آمار پارادایم | آدمهای نازنین

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

گاه آدم کتاب می خواند و فکر می کند که کتاب را خوانده و فهمیده است، گاه پای صحبت کسی می نشیند و فکر می کند که او را درک کرده است، گاه گذشت می کند و فکر می کند که گذشت کرده است، گاه عاشق می شود و فکر می کند که عشق را می فهمد؛ گاه می نویسد و فکر می کند نوشتن بلد است. اما بعد از مدتی به برکت تجربه های بعضا تلخ، دانش و آشنایی با آدمهای درست با معیار های والا تازه متوجه می شود، نه کتابی خوانده بوده، نه آدم سنگ صبوری بوده، نه ظرفیتی برای گذشت داشته و نه اینکه عشق را می فهمیده است، بلکه تماماً در غبار کم دانی خود دچار توهم شده است، درست مثل اینکه، کودکی با همان احاطه نسبی به دروس مقطع تحصیلی اش، حس کند هر آنچه از علوم لازم بوده را فرا گرفته است.

گاهی که  این موضوع را در مورد خودم به بحث می گذارم، قضیه خیلی جالب می شود: از شدت اطمینان و باوری که در گذشته به برخی منطق های خودم با وجود تردیدهای بزرگم داشتم، غرق تعجب می شوم، چه تناقض عجیبی.... درست مثل خانم «ف» عزیز که وسواس داشت، هر روز صبح که سر کار می آمد با دستکش های سفید چرک مردش با تو دست می داد، با همان دستها، گَرد میز کارش را می گرفت، و به وقت استراحت با همان دست کش ها کلوچه اش را نصف می کرد و به همکار بغل دستی اش تعارف می کرد. یک جور تمیزی که در دل کثیفی پناه گرفته است....

 گاهی به خودم تسکین می دهم، خوب شاید این تندروی برای جبران یک جور کم اعتمادی به خود بوده، اصلا شاید این سیر طبیعی رشد آگاهی آدمی باشد، اما وقتی به جراتی فکر می کنم که حین اتخاذ برخی تصمیم ها از خود نشان داده ام، پشتم می لرزد. از اصرار عجیب به برخی از ذهنیت هایم - بی آنکه صحت آنها را با رای صاحب نظری به بحث گذاشته باشم - تعجب می کنم. ذهنیت های خطرناکی که عواقب آن درست مثل یک مانع یا برخی سرعت گیرهای مستتر در جاده، این قابلیت را دارند، که حسابی تو را از پا بیندازند یا برای مقطعی در بیراهه ای سرگردانت کنند.

موضوع وقتی پیچیده تر می شود که آدمی با چنین ویژگی کسانی را هم -فرقی نمیکند در قالب افراد خانواده یا دوستان و از همه بدتر شریک زندگی اش- دنبال خود بکشد و خواه نا خواه پای آنها نیز به سختی های زندگی با یک آدم خام (که واقف به خامی خود نیست) کشیده شود. 

چقدر خوشحالم که آن اطمینان خطرناک کم کم دارد از وجودم رخت بر می بندند و جای خود را به انعطافی که مایه های خداگونه دارد می دهد. حالا دیگر بی جهت اصرار به کاری ندارم، آن هیجان طوفانی و باورنکردنی که روزی آن را نقطه قوت خود می دیدم و به آن می بالیدم، متوجه شدم چیزی نیست، جز نمود ناخودآگاهم. حالا اگر به حال کسی غبطه بخورم، آن فرد کسی نیست که سر نترس دارد یا خیلی هیجانی و حساس است، بلکه کسی که احساساتش را بی تحمل ریاضتی به خاطر خودآگاهی بالا به کنترل خود درآورده و همواره آنها را با حسی از مسئولیت انسانی در تصمیم گیری هایش به صحنه می آورد.

فکر می کنم شادی حاصل از هیجان ها - که نهایتاً تا جای مشخصی بُرد دارند-  به هیچ وجه قابل قیاس با آن رضایت خاطری نیست که ناشی از صبور بودن است و  تعصب و شتابزدگی، دیدگان آن را کدر نساخته است.

آه که چقدر خوب بود، همین امسال که متوجه این نکته شدم  با چنین درکی ولو دیر با همسرم آشنا می شدم، این طوری لازم نبود، همزمان با خودم انسان دیگری مجبور باشد بهای خامی های مرا بپردازد: از خودم می پرسم چرا سال ها پیش متوجه این نکته نبودم که چطور ممکن است کسی که هنوز خود را نمی فهمد، شاد کردن خودش را بلد نیست، آرامش دادن به خود را نفهمیده است، در روابط آدمها دنبال نفع سریع و قضاوت سطحی است، چیزی برای عرضه به دنیای هم نوع خود به ویژه همسرش داشته باشد؟

دوست داشتم  خواهر زاده ام در عقد خودش - در جمعه پیش رو- به عنوان کادو این هدیه را از من بگیرد: اگر برای مطالبه سهم خودت از زندگی بیش از خودت روی همسرت حساب باز کرده ای، لااقل این لطف را در حق خودت و او داشته باش که هم به او و هم به خودت فرصت بدهی و تمرین کن که سریع او را قضاوت نکنی. شاید در یک رابطه اگر آدم پای یک وجدان پاک یا شاید همان خدا را به میان بکشد، قضیه خیلی فرق می کند و دنبال پاداش آنی و فوری نیست....

پی نوشت: دوست داشتم روز مرد، از همسرم به خاطر طبع بلندش تشکر کنم: خیلی ساده به او بگویم که قدر دان حمایت ها، بزرگواری ها و تاثیرات مثبتی که در رشد خودآگاهی ام داشته، هستم و مشتاقم تا رنج هایی را که به روحش تحمیل کرده ام، جبران کنم. دوست داشتم به او بگویم که در روزهای پیش رو، من تصمیم گرفته ام از گروه آدمهای نازنینی که فقط برای لب دکور خوبند، (آنها که بی هوا و با خودخواهی و کله شقی دست به اشتباه می زنند و با یک ببخشید ساده و اینکه نادان بودم سر و ته قضیه را به هم می آورند،) به گروه آدمهای مسئول بپیوندم و وقتی تصمیمی می گیرم، چون تنها نیستم با احساس مسئولیت بیشتر و حساسیت بالا عمل کنم. به او بگویم که به خوبی این نکته را درک کرده ام که هر انسانی از قابلیت بالایی برای تاثیر گذاری - چه مثبت و چه منفی - نه تنها در زندگی اطرافیان خود بلکه نسلهای بعد از خود برخوردار است.

نوشته شده توسط یک انسان متحول شده در تعطیلات عید سال 96 از دل: کتاب «برادران کارامازوف»، فیلمهای: «دیوانه ای از قفس پرید»، «رستگاری در شاوشنگ»، «پدر خوانده»، «ارباب حلقه ها» و دستان مهربان تو که آنها را برایم به ارمغان آورد. 


برچسب‌ها: آدمهای نازنین
+ تاريخ جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۶ساعت 3:51 نويسنده فاطمه. الف |