آمار ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه

جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار

گفته بودم این مقطع زندگی ام را دوست دارم. انگار اردی بهشت عمرم است. بی واسطه من حس آدم نقش اول یا در مواقعی نهایتا نقش دوم زندگی ام را دارم. گرچه هنوز آن قدر که در شان این احساس است، کار قابل توجهی پیش نبرده ام اما مثل رهروی می مانم که بعد از سرگردنی بر سر مسیرهای مختلف و ناآشنا، قدم در راه اصلی گذاشته است. این سی سال نه اینکه زندگی نمی کردم اما یه وقت هایی آدم دنبال اهداف و کارهایی می افتد که حاصل القائات دیگران است و یا به طور خطرناک تری حاصل القائات افکار غلطی است که از رهاورد ذهنیت مشوش و مضطرب خودش بوده....حالا آرامش را می فهمم. سلامتی ام را لمس می کنم... نسبت به همسرم به عنوان کسی که بیشترین وقت را با او می گذرانم، احساس خوبی دارم. احساسی به دور از تحمل. من ایمان دارم سهم هر کس از آرامش و زیبایی و آدم های خوب پیرامونش بستگی مستقیم به خودش دارد.

بله اینجوری بگم چندین بهار آمد و رفت و من این نبودم که الان هستم. البته همیشه دنبال فهمیدن بودم اما شاید بگویم این روند انگار مثل رشد دانه ای بوده که حالا قابل رویت شده

اولش رفتم سراغ کارهایی که به خیالم آدمهای باکلاس و متفاوت و فهمیده می کردند. مثلا کتاب زیاد می خواندم یا ساعت خوابم را کم و زیاد می کردم و کلا کارهایی که عوام می کردند من در آن شرکت نمی کردم ........ این فکر خام و سطحی در گذر زمان هی چکش کاری شد. اوج آن زمانی بود که با بحث ناخوداگاهی که فروید می گه آشنا شدم. عقده ادیپ و این داستان ها و کلا اگاهانه کردن رفتار و روابط.... بعد در مبحث سایه وبلاگ جادوگر این بحث واقعا برایم جا افتاد. اینکه چگونه این ناخودآگاه را هدایت کنی بی آنکه سرکوبش کنی یا منکر آن بشوی و گفتن ندارد که این میان، بازخوردی که همیشه از مک آرتور هم می گیرم خیلی به من کمک کرده و می کند. به هر حال من مثل یک

کسی هستم که احساس می کند، دنیا به او لبخند می زند...

که دل دنیا را برده است........

و هر لحظه این عاشق ممکن است او را

به سبکی متفاوت با هدیه ای غافلگیر کند............

پی نوشت: عنوان پست از اشعار شاملو ست.

+ تاريخ شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 21:3 نويسنده فاطمه. الف |