آمار پارادایم | بهمن ۱۳۸۹

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

 حس خوبي دارم. گاهي باد پنجره دلم را مي بندد و بي خودي احساس خفگي به من دست مي دهد. حالا يك كتاب جلوي پنجره گذاشته ام كه باد آن را نبندد. يك گوشه امن اينجا دارم. يك خانه يك كامپيوتر يك مك آرتور مهربان....

امروز داشتم فكر ميكردم همه مرا باور دارند غير از خودم. .... بايد به خودم ايمان بياورم...يك ايمان درست و حسابي كه الكي دستخوش احساسات موقتم نشود.

 تمرين ميكنم تمرين يك تمرين سخت كه كاري به كسي نداشته باشم. بخصوص اينكه بخواهم نظراتم را به آنها بگويم. اگر اين كار را نكنم مطمئنا يك گام بزرگ در راه ايمان به خود و دوست داشتن خودم برداشته ام.

 

 من دراین تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد
من دراین تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
 زیر بارانی می بینم
 که دعاهای
نخستین بشر را ترکرد.........۱

سهراب سپهری

+ تاريخ جمعه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۹ساعت 0:30 نويسنده فاطمه. الف |

خیلی به آرامش نیاز دارم. به اینکه یک مدت به خودم واگذاشته شوم تا بهتر خودم را پیدا کنم....

برای کاری رفتم بیرون ... در حالیکه خیلی خوابم می آمد . در حالیکه کسل بودم و صبح را هم با کلی سوال از مک آرتور شروع کرده بودم  زدم بیرون جايي كار داشتم يا شايد آنها با من كار داشتند..

 عصبانی شدم و عصبانی کردم. عصبانی ام کردند و عصبانی شدند. دیگر کی می خواهم بی فايده بودن عصبانیت را قبول کنم. کی می خواهم قبول کنم که آدم ها را همانطور که هستند بپذیرم......

عصر با مك آرتور وسايل پيتزا گرفتيم و رفتيم شام خانه ليلا . سرم درد مي كرد. به آنها هم فكر ميكردم كه مثل من سرشان درد مي كرد.... چقدر خوب كه مك آرتور اينقدر دركم كرد...........

چقدر دلم می خواهم یک مدت فقط سکوت کنم. لازم به اینهمه توضیح دادن و توضیح خواستن نباشد.... من در افتادن با هیچ کس را نمی توانم تحمل کنم.....

پي نوشت: عنوان از خودم نيست..

 

+ تاريخ چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۸۹ساعت 1:25 نويسنده فاطمه. الف |

ديشب خواب جالبي مي‌ديدم، بسيار برايم الهام بخش بود. اين خواب، در كنار ديگر كتابها و يادداشتها و يك سري شاهكارهاي زيباي نقاشي جهان كه اين اواخر ديدم و.......حس زيبايي از اعتماد به من بخشيده است. من به عنوان جزوي از اين دنياي نامتناهي در عين تلاشم براي درك آن، ديگر در پي تغيير آن نيستنم و مطمئنا منظورم از آن بیشتر، انسانهاست. به همان قطعيتي كه زمستان منتظر است تا جايش را به بهار بدهد. با همان يقيني كه دانه تاريكي زير خاك بودن را پشت سر مي‌گذارد تا پا به دنيا بگذارد.

اگر دانه نتوانست متولد شود بي شك براي چنين دانه اي هم فكري انديشيده شده است. اعتماد ميكنم به اينكه انسانها بالاخره روزي مي فهمند... هركس بسته به دنيايي كه دارد. فكر نمي كنم قرار باشد همه به دنيا يك جور نگاه كنند در آن صورت آن زيبايي كه تفاوت ايجاد مي كند، نمي توانست معنا داشته باشد.

يادم هست در يك كتاب بعد از كلي راه و روش مثبت انديشي و روش درخواست خواسته ها دست آخر گفته بود كه بايد حواستان باشد اين خواست شما به اصرار تبديل نشود چون در اين صورت احساس لذت شما از زندگي در گرو خواسته‌هايتان قرار مي گيرد و اين عين اسارت است. آنوقت از ديدن خيلي زيبايي ها و امكاناتي كه احاطه تان كرده غافل مي شويد. احساس خوشبختي تان تحت الشعاع خواسته‌هايي قرار مي گيرد كه خيلي از آن ممكن است خواست‌هاي زودگذرتان  بوده و خواست قلبي شما نباشند و در رهگذر زمان كه بينش شما  دستخوش تغيير مي‌شود، محبوبيت خود را برايتان از دست بدهند.

