آمار پارادایم | اردیبهشت ۱۳۹۰

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

بخاطر دل تنگ شما

ماه فروردین من هنوز عاشقتم

باغچه ها رنگین من هنوز عاشقتم

اردیبهشت،‌ خرداد، ماه تیر یا مرداد

میخونم با دل و جون، می خونم با فریاد

آره من عاشقتم، بیشتر از دیروزها، کم تر از فرداها

توی شهریور و مهر، که زمین فرش شده با برگ خزون

من برات قصه می گم، می گم بازم از دل و جون

ماه آبان و آذر می نویسم روی برفهای سفید

تا بشه قشنگترین نوشته با مروارید

دی و بهمن و اسفند من به عشقت پابند

روی تقویم می کشم صورتکی با لبخند

می رسه آخر سال می گذره این یک سال

می نویسم می خوامت از این جا تا مرز محال

آره من عاشقتم، عاشق تر از هر سال ۱  

  شاعر: متاسفانه نمی دانم ولی ترانه اش را که شنیدم، زیبا بود.

+ تاريخ شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 8:13 نويسنده فاطمه. الف |

دو مطلبي كه ميخواستم از چند وقت پيش بنويسم ولي حس آن تازه درم پيدا شد:

اول: غيرواقعي بودن احساسات انساني. به تجربه برم ثابت شده بايد اجازه داد اين احساسات همانطور كه ناديدني و غيرقابل اندازه‌گيري و متغيراند، همانطور به حال خود باقي بمانند. انگاري بايد نشست و چون نمايشنامه‌هاي شكسپير از منظر يك ايراني در حال گذار و نه چندان دانا، تماشايشان كرد و از طعم ساندويچ كالباس لذت برد.

دوم: در اين سالها دقت كرده‌ام همشهريان و هموطنان عزيز براي رسيدن به خواست‌شان بطور فوق‌العاده عجله دارند و گوي سبقت از هم مي‌ربايند. مثالهاي زيادي در اينمورد به ذهنم مي‌رسد: كسب اقامت آمريكا، گرفتن نذري در روزهاي تاسوعا و عاشورا، سوار شدن به اتوبوس، مترو، تاكسي، ثبت نام در سايت رفاهي براي دريافت يارانه‌هاي نقدي، صف بنزين، صف شير يارانه‌اي، صف دريافت كارت ورود به جلسه كنكور دانشگاه، ثبت نام در آزمون استخدامي ادارات دولتي، صف حليم‌شير در ساعت دو بعد از نيمه شب و.... سوالي كه برايم پيش آمده اين است كه آيا مردمان اقصي نقاط دنيا هم اينقدر زرنگ و چست و چالاك‌اند و يا فقط دور و بري‌هاي ما؟ ديگر اينكه، با اينهمه جست و خيز، چرا اينطور بنظر مي‌رسد كه دولمان۱ ته چاه است و سرمان بي‌كلاه (نسبت به ديگر ملل مترقي) ؟

 

۱: صورت دلبخواهی واژه دلو.

+ تاريخ پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 22:42 نويسنده McArthur |

من تغيير كرده ام . از كجا متوجه شدم از آنجا كه تصميم گرفتم بعد از يك سري توجيهات هميشگي به نيازهاي خودم بيشتر توجه كنم.  مثلا در گذشته در مورد خريد،  حتي اگر موقعيتش هم پيش مي آمد و پول دستمان بود فكر مي كردم بايد به الويت هاي ديگر فكر كنم و اسم اين كارم را مي گذاشتم گذشت. يا  با ملاحظه  بودن. از آنجايي كه هرافراط و تفريطي يك جايي خودش را نشان مي دهد اثرات اين كارم به صور مختلف مشهود بود مثلا خودم را طلبكار احساس ميكردم  طلبكار روح جهان، دوست داشتم كائنات اين كارم را به حساب فداركاري ام بگذارد و تلافي كند و خواه نا خواه همين باعث ميشد به آدم منفعلي در زندگي خودم تبديل شوم. يا اينكه چون مك آرتور بي وسواس خريد مي كرد ممكن بود اين را گاهي به حساب خودخواهي اش بگذارم و كلا افكاري از اين دست.كه در نهايت  خدا را شكر ذهنيتم تغيير كرد  سعي كردم به زندگي ها نگاه كنم و ببينم چه چيزي زندگي ها را متفاوت مي كند. استنباط من اين بود فقط فكر، نوع ديدي كه آن فرد به دنيا و به خودش دارد، باعث كيفيت زندگي اش مي شود.

