|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
به طور جدي پيگير هستم تا به وضعيتي برسم كه درآن اولويت اصلي خودم باشم. ايمان دارم كه دوست داشتن واقعي ديگران هم به همين معناست. وقتي به خودم بپردازم آنها را در دنياي خصوصي خودشان تنها ميگذارم تا در خلوت خود امكان تمركز پيدا كنند و به آرزوها و آرمان هايشان فكر كنند. و این یعنی دوست داشتن واقعی ، يعني احترام يعني روزهاي سخت براي مني كه فكر ميكنم بايد دائم در فكر كمك به بقيه باشم.كاري كه فكر مي كردم روزي به خاطر وسعت روح من است اما حالا كه خودم را ورق مي زنم به خاطر آنكه آگاهي ام بيشتر شده است، اين روحيه ام را ناشي از طرزفكري ميبينم كه باور دارد يك سرو گردن بالاتر از بقيه است. كارآمدتراز بقيه است نفع ديگران را بهتر از خودشان مي تواند ببيند و به همين خاطر دائما در فكر آنهاست. و در ذهن خود ناخودآگاه طلبكار اين آدمهاست بخاطر فداكاري هاي كه در حقشان كرده...........
اين در واقع نياز به كنترل كه به گفته آن كتاب از ترس سرچشمه ميگيرد چقدر اينهمه سال از من براي خودم بت ساخته بود. طرز فكري كه غير مستقيم به بقيه القا ميكرد آنها در اداره زندگي خود ناتوانند و آنها را دچار بي اعتمادي به خود مي كرد. اقرار ميكنم لذت مي بردم از اينكه ببينم در زندگي بقيه آنقدر تاثير گذار هستم. مثل يك مادر كه بخاطر برخورد هيجاني اش نميگذارد تا فززندش پا بگيرد و دوست دارد دائم اين وابستگي حفظ شود.
خوب بس است ديگر نمي خواهم بيشتر از اين خودم را به خاطر كاري كه از روي ناداني كرده مواخذه كنم فقط خوشحالم كه لااقل متوجه شده ام و اين خيلي زيباست و جشن گرفتن دارد. حالا همه را توانمند مي بينم. باور دارم همان نيرويي كه در من بعنوان انسان است و همان نيرويي كه به عنوان خدا مي شناسم در وجود بقيه هم مشغول به كار است.
مطمئنم اين هيچ چيزي از مسئوليت من در برابر ديگران كم نمي كند با اين تفاوت كه حالا برعكس سابق فكر ميكنم كه اول بايد مسئوليت خودم را نسبت به خودم درك كنم.
و اگر كسي كمك خواست مثل يك تشنه طلب آب خواهد كرد.........چون كه كمك را نبايد كه تحميل كرد. زندگي آنقدرها خساست ندارد كه كسي را در شرايطي قرار بدهد كه پله ترقي بقيه باشد............زندگي به همه بخشنده است. مثل باران، مثل خورشيد كه بيدريغ به همه موجودات ارزاني ميشوند.
من باور و اعتماد به خود را و ديگران را فقط مي توانم ناشي از ايماني ژرف به هماهنگي كائنات بدانم.
پينوشت: وقتي اين پست را مي نوشتم بي اختيار ياد يكي از داستانهاي كوتاهي افتادم كه حيفم امد اينجا آنرا ننويسم. بعد كه سراغ كتاب رفتم همينكه آنرا باز كردم دقيقا صفحه اي امد كه مد نظرم بود:
يك افسانه استراليايي ، داستان شمني را ميگويد كه در سفري به همراه سه خواهرش، به مشهورترين جنگجوي زمان برخورد.
جنگجو گفت: مي خواهم با يكي از اين دختران زيبا ازدواج كنم.
شمن گفت: اگر يكي از آنها ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج ميبرند. من به دنبال قبيلهاي ميگردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.
سالها قاره استراليا را پيمودند، بي آنكه چنين قبيلهاي را بيابند.
هنگامي كه پير شدند و خسته از راهپيمايي ماندند. يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما مي توانست شاد باشد.
شمن گفت: من اشتباه مي كردم، اما حالا ديگر خيلي دير شده .
و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد تا هركس از آنجا ميگذرد، بفهمد كه شادي يك نفر، نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد.۱
كتاب مكتوب از پائلو كوئيلو