من دوست دارم كه ما ماشين داشته باشيم ولي در حال حاضر هم به ما خيلي خوش مي گذرد.  

من دوست دارم كه حساب بانكي مان پر از پول باشد ولي در حال حاضر هم بما خيلي خوش مي گذرد...

من دوست دارم خانه اي بزرگ و حياط دار داشته باشيم  ولي در حال حاضر هم بما خيلي خوش ميگذرد..

 يك سري از يادداشت برداري هايم را در ساليان پيش بدم نيامد به مرور در وبلاگ بياورم:

 

 چه مايه آرزومندم

تا به آنان كه دعاي شان شكفتن گيلاس‌هاست،

بهار را نشان دهم

كه از كرتي سبز

در ميان روستاي كوهستاني برف‌پوش مي‌درخشد.۱

۱-فوجي‌وارا ليتاكا

+ تاريخ دوشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۸۹ساعت 18:13 نويسنده فاطمه. الف |

وقتي در جمع هستم گاهي از ديدن بعضي چيزها دلم مي گيرد مثلا از ديدن  مردهايي كه بهردليلي در جمع نسبت به زنانشان بي حوصله عمل مي‌كنند، به اصطلاح انگار دور برمي‌دارند...

البته بيشتر اين حركت را از طرف مرداني ميبنم  كه به خاطر خودباوري پايين مي خواهند اقتدار نداشته خود را به رخ ديگران بكشند.

يا همينطور زناني كه خيلي راحت شوهران خود را جلوي جمع مي شكنند، با منظور و بي منظور. بارها پيش آمده  زناني را ديده ام كه با گذشت‌هاي تابلويي كه از خود نشان مي‌دهند و خوبيهاي پرسروصدايشان مي خواهند بزرگواري هاي خود را در زندگي مشترك به رخ بكشند كه باز اين هم به نظرم يكجور حركت بيمارگونه است. ناشي از يك جور رنجش از طرف مقابل است.

يا پدر و مادراني كه در مورد فرزندان خود اينطوري برخورد مي كنند و .........

فكر مي‌كنم خلوت افراد آنهم از نوع زندگي مشترك حرمتش بيش از اينهاست. فعلا به اين نتيجه رسيده ام تابعد كه ممكن است تغيير كند...........

+ تاريخ شنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۸۹ساعت 20:50 نويسنده فاطمه. الف |

 اين روزها سرم شلوغ است.  كارها روال خوبي دارند.  كم كم باد مي گيرم كه  به هرچيز و هر كس در حدي بپردازم كه به من لطمه نزند. مخصوصا در دراز مدت. يكي از آشناهايمان دو دهنه مغازه دارد اما زندگي خانوادگي اش رسما تعطيل است. يك نفر را مي شناسم بسيار پول دار است اما در آستانه شصت سالگي اش شرايطي پيش آورده كه يك شب خواب راحت ندارد. يك دوستمان محقق است، مقاله‌هاي خوب مي نويسد اما به خودش نمي رسد. يك دوستمان صبح‌ها ساعت 5 صبح سر كار ميرود فقط بخاطر اينكه وجدانش راحت باشد. يك دوست پزشكمان همه لذتها را تعطيل كرده و دو سال است كه بكوب براي تخصص مي خواند. يك آشنايمان كلي به خودش رياضت داده كم خوري كرده تا پول داشته باشد حالا سرطان دارد....

و همينطور  رشته سر دراز دارد. موضوع قضاوت بقيه نيست . تلاشم اين است كه يه وقت خودم اينطوري  نشوم. احساس مي كنم تلاش كردن در زندگي و در عين حال آرام بودن مثل ميزان نمك در غذاست كه كمش غذا را بي طعم ميكند و زيادش غذا را غير قابل خوردن........

حالا كه از غذا گفتم بعد نيست يكي  از مثلا شعرهايم را كه سالها پيش گفته ام اينجا بياورم:

متاسفانه آنرا نيافتم اما بعوض آن اين جمله زيبايم را پيدا كردم كه بدجوري خوشم آمد:

مثل صبح زيبا هستم من

و

پرنده‌هاي آوازخوان سنجاق‌هاي سر من هستند.