فهميدم  هركسي مهم نيست چقدر امكانات و نعمت احاطه اش كرده مهم اين است كه او چقدر خود را لايق مي داند.شايد توضيحش به درازا بكشد ولي من فكر ميكنم روزي ٍ هركسي كه مي گويند تعيين شده است منظورشان اين است كه در اين دنيا نعمات مادي و معنوي به وفور وجود دارد آنقدر كه به همه برسد اما سهم هركسي از آن  به اندازه سطح آگاهي اش است.  كسي كه ذهنيتش  با ترس و كمبود مغناطيس شده انتظاري از آن نمي شود داشت. من ميليونر هايي ديده ام كه خيلي راحت مي بخشند، هم به خودشان و همه به افراد نيازمند و در عين حال به پولدارهايي هم برخورده ام كه انگار دارايي آنها مثل شيشه عمرشان است و تمام همشان اين است كه مبادا ذره اي از آن كم شود. كل حيثيت خودشان را مديون پولشان هستند و تلاش ميكنند كه روز به روز آن را زياد كنند. اين يكي از تغييراتم

تغيير بعدي ام در مورد كارم است كه ديدم را به آن مثبت كرده ام.

تغيير ديگرم اين است كه تلویزيون كم مي بينم علي الخصوص تفسيرهاي خبري جهت دار آن را.

تغيير مهم  و اصلي و تعيين كننده ام هم اين است که

 ايمانم به زندگي زياد شده است.

من بي جهت نگران كسي نيستم. بزرگ مي انديشم و زيبا مي بينم. ادعايي ندارم اما حالا كه اين وبلاگ قرار است انعكاس دهنده افكار من باشد چرا آنرا به فرصتي براي تمرين زيبا ديدن تبديل نكنم. بويژه اينكه من مثل بزرگان بودن خواسته قلبي ام است. حالا بخشهايي از يك كتاب به عنوان دسر صحبت هايم:

 

حقيقت هميشه آنجايي ست كه ايمان هست.

عقيده اي كه بر اذهان توده مردم جاي گيرد و زمان ابرازش فرا برسد چنان نيرومند است كه حتي اگر تمام ارتش هاي جهان متفق شوند ياراي مقابله با آْن را ندارند. "ویکتور هوگو"

در ادامه بهتر دیدم که این مطلب را بطور مفصل تر از این وبلاگ اینجا نقل کنم.

"کن کایز" در کتاب "صد میمون" بر اساس نتایج تحقیقات دانشمندان بر ما آشکار می سازد که هر انسان تا چه حد توانایی در تغییر جهان دارد و حوزه ی تاثیر گذاری و نفوذ یک انسان تا چه حد می تواند باشد.

در ژاپن در سال 1952 دانشمندان روی رفتار میمون های وحشی تحقیق می کردند. غذای اصلی آن ها سیب زمینی شیرین بود. یک روز متوجه شدند، میمونی کاری می کند که قبلا از او ندیده بودند. او سیب زمینی را قبل از خوردن شست! او این رفتار را در روزهای بعدی هم تکرار کرد، و به زودی میمون های بیشتری شروع به انجام این کار کردند. آن گاه در سال 1958، زمانی که تمام میمون های جزیره ی مزبور به این رفتار جدید روی آوردند، دانشمندان جزایر نزدیک نیز گزارش دادند که میمون های آنجا نیز شروع به شستن سیب زمینی شان کرده اند. هیچ ارتباطی میان این جزایر نبود و کسی میمونی را از جزیره ای به جزیره ی دیگر حمل نکرده بود.

این تحقیق یک مطلب کوبنده و مهم را برای نسل بشر روشن می کند. زمانی که سطح جدید آگاهی در میان تعداد متناسبی از افراد ایجاد شود و به طور چشمگیر و معنی داری رفتارشان تغییر کند، آگاهی بدون هیچ گونه تماسی به دیگران منتقل می شود. هر آگاهی فردی به آگاهی جمعی مرتبط است. 

ما اغلب به دنیای اطرافمان نگاه می کنیم و از اینکه نمی توانیم تاثیر مثبت و چشمگیری در دگرگون سازی آن داشته باشیم به شدت احساس کوچکی و ناامیدی می کنیم. اما وین دایر ، نویسنده و سخنران شهیر معتقدست : " اگر قرار باشد اعضای گونه ی خاصی از حیوانات به طریقی با هم در ارتباط باشند، مسلما انسان ها نیز به وسیله ی همین نیرو با هم در ارتباطند. تفکر اشتراکی، نیروی عظیمی دارد که باید از آن در جهت مقاصد مثبت و سازنده استفاده نمود."

 شعور جمعی از یک سو، انسان را از یک سو، متوجه قدرت شگفت انگیزش در رابطه با میزان تاثیرگذاری وی بر کل جهان هستی می کند و از دیگرسو مسوولیت بزرگ او را در قبال خانواده ی بزرگ بشری نمایان می سازد. زیرا مشخص می سازد که دایره ی نفوذ افکار و اعمال انسان فقط محدود به زندگی شخصی او نمی شود و بر شرایط و اتفاقاتی که زاییده ی شعور جمعی است اثر می گذارد.

پیوسته است سلسله ی موج ها به هم               خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است

" صائب تبریزی"

 

+ تاريخ سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 2:54 نويسنده فاطمه. الف |

"همه در یک مسیر گام برمی دارند و تنها تفاوتشان این است که در نقاط مختلف آن در حرکتند"

 

پی نوشت: اینروزها متوجه شده ام که انرژی زیادی برای متقاعد کردن دیگران می گذارمُ، کاری که به رابطه لطمه می زند. بویژه به رابطه من با خودم.

