|
جاری چون رود.....شاعر چون چشمه....بی پروا چون آبشار
|
فکر می کنم دو سال پیش بود که رفتیم سفر شمال، شهر بندرانزلی دو شب توقف داشتیم واقعا خوش گذشت، ما بی توجه به خستگی با مک آرتور
زدیم به دل آب. دریا مواج و هوا طوفانی بود. ذهن مستعد بی احتیاطی من به خاطر زیبایی هایی زندگی حالا محتاط تر از قبل بود... تا یه جایی رفتیم که پایمان به زمین می رسید ...کف دریا
دست در دست مک آرتور داشتم .. آرام به حال خود بودیم و لذت می بردیم سعی می کردیم حواسمان از پیرامونمان پرت باشد.. اینطوری مزه اش بیشتر بود یکدفعه که موجها با هجوم زیاد دنبالمان می گشتند مثل قایم موشک بازی یا فرار می کردیم یا آب آن طرف تر پرتمان می کرد و لذت غیرقابل توصیفی به من دست می داد....یکی دو بار هم پایمان لیز خورد ...احساس می کردم دریا یک آدم شده است....![]()
عصر که از آب آمدیم بیرون از بس جیغ کشیده بودم، صدایم کمی گرفته بود... و تمام جونمان ماسه بود....امشب اتفاقی صحنه ای از فیلم چریکه تارا را دیدم که سوسن تسلیمی داشت با موج ها می جنگید .....
بی اختیار این خاطره زیبا رو به ذهنم گشوده شد.... و هنوز که این مطلب را می نویسم طعم آنرا زیر دندان احساس خود دارم... چقدر زندگی زیباست...![]()