 

 چقدر خوشحالم كه بهار در راه است. عيد و تب بي خودي خريد و رفتن در دل شلوغي ها...........

+ تاريخ جمعه بیست و دوم بهمن ۱۳۸۹ساعت 0:31 نويسنده فاطمه. الف |

My eyes had been pregnant

And I had pain

It was time of bearing.... And I was looking for a secure place

May be a place like cemetery

And I had pain

I was so confused I couldn’t make my decision

You kindly made your shoulder my home

And in warmth of your heart my tears were born

And I named them love

And by love

Yes I meant  you

 

+ تاريخ یکشنبه هفدهم بهمن ۱۳۸۹ساعت 17:32 نويسنده فاطمه. الف |

 خيلي خوشحالم. .....دوست دارم موقعيتي پيش بيايد كه از مهارت هاي جديدي كه يادگرفته ام استفاده كنم.  يكي از اين مهارت‌ها اين است كه فهميده ام افراد و از جمله خودم  طي برخورد‌هاي خود همديگر را رصد ميكنند. مثلا از لابه لاي سخنان از چيدمان منزل و ........ . هرچه اين برآورد، غرض ورزانه نباشد بيشتر به آدم كمك ميكند. خوب حالا چيزهايي كه ياد گرفته ام:

اينكه وقتي خانه كسي مي روي خودت را خيلي در مورد دم و دكور خانه ذوق زده نشان ندهي يا مثلا خيلي غذا نخوري حالا چرا چون بعضي كارهاي به جاي اينكه يخ طرفين را باز كند تازه بيشتر توي لاكشان فرو مي برد. سابق بر اين فكر ميكردم خوب اگر كسي آنقدر سطحي نگر است كه به همين راحتي آدم را قضاوت مي كند همان بهتر كه كنار گذاشته شود ولي  حالا جور ديگر به قضيه فكر ميكنم و آن اينكه چرا عليه خودم با طرف مقابلم هم پيمان شوم. اين طرف مقابل همه را در برمي گيرد حتي به نظر من بچه آدم را. من خيلي پيش آمده كه ديدم يك بچه فسقلي چطوري خودش را عاقلتر از والدينش مي داند. و خوب كه نگاه مي كنم مي ببينم بله اين به خاطر اين است كه مادر يا پدرش برخي رفتارها را در مقابل اين بچه كه ظرفيت و به قولي جنبه آن كار را نداشته انجام داده اند و حالا اين بچه برايشان دست گرفته است.  شايد اين هم يك جور تواضع مريض گونه باشد كه آدم از سر مثلا شكسته نفسي با بقيه زيادي راحت باشد. من خودم اين تجربه را داشته ام. يك دفعه مي ديدم  طرف مقابلم از اين كار من چنان اوج گرفته كه غير مستقيم با برخوردهاي بعدي اش مي خواسته به من بگويد، هي آمو ريز مي بينمت......

ياد قسمتي از  مقدمه كتاب خاطرات يك مغ از پائلو كوئيلو افتادم كه نوشته بود من از استادم تشكر ميكنم كه در برابر ميل من براي تبديل ساختن او به يك اسطوره مقاومت كرد........

 من اصلا منظورم سخت گيري نيست منظورم يك جور برخورد آگاهانه است. در مورد خانه وجود، مثلا طلاها بهتر است اين ورو آنور خانه  ولو نباشد.  يا هر كسي سراغنشان نرود خوب يك وقت طرف را وسوسه به دزدي ميكند يك وقت  ممكن است  كسي را كه طلا ندارد مشوش كند دلش بسوزد و..........

 ظرفهاي كثيف داخل آشپزخانه در كابينت گذاشته شود.... روي تلوزيون گرد گيري شده باشد..... موها آراسته باشد و.....

اگر طرف هنوز امتحان خودش را پس نداده رازها و رمزهاي خانه پيشش بازگو نشود.... مسائل مالي و قس علي هذا........  وحتي يك وقت اگر آمادگي وجود ندارد كلا به خانه راه داده نشود.............

من حتي معجزه اين نوع برخورد را در زندگي زن و شوهرهاي موفق ديده ام. شايد بهتر باشد مثلا زيرزمين به هم ريخته ساختمان را بعد از مرتب كردن به همسر خود نشان دهيد. يك وقت شايد آن موقع كه آنجا را سرو سامان مي دهيد بهتر ببنيد يك سري چيزها را بي آنكه لازم به نشان دادنشان باشد دور بريزيد .

