|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
هوا واقعا فوق العاده است. در مورد بهشت توی کتابهای درسی مان این طوری نوشته:
باغ هایی که در آن نهرهایی جاری است با درختانی قدبرافراشته و حوریانی که خدمت رسانی می کنند و هر آنچه آنجا طلب کنی بی درنگ آماده می شود...
یک تصویر کودکانه که آن موقع با خواندن این مطلب به ذهنم متبادر شد این بود که مثلا وقتی سیب دلت میخواهد درخت سیب شاخه اش را کنارت می آورد و تو براحتی سیب می چینی.... البته بعدا یک جایی خواندم که این فقط یک توصیف ملموس و مادی از بهشت است و صرفا برای قابل درک بودن آن اینجوری ترسیم شده و الا این زیبایی ها فقط گوشه ناچیزیی از آن ایده ال بزرگ هست....
حالا فکر میکنم اگر آدم یک خانه باغ بزرگ داشته باشد به راحتی می تواند یک گوشه اش چاه بزند و کلا این بهشت را خلق کند اما من آدمهای زیادی را با خانه های رویایی می شناسم که زیاد راضی نیستند. همه انگار هدفی تعیین میکنند و بعد از رسیدن به آن ایده الشان انگار همه چیز برایشان عادی می شود. رسیدن به مدارج مختلف علمی، ازدواج کردن، بچه دار شدن، خانه خریدن، کار خوب داشتن همه برای مقطعی راضی کننده اند....خوب شاید دلایل زیادی برای این نارضایتی باشد. اما من فکر نمیکنم زندگی همین پوسته بیرونی باشد:
افرادی که توی ده هستند دلشان می خواهد بروند شهر
افرادی که توی شهرند دوست دارند به یک جای با صفا و آرامی مثل ده بروند...
یا یک متخصصی که بعد از سالها دویدن به دنبال احساس خلائی بزرگ، تصمیم می گیرد کارش را رها کند و دنبال خواست های قلبی اش برود...
در مقابل پزشکی که خودش را در اتاقش حبس می کند که حتما امتحان تخصص قبول شود. یا ......
دختری که در رویای یافتن همسری دلخواه، در تب و تاب است و فکر میکند اگر ازدواج کند کلا راهش در زندگی مشخص می شود و می تواند دست به خیلی کارها بزند
و در مقابل زنی که خسته از زندگی مشترک، مستاصل دنبال راهی است که بتواند پی رویاهای خودش برود....
یا زوجی که تمام بامعنا بودن زندگی شان را در گرو بچه داشتنشان می دانند و همه زندگی شان معطوف این قضیه شده
و در مقابل زوجی که احساس میکنند تمام زندگشان وقف فرزندانشان شده و از زندگی چیزی نفهمیده اند..
منظورم بی ارزش کردن تلاش نیست. منظورم این است که انگار این وسط چیزی گم شده است. انگار اصل موضوع رسیدن از این خانه جدول به آن خانه دیگر نیست بلکه اصل موضوع لذت بردن از این حرکت است از این سر پا بودن، نفس نقشه کشیدن و هدف تعیین کردن و به آن رسیدن نه خود آن هدف و خواسته.....اینجا در همین رابطه دوست دارم به بخش هایی از کتاب راه هنرمند استناد کنم که می گوید:
موضوع اصلی درک وضعیت فعلی تان است. وقتی آن را می پذیرید و به تک تک جزییات آن دقیق می شوید، اتفاقاتی می افتد، اول اینکه متوجه بیشمار امکانات و زیبایی های می شود که از ره آورد دیدن از سر عادت، متوجه آن نبودید دوم در اثر این توجه، چنان سر زندگی سراغتان می آید که تصمیم می گیرید زندگی تان را زیباتر کنید و حاصل این درگیر شدن با وضعیت فعلی تان این است که دیگر خواه نا خواه خوشبختی را در افق های دور جستجو نمی کنید.....و غیر از این است که تمام خوبان عالم از مادی و معنوی دوست دارند گرد چنین وجودی باشند؟