آمار و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

تصادف و بلافاصله مرگ نابهنگام «ج» در پاییزی که تمام جونش پر از بوی لبو و باران بود، خیلی غیرمنتظره بود. می توانستم بفهمم در تک تک خانه کسانی که ج را می شناختند از دور یا نزدیک چه می گذرد: تلنگر مرگ آنها را ترسانده بود. آنها در خود جمع شده بودند و سرشار از دریغ و تاسف، لابد تصمیم گرفته بودند، آدمهای خوبی باشند، سخت گیری هایشان را کنار بگذارند، به موهبتی به نام زندگی فکر کنند و تف بندازند به صورت این دنیای زودگذرِ اغواگرِ بی وفا و در باب بی ارزشی همه چیزهای دنیوی لااقل برای دل خود واگویه کنند. البته اینکه تاثیر این اندوه قلبی چند روز می توانست دوام داشته باشد، از خانه به خانه و از آدم به آدم فرق می کرد، درست مثل آب باران که خاک های مختلف آن را با عمق های مختلف به خود جذب کرده و در خود نگه می دارند.

من هم یکی از این آدمها بودم: من در کنار تمام دریغ هایم، اول به مادر جیم فکر کردم و عکس العمل خواهرها، برادرها و البته پدر و بچه هایش را از نظر گذراندم و با تصور سنگینی این ضربه، برایشان از خدا صبر خواستم؛ از طرفی به صرافت افتادم ببینم در رابطه با زندگی خودم، آیا آدم مغفولی هستم که مرگ مثل ماشینی که به یک آدم حواس پرت می زند، با بی رحمی متنبهم سازد یا اینکه حواسم به این شوالیه تاریکی هست؟

بعد در آخر آن روز عجیب، نتیجه گیری کردم که چه خوب و هنرمندانه است که آدم  آنقدر روی آگاهی خود کار کند که همیشه مثل دائم المراقبه ها حواسش به احتمال فقدان داشته های معنوی و مادی اش باشد، از بودن آنها لذت ببرد و از آنها غافل نشود، شاید اینطوری سلامتی اش، آرامشش، داشته های حتی اندکش، عافیت عزیزانش، امنیتش، آزادی هایی که دارد، هرگز برایش عادی نمی شوند که آنوقت مرگ لازم بداند وجود آنها را تذکر دهد و مثل سرمایی سوزناک وجود ترسیده او را بکاود و او را دعوت به تجدید نظر در دیدگاه هایش در مورد زندگی کند.

شاید برای کسی که از این نوع ترس ها در مورد مرگ رهایی یافته، مرگ بیش از اینکه سفیر اندوه و ترس باشد، شاهینی است که با خضوع تمام بالش را برای پرواز او و بردنش به  وضعیت آگاهی برتر پیش کش می کند و مرگ برای او او مثل این است که انگار یک ماهی در برکه ای می میرد و بعد در اقیانوسی بزرگ متولد می شود.

پی نوشت: برای میدان ندادن به حس غم، سعی کردم با این اتقاق، زیاد شخصی برخورد نکنم، هنوز آنقدر یاد نگرفته ام که بتوانم اندوه را راحت از وجودم بیرون کنم، نگران پژمرده شدن گل هایی بودم که تازه در دلم شکوفته کرده است، این بود که با این احساسم فقط دم در یک خوش و بش عجله ای کردم و بعد سریعا در را به رویش بستم و عجیب برایم این بود که در انتهای نوشته ام که به ماهی ختم شد، بی اختیار به یاد قسمتی از شعر فروغ افتادم که می گه:

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...


برچسب‌ها: سفر بر بال شاهین مرگ, فروغ فرخزاد
+ تاريخ دوشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۵ساعت 22:21 نويسنده فاطمه. الف |