همه از يك آدم دانا بيشتر از يك آدم ساده لوح خوششان مي آيد...........

 

پي نوشت: ديروز خواهرهاي گلم خانه ما بودند...

+ تاريخ جمعه پانزدهم بهمن ۱۳۸۹ساعت 9:58 نويسنده فاطمه. الف |

در چند روزي كه گذشت. چندبار باران باريد. به نظر من همين باران براي زيبا بودن زندگي كافيست. باران تحت تاثيرم قرار مي دهد. شديد

 بويژه آن نصف شب كه مثل رفيقي صميمي قصد ديدارم كرده بود. دانه هايش مثل سنگ ريزه‌هاي كوچك آرام به شيشه اتاق خورد و صدايم كرد. ناباورانه بيدار شدم و رفتم بالكن برايش دست تكان دادم  از تمام زلفهاي تنها درخت مجتمع آب مي چكيد.

و حالا كه بعد از چند روز بي باران مشغول نوشتن اين نوشته بودم. باران سيل آسايي باريدن گرفته است. با رعد و برق.

 

خلاصه رفتم ديدن اعظم . هم خوشحال بودم هم ناراحت ناراحت از اينكه چقدر آدم ها بي خود و بي جهت رنج‌هايي عظيم و بي مورد برخود هموار ميكنند. بي مورد گفتم چون يقين داشتم كه هم من و هم او همديگر را دوست داشتيم......بيمورد گفتم چون درمناسبات خانوادگي در پي سوء تفاهمات هيچ برنده اي وجود ندارد و ............

 آهان يادم رفتم به حس زيبايي كه از ديدن مستند بانوی گل سرخ و گفتگو با سوسن تسليمي سراغم آمده بود اشاره كنم. بعضي آدم ها واقعا چقدر باوجودند. انگار چند نفرند ......

پی نوشت. عنوان از شعر زیبای صدای پای آب سهراب است...

+ تاريخ سه شنبه دوازدهم بهمن ۱۳۸۹ساعت 18:49 نويسنده فاطمه. الف |

  هر كس به شكلي فرصت مي يابد تا به چرايي بيشمار كارهايي بپردازد كه انجامشان مي دهد. آنموقع باورها و كارهاي او فرصت پيدا مي كنند حتي اگر كمي هم شده از جبري كه شرايط خانوادگي،  شرايط محيطي فرهنگي، اقتصادي و سياسي  برايش ايجاد كرده اند فاصله بگيرد. فرصت پيدا مي كند تا ردپاي اضطرابها و هيجانات مختلف را در روح و روان خود، در روابطش با بقيه آدمها، در رابطه اش با محيط كشف كند. و به نظر من از آن موقع كه تصميم مي گيرد  دانسته فكر كند يا دست به عمل بزند هويت واقعي او شكل مي گيرد... و شايد معني انتخاب هم همين باشد.

حالا اين فرصت براي من با مصرف  قرص ايجاد شده. قرصها كمك كرده اند حتي مقطعي هم شده اين دندان درد روحي قدري تسكين يابد كمك كرده اند آن اضطراب پنهاني كه در من خودش را به شكل آرمانگرا بودن، احساس مسئوليت شديد داشتن،.......نشان مي داد قدري فروكش كند. ويندوزفكرم را كه ملغطه اي از ناداني هاي خودم و ديگران و رويدادهاي رنگ و وارنگ نوزادي كودكي و نوجواني و جواني است پاك ميكنم هر روز بخش جديدي به آن اضافه ميكنم.  در هر دراوي كه بازتوليد كارها، تجربه ها و روابط كوركورانه ام پيدا كنم بي ترديد اين ايستالش مي كنم.

حتي شايد روزي تصميم بگيرم بطور رسمي اسمم را هم خودم انتخاب كنم.

