آمار پارادایم | مولانا

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

آیا قول می دی...

برای همیشه شیطون بمونی؟

-قول می دم

قول می دی؟

- قول می د م

قول می دی؟

- قول می دم

این قول می دیدی ها را با صدای بلند بخوانید و بلند تر از آن، قول می دم ها را با صدای به مراتب بلندتری؛ آلوده به امید و ترس....

و همین طور این سوال و جواب را در مورد موضوعات مختلف تکرار کنید:

قول می دی همیشه خودت رو دوست داشته باشی؟

قول می دی همیشه امیدوار باشی؟

قول می دی با خودت نامهربان نباشی....؟

....سالها پیش در دوران نوجوانی که به حتم ایمان دارم، اگر راهنمای خوبی داشتم الان برای خودم و دیگران مفیدتر از این بودم، یک کتاب خواندم از آقای مخملباف با نام نوبت عاشقی، در دوره ای که کتاب خواندن بیشتر از آنکه بخواهد عطش مرا به دانستن اطفاء کند، بیشتر برای دامن زدن به حس متفاوت بودن و برتر بودنم خوانده می شد. البته دلیل دیگر اشتیاق من این بود که می خواستم با افکار ایشان آشنا شوم، چون شنیده بودم دختر نوجوانش مدرسه را رها کرده.... چند سال بعد، در دوره دانشجویی، طی تفریح سالمی که با خواهرم برای خود تدارک دیدیم، در یک سینمای معمولی فیلم سکوت او را دیدم که کمی برایم گنگ بود و در پایان به خودم دلداری می دادم که این گنگی مال این است که فیلم سطحش خیلی بالا بوده.... بعدها تصویری از ایشان دیدم - عکس جوانی اش در هیبت یک رزمنده و آخرین عکسش با کت و شلوار مشکی و کراوات پاپیونی -این عکس دست به دست در دانشگاه می گشت تا این پیام اخلاقی را به دیگران منتقل کند، که گمراهی چگونه اتفاق می افتد.

حالا بعد از چند سال، بی هیچ برداشت سیاسی، صرفا از دید هنری و انسانی دوست دارم، بخش هایی از فیلم جدیدی (بابا فیلم دارد) را که درباره ایشان دیدم و دیدن آن را توصیه می کنم، اینجا بیاورم، برخی از آنها برای من شریک شدن در یک سری فوت های کوزه گری بود: فکر می کنم در این فیلم یاد می گیریم که نوع نگاه است که به اتفاقات هویت می بخشد:

به نتیجه رسیدم از راه هنر بهتر می توانم حرفهایم را مطرح کنم...

سعی کردم به بچه هایم فرصت تجربه کردن بدهم...

سعی کردم آنها خود شعر را درک کنند تا آن را حفظ کنند، شعر از درونشان بجوشد.....

حین یادگرفتن دوچرخه سواری هدف این بود که آنها اعتماد به نفس پیدا کنند و به این ترتیب یاد بگیرند که در زندگی هرچه بخواهند، می توانند به آن برسند....

گوشهایمان را تمرین دادیم به شنیدن....

از حساسیت به هنر

علاقمند شدیم به شناخت دنیای انسانی خودمان.

کار نیکو کردن از پر کردن است....

آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آب از بالا و پست....

دوست داشتم آن توصیفی که در شعر فروغ آمده، که دخترک گیلاس ها را برای خود گوشواره می کند، مابه ازای تصویری داشته باشد.

تخته سیاه به عنوان مهریه....

ما به این دنیا نیومدیم که کسی بشویم تا زندگی مون تموم شه

زندگی رو باید درک کرد نه این که عجله داشت که به آخرش رسید

تمام زندگی درک زیبایی اونه....

پی نوشت: امیدوارم به حد کافی برای دیدن و یا بازدیدن این فیلم وسوسه شده باشید........


برچسب‌ها: سمیرا, حنا, مولانا, حسن صلح جو
+ تاريخ دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 22:4 نويسنده فاطمه. الف |