+ تاريخ شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 2:26 نويسنده فاطمه. الف |

بعضي وقتها آنقدر فرضيه در ذهنم شكل مي گيرد كه دوست دارم انها را با دانشجويان جهان مطرح كنم و آنها آن فرضيه ها را به عنوان موضوع پايان نامه شان انتخاب كنند. تا من با خواندن فقط چكيده، جواب بيشمار سوالهاي ذهنم را بدانم. اين دوره از زندگي ام را دوست دارم چون احساس مي كنم كودك درونم از آب و گل در آمده و من مي توانم رويش حساب كنم. يعني همه اينطوري اند؟ يا مثل من بعد سي سالگي عاقل مي شوند؟ خوشحالي من از اين است كه زندگي آنقدر باحوصله است كه از راههاي مختلف آدم را متوجه بيراهه رفتن هايش مي كند. شايد به يك دوره از زندگي آدم قد ندهد- چون من عجالتا به تناسخ اعتقاد دارم- مهم اين است كه آدم حتي اگر  به خاطر غرورش معترف به اشتباهاتش هم نباشد، بالاخره مي فهمد. فعلا كتاب كوچك "عظمت خود را دريابيد"دكتر وين داير را در دست دارم. خيلي از مطالب آن را قبلا خوانده يا در قالب ضرب المثل هاي قديمي شنيده ام اما مي خوانم چون احساس مي كنم مثل هضم غذا، در ذهنم به هضم كامل آن مفاهيم كمك مي كند. زمين ذهنم را شخم زده و يكي يكي بذرها را براي ميوه دادن در تابستان و پاييز انتخاب مي كنم و مي كارم. بعضي علف هرزها را كاري ندارم براي حاشيه است، حاشيه كرت ‌ها، زيبايي مزرعه، آتش درست كردن در سرما صبح گاهان و شامگاهان .

مثل مسواك زدن مرتبا اين روزها كارم تجسم كردن است،نتيجه فوق العاده است:

 

" آيا مي دانيد كه تفكر ما بر مبناي تصاويري شكل مي گيرند كه در ذهن مجسم مي كنيم و كلمات در آن نقشي ندارند؟

براي مثال وقتي مي گويم گل سرخ حروف  گ- ل- س- ر- خ به ذهن شما نمي آيد، بلكه تصويري از گل سرخ در ذهن شما ايجاد مي شود. بزرگترين خدمتي كه روانشناسان قرن كنوني به بشريت كرده اند، كشف اين حقيقت است كه تصوير ذهني همانند يك تجربه به مغز سپرده مي شود.

وقتي شما تصويري را در ذهن مجسم مي كنيد ضمير باطن حصول آن را قطعي تلقي ميكند و با آن مانند تجربه اي مواجه مي شود كه پيشاپيش انجام پذيرفته است.

موفقيت، سلامتي و در مجموع همه توانايي هاي شما به اين امر بستگي دارد كه چگونه خود را در ذهنيت خود ببينيد.

فراموش نكنيد كه شما مسئول باورها و معتقدات خود هستيد.

باورها و آموخته هاي نادرست را از ذهن خود بيرون كنيد تا ذهنتان براي پذيرفتن واقعيت هاي تازه آماده شود."۱

۱- برگرفته از همين كتاب.

+ تاريخ جمعه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 2:56 نويسنده فاطمه. الف |

شاپرک:

این اسم را خیلی دوست دارم به دلایل شاید ساده از جمله این شعر:

گل اومد

 گل گل گل اومـــد                 کدوم گل

همون که رنگـــارنگه               برای شاپرکها یه خونه ی قشنگه

کدوم کدوم شاپرک                همون که روی بالش

خالهـــای سرخ و زرد            با بالهای قشنگش می ره وبرمی گرده

شاپرک خسته  میشه            بالهاشو زود می بنده

روی گلها می شینــه              شعر می خونه می خنده

دوست دارم اگر روزی دختر دار شويم اسمش را بگذاریم شاپرک ولي بعضي ها و بعضي ها عقيده دارند بسيار اسم جواتي است.

مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است....

+ تاريخ سه شنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 4:19 نويسنده فاطمه. الف |

طي اين چند روزي كه وقت نكردم اينجا بيايم، اتفاقات زيادي  برايم افتاد: يك دوستي داريم كه من احساس مي كنم بهتر است من بعد  بگويم يك آشنا، چون هيچ سنخيتي ديگر با او احساس نمي كنم. حتي شده اندك- كه بعد از مدتها و به پاس يك سري خاطرات زيبايش گفتيم. نهاري شامي دعوتش كنيم. آدم جالب و بسيار پيگيري ست پيگير در انتقامجويي و لجبازي : هفت سال اول زندگي خودش را به دست جريان زندگي و كلا خودخواهي هاي شوهر  و مادر شوهر و اطرافيان سپرده و تا مي توانسته حرص خورده و آنها را بدهكار خودش دانسته و بعد حالا در نيمه دوم يعني چند سالي مي شود كه چنان رويي به همه نشان داده كه همه مانده اند با او چكار كنند. كسي را خانه اش راه نمي دهد تلفن ها را بي پاسخ مي گذارد . شام و نهار نمي گذارد. تميز كردن خانه تعطيل است و تا مي تواند خواسته و ناخواسته حرص همه را در مي آورد. و همه مانده اند عاجز كه با وجود دو تا بچه و باقي قضا با اين خانم كه ذره اي به مريض بودن خود اعتقاد ندارد،  چكار كنند.