+ تاريخ جمعه هشتم بهمن ۱۳۸۹ساعت 12:29 نويسنده فاطمه. الف |

به طور جدي پيگير هستم تا به وضعيتي برسم كه درآن اولويت اصلي خودم باشم. ايمان دارم كه دوست داشتن واقعي ديگران هم  به همين معناست. وقتي به خودم بپردازم آنها را در دنياي خصوصي خودشان تنها ميگذارم تا در خلوت خود امكان تمركز پيدا كنند و به  آرزوها و آرمان هايشان فكر كنند. و این یعنی دوست داشتن واقعی ، يعني احترام يعني روزه‌اي سخت براي مني كه فكر ميكنم بايد دائم در فكر كمك به بقيه باشم.كاري كه فكر مي كردم روزي به خاطر وسعت روح من است اما حالا كه خودم را ورق مي زنم به خاطر آنكه آگاهي ام بيشتر شده است،  اين روحيه ام را ناشي از طرزفكري ميبينم كه باور دارد يك سرو گردن بالاتر از بقيه است. كارآمدتراز بقيه است نفع ديگران را بهتر از خودشان مي تواند ببيند و به همين خاطر دائما در فكر آنهاست. و در ذهن خود ناخودآگاه طلبكار اين آدمهاست بخاطر فداكاري هاي كه در حقشان كرده...........

اين در واقع نياز به كنترل كه به گفته آن كتاب از ترس سرچشمه ميگيرد چقدر اينهمه سال از من براي خودم بت ساخته بود. طرز فكري كه غير مستقيم به بقيه القا ميكرد آنها در اداره زندگي خود ناتوانند و آنها را دچار بي اعتمادي به خود مي كرد.  اقرار ميكنم لذت مي بردم از اينكه ببينم در زندگي بقيه آنقدر تاثير گذار هستم. مثل يك مادر كه بخاطر برخورد هيجاني اش نميگذارد تا فززندش پا بگيرد و دوست دارد دائم اين وابستگي حفظ شود.

خوب بس است ديگر نمي خواهم بيشتر از اين خودم را به خاطر كاري كه از روي ناداني كرده مواخذه كنم فقط خوشحالم كه لااقل متوجه شده ام و اين خيلي زيباست و جشن گرفتن دارد. حالا همه را توانمند مي بينم. باور دارم همان نيرويي كه در من بعنوان انسان است و همان نيرويي كه به عنوان خدا مي شناسم در وجود بقيه هم مشغول به كار است.

مطمئنم اين هيچ چيزي از مسئوليت من در برابر ديگران كم نمي كند با اين تفاوت كه حالا برعكس سابق  فكر ميكنم كه اول بايد مسئوليت خودم را نسبت به خودم درك كنم. 

و اگر كسي كمك خواست مثل يك تشنه طلب آب خواهد كرد.........چون كه كمك را نبايد كه تحميل كرد. زندگي آنقدرها خساست ندارد كه كسي را در شرايطي قرار بدهد كه پله ترقي بقيه باشد............زندگي به همه بخشنده است. مثل باران، مثل خورشيد كه بيدريغ به همه موجودات ارزاني ميشوند.  

من باور و اعتماد به خود را و ديگران را فقط مي توانم ناشي از ايماني ژرف به هماهنگي كائنات بدانم.

پي‌نوشت: وقتي اين پست را مي نوشتم بي اختيار ياد يكي از داستانهاي كوتاهي افتادم كه حيفم امد اينجا آنرا ننويسم. بعد كه سراغ كتاب رفتم همينكه آنرا باز كردم دقيقا صفحه اي امد كه مد نظرم بود:

يك افسانه استراليايي ، داستان شمني را مي‌گويد كه در سفري به همراه سه خواهرش، به مشهورترين جنگجوي زمان برخورد.

جنگجو گفت: مي خواهم با يكي از اين دختران زيبا ازدواج كنم.

شمن گفت: اگر يكي از آنها ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج مي‌برند. من به دنبال قبيله‌اي ميگردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.

سالها قاره استراليا را پيمودند، بي آنكه چنين قبيله‌اي را بيابند.

هنگامي كه پير شدند و خسته از راهپيمايي ماندند. يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما مي توانست شاد باشد.

شمن گفت: من اشتباه مي كردم، اما حالا ديگر خيلي دير شده .

و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد تا هركس از آنجا ميگذرد، بفهمد كه شادي يك نفر، نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد.۱

كتاب مكتوب از پائلو كوئيلو

+ تاريخ چهارشنبه ششم بهمن ۱۳۸۹ساعت 23:55 نويسنده فاطمه. الف |

يكي بود يكي نبود. يك پسر 5 ساله بود كه خيلي فكر مي كرد و خيلي دوست داشت همه از او خوششان بيايد. به همين دليل رفت سراغ مادرش و پرسيد مادر من چيكار كنم همه از من خوششان ميآيد؟ مادرش بي آنكه فكر كند گفت: اگر آشپزي كني همه از توخوششان مي آيد.

بعد رفت سراغ پدرش و از او پرسيد من چكار كنم همه از من خوششان ميآيد؟ پدرش بي آنكه فكر كند گفت: اگر سركار بروي همه از تو خوششان مي آيد.

پسر داستان ما بعد رفت سراغ خواهرش و همين سوال را از او كرد. خواهرش گفت اگر كتاب زياد بخواني همه از تو خوششان مي ايد.

بعد رفت سراغ برادرش و از او پرسيد، برادرش گفت، اگر آشغالها را هرشب بيرون بگذاري همه از تو خوششان مي‌آيد.

بعد رفت سراغ مادربزرگش و همين سوال را از او كرد. مادر بزرگش بي آنكه فكر كند گفت اگر دوخت و دوز كني همه از تو خوششان ميآيد.

بعد رفت پيش پدربزرگش، پدربزرگش در جواب او  بدون اينكه فكر كند گفت اگر هر روز صبح ها بروي و نان تازه بگيري همه از تو خوششان مي آيد.

پسر داستان دست آخر رفت سراغ معلم مهدكودكش و از او پرسيد خانم ما چيكار كنيم همه از ما خوششان مي آيد. خانم معلم بدون اينكه فكر كند جواب داد اگر سركلاس ساكت بنيشني و هميشه بيست بگيري همه از تو خوششان مي آيد.

خلاصه روزها گذشت و پسر داستان ما هم آشپزي مي كرد هم سركار مي رفت هم دائم كتاب دستش بود و هم هرشب آشغالها را بيرون مي گذاشت. او حتي دوخت و دوز هم مي كرد و صبح ها كله سحر مي رفت و هر روز نان داغ و تازه مي گرفت. روزها ازپي هم مي گذشتند .يك روز پسرك كه خسته و گيج و بداخلاق و كلافه بود همينجور روي كاناپه خوابش برد. در خواب يك فرشته بر او ظاهر شد و گفت. پسر جان آماده شو كه بميري . پسرك با تعجب پرسيد اخه من كه فقط 6-5 سالم است من هنوز بچه ام و از اين حرفها ولي فرشته گفت نه تو 90 سالت است و بقدر كافي عمر كرده اي .پسرك به التماس افتاد و دستانش را به فرشته نشان داد و گفت ببين چقدر دستانم كوچك هستند من حتي دستم به زنگ در خانه مان هم نمي رسد. فرشته ولي سر حرفش بود. تا اينكه پسرك بي نوا به گريه افتاد . فرشته گفت صبركن ببينم تو اگر بچه اي پس چرا كارهاي بزرگتر ها را انجام مي دهي و بچگي نمي كني ....پسرك كه تا حدودي منظور فرشته را فهميده بود قول داد كه ديگر از اين به بعد بازي كند. بدود . داد بكشد و حتي جلوي تلوزيون دست توي دماغش بكند و...........ولي فرشته به اين سادگي ها دست بردار نبود. فرشته به پسرك گفت اگر سر قولت نماندي چه؟

پسرك منگ نگاهش كرد و فرشته در ادامه گفت. واضح است اگر مثل قبل باشي ايندفعه كه از خواب بيدار شدي مي بيني 120 سالت شده و بايد......

خلاصه پسرك داستان ما از خواب بيدار شد و تازه فهميد كه اي داد جا يش را هم خيس كرده و با هرچه قوا در بدن داشت فرياد كشيد مامان...مامان

از فرداي آن روز پسرك يا در باغچه خانه شان بازي ميكرد و يا كارتون مي ديد يا بستني ميخورد يا بهانه ميگرفت و يا ...... همه از اين قضيه خوشحال بودند غير از بعضي ها .................

 

پي نوشت: بايد تحقيق كنم بدانم اين بيقراري و بيش فعالي كودكانه كه در من وجود دارد چيست. اصرار دارم كارها را يك دفعه تمام كنم. به هزار و يك كار برسم و بعد تازه طلبكارانه توقع خستگي ندارم. آنقدر سوال مي پرسم آنقدر سوال ذهنم توليد ميكند كه جايي براي فكر كردن نمي ماند. ديشب كه بعد از كلي كار خانه و كلي ترجمه باز قصد داشتم بيدار بمانم و مك آرتور مرا بزور خواباند. اين قصه را به من كه گاهي دخترش – پوپك - مي شوم با لحني مهربان  تعريف كرد. و براي اينكه  خوب گوش بدهم قهرمان داستان رايك پسر انتخاب کرده بود. از بس اين قصه را دوست داشتم تصميم گرفتم آن را بنويسم البته با يك سري اضافات از خودم.

مک آرتور دوستت دارم

+ تاريخ دوشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۹ساعت 18:30 نويسنده فاطمه. الف |

نقل از یکی از رفقا:

یادش بخیر ....

یکی از رفقای جبهه...

توی اون شبایی که ماه شب چارده کل منطقه را مثه روز روشن کرده بود...

گفت: میدونی میگن روشنایی ماه از خورشیده ولی من میگم بذار فکر کنن که آره....

همینه که اینا میگن...

این بگفت و منوری سینه اش بشکافت......

+ تاريخ یکشنبه سوم بهمن ۱۳۸۹ساعت 5:47 نويسنده McArthur |

من بارها برایم ثابت شده که کارها و مسائل در واقعیت خیلی ساده تر از آن چیزی است که ما در ذهن خود از آنها ساخته ایم. ما در ذهن خود کلی عاطفه و قضاوت قاطی موضوع میکنیم که همین پرداختن به آن موضوع را دشوار می کند بحدی که آدم ترجیح می دهد آن قضیه و حتی افراد مرتبط با آن را حذف بیرونی کند چون حذف درونی ان از فکر به این سادگی ها نیست.

مثلا من به شخصه به نتیجه رسیده ام که برای اینکه لااقل خودم در لابیرنت نفس گیر سوتفاهمات ارتباطی  گیر نیفتم اولا تا اطلاع ثانوی ارتباطاتم کم باشد و دوما روی این قضیه کارکنم که آنقدر در رابطه به طرف مقابلم و در اصل خودم احترام قائل باشم که صادقانه توقعاتم یا دلگیری هایم را در رابطه  مطرح کنم این طوری آن رابطه به یک رابطه لذت بخش تبدیل می شود. 

خیلی از مشکلات همیشه محصول بی اطلاعی در باره آن موضوع است این جمله زیبا را از کتاب  توان بی پایان آنتونی رابینز یاد گرفته ام آنجا در مورد رابطه از هرنوع بویژه روابطه های دوستی و خانوادگی و علی الخصوص زناشویی نوشته که لازمه بقا و زایندگی این ارتباطها این است که به طور واضح از طرف مقابل در مورد علائق و چیزهایی که از آنها بدش می آید سوال کنید. چون اکثر اوقات برداشت شما با آنچه طرف منظورش بوده فرق می کند. سکوت همیشه خوب نیست و گاهی باعث سوتفاهمات بزرگ می شود.سولا کنید...سوال..  چون با کمال تعجب خواهید فهمید که چقدر آدمها با هم فرق دارند برای یکی بلند حرف زدن نشانه احترام و توجه و برای یکی نشانه بی احترامی است. برای یکی پرسیدن سوالات شخصی به مفهوم صمیمیت و برای یکی به مفهوم بی احترامی به حریم شخصی اوست. ضرورت رعایت این نکات  بسته به اهمیتی است که آن رابطه برای شما دارد. چون چنین برخوردی زمینه ای صمیمی و دوستانه ایجاد می کند که به شما و طرف مقابل این فرصت را می دهد تا براحتی همدیگر را هم نقد کنید بدون اینکه این نقد کردن به دلخوری ختم شود.

چون در نظام قانون مند هستي حضور افراد در زندگي هم اتفاقي نيست. به خاطر يك معناست و براي بهتر ديدن زيبايي زندگي. بنابراين آن را بايد غنيمت شمرد. و ياد گرفت كه چگونه از آن استفاده كرد.گاه يك سري گذشتها و بزرگواري ها لازم است و مطمئنا در متن دوستي گم نمي شود.

....غصه نخور من دوستت دارم. اين فرصت لابد براي تو خوب است كه احساساتت را كمي ترميم كني. كاري جايي نيست عجله اي نيست.من به نظر او احترام مي گذارم چون به حسن نيتش ايمان دارم........

+ تاريخ یکشنبه سوم بهمن ۱۳۸۹ساعت 3:41 نويسنده فاطمه. الف |