذکر دهد و مثل سرمایی سوزناک وجود ترسیده او را بکاود و او را دعوت به تجدید نظر در دیدگاه هایش در مورد زندگی کند.

شاید برای کسی که از این نوع ترس ها در مورد مرگ رهایی یافته، مرگ بیش از اینکه سفیر اندوه و ترس باشد، شاهینی است که با خضوع تمام بالش را برای پرواز او و بردنش به  وضعیت آگاهی برتر پیش کش می کند و مرگ برای او او مثل این است که انگار یک ماهی در برکه ای می میرد و بعد در اقیانوسی بزرگ متولد می شود.

پی نوشت: برای میدان ندادن به حس غم، سعی کردم با این اتقاق، زیاد شخصی برخورد نکنم، هنوز آنقدر یاد نگرفته ام که بتوانم اندوه را راحت از وجودم بیرون کنم، نگران پژمرده شدن گل هایی بودم که تازه در دلم شکوفته کرده است، این بود که با این احساسم فقط دم در یک خوش و بش عجله ای کردم و بعد سریعا در را به رویش بستم و عجیب برایم این بود که در انتهای نوشته ام که به ماهی ختم شد، بی اختیار به یاد قسمتی از شعر فروغ افتادم که می گه:

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...


برچسب‌ها: سفر بر بال شاهین مرگ, فروغ فرخزاد
+ تاريخ دوشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۵ساعت 22:21 نويسنده فاطمه. الف |

می توان بر جای باقی ماند در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر....

......ناز هم کلاس من و فامیل دور ما بود. مثل تمام خانواده های بی در و پیکر، ...ناز هم مثل یک گیاه در تَرک دیوار، بالاخره خیلی زود قد کشید و برای خودش خانمی شد. کم کم داشت به سن دبیرستان رفتنش می رسید که بی خیال درس و مشق شد؛ دوست داشت، یک راه میانبر برای رسیدن به آرزو هایش پیدا کند، بنابراین به سرش زد که برود کلاس کمک های اولیه. خانواده، چندان موافق این تصمیم متفاوت او نبودند و هی بهانه آوردند و موجه ترین بهانه آنها این بود که تو باید یک همراه پیدا کنی والا ما نمی توانیم همین طوری شما را بگذاریم بروی فلان شهر و تا برگردی خانه دلمان هزار راه برود.

از آنجا که .... ناز خواهر و برادرهای دیگری هم داشت، خانواده دیگر به خود حوصله ندادند که زیاد در باب ذهنیات یک نوجوان پر شور مکاشفاتی داشته باشند و پیش بینی کنند که این خواسته چه طوری در پی تحقق خود می تواند از مجراهای مخاطره آمیز سر در بیاورد.

این بود که ...ناز شخصا دست به کار شد و  در یک بعد از ظهر بلند و کسل کننده تابستانی، .... با عقل تازه جوانه زده و نارس خود، شال و کلاه کرد و بی خبر رفت شهر مزبور تا به اصطلاح چند و چون دوره آموزشی فوق الذکر را جویا شود.

اهرمی که به .... ناز کمک کرد تا خیلی بی پروا دست به عمل بزند، وجود دختر عمه اش در شهر مزبور بود که سالها پیش به آن شهر شوهر کرده بود.  ... ناز طبق تمهیدات خودش قرار بود برود پیش همین دختر عمه - البته بی هیچ هماهنگی.

در نهایت، آفتاب خسته داشت غروب می کرد که خانواده متوجه شد، خبری از ... ناز نیست. خانواده ...ناز در محاصره فامیل و دوستان و همسایگان فضول  به هر جا که گمانشان می رفت زنگ زدند، بی نتیجه بود.  گزینه بعدی بیمارستان های شهر بود، این گزینه هم به جایی نرسید. ساعت یازده شب، در حالی که مادر .... ناز دیگر رو به مضمحل شدن می رفت و پدر با دستپاچگی و مچاله شده در خود در پاسگاه پلیس پیگیر کار دخترش بود، همین دختر عمه زنگ زد و گفت:.... ناز خانه ماست و دیگر می توانید باقی قضیه را حدس بزنید.

من با وجود کنجکاوی زاید الوصفم نفهمیدم که .... ناز بعد که پایش به خانه رسید، اهالی خانه با او چکار کردند. (علی الخصوص با هیبتی که از عموی بزرگش سراغ داشتم) اما فهمیدم که با او در بیرون از خانه چکار کردند:

....ناز در این محیط کوچک، یک جورهایی نقل محافل زنان کم مایه ای شد که یکنواختی روزهایشان را با اخباری از این دست، پس می زدند. هر کس شایعه ای به فراخور ذهنیت خودش در مورد .... ناز درست کرد، مضمون این شایعه ها آنقدر پر و پیمان بود که بتواند .... ناز را در حجم سنگین خود دفن کند. به این ترتیب .... ناز فاتحه شوهر و خیلی چیزهای دیگر را که همچون موهبت نصیب دختران خوب و حرف گوش کن می شد را می بایست از سر بیرون کند.

اما آدمیزاد خوشبختانه، توانایی دارد به نام "بی تفاوتی" که به نظر من وقتی شدت درد زیاد باشد، مثل بی حسی و سِر شدگی گاه دست به انتخاب آن می زند. انتخاب دیگر مرگ است یا وا دادن خود در دل اقیانوس پرتلاطم زاییده نگرانی های زندگی و افسردگی....

اما.... ناز انتخاب اول را کرد و خودش را به بی تفاوتی زد. او در کلاسهای مختلف گل سازی، گل بافی، ..... شرکت کرد و در نهایت قافیه را نبافت. تا اینکه نمی دانم از چه طریق مرد مسن پولداری که بچه هایش دیگر ازدواج کرده بودند، با .... ناز ازدواج کرد. مردی که سن او بیش از پدر ناز بود. بچه ها و آقای داماد شرط گذاشتند که تازه عروس نباید بچه دار شود.... و به این ترتیب ناز وارد مقطع نوینی در زندگی اش شد که به نظر می رسید آن را به وضع موجود خود ترجیح می داد.

من دیگر .... ناز را قریب به 20 سال است که ندیده ام. فقط وصف اش را در مهمانی ها شنیده ام، این که چه لباس های فاخری می پوشد و چقدر طلا از او آویزان است... اما اینکه قلبش چقدر شاد است، آن را نمی توانم بگویم.

......... ناز را دوست داشتم درست مثل یک گل شکفته بهاری، اما همش فکر می کنم، چطوری می شود، چنین گل هایی را از تگرگ نادانی ها، به ویژه تگرگ های نادانی پدر و مادر که به نظر من از نوع غم انگیز نادانی ست، رهاند.

پی نوشت: بهانه این داستان، دختران دبیرستانی ناز و  پر از احساسی است که گاهی در محاصره شان قرار می گیرم.... و دیگر این که حین نوشتن این متن، یاد شعر عروسک کوکی فروخ فرخزاد افتادم که در ادامه آن را می آورم و عنوان پست برگرفته از همین شعر زیباست.

برچسب ها: ال ناز، مه ناز، سا ناز، گل ناز، سرو ناز، مهر ناز


برچسب‌ها: فروغ فرخزاد
+ تاريخ دوشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 6:54 نويسنده فاطمه. الف |