من خوب مي دانم قضاوت افراد كار سختي است و در وضعيت فعلي فرد خيلي عوامل دست اندر كاربوده اند ولي با اين همه حتي وقتي كه در اوج ناراحتي هم باشم ايمان شخصي عجيبي به تعيين كننده بودن خود فرد دارم. در مورد ايشان هم مي دانم كه افسردگي دارند و گذشته غير معمولي هم داشته اند ولي خوب بيشتر به اين حال و روز افتادنش را مال اين مي دانم كه خودش را خيلي قبول دارد و از كسي حرف شنوي ندارد. من موافق كتك نيستم حتي به كلمه كتك آلرژي دارم ولي فكر مي كنم از همان اول كه ايشان اين بازي ها را در مي آورد اگر شوهرش به آرامش خود و بچه هايش ارزش قائل بود و برخورد قاطع مي كرد و ساده و منفعل برخورد نمي كرد اين خانم هم، تكليف خودش مي دانست يا از اين زندگي بيرون برود يا اينكه روي خودش كار كند و براي زندگي اش ارزش قائل باشد كلا بداند كه بايد پاسخگو باشد در حالي كه به حال خودش رها شده و  سالهاست اين زندگي كج دارو مريز مي گذرد يك همزيستي مسالمت آميز. شوهرش تا ساعت دو سه شب در مغازه مي ماند و كلا خانه غذا نمي خورد و بچه ها هم  كه مثل گوشت قرباني بازيچه والدين خود شده اند و حيف است كه اين وضعيت نابسامان را بخواهم بيشتر از اين در ذهنم به تصوير بكشم. شام دعوتشان كردم. به خاطر وسواس  فكري چند بار تماس گرفت و آخرش با يك دليل آبكي قرارمان را بهم زد. هدفم از اين تجديد رابطه با او كلا اين بود كه به عنوان كسي كه فكر مي كردم برايش مهم هستم بداند خيلي كارها و رفتارهايش از نظر من زير سوال هست. هرچند نتيجه خيلي موفقيت آميز نبود ولي من راضي بودم. و نهايتا هم تمام هديه هايي را كه به من داده بود خيلي راحت و بي دلبستگي چون مي دانستم كلي نيروي منفي در خود حبس كرده اند به كسي بخشيدم.    

+ تاريخ سه شنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 3:45 نويسنده فاطمه. الف |

اين ترانه تازه به بازار آمده بود، دوستش داشتم چون علي رغم غالب آهنگ ها و ترانه هاي امروزی كه اكثرا هم در قالب رب خوانده مي شدند، و پر از نفرين و ناله بودند، احساس مي كردم سرشار از اميد و زندگي ست. برايم جالب بود كه روي جلد مجله اي هم دیدم ، مسئله را سياسي كرده و اين ترانه را دعوت به نوعي انفعال و خواب رفته گي جامعه تعبير كرده بود. كاري ندارم من دوستش داشتم. خوشحال هم هستم بگويم كه يك زماني آن را طوطي وار و به دنبال تلاش براي مثبت انديشي تكرار مي كردم ولي حالا اين ترانه تبديل به بينش من به زندگي شده است. احساس هماهنگي مي كنم خدا را شكر. ديروز به دوستي مي گفتم شايد زندگي مثل باز كردن در يك كنسرو است بعضي ها خيلي راحت حتي بدون دربازكن هم با حوصله با چاقو آن را باز مي كنند بعضي هم خوب به دلايل پنهان و آشكار در آن را سخت باز مي كنند و ميانه راه حتي ممكن است دستشان بدجوري ببرد. و محتويات آن زهرشان بشود.

پي نوشت: ديشب  يك دفعه ته قوري ول شد و آب جوش آن در جايي بي خطر روي فرش پاشيد، مثل آن تصادف به خير گذشت. اما در اين بين مي خواستم خوشحالي ام را از بابت ديدن ترس مك آرتور عنوان كنم كه اين ترسيدنش و تپش قلبي كه مي گيرد را دوست دارم و هم اينكه به خدا بگويم، نمي دانستم اينقدر دوستم داري. دوست عزيز.....

و این ترانه با تمام وجود تقدیم به شما دو نفر

همه چی آرومه تو به من دل بستی

این چقد خوبه که تو کنارم هستی

همه چی آرومه غصه ها خوابیدن

شک نداری دیگه ،تو به احساس من

همه چی آرومه  من چقد خوشحالم

پیشم هستی حالا  به خودم می بالم

تو به من دل بستی از چشات معلومه

من چقد خوشبختم    همه چی آرومه

 تشته ی چشماتم منو سیرابم کن

منو با لالایی  دوباره خوابم کن

بگو این آرامش  تا ابد پابرجاست

حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست  

همه چی آرومه من چقدر خوشحالم

پیشم هستی حالا   به خودم می بالم

تو به من دل بستی از چشات معلومه

من چقدر خوشبختم   همه چی آرومه۱

خواننده: حمید طالب زاده

 


+ تاريخ چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 13:8 نويسنده فاطمه. الف |

آنتوني رابينز، وين داير، كاترين پاندر، اندرو متيوس،  ناپلئون هيل، دكتر شوارتز، بريان تريسي، باربارا انجليس و ... و .. من از اين آدمها حداقل يك كتاب را خوانده ام. در عين حال برايم جالب بوده نظر بقيه را هم در موردشان بدانم. بعضي ها را ديده ام كه بدون مطالعه  اين كتابها يا حتي يك ورق زدن حس انتقاد به آنها دست داده: مثلا اينكه آنها از يك فرهنگ ديگرند و يا حالت كاذبي از خوشي  را به خواننده القا مي كنند كه مقطعي بوده و در اصل هيچ كمكي به حل مشكل او نمي كند. يا گفته اند كه اين كتابها فقط يك سري حرفهاي قشنگ طوطي وار ياد  آدم مي دهد كه بدتر باعث مي شود طرف بجاي اينكه براي وضع موجود خود چاره اي اساسي بيانديشد احساس پر بودن كرده و اصلا به خواب خرگوشي فرو رود. يا استدلالهايي از اين دست هم شنيده ام كه اينها يك مشت كتاب روانشناسي عامه پسند است كه بي كلاس ها آنها را مطالعه مي كند و حتي خوانندگان اينگونه كتابها را مسخره هم مي كنند. يك عده را هم ديده ام كه ادعا مي كنند تغييرات بزرگ و موثر زندگي شان را مديون همين تيپ كتابها هستند و اتفاق مهم و زيباي زندگي شان را آشنايي با همين كتابها عنوان مي كنند و.....

 من خودم طي زمان در اين خصوص  به يك جمع بندي رسيده ام و آن اين بوده كه مخالفت يا موافقت افراد در اين خصوص بيشتر از آنكه به محتواي اين كتابها برگردد، ريشه در ويژگي هاي شخصيتي آنها دارد و از همه مهمتر به تجربه اي كه از مطالعه اين كتابها توسط خودشان يا ديگران  شاهدش بوده اند. به همين خاطر به هر دو طرف حق مي دهم. مثلا يك سري آدمها دنبال زيبا زندگي كردن هستند دنبال يافتن راههاي معقول براي درك زندگي و.... اينها هر جمله يا متن يا حتي كلمه اي را كه مي شنوند و مي خوانند و احساس مي كنند به كارشان مي آيد بدون هيچ تعصبي نسبت به گوينده يا نويسنده مي پذيرند. غرق قضيه نمي شوند در خصوص كتاب هم قدري منعطف عمل ميكنند آن را غربال مي كنند و در كمال خودخواهي نمي آيند فقط بخشهايي از كتاب را كه به نفعشان است پياده كنند خلاصه اينكه آن گفته ها  را در ذهن خود مي پزند.

يك سري آدمها هم اين كتابها را مي خوانند يك دفعه اين حس به آنها دست مي دهد كه انگار بيشتر روابط و كارهايشان اشتباه بوده و اصلا گيج تر مي شوند.

يك عده هم اصولي را كه در اين كتابها ياد مي گيرند اصرار دارند در هر موقعيتي  پياده كننده بدون آنكه به خودشان زحمت بدهند ببنند پيشنياز هاي چنين رفتاري چيست و ....خلاصه غير قابل تحمل بودند حالا با اين جهل مركبشان غير قابل تحمل تر مي شوند من  

 

خودم فكر ميكنم اين كار مثل خوردن شراب مي ماند يك عده كلا لب نمي زنند، يك عده آنقدر مي نوشند كه  خودشان را با آن خفه مي كنند و يك عده هم ميانه حالند و .....

 من مثلا كتابي از وين داير را روي ميز دكتر روانپزشك بزرگ و سرشناسي ديده ام و در عين حال در دست كسي هم ديده ام كه با تمام بزرگسالي حتي صورتش را هم تميز نمي شويد.....

 

پی نوشت: در انتهای نوشتن این پست یک دفعه یاد متنی در مجله نگاه نو شماره ۵۷ افتادم که سالها پیش خوانده بودم. حیفم آمد آنرا اینجا نیاورم. هرچند که من قطعا تبحر نویسنده این متن را ندارم و همزمانی این دو نوشته کاملا اتفاقی است.

نام آن متن داستانی که خواندم این بود: یک بار هم شده "سوسن" گوش بده

این داستان از کتاب " ها کردن" پیمان هوشمند زاده است که در آدرس زیر می توانید آن را دانلود کنید.

http://www.parsbook.org/2009/05/haa-kardan.html


+ تاريخ یکشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 13:53 نويسنده فاطمه. الف |

اين سوالها معمولا در نوشته ها و لابه لاي سخنان افراد زياد به گوشم خورده: آيا كار كردن براي آدم است يا آدم براي كار كردن. يا آيا پول در آوردن براي زندگي است يا زندگي براي پول درآوردن. و قس علي هذا. اين سوالها معمولا وقتي پيش مي آيد كه احساس مي شود قضيه از اصل خود دور افتاده است. دقيقا يك چنين حالتي ديروز به من دست داد:

ديروز خانه يكي از دوستان قديمي و عزيز دعوت بوديم. سه تايي ..روز قبل اعظم  بخاطر ديركردن هاي معمول ليلا و خراب شدن روزش و احساس بي تفاوتي من نيز نسبت به اين قضيه، خط و نشان هايش را كشيده بود كه اگر فردا راس يازده صبح جلوي در خانه آنها نباشيم او نخواهد آمد و بقول خودش اين را با تاكيد پيش شوهرهايمان گفته بود. صبح ساعت 9 بيدار شدم و خلاصه دو سه باري كه با آنها تماس داشتم اينطور دستگيرم شد كه حالا حالا ها وقت دارم و بر طبق تجربه نتيجه گيري كردم كه اعظم خودش يه حرفي گفته و حالا توش مانده چون احتمال ميدادم شايد شوهرش كادويي را كه قرار بود دستش برساند هنوز نرسانده وگرنه او صدايش در مي آيد و خودش پشت تلفن هاي كوتاه من كه همش مي گفتم 5 دقيقه ديگه اونجام جواب مي داد. حدود 11 و 5 دقيقه زدم بيرون. رفتم كتاب فروشي. كتاب مورد نظرم را نداشت. يك جوان سر به هوا پشت ميز بود. مجبور شدم كتاب ديگري بخرم. بعد رفتم گل فروشي ساعت  يك ربع به 12 در خانه آنها بودم و آنها سوار بر ماشين آژانس، منتظر من بودند. اعظم جلو نشسته بود. اول متوجه عصبانيتش نشدم. ولي بعد فهميدم ، بقدري عصباني است كه براي آبرو داري حتي تصميم گرفته با من حرف نزند اجالتا. من هم با تمام تلاشم همچنان در اين خصوص  ضعف دارم. يعني  خشمگين بودن طرف تازه انگار مرا به هم آوردي دعوت مي كند. سكوت و بي محلي اش مرا عصباني كرد. چون عقيده داشتم اين عصبانيت پشتش خيلي خشم هاي فروخورده ديگر است كه حالا دير كردن من و آن تايم بودن ايشان بهانه بروزش را ايجاد كرده. خوب اين طرز فكر كه مطمئن نيستم درست باشد معمولا مرا در قبال عصبانيت اطرافيان و آشنايان جدا از اصل قضيه بسيار دلشكسته و ناراحت مي كند و سريعا از سادگي خودم وكم لطفي ديگران كه اينقدر دوسم ندارند تا بخاطر ديگر خصوصياتم و كلا خوبي هاي ديگرم، آن لحظه را به من ببخشند،  خشمم به توان هزار اسب بخار مي رسد. و خوب من برمي گردم و  همان خشم را به بيرون و دقيقا به خود آنها منعكس مي كنم. مي دانم اين كار زشت است شايد همين توقع گذشت  از خودم هم مي رود ولي خلاصه اينكه بيشتر از اينكه اين قضيه را آن لحظه يك حالت هيجاني گذاراي طرف مقابل و خودم تفسير كنم  يك موضوعي مي بينم كه به سادگي نبايد از كنارش بگذرم. اساسا آنقدر مغرورم كه دوست ندارم كار به جايي برسد كه زير سوال بروم. ولي با اين حال يكي از خواسته هاي قلبي ام رسيدن به آن ميزان تسلط بر خودم است  كه خشمم را خودم انتخاب كنم و ميزان و مكان آن برعهده خودم باشد. بگذريم من شروع كردم به ليلا كه كنار دستم بود طوري كه او هم بشنود گفتم كه چه خبره؟ اصلا شايد من توي راه مرده بودم. اصلا مگه مي خوايم بريم ديدن رئيس جمهور. و... خلاصه طبيعي بود كه اين حرفهايم مثل بنزين سوپر عمل كنند و .....

حال گيري اساسي شد. و من بعد كه در خودم فرو رفتم به خيلي چيزها فكر كردم. خيلي اتفاقات و افراد ديگر را در ذهنم مرور كردم. ديدم هميشه از آدمهاي قانون مند بدم مي آمده و يك جور ناخود آگاه تصميم مي گرفتم  كه عكس خواسته آنها عمل كنم. چون من فكر ميكنم كه همينها هستند كه آدم را از هرچه قانون است بيزار مي كنند. اصلا اين بي قانون بودن فعلي من پاسخي است جبراني  به گذشته ام كه آن موقع همين بازي هاي اعظم را در مي آوردم. نتيجه اين شد كه ديدم اين عدم انعطاف  بدبختم مي كند اگر اينطور ادامه دهم اين سفت و سخت گرفتن ها اصلا لذت زندگي را از من مي گيرد. مگر نفس مهماني رفتن ما به خاطر خوش گذشتن نبود. قبول كه من وقت عزيز ايشان را 45 دقيقه نه بگو يك ساعت تلف كرده بودم قبول كه اصلا اعصابش را خورد كرده بودم ولي واقعيت اين بود كه همه اين كارها را هم من اگر كرده بودم با احتساب مدت زمان رفت در ساعتي آنجا مي رسيديم كه زمان خيلي ديري در عرف مهماني نهار نبود. چقدر هم خوب شد كه خودش هم ديد طرف تازه بنده خدا چون خودش كارمند بود نهارش را تازه بار گذاشته و ما نزديك ساعت سه نهار خورديم. اينجور مواقع خيلي نتيجه گيري ها مي شود در پايان روز كرد. مثلا اينكه پاسخ ساده است ما مي توانيم ديگر جايي با هم بيرون نرويم. يا اينكه ايندفعه من تاكيد كنم من سر ساعت نمي آيم و هزار تا راه حل بالغانه ديگر. ولي اعظم جان من از شما عذر خواهي مي كنم و از اين به بعد به خاطر خودم هم كه شده بيشتر مواظب رفتارم هستم. اميدوارم چون دوستت دارم در مورد قضيه زمان يا تو شبيه من بشوي يا من مثل تو فكر كنم. يا اصلا آنگونه كه هستيم با هم كنار بياييم.

 

ليست كارهايي كه من اگر حساسيت بقيه را نسبت به آنها نديده بودم خيلي وقت بود كنارشان گذاشته بودم:

نوشابه خوردن

سر وقت خوابيدن

نديدن فارسي وان (كلا تلوزيون نديدن)

رو هم روهم چیز نخوردن

جمع نكردن حواستم

سوتي دادن

پر از غلط صحبت كردن

عدم تمركز به كاري كه مي كنم

 با صدای بلند صحبت نکردن

فراموش کردن اینکه گاهی نان در فریزر نداریم.

 تبریک مناسبت ها ..

و اين ليست در ادامه احتمالا تكميل تر شود.

+ تاريخ شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 3:7 نويسنده فاطمه. الف |

از وقتي دستگاه فشارسنج را گرفتيم، من عصباني مي شوم در حد سكته كردن. جالب اينجاست كه نمي روم آن موقع ها فشارم را بگيرم اما انگار رابطه مستقيمي بين اين دستگاه و عكس العمل من وجود دارد. انگار تحت تاثير يك آموزه مرئي فكر مي كنم حالا كه پول خرج كرده ايم بايد استفاده هم بكنيم.

آخرين بار كه اينقدر عصباني شدم مال نمايشگاه كتاب پارسال بود. بعيد مي دانم امسال ذوقي براي رفتن به نمايشگاه كتاب داشته باشم. ترديد ندارم وقتي شديد عصباني مي شوم مثل  كسي مي مانم كه يك غذايي بهش نساخته و بالا مي آورد.

 ولي خوب من از رو نمي روم آنقدر نكته بين مي شوم كه به جايي برسم كه حتي عصباني شدن را هم خودم انتخاب كنم. تا اينقدر شرمنده بقيه و علي الخصوص  بخش مصمم و محترم وجودم نشوم. امروز سوژه هاي زيادي براي نوشتن خلق شد اما ترجيح مي دهم تا همينكه اطمينان پيدا كنم قطره اخر اين تلخي و خشم از وجودم  بيرون رفت بنويسم. زيبا ديدم اين مطلب را در ادامه بيارم.....

در روزگار قديم مردي صوفي به نام عبدالله در دهي كوچك زندگي مي كرد و هميشه شاد و خوشحال بود و هرگز كسي اين مرد را غمگين و ناراحت نديده بود. حتي هنگاميكه اين مرد پير شده بود و در بستر مرگ قرار گرفته بود، در حال خنديدن بود. يكي از شاگردان اين مرد از او سوال كرد: شما واقعا باعث شگفتي ما شده ايد، حتي حالا كه ديگر در حال مردن هستيد به چه دليلي مي خنديد؟ آيا در مردن چيز خنده داري وجود دارد، همه ما غمگين هستيم و فكر مي كنيم لااقل در اين لحظات اخر، شما هم بايد غمگين وناراحت باشيد.

عبدالله در جواب گفت: خيلي ساده است، روزگاري من هم مثل شما بوده ام تا اينكه 17 ساله شدم و به نزد استاد رفتم، استاد من پيرمردي بسيار شاد و خوشرو بود كه وقتي براي اولين بار به خدمتش رسيدم زير درختي نشسته بود، بدون هيچ دليلي از ته دل مي خنديد. هيچ كس در اطراف او نبود و هيچ اتفاق خنده داري هم نيفتاده بود، ولي او همينطور در حال خنديدن بود. از او سوال كردم  چه اتفاقي براي شما رخ داده كه همواره در حال خنده هستيد؟

او در پاسخ به من گفت: من هم زماني طولاني به اندازه تو بيچاره و غمگين بودم كه ناگهان روزي متوجه شدم اين غم و اندوه انتخاب خود من است. سپس عبدالله ادامه داد از ان پس هر روز صبح قبل از بيدار شدن اين سوال را از خودم مي پرسم:

عبدالله يك روز ديگر شروع شده است. امروز دوست داري سرور و شادي را انتخاب كني  يا غم و اندوه را؟  خيلي جالب است چون هر روز تصميم مي گيرم كه شادي و سرور را انتخاب كنم، با فكر بهتر با مسائل و موانع مواجه مي شوم و خدا را شاكرم كه اين خوشرويي را در من تقويت مي كند و همواره شاد هستم حتي حالا در حال مرگ.

پی نوشت: عکس ها را به یاد طوطی هایمان اینجا گذاشته ام که خیلی چیزها ازشان یاد می گیرم. پارسال اسمشان را گذاشته ام عالیه و فرامرز تا وقتی دور هم جمعیم یا یک تازه واردی اسمشان را سوال می کند قدری باهم بخندیم جديدا بنا دارم اسمشان را عوض كنم.

+ تاريخ پنجشنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 0:20 نويسنده فاطمه. الف |

خدا را شكر در خانه جديد ساكن شديم.

 همه چيز خوبه

هرچه دلهاي ما بزرگ تر مي شود

انگار

 پا در خانه هاي بزرگتر و زيباتر و خوش جا تر مي گذاريم.

زماني در كتابي خوانده بودم  انواع زندگي ها به روشني انواع اجناس مادي كه ما دست رويشان مي گذاريم و مي خريم در قفسه هاي عالم هستي وجود دارند و هركس به فراخور ذهنييت خود در قالب  زندگي متناسب با فكر و باور خود فرو مي رود. ....

حالا به تجربه اين قضيه بيشتر برايم جا مي افتد. انگار يك شاه كليد دستم افتاده باشد. ديگر سعي دارم به جاي معلول هاي زياد سرگيجه آور به علت بپردازم.... توي اين جابجايي فرصت نشده بنويسم خيلي موضوعات جالب سراغم آمده كه حيفم مي آيد ننويسمشان.

 يك كار كارستان هم كرده ام. ديگر قرص نمي خورم.( تصور كن من مثلا  روزي رئيس جمهور شده ام و مخالفانم طي تحقيق در مورد پيشينه من به اين وبلاگ برخورده اند و اين پست را مي خوانند. در اينصورت يك مبارزه تبليغاتي منفي عليه من راه  مي اندازند. البته خدا را چه ديدي شايد تا آنموقع تابوي رفتن پيش روان پزشك ترك برداشته باشد.)

جرقه اين تصميم بزرگ وقتي زده شد كه من عيد امسال بدنبال يك سري برخوردهاي نسنجيده عروس جديدمان  مصمم شدم تا نوك ايشان را بچينم. به نظر خودم توانستم چند كلمه حرف حساب در مقابل حرفهاي ناحسابي اش  تحويلش بدهم  نتيجه با اين كه عالي نبود ولي اثرگذار بود هم در ايشان هم در خودم در پي اين اتفاق  يك دفعه مثل كسي كه حافظه فراموش شده اش سرجايش برگشته باشد ياد  بيشمار كارهاي افتادم که روزي روزگاري به خاطر خواست قوي كه داشتم  توانسته بودم آنها را اجرائي  كنم. با خودم گفتم ديگر يك گوشه نشستن و فرضيه بافي كردن بس است. من در گذشته با اينكه به پخته گي الانم نبودم بد كارهايي نكرده ام چگونه است كه الان نتوانم 

و خلاصه بدنبال اين اتفاق، بعد از يك دوره ترديد، تصميم قطعي گرفتم كه ديگر قرص نخورم

 

و حالا من اينجا بي هيچ وابستگي به جز وابستگي به خودم در يك شب بهاري در حال تايپ اين مطلب هستم.

 

پي نوشت 1: مطالبي كه بايد در موردشان بنويسم: اعتماد به نفس، سر باز رفتن به خيابان، قانون جذب. تراكتور، پاچه كسي را گرفتن. ياداوري هاي زيبا. اگر زنان مرد بودند.

پي نوشت 2: از خواهران گلم كه طي اين چند روز به انحاي مختلف خالصانه مرا كمك كردند، بي اندازه سپاسگذارم . و يك قدراني ويژه از مك آرتور با حوصله  كه اينقدر دوسم دارد و غرغرهاي بعد از خستگي مرا مخصوصا اين روزها جدي نمي گيرد.

+ تاريخ سه شنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 3:20 نويسنده فاطمه. الف |

لع.. بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.
+ تاريخ سه شنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 0:6 نويسنده